عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲ - فصل
می گوید مقرر این کلمات و محرر این مقدمات محمد بن علی بن محمد بن الحسن اظهیری الکاتب المسرقندی که چون من بنده را همیشه به خدمت جناب رفیع این دولت و وسیلت به فنا منیع این حضرت، نزاع و تشوق بر کمال می بود و در ترجیه این امنیت روزگار می گذاشتم و مترقب سعادتی و مترصد فرصتی می بودم که مگر روزگار در حصول این سعادت، مساعدتی نماید و اوقات به اسعاف این حاجت، مسامحتی کند. خود زمانه سرکشی می کرد و جمال عروس این مراد را در حجاب تعذر می داشت و سور و آیات این کرامات به خامه عطلت بر ورق اهمال و غفلت می نگاشت و به طریق عتاب بامن خطاب می کرد و این بیت می خواند.
ما کل ما یتمنی المرء یدرکه
تجری الریاح بمالا تشتهی السفن
نه تو اول کسی که قدم طلب در بادیه این کعبه نهاده است و احرام خدمت این حرم بسته و به وصال جمال او نرسیده.
فلست باول ذی همه
دعته لما لیس بالنایل
نخست قطع این مفاوز را مطیه ای جوی و اقامت این معاد را زادی طلب کن. آنگاه بادوار سر بر خاک این درگاه نه و خاک وار از چهره، شادروان این حضرت ساز. خدمتی کن که به وسیلت آن بدین حضرت رسی و به دالت او این سعادت را مستقبل و مهیا شوی و من بنده را در اثنای این محاورت با فکرت مجاورت گرفته و دست بحث در دامن طلب زده، مجال اختلال در ظاهر احوال معین و نشان پریشانی بر پیشانی مبین.
کاریست چو خط او معما
حالیست چو زلف او مشوش
دیده همه پرخیال معشوق
سینه همه پرشرار آتش
تا آخر روزی در میان این گفتگوی و در اثنای این جستجوی، سعادت بر من استقبال کرد و گفت: تحری رضای تراکمر بستم و به طالع فرخنده با تو پیوستم. همه مدخر خزینه خرد بر تو نثار کردم و جمله ذخایر نفایس عقل پیش تو آوردم. من نیز بدین بشارت، استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتزاز جواب دادم.
آن کیست که بی تو ساعتی خوشدل بود.
بیا ای مفرح کربت و مونس غربت
بر آنی که غم بر دل من گماری
من از غم نترسم، بیا تا چه داری
گفت: شبستانی است پر دلستان و قصوری است پرحور بهاری است پر صور و نگار و باغی است پر شکوفه و ازهار.
کلام کنور الربی فاح غضا
و قد غازلته شابیب قطر
و ریح الشمال جرت ثم جرت
علی صفحه الارض اذیال عطر
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمر و انوار جمر
و نجم اللیالی و نظم اللالی
و مغبوط عمر و مضبوط امر
و زبان خرد در وصف او این ابیات انشا کرده:
ویحک ای صورت منصور نه باغی نه سرای
بل بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
بوده نقاش خرد در شجرت متواری
شده فراش صبا در چمنت ناپروای
گفت: آن عرایس نفایس را حله ای پوش که تقادم اعوام و تواتر ایام آن را خلق نگرداند و آن ابکار افکار را حیله ای ساز که تعاقب ادوار و ترادف لیل و نهار از انتظام حال منتشر و متفرق نتواند کرد. دیباچه او را ترصیع و تجنیس و تشاکل و توازن و اضداد و انداد مطرز و موشح کن و تاج او را به جواهر زواهر خطاب میمون و القاب همایون خداوند عالم، خاقان معظم، رکن الدنیا و الدین- ادام الله ملکه – مرصع و مکلل گردان که تو باغبان سروپیرایی و مشاطه عروس آرایی. به دیده گرد دامن او برفتم و به زبان معذرت گفت:
ای به چشمم عزیزتر گردی
کز زمین عطف دامن تو برفت
از تو باز آمدن که یارد خواست؟
شکر این آمدن که داند گفت؟
و آن کتابی است ملقب به سندباد. فراهم آورده حکمای عجم. صفحات او پر از بدایع فطرت و صنایع فکرت و عجایب عقل و غرایب فضل و نوادر خواطر و نفایس ضمایر. آب حیات دلهای مرده و روضه انس جانهای پژمرده. مآثر و مفاخر او بی حد.
فاتت تجر علی السماء ذیولها
میاسه الاعطاف فی جاراتها
غداء مهما انشدت سجدت لها
سیاره الافلاک فی اوجاتها
و تمنت الشهب الثواقب انها
نظمت تقاصیرا علی لباتها
و تود آذان اللیالی انها
نیطت مکان القرط فی اخراتها
چون آن اشارات بدیدم و آن بشارت بشنیدم، رخش فکرت در زیر زین کشیدم و به قطع مسافت این بیدا بسیجیدم و با سعادت گفتم:
ذرانی والفلاه بلا دلیل
ووجهی و الهجیر بلا لثام
فانی استریح بذا و هذی
واتعب بالاناخه والمقام
فقد ارد المیاه بغیر هاد
سوی عدی لها برق الغمام
و لا امسی لاهل البخل ضیفا
و لیس قری سوی مخ النعام
و آن غرایب کلم و عجایب حکم که تاسیس قواعد ریاست و تاکید مبانی سیاست است، متضمن مصالح دین و دولت و متکفل مناجح ملک و ملت، جد او هزل مانند و موعظت او حکمت پیوند، به امثال و اشعار و اخبار آراسته کردم تا متصفحان این مجموع و متاملان این مسطور هر یک بر حسب نظر و دقت خاطر، نصیب گیرند و عالم و جاهل بر مقدار رای و رویت، ذخیره بردارند و فواید او کافه مردمان را شامل و عواید او عامه جهانیان را حاصل باشد و هیچ کس بی قسطی وافر و حظی کامل نماند. والله ولی الاجابه.
ما کل ما یتمنی المرء یدرکه
تجری الریاح بمالا تشتهی السفن
نه تو اول کسی که قدم طلب در بادیه این کعبه نهاده است و احرام خدمت این حرم بسته و به وصال جمال او نرسیده.
فلست باول ذی همه
دعته لما لیس بالنایل
نخست قطع این مفاوز را مطیه ای جوی و اقامت این معاد را زادی طلب کن. آنگاه بادوار سر بر خاک این درگاه نه و خاک وار از چهره، شادروان این حضرت ساز. خدمتی کن که به وسیلت آن بدین حضرت رسی و به دالت او این سعادت را مستقبل و مهیا شوی و من بنده را در اثنای این محاورت با فکرت مجاورت گرفته و دست بحث در دامن طلب زده، مجال اختلال در ظاهر احوال معین و نشان پریشانی بر پیشانی مبین.
کاریست چو خط او معما
حالیست چو زلف او مشوش
دیده همه پرخیال معشوق
سینه همه پرشرار آتش
تا آخر روزی در میان این گفتگوی و در اثنای این جستجوی، سعادت بر من استقبال کرد و گفت: تحری رضای تراکمر بستم و به طالع فرخنده با تو پیوستم. همه مدخر خزینه خرد بر تو نثار کردم و جمله ذخایر نفایس عقل پیش تو آوردم. من نیز بدین بشارت، استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتزاز جواب دادم.
آن کیست که بی تو ساعتی خوشدل بود.
بیا ای مفرح کربت و مونس غربت
بر آنی که غم بر دل من گماری
من از غم نترسم، بیا تا چه داری
گفت: شبستانی است پر دلستان و قصوری است پرحور بهاری است پر صور و نگار و باغی است پر شکوفه و ازهار.
کلام کنور الربی فاح غضا
و قد غازلته شابیب قطر
و ریح الشمال جرت ثم جرت
علی صفحه الارض اذیال عطر
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمر و انوار جمر
و نجم اللیالی و نظم اللالی
و مغبوط عمر و مضبوط امر
و زبان خرد در وصف او این ابیات انشا کرده:
ویحک ای صورت منصور نه باغی نه سرای
بل بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
بوده نقاش خرد در شجرت متواری
شده فراش صبا در چمنت ناپروای
گفت: آن عرایس نفایس را حله ای پوش که تقادم اعوام و تواتر ایام آن را خلق نگرداند و آن ابکار افکار را حیله ای ساز که تعاقب ادوار و ترادف لیل و نهار از انتظام حال منتشر و متفرق نتواند کرد. دیباچه او را ترصیع و تجنیس و تشاکل و توازن و اضداد و انداد مطرز و موشح کن و تاج او را به جواهر زواهر خطاب میمون و القاب همایون خداوند عالم، خاقان معظم، رکن الدنیا و الدین- ادام الله ملکه – مرصع و مکلل گردان که تو باغبان سروپیرایی و مشاطه عروس آرایی. به دیده گرد دامن او برفتم و به زبان معذرت گفت:
ای به چشمم عزیزتر گردی
کز زمین عطف دامن تو برفت
از تو باز آمدن که یارد خواست؟
شکر این آمدن که داند گفت؟
و آن کتابی است ملقب به سندباد. فراهم آورده حکمای عجم. صفحات او پر از بدایع فطرت و صنایع فکرت و عجایب عقل و غرایب فضل و نوادر خواطر و نفایس ضمایر. آب حیات دلهای مرده و روضه انس جانهای پژمرده. مآثر و مفاخر او بی حد.
فاتت تجر علی السماء ذیولها
میاسه الاعطاف فی جاراتها
غداء مهما انشدت سجدت لها
سیاره الافلاک فی اوجاتها
و تمنت الشهب الثواقب انها
نظمت تقاصیرا علی لباتها
و تود آذان اللیالی انها
نیطت مکان القرط فی اخراتها
چون آن اشارات بدیدم و آن بشارت بشنیدم، رخش فکرت در زیر زین کشیدم و به قطع مسافت این بیدا بسیجیدم و با سعادت گفتم:
ذرانی والفلاه بلا دلیل
ووجهی و الهجیر بلا لثام
فانی استریح بذا و هذی
واتعب بالاناخه والمقام
فقد ارد المیاه بغیر هاد
سوی عدی لها برق الغمام
و لا امسی لاهل البخل ضیفا
و لیس قری سوی مخ النعام
و آن غرایب کلم و عجایب حکم که تاسیس قواعد ریاست و تاکید مبانی سیاست است، متضمن مصالح دین و دولت و متکفل مناجح ملک و ملت، جد او هزل مانند و موعظت او حکمت پیوند، به امثال و اشعار و اخبار آراسته کردم تا متصفحان این مجموع و متاملان این مسطور هر یک بر حسب نظر و دقت خاطر، نصیب گیرند و عالم و جاهل بر مقدار رای و رویت، ذخیره بردارند و فواید او کافه مردمان را شامل و عواید او عامه جهانیان را حاصل باشد و هیچ کس بی قسطی وافر و حظی کامل نماند. والله ولی الاجابه.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴ - فصل
بر رای خردمندان پوشیده نماند که مقصود کلی و غرض اصلی در انشا و ابدای اجرام علوی و اجسام سفلی، آفرینش آدمی است که در صدف وجود و زبده شرف موجود است و ثمره شجره بستان صنع پادشاهی و معنی خط دفتر ملکوت الهی و هر یک را از جمله موجودات علو و سفل در وی اثری و نشانی و دلیلی و برهانی است.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۶ - داستان حمدونه با روباه و ماهی
سندباد گفت: آورده اند که روباهی در شارع راهی، ماهیی دید، با خود اندیشید که اینجا دریا و رود نیست و نه دکان ماهیگیر که ماهی تواند بود این ماهی بی بهانه و تعبیه ای نباشد ماهی بگذاشت و راه برگرفت در راه حمدونه ای را دید، بر وی سلام کرد و شرط تحیت و مراسم خدمت، بجای آورد و گفت: مرا نخجیران و ددان به حکم اعتمادی به رسالت و سفارت نزدیک تو فرستاده اند و پیغامها داده و می گویند: تا این غایت، ملک سباع، شیر بود و ما را به ظلم و خونخواری رنجها فراوان نمود اکنون می خواهیم که او را از ملک و پادشاهی معزول کنیم و زمام این مهم در دست تدبیر صایب تو نهیم اگر قبول کنی و رغبت نمایی و به تمشیت این مهم اعتناق واجب داری، به فلان موضع آی حمدونه را طمع ملک و پادشاهی در ربود و برفور با روباه بازگشت روباه چون دانست که نزدیک ماهی رسیدند، بایستاد و دستها به مناجات بگشاد و گفت: ای پادشاهی که عقل و جهل در دماغها، تو ترکیب کنی و دانش و سفه در دلها تو جمع آری«یوتی الحکمه من یشاء و من یوت الحکمه فقد اوتی خیر اکثیرا»
اگر این اشارت تحقیق دارد، به چیزی بشارت ده که هیچ صاحب دولت، مثل و مانند آن ندیده بود چون گامی چند برفتند، ماهیی دیدند روباه گفت: الله اکبر و الخلیفه جعفر اینک علامت آنکه دعای من به اجابت مقرون گشت تا چنین علامت پیدا آمد و چنین کرامت ظاهر گشت اکنون تو بدین نعمت سزاوارتری حمدونه این عشوه ها چون شکر بخورد و بر آن کار سوی ماهی رفت و دست دراز کرد رسنهای دام بجست و دست و پای حمدونه محکم ببست و ماهی از دام جدا شد روباه پیشتر رفت و ماهی خوردن گرفت حمدونه گفت: آن چیست که تو می خوری و این چیست که مرا سخت گرفته است؟ جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نیست و رعایا را از لقمه و طمعه، گریز نباشد حکما بر سندباد ثنا کردند و گفتند:
لک القدح المعلی فی المعالی
اذا ازدحم الکرام علی القداح
سندباد را در هرباب، خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصا کبر سن و تقدم در شروع علوم و مبادرت در خوض فنون هنر و همواره جمال حال او به زلف و خال فضل و حکمت آراسته بوده است و گلزار الفاظ او از خار کذب و خلاف پیراسته سندباد گفت: من نگویم از شما داناترم و نیز نگویم نادانتر، چنانکه آن اشتر گفت با گرگ و روباه حکما پرسیدند: چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
اگر این اشارت تحقیق دارد، به چیزی بشارت ده که هیچ صاحب دولت، مثل و مانند آن ندیده بود چون گامی چند برفتند، ماهیی دیدند روباه گفت: الله اکبر و الخلیفه جعفر اینک علامت آنکه دعای من به اجابت مقرون گشت تا چنین علامت پیدا آمد و چنین کرامت ظاهر گشت اکنون تو بدین نعمت سزاوارتری حمدونه این عشوه ها چون شکر بخورد و بر آن کار سوی ماهی رفت و دست دراز کرد رسنهای دام بجست و دست و پای حمدونه محکم ببست و ماهی از دام جدا شد روباه پیشتر رفت و ماهی خوردن گرفت حمدونه گفت: آن چیست که تو می خوری و این چیست که مرا سخت گرفته است؟ جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نیست و رعایا را از لقمه و طمعه، گریز نباشد حکما بر سندباد ثنا کردند و گفتند:
لک القدح المعلی فی المعالی
اذا ازدحم الکرام علی القداح
سندباد را در هرباب، خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصا کبر سن و تقدم در شروع علوم و مبادرت در خوض فنون هنر و همواره جمال حال او به زلف و خال فضل و حکمت آراسته بوده است و گلزار الفاظ او از خار کذب و خلاف پیراسته سندباد گفت: من نگویم از شما داناترم و نیز نگویم نادانتر، چنانکه آن اشتر گفت با گرگ و روباه حکما پرسیدند: چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۹ - داستان زن و گوسفند و پیلان و حمدونگان
وزیر گفت: آورده اند که در کوههای شهر همدان، حمدونگان بسیار بودند و ایشان را مهتری بود روزبه نام کاردیده وگرم و سرد چشیده و نیک و بد بدو رسیده و جهان گردیده همیشه روزگار به تدبیر و حکمت گذاشتی و رعایت رعیت بر خود لازم و فریضه پنداشتی.
روزی بر بالای کوهی، بر سنگی نشسته بود و در شهر نظاره می کرد. گوسفندی دید که با زنی به سرو بازی می کرد. روز به یاران را آواز داد و گفت: کاری شگفت می بینم. یاران نگاه کردند. گشنی دیدند در راهی با زنی به سرو بازی می کرد. گفتند: گوسفندی با زنی بازی می کرد. گفت: این کار بی تعبیه ای نیست و هر آینه بدین سبب آسیبی به روز گار ما رسد. مصلحت آن است که زن و فرزند از این کوه بیرون بریم و به جایی دیگر نقل کنیم. حمدو نگان گفتند: اگر گوسفندی با زنی بازی کند، آن را چه اثر بود و ضرر آن چگونه به ما راجع شود؟ روزبه گفت: مرا بر شما حق سلطنت و امارت است و شما را بر من حق دوستی و رعایت. آنچه بر من واجب است بجای می آرم. اگر بر قول من اعتماد نمائید، شما را بهتر باشد. من باری بر گفت خود می روم و هم در وقت، زن و فرزند از آن کوه برگرفت و به موضعی دیگر رفت. حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنیدند و گفتند: او پیر و فرتوت است و ندانستند.
هرچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت پخته آن بیند
و دیگری را بر خود امیر کردند و زمام مصالح و امر و نهی خود بدو سپردند. چون روزی چند بر این حال بگذشت، روزی آن گوسفند مر زن را سرویی زد. زن از آن متالم شد، سنگی بر سر گوسفند زد. گوسفند از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش بیفتاد. چون به هوش باز آمد، کینه در دل گرفت. تا روزی زن را برابر دیواری دید، حمله برد و سرویی زد چنانکه با دیوار بایستاد. زن در دست آتش افروخته داشت، بر گوسفند زد، پشم گوسفند در گرفت. گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه افکند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت و پیلان بعضی مجروح شدند و بعضی مجروح شدند و بعضی هلاک گشتند. این خبر به سمع پادشاه رسید، از آن سبب متالم شد. مهتر پیلبانان را بخواند و گفت: تدبیر پیلان چیست؟ مهتر پیلبانان گفت: تدبیر آنست که بر آنچه سوخته است، صبر کنی و آنچه مجروح است، پیه و حمدونه در مالی تا نیکو شود پادشاه لشکریان را مثال داد تا هر چه در آن کوه حمدونه یابند به تیر و سنگ بزنند و پیه ایشان بیرون کنند و در پیلان مالند. مردم حشر بیرون رفتند و از نشیب و بالای کوه در آمدند و تیر و سنگ روان کردند. حمدونگان از آن حال متحیر شدند و آواز دادند: باری بگوئید که سبب کشتن و خستن ما چیست؟ چندین سال است که ما در این کوه متوطنیم و هیچ آفریده را از ما رنجی نبوده است که بدان سبب مستوجب تعرض و سخط شویم. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. حمدونگان گفتند: ما سزاوار زیادت ازین بلائیم، چون سخن پیر و مهتر خویش نشنیدیم.
وزرا گفتند: اکنون تدبیر ما چیست؟ و چگونه می باید به استقبال این مهم شتافتن؟ گفت: مصلحت آن است که هر روز یکی از ما به خدمت رود و در مکر زنان و غدر ایشان حکایتی روایت کند تا بود که این داهیه عظیم و واقعه جسیم مندفع گردد و صفرای این حادثه که عارض شده است، به سکنگبین حکمت تسکین یابد و این سیاست در تاخیر و توقف افتد و به حبس مجرد کفایت شود و ایام نحوس به اوقات سعود بدل شود و لطایف ربانی به تایید آسمانی نازل شود و فرزند شاه از هلاک خلاص یابد.
تا بعد از آن زمانه جافی برای او
اندر قدح چه افکند از تلخ و شور خویش
چون اتحاد کلمات هر هفت وزیر بر تمهید اسباب خلاص و استخلاص شاهزاده قرار گرفت، یکی از آن هفت که ماه فطنت و تیر فکرت بود، سیاف را گفت: سیاست شاهزاده در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و مصلحتی که روی نموده است، پیش آینه خاطر او بدارم تا مثال بر چه جمله بیرون آید و فرمان چگونه بود.
روزی بر بالای کوهی، بر سنگی نشسته بود و در شهر نظاره می کرد. گوسفندی دید که با زنی به سرو بازی می کرد. روز به یاران را آواز داد و گفت: کاری شگفت می بینم. یاران نگاه کردند. گشنی دیدند در راهی با زنی به سرو بازی می کرد. گفتند: گوسفندی با زنی بازی می کرد. گفت: این کار بی تعبیه ای نیست و هر آینه بدین سبب آسیبی به روز گار ما رسد. مصلحت آن است که زن و فرزند از این کوه بیرون بریم و به جایی دیگر نقل کنیم. حمدو نگان گفتند: اگر گوسفندی با زنی بازی کند، آن را چه اثر بود و ضرر آن چگونه به ما راجع شود؟ روزبه گفت: مرا بر شما حق سلطنت و امارت است و شما را بر من حق دوستی و رعایت. آنچه بر من واجب است بجای می آرم. اگر بر قول من اعتماد نمائید، شما را بهتر باشد. من باری بر گفت خود می روم و هم در وقت، زن و فرزند از آن کوه برگرفت و به موضعی دیگر رفت. حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنیدند و گفتند: او پیر و فرتوت است و ندانستند.
هرچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت پخته آن بیند
و دیگری را بر خود امیر کردند و زمام مصالح و امر و نهی خود بدو سپردند. چون روزی چند بر این حال بگذشت، روزی آن گوسفند مر زن را سرویی زد. زن از آن متالم شد، سنگی بر سر گوسفند زد. گوسفند از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش بیفتاد. چون به هوش باز آمد، کینه در دل گرفت. تا روزی زن را برابر دیواری دید، حمله برد و سرویی زد چنانکه با دیوار بایستاد. زن در دست آتش افروخته داشت، بر گوسفند زد، پشم گوسفند در گرفت. گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه افکند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت و پیلان بعضی مجروح شدند و بعضی مجروح شدند و بعضی هلاک گشتند. این خبر به سمع پادشاه رسید، از آن سبب متالم شد. مهتر پیلبانان را بخواند و گفت: تدبیر پیلان چیست؟ مهتر پیلبانان گفت: تدبیر آنست که بر آنچه سوخته است، صبر کنی و آنچه مجروح است، پیه و حمدونه در مالی تا نیکو شود پادشاه لشکریان را مثال داد تا هر چه در آن کوه حمدونه یابند به تیر و سنگ بزنند و پیه ایشان بیرون کنند و در پیلان مالند. مردم حشر بیرون رفتند و از نشیب و بالای کوه در آمدند و تیر و سنگ روان کردند. حمدونگان از آن حال متحیر شدند و آواز دادند: باری بگوئید که سبب کشتن و خستن ما چیست؟ چندین سال است که ما در این کوه متوطنیم و هیچ آفریده را از ما رنجی نبوده است که بدان سبب مستوجب تعرض و سخط شویم. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. حمدونگان گفتند: ما سزاوار زیادت ازین بلائیم، چون سخن پیر و مهتر خویش نشنیدیم.
وزرا گفتند: اکنون تدبیر ما چیست؟ و چگونه می باید به استقبال این مهم شتافتن؟ گفت: مصلحت آن است که هر روز یکی از ما به خدمت رود و در مکر زنان و غدر ایشان حکایتی روایت کند تا بود که این داهیه عظیم و واقعه جسیم مندفع گردد و صفرای این حادثه که عارض شده است، به سکنگبین حکمت تسکین یابد و این سیاست در تاخیر و توقف افتد و به حبس مجرد کفایت شود و ایام نحوس به اوقات سعود بدل شود و لطایف ربانی به تایید آسمانی نازل شود و فرزند شاه از هلاک خلاص یابد.
تا بعد از آن زمانه جافی برای او
اندر قدح چه افکند از تلخ و شور خویش
چون اتحاد کلمات هر هفت وزیر بر تمهید اسباب خلاص و استخلاص شاهزاده قرار گرفت، یکی از آن هفت که ماه فطنت و تیر فکرت بود، سیاف را گفت: سیاست شاهزاده در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و مصلحتی که روی نموده است، پیش آینه خاطر او بدارم تا مثال بر چه جمله بیرون آید و فرمان چگونه بود.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد
دستور گفت: در روزگار ماضی و ایام سالف، یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد، از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود، مبذول دارد. پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت:
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
سلام علی تلک المنازل انها
شریعه وردی او مهب الشمال
لیالی لم نحذر حزون قطیعه
و لم نمش الا فی سهول وصال
و چون صرصر و نکبا از بیدا به بیدا می رفت و مسافت به قدم مساحت می برید.
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز گردر به گردر
و به هر شهری که می رسید، اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود. تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب، به طلب این بضاعت، سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته. جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید، قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد. در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود، مقام کرد. یکی از مقیمان آن موضع، جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت:
منزلنا منزل اضیافنا
و دارنا دار لابن السبیل
و خود به شغلی بیرون رفت. جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد. زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست؟ جوانمرد گفت: درین بارها، کتب و دفترهاست. زن گفت: در آن کتب چه علم هاست؟ مرد گفت: حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان. زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید. مرد احوال و قصه شرح داد. زن گفت: هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید، نبشته و آموخته ای؟ مرد گفت: بلی. زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق، زن دلالی و جمالی داشت. جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود، بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد، زن فریادی صعب کرد و گفت: المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار. جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت، بیهوش بیقتاد. مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود؟ گفت: شوهر من، هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت، به التقام طعام، اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد. قوله تعالی: «یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت» در حق او راست آید و این مرد را این ساعت، استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود. من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد. بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان، آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند: ای جوان، نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی.
و ما هی الا شبعه بعد جوعه
و کل طعام بین جنبیک واحد
جوانمرد گفت: پذیرفتم که بعد ازین بر شارع این تدبیر بروم و از خطه امر شما قدم برنگیرم و چون مردمان بیرون رفتند، زن گفت:
اذا ما قضیت الدین بالدین لم یکن
قضاء و لکن کان غرما علی الغرم
این حیلت نبشته ای و این تدبیر، دانسته ای؟ جوانمرد گفت:
و ماهی الا لیله بعد لیله
و یوم الی یوم و شهر الی شهر
و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن، آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن. در حال، دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت:
لاتستبن ابدا مالا تقوم به
ولا تهیجن فی العرینه الاسدا
ان الزنابیر ان حرکتها سفها
من کورها اوجعت من لسعها الجسدا
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد نا خوردنی
توبه کردم که درین باب خوض نکنم و درین گرداب غوطه نخورم و دانستم که هیچ آفریده را با شمال مجال دعوی نیست.
لقد طوفت فی الافاق حتی
رضیت من الغنیمه بالایاب
این حکایت از بهر آن گفتم تا پادشاه را مقرر شود که زنان را مکر و حیلت بی شمار است، چنانکه دست تدارک عقل بدان نرسد و پای خرد از ادراک آن قاصر ماند و نیز بر خاطر منیر پادشاه پوشیده نگردد احکام ولادت طالع شاهزاده که حکما در طالع او دیده اند و هفت روز پیوسته خطر گفته به حکم نظر تربیع زحل به طالع او و بعد از هفت روز، سهل گشتن این حادثه به حکم انقطاع نحوس و اتصال سعود و اینک بشارت که این هفت روز گذشت و اوقات محنت و ساعات فترت منتهی شد. شاه چون این مقدمات و مقالات بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۴ - داستان کدخدای با مهمان و کنیزک
گفت: جاوید باد ذات بزرگوار ملک در همیشگی تایید نصرت و تمکین قدرت. آورده اند که در قرون ماضیه و امم سالفه، مردی بود دهقان و متدین. روزی خواست که جماعتی را ضیافت سازد، چنانکه لایق دوستان موافق و رفیقان صادق باشد و در آن هر تکلف و تانق که رسم بود، بجای آرد. پس کنیزک را به طلب شیر به بازار فرستاد. کنیزک زر بداد و شیر بخرید و دعا و انائی که شیر در وی بود، سرگشاده بر سر نهاد و روی به خانه آورد. تقدیر ایزدی چنان اقتضا کرد که لکلکی ماری در دهان گرفته، در فضای هوا بر بالای انا بگذشت و از دهان افعی، قطره ای چند زهر هلاهل در شیر افتاد و هیچ کس بر آن اطلاع و وقوف نیافت. کنیزک شیر به مطبخ آورد و از آن گرنج پختند. چون انواع اطعمه و اصناف اغذیه پیش مهمانان بردند و از هر یک تناول کردند و نوبت به گرنج رسید، هر که یک لقمه به کار برد، بر جای سرد شد. اکنون درین کار، جنایت کرا بود و مستحق تعنیف و تکلیف که باشد؟
الا ربما ضاق الفضاء باهله
و امکن من بین الاسنه مخرج
یکی گفت: گناه کنیزک را بود که شرایط احتیاط بجای نیاورد و شیر سر گشاده بر سر نهاد تا لعاب افعی در وی افتاد. دیگری گفت: این جنایت لکلک ارتکاب کرده است و هلاک این جماعت را سبب، او بوده است که افعی را بر سمت شیر گذرانید تا زهر در وی چکید و واسطه هلاک قومی گشت. دیگری گفت: مادت افنا و اصل اعدام، زهر افعی است که بر اماتت اشباح و تفرقه ارواج مجبول و مطبوع است و مضرت و معرت خلق در وی مرکب. دیگری گفت: گناه از صاحب ضیافت است که چاشنی نفرمود گرفتن و میان مضر و نافع فوق نکرد. شاهزاده گفت: درین واقعه هیچ کس را جرمی نیست که تقادیر، مخالف تدابیرست و دست تدارک آفریدگان از آن کوتاه.
و فی کل یوم نوبه بعد نوبه
کانا خلقنا للنوی و النوائی
و حوادث آسمانی و وقایع فلکی را بهانه ای بس بود و تعلقی کفایت باشد و خود از قضایای آسمانی چنین اقتضا کند که عالم اجسام و اعراض، بی حوادث و وقایع صورت نبندد و بی تبدیل احوال و تغییر افعال ممکن نگردد و حوادث و وقایع را اسباب است و آن از دو قسم خالی نبود، یا جسمانی است یا روحانی. جسمانی آنست که مدرک حواس ظاهر بود و روحانی آنکه مدرک حواس باطن باشد و این هر دو قسم حادثند و حادث را از محدث چاره نیست، چنانکه متحرک را از محرک تا در وجود آید و حادث را معلول و مسبب خوانند و مفعول و مصنوع گویند و وجود این جمله را علل و اسباب است، متسلسل به سببی که او را مسبب الاسباب و واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی است و هر گاه که چیزی را زمانه فراز آید، بهانه ای ظاهر گردد و اینها بهانه هلاک و فنای ایشان است که از جمله این اسباب و حوادثند و قضای آسمانی را هیچ رای روشن و زره و جوشن، مانع و دافع نبود. «اذا جاء القضاء عمی البصر».
ان مفتاح الذی تطلبه
بید المقدور فاصبر و اتکل
فرغ الله من الرزق و من
مده العمر و من وقت الاجل
و چون مدد عمر و مدت حیات منقضی نشده بود و زمانه به آخر نیامده، اسبابی ظاهر شد که دافع ابطال تن و موجب ابقای حیات شد تا از گرداب خطر بر ساحل ظفر افتادم و از مهلک اخطار به نجح اوطار رسیدم و آن از جمله شمول خرد و کیاست و وفور دانش و فراغت پادشاه و رزانت رای صایب و فطنت و تدبیر ثاقب وزرای دولت بود.
صرایم کلما امضی صوارمها
کل السنان و فل الصارم الذکر
شاه چون این فصول و مقدمات بشنید و جرات جنان و عذوبت بیان او بدید و استقلال او در درجت شریف و رتبت منیف، منصب ملک و دولت را معلوم شد، تبجح و ابتهاج نمود و امثله و نمودارات و رموز و اشارات او پسندیده داشت و باری تعالی را سجده حمد و شکر گزارد و صدقات و صلات به مستحقان رسانید و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد و سندباد را به لباس اختصاص و تشریف، مشرف گردانید و مساعی حمیده او را که در ابواب تعلیم و تلقین شاهزاده نموده بود، به انعام و اکرام مقابله کرد و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و گفت: توزیع فکر و تقسیم خاطر که ما را از جهت این فرزند می بود، تا این غایت به برکت صحبت و یمن نصیحت سندباد، آن شواغل زایل و آن عوایق باطل گشت و سکون و فراغ هرچه زیباتر روی نمود و فرزند من به وساطت اکتساب علم و تحصیل حکمت، مستقل سریر مملکت و مستعد تاج و دولت گشت.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
سندباد برخاست و زبان به دعا و ثنا بیاراست و گفت: هرچه بنده را در حیز تیسیر و امکان جهد گنجید و در وعای فکرت بود، جمله بذل کردم و چیزی مدخر نگردانیدم در باب تعلیم و تفهیم شاهزاده و اگر پادشاه- که همیشه به کام نیکخواه باد- خواهد که این دعوی مصحح گردد و این معنی محقق شود، مثال دهد تا حکما و فضلا از نکات علمی و دقایق حکمی سوال کنند تا معین و مهین و غث و سمین آن معلوم رای عالی گردد و صبح یقین از شب شبهت روی نماید و حق از باطل و صدق از کذب جدا گردد و بر رای اشرف انور مصور گردد که من بنده در مراسم خدمتکاری و لوازم حق گزاری تقصیر و غفلت جایز نداشته ام و آنچه درین مدت، سعی من ضایع و اجتهاد من ناموثر بود، به حکم آنکه اسباب را اوقاتست که ممکنات و محدثات بدان منوط و مربوطند و امثال آن اشجار و نبات زمین است که اثمار و ازهار ایشان به اوقات اعتدال ربیعی و خریفی متعلق است. زمستان ایام عطلت و اوقات فترتست و اگر کسی خواهد که در صمیم زمستان از درختان برگ و شکوفه بیرون آرد، هر چند بعضی اسباب موجود و ممکن است، اما چون اوقات در حیز تعذر و مقام استحالت است، رنج و مشقت سودمند نبود و تصنع و تکلف مربح و منجح نباشد و احوال شاهزاده همین مزاج داشت که بعضی اسباب در محل امکان و بعضی در حیز تعذر و استحالت بود. به حکم این معانی، ادراک این امانی، میسر و مهیا نمی شد و اکنون چون بقایای اسباب و شرایط و لوازم به اوقات جازم فراهم آمد، جمال مقصود هر چه زیباتر و آراسته تر از حجاب طلب چهره گشاد و اسباب تعسیر به وسایل تیسیر بدل شد. «ان مع العسر یسرا».
اذا اشتدت بک العسری ففکر فی آلم نشرح
فعسر بین یسرین اذا فکرتها فافرخ
و این جمله خود بهانه و نشانه است و عمده این ابواب و زبده این اسباب، صدق همت و نظر همایون پادشاه میمون رای است و فر سعادت و یمن اقبال را که دشوارها آسان می کند و ناممکنات را در حیز امکان و تیسیر می آرد .
فالسائرات السبع فی افلاکها
عادت ثوابت لو یقول توقفی
شاه چون این فصول استماع کرد، اثر ارتیاح و ابتهاج بر ناصیه میمون او ظاهر شد. سندباد را تشریف های فاخر و خلعت های وافر که لایق همت و عاطفت چنان پادشاه باشد، ارزانی فرمود و از شاهزاده پرسید: مثال آن احوال و کیفیت آن بازگوی. در ابتدا ابای خاطر و در انتها ایفای علم و موجب اوایل اوایل نامرجو و مظهر عواقب محمود چگونه است؟ شاهزاده گفت: بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزی و نصرت و پیروزی. فیض سعادت الهی متواتر و اقبال و دولت بر مدارج معالی مترقی، چندان که اقتضای رای جهان آرای اوست. بر رای انور و خاطر اشرف شاهنشاهی که مدد دهنده شعله شمع آفتاب و فروزنده مشعله ماهتاب است، پوشیده نماند که جوانی شعبه ای است از جنون و دیوانگی و اختلال احوال عقل در وی ظاهرست و نقصان آلات و اسباب ادراک، پیدا و روشن و میل طبیعت و اوقات صبوت به ملاعب و ملاهی زیادت اسباب تاخیر درک امانی است در ابتدای جوانی و ازینجا گفته است:
و رکضت افراس الصبی فجرت الی
غایاتها شوسا بغیر عذار
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ورا روزگار جوانی
و این مقدمات را نطیری و این واقعه را داستانی است. اگر رای شاهنشاهی اجازت فرماید، تقریر کنم. شاه فرمود: بگوی.
الا ربما ضاق الفضاء باهله
و امکن من بین الاسنه مخرج
یکی گفت: گناه کنیزک را بود که شرایط احتیاط بجای نیاورد و شیر سر گشاده بر سر نهاد تا لعاب افعی در وی افتاد. دیگری گفت: این جنایت لکلک ارتکاب کرده است و هلاک این جماعت را سبب، او بوده است که افعی را بر سمت شیر گذرانید تا زهر در وی چکید و واسطه هلاک قومی گشت. دیگری گفت: مادت افنا و اصل اعدام، زهر افعی است که بر اماتت اشباح و تفرقه ارواج مجبول و مطبوع است و مضرت و معرت خلق در وی مرکب. دیگری گفت: گناه از صاحب ضیافت است که چاشنی نفرمود گرفتن و میان مضر و نافع فوق نکرد. شاهزاده گفت: درین واقعه هیچ کس را جرمی نیست که تقادیر، مخالف تدابیرست و دست تدارک آفریدگان از آن کوتاه.
و فی کل یوم نوبه بعد نوبه
کانا خلقنا للنوی و النوائی
و حوادث آسمانی و وقایع فلکی را بهانه ای بس بود و تعلقی کفایت باشد و خود از قضایای آسمانی چنین اقتضا کند که عالم اجسام و اعراض، بی حوادث و وقایع صورت نبندد و بی تبدیل احوال و تغییر افعال ممکن نگردد و حوادث و وقایع را اسباب است و آن از دو قسم خالی نبود، یا جسمانی است یا روحانی. جسمانی آنست که مدرک حواس ظاهر بود و روحانی آنکه مدرک حواس باطن باشد و این هر دو قسم حادثند و حادث را از محدث چاره نیست، چنانکه متحرک را از محرک تا در وجود آید و حادث را معلول و مسبب خوانند و مفعول و مصنوع گویند و وجود این جمله را علل و اسباب است، متسلسل به سببی که او را مسبب الاسباب و واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی است و هر گاه که چیزی را زمانه فراز آید، بهانه ای ظاهر گردد و اینها بهانه هلاک و فنای ایشان است که از جمله این اسباب و حوادثند و قضای آسمانی را هیچ رای روشن و زره و جوشن، مانع و دافع نبود. «اذا جاء القضاء عمی البصر».
ان مفتاح الذی تطلبه
بید المقدور فاصبر و اتکل
فرغ الله من الرزق و من
مده العمر و من وقت الاجل
و چون مدد عمر و مدت حیات منقضی نشده بود و زمانه به آخر نیامده، اسبابی ظاهر شد که دافع ابطال تن و موجب ابقای حیات شد تا از گرداب خطر بر ساحل ظفر افتادم و از مهلک اخطار به نجح اوطار رسیدم و آن از جمله شمول خرد و کیاست و وفور دانش و فراغت پادشاه و رزانت رای صایب و فطنت و تدبیر ثاقب وزرای دولت بود.
صرایم کلما امضی صوارمها
کل السنان و فل الصارم الذکر
شاه چون این فصول و مقدمات بشنید و جرات جنان و عذوبت بیان او بدید و استقلال او در درجت شریف و رتبت منیف، منصب ملک و دولت را معلوم شد، تبجح و ابتهاج نمود و امثله و نمودارات و رموز و اشارات او پسندیده داشت و باری تعالی را سجده حمد و شکر گزارد و صدقات و صلات به مستحقان رسانید و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد و سندباد را به لباس اختصاص و تشریف، مشرف گردانید و مساعی حمیده او را که در ابواب تعلیم و تلقین شاهزاده نموده بود، به انعام و اکرام مقابله کرد و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و گفت: توزیع فکر و تقسیم خاطر که ما را از جهت این فرزند می بود، تا این غایت به برکت صحبت و یمن نصیحت سندباد، آن شواغل زایل و آن عوایق باطل گشت و سکون و فراغ هرچه زیباتر روی نمود و فرزند من به وساطت اکتساب علم و تحصیل حکمت، مستقل سریر مملکت و مستعد تاج و دولت گشت.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
سندباد برخاست و زبان به دعا و ثنا بیاراست و گفت: هرچه بنده را در حیز تیسیر و امکان جهد گنجید و در وعای فکرت بود، جمله بذل کردم و چیزی مدخر نگردانیدم در باب تعلیم و تفهیم شاهزاده و اگر پادشاه- که همیشه به کام نیکخواه باد- خواهد که این دعوی مصحح گردد و این معنی محقق شود، مثال دهد تا حکما و فضلا از نکات علمی و دقایق حکمی سوال کنند تا معین و مهین و غث و سمین آن معلوم رای عالی گردد و صبح یقین از شب شبهت روی نماید و حق از باطل و صدق از کذب جدا گردد و بر رای اشرف انور مصور گردد که من بنده در مراسم خدمتکاری و لوازم حق گزاری تقصیر و غفلت جایز نداشته ام و آنچه درین مدت، سعی من ضایع و اجتهاد من ناموثر بود، به حکم آنکه اسباب را اوقاتست که ممکنات و محدثات بدان منوط و مربوطند و امثال آن اشجار و نبات زمین است که اثمار و ازهار ایشان به اوقات اعتدال ربیعی و خریفی متعلق است. زمستان ایام عطلت و اوقات فترتست و اگر کسی خواهد که در صمیم زمستان از درختان برگ و شکوفه بیرون آرد، هر چند بعضی اسباب موجود و ممکن است، اما چون اوقات در حیز تعذر و مقام استحالت است، رنج و مشقت سودمند نبود و تصنع و تکلف مربح و منجح نباشد و احوال شاهزاده همین مزاج داشت که بعضی اسباب در محل امکان و بعضی در حیز تعذر و استحالت بود. به حکم این معانی، ادراک این امانی، میسر و مهیا نمی شد و اکنون چون بقایای اسباب و شرایط و لوازم به اوقات جازم فراهم آمد، جمال مقصود هر چه زیباتر و آراسته تر از حجاب طلب چهره گشاد و اسباب تعسیر به وسایل تیسیر بدل شد. «ان مع العسر یسرا».
اذا اشتدت بک العسری ففکر فی آلم نشرح
فعسر بین یسرین اذا فکرتها فافرخ
و این جمله خود بهانه و نشانه است و عمده این ابواب و زبده این اسباب، صدق همت و نظر همایون پادشاه میمون رای است و فر سعادت و یمن اقبال را که دشوارها آسان می کند و ناممکنات را در حیز امکان و تیسیر می آرد .
فالسائرات السبع فی افلاکها
عادت ثوابت لو یقول توقفی
شاه چون این فصول استماع کرد، اثر ارتیاح و ابتهاج بر ناصیه میمون او ظاهر شد. سندباد را تشریف های فاخر و خلعت های وافر که لایق همت و عاطفت چنان پادشاه باشد، ارزانی فرمود و از شاهزاده پرسید: مثال آن احوال و کیفیت آن بازگوی. در ابتدا ابای خاطر و در انتها ایفای علم و موجب اوایل اوایل نامرجو و مظهر عواقب محمود چگونه است؟ شاهزاده گفت: بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزی و نصرت و پیروزی. فیض سعادت الهی متواتر و اقبال و دولت بر مدارج معالی مترقی، چندان که اقتضای رای جهان آرای اوست. بر رای انور و خاطر اشرف شاهنشاهی که مدد دهنده شعله شمع آفتاب و فروزنده مشعله ماهتاب است، پوشیده نماند که جوانی شعبه ای است از جنون و دیوانگی و اختلال احوال عقل در وی ظاهرست و نقصان آلات و اسباب ادراک، پیدا و روشن و میل طبیعت و اوقات صبوت به ملاعب و ملاهی زیادت اسباب تاخیر درک امانی است در ابتدای جوانی و ازینجا گفته است:
و رکضت افراس الصبی فجرت الی
غایاتها شوسا بغیر عذار
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ورا روزگار جوانی
و این مقدمات را نطیری و این واقعه را داستانی است. اگر رای شاهنشاهی اجازت فرماید، تقریر کنم. شاه فرمود: بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۲ - داستان هدهد و پارسا مرد
سندباد گفت: آورده اند که در نواحی کابل هدهدی بود، داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. در امور ممارست و تجربت یافته و در حوادث مجرب و مهذب گشته و با پارسا مردی دوستی داشت و اوقات و ساعات به مواصلت و مصاحبت او می گذاشت. روزی پارسا مرد به صحرا بیرون شد، هدهد را دید بر بالایی نشسته، پر و بال به آب زلال می زد و نشاط می کرد و در پیش او کودکان فخ می نهادند و دام می گستردند. پارسا مرد گفت: ای برادر، این نه مقام راحتست و نه منزل استراحت، از برای تو فخ می نهند و تو غافل وار روزگار می بری. هدهد گفت: کوز پوده می شکنند و رخ بیهوده می برند و خود را رنجه می دارند و روزگار در تضییع می نهند. پارسا مرد برفت و گفت:
ستدکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
از قضای آسمانی چنان اتفاق افتاد که کودکان نا امید گشتند و صیدی را قید نتوانستند کرد، برخاستند و برفتند و دامها با خود ببردند. به نشاطی تمام هدهد از بالای دیوار به نشیب زمین آمد و گستاخ وار از پیش دامگاه کودکان پرید، بر امید آنکه دانه ای که ازیشان فوت شده باشد، برچیند و سد رمقی سازد که گرسنگی نیک بر وی غالب گشته بود. قضای آسمان و حکم یزدان چنان بود که کودکی حلقه دام به سهو در خاک خاموش کرده بود. هدهد را ناگاه به طمع دانه، حلق در حلقه دام سخت شد، خواست که بر پرد، خویشتن را در قید دید. می طپید و می غلتید، سود نمی داشت. عاقبت تن اندر داد و به قضا راضی شد. آن پارسا مرد که دوست هدهد بود، به وقت بازگشتن از شغلی که داشت، گذر بر آن موضع کرد تا هدهد را وداع کند. بر بالای دیوار نظر افکند، آن موضع از وی خالی یافت. از یمین و یسار می نگریست، ناگاه نظرش بر دامگاه کودکان افتاد، هدهد را دید که در دام بلا افتاده، بشتافت و حلقه دام ببرید، هدهد را دید بیهوش گشته، بعد از تاملی و تدبری هوش به وی باز آمد. پارسا مرد گفت: نصیحت دوستان خوار داشتی و به گفتار من التفات ننمودی.
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پند پذیر
هدهد معترف شد و به گناه اقرار داد و گفت: «اذا جاء القضاء عمی البصر». ندانی که با قضای آسمانی قضاوت نتوان کرد و از تقدیر حذر سود ندارد؟ و مثال من چون آن زنبورست که در صحرا مورچه ای دید که به هزار حیله دانه ای سوی خانه می برد. گفت: ای برادر، این چه مشقت است که تو اختیار کرده ای و این چه عذابیست که تو برگزیده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب من بینی که تا از من باز نماند به پادشاهان نرسد. خود پریدن ساخت و مور از پس او دویدن گرفت. چون به دکان قصاب رسید، بر گوشت نشست، قصاب کاردی بزد و زنبور را بدو نیمه کرد و بر زمین انداخت. مور چون آن حال بدید، در دوید و پای زنبور گرفت و می کشید و می گفت: «من کان هذا مرتعه کان هذا مصرعه». چون قضا برسد، فضا تنگ آید و کفایت و دانش سود نکند، مرغ زیرک به حلق آویزند. شاه بر سندباد ثنا کرد و فرمود که من همیشه بر خرد و حکمت تو واقف بودم و به هنرمندی و شهامت تو واثق و اعتماد بیفروزد که فرزند مرا به حلیه حکمت و پیرایه دانش، مستظهر و مزین گردانیدی و به منصب کمال رسانیدی و نام نیک مرا که محیی نام بلند خاندان خویش بود، زنده کردی. حق تعالی مرا حق شناس تو گرداناد و بر پاداش حقوق تو توفیق دهاد. پس از پسر پرسید که درین مدت قلیل، این دانش جلیل چگونه تحصیل کردی؟ گفت: اصل همه دانشها عقل است و مادت عقل از فیض آسمانی و هر که مرزوق الحظ و مسعود الجد باشد و فر یزدانی و سعود آسمانی بر وی ناظر و نازل گردد، امور صعب بر وی سهل گردد و معتذر آسان شود و ایام معدود منتهی گردد، آن مشکل سهل و میسر شود و در حد امکان آید و همه دانشها ازین کلمات منتج است که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است. شاه پرسید که چگونه است آن کلمات؟ بگوی
ستدکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
از قضای آسمانی چنان اتفاق افتاد که کودکان نا امید گشتند و صیدی را قید نتوانستند کرد، برخاستند و برفتند و دامها با خود ببردند. به نشاطی تمام هدهد از بالای دیوار به نشیب زمین آمد و گستاخ وار از پیش دامگاه کودکان پرید، بر امید آنکه دانه ای که ازیشان فوت شده باشد، برچیند و سد رمقی سازد که گرسنگی نیک بر وی غالب گشته بود. قضای آسمان و حکم یزدان چنان بود که کودکی حلقه دام به سهو در خاک خاموش کرده بود. هدهد را ناگاه به طمع دانه، حلق در حلقه دام سخت شد، خواست که بر پرد، خویشتن را در قید دید. می طپید و می غلتید، سود نمی داشت. عاقبت تن اندر داد و به قضا راضی شد. آن پارسا مرد که دوست هدهد بود، به وقت بازگشتن از شغلی که داشت، گذر بر آن موضع کرد تا هدهد را وداع کند. بر بالای دیوار نظر افکند، آن موضع از وی خالی یافت. از یمین و یسار می نگریست، ناگاه نظرش بر دامگاه کودکان افتاد، هدهد را دید که در دام بلا افتاده، بشتافت و حلقه دام ببرید، هدهد را دید بیهوش گشته، بعد از تاملی و تدبری هوش به وی باز آمد. پارسا مرد گفت: نصیحت دوستان خوار داشتی و به گفتار من التفات ننمودی.
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پند پذیر
هدهد معترف شد و به گناه اقرار داد و گفت: «اذا جاء القضاء عمی البصر». ندانی که با قضای آسمانی قضاوت نتوان کرد و از تقدیر حذر سود ندارد؟ و مثال من چون آن زنبورست که در صحرا مورچه ای دید که به هزار حیله دانه ای سوی خانه می برد. گفت: ای برادر، این چه مشقت است که تو اختیار کرده ای و این چه عذابیست که تو برگزیده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب من بینی که تا از من باز نماند به پادشاهان نرسد. خود پریدن ساخت و مور از پس او دویدن گرفت. چون به دکان قصاب رسید، بر گوشت نشست، قصاب کاردی بزد و زنبور را بدو نیمه کرد و بر زمین انداخت. مور چون آن حال بدید، در دوید و پای زنبور گرفت و می کشید و می گفت: «من کان هذا مرتعه کان هذا مصرعه». چون قضا برسد، فضا تنگ آید و کفایت و دانش سود نکند، مرغ زیرک به حلق آویزند. شاه بر سندباد ثنا کرد و فرمود که من همیشه بر خرد و حکمت تو واقف بودم و به هنرمندی و شهامت تو واثق و اعتماد بیفروزد که فرزند مرا به حلیه حکمت و پیرایه دانش، مستظهر و مزین گردانیدی و به منصب کمال رسانیدی و نام نیک مرا که محیی نام بلند خاندان خویش بود، زنده کردی. حق تعالی مرا حق شناس تو گرداناد و بر پاداش حقوق تو توفیق دهاد. پس از پسر پرسید که درین مدت قلیل، این دانش جلیل چگونه تحصیل کردی؟ گفت: اصل همه دانشها عقل است و مادت عقل از فیض آسمانی و هر که مرزوق الحظ و مسعود الجد باشد و فر یزدانی و سعود آسمانی بر وی ناظر و نازل گردد، امور صعب بر وی سهل گردد و معتذر آسان شود و ایام معدود منتهی گردد، آن مشکل سهل و میسر شود و در حد امکان آید و همه دانشها ازین کلمات منتج است که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است. شاه پرسید که چگونه است آن کلمات؟ بگوی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳
در شب برخاستم، گفتم تا در اللّه مینگرم؛ گفتم تا در خود مینگرم که اللّه از من چه زنده میکند بعد از آن که مرده بودم، و از اللّه میخواهم تا آن زندگیم را زیاده کند، چون زنده کردن اللّه را نهایت نیست. و اللّه را ثنا میگویم و میستایم، در مخاطبه در وی مینگرم تا زندگی نوع دیگرم دهد، چو این نعمت جز از وی از کسی دیگر حاصل نمیشود.
اکنون نظر میکنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه میگویم و میستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و میبینم که اینچنین چشمههای عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزههای عجب از آن چشمهها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه مینگرم، میبینم که از وی در این چشمههاام زیاده میشود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّهام خواب میدهد و آب راحتم زیاده میگرداند. و باز من در اللّه مینگرم، میبینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده میگرداند.
اکنون چون نظر به اللّه میکردم، همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر میکنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی میبینم و با وی سخن میگویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشیها و تربیتها مییابم از اللّه، اللّه را ثنا میگویم و میستایم، میبینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
اکنون نظر میکنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه میگویم و میستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و میبینم که اینچنین چشمههای عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزههای عجب از آن چشمهها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه مینگرم، میبینم که از وی در این چشمههاام زیاده میشود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّهام خواب میدهد و آب راحتم زیاده میگرداند. و باز من در اللّه مینگرم، میبینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده میگرداند.
اکنون چون نظر به اللّه میکردم، همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر میکنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی میبینم و با وی سخن میگویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشیها و تربیتها مییابم از اللّه، اللّه را ثنا میگویم و میستایم، میبینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵
اندکی خوابم برده بود. نخست چون بیدار شدم، فال گرفتم که کدام سخن و کدام تسبیح پیشِ دلم آید، آن را طلوع برجی دانم از آنکه روح من به کالبدم باز میآید. هم در آن وقت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» یادم آمد، یعنی روحِ من به اسمِ اللّه در اجزای من پراکنده میشود، و به اسم اللّه اجزای من زنده میگردد. و در آن گفتنِ بسم اللّه و رحمن و رحیم، اللّه را مشاهده میکنم که چگونه طالب این اجزای خاک است.
آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پدید آورده است، چو بچهاش بمرد که بر سر خاک او میگرید و میزارد. آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او کند، اما آب چشم مادر را و سوز سینهٔ او را گواه گردانیده است بر رحم خود.
گفتم یا رب! تا اللّه چه عشق دارد بر این اجزای خاک و هوا و باد و عناصر اربعه! گاهی در پرورشش زنده میگرداند، و گاهی از دوستی میکشدش و حیاتِ او را میخورد. باز گفتم آخر گربه را نمیبینی که از اثر دوستیِ اللّه بچه را چگونه به دندان گرفته است و از دوستی چگونه میخوردش. اکنون این چنین طالب و رحیم که اللّه است، میداند کسی را مرده رها نکند.
باز نظر کردم، اللّه در همه صنعها تشبیه و تصوّر دارد، اما بنده را زهره نیست که صورت و تشبیه گوید اللّه را. « لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُو السَّمِیعُ الْبَصِیر» . اکنون حلول فعلِ بیفاعل و صنعِ بیصانع و مصنوعِ بیصنع محال بود، پس «وَ هُوَ مَعَکُمْ» درست میشود.
اما قرب و بُعد و غیبت و حضور، صفتهاست که اللّه میآفریند. و مخلوق را صفتیست که آن را غیبت و غفلت و کفر و بیگانگی و دوزخ و رنج گویند، و صفتیست که آن را قرب و محبّت و ایمان و جنت و آثار راحت گویند، و آن را اللّه میآفریند.
و اللّه تو را از خود چو بیخبر آفریند با اختیارِ تو در کارها، آن را غفلت و اجنبیّت و کفر و عقوبت خوانند. باز چون نظرِ تو را به خود بگشاید، آن را قرب میگویند. هرچند حالت معرفت به خود بیش میدهد، آن را قربِ زیادتی گویند، تا چون به کمال رسد، آن را رؤیت گویند.
اکنون من هر ساعتی خود را با اجزای خود میافشانم همچون درخت گل، تا در هر جزوِ خود میبینم که غنچهٔ معرفتِ نو و آگاهیِ نو اللّه پدید میآرد و به آن مقدار فعلِ الله با من بیش باشد، پس به آن مقدار فاعل و صانع با من باشد. چندانی بَر شَوَم که چگونگی را چون کف و خاشاک از روی هستی و نقصانات و ناسزا را از روی جمال هستی دور کنم؛ آن را کمال قربت و رؤیت گویند. آنگاه روح و راحت آنجهانیام تمام شود. «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِر»ٍ. اکنون مرادی که هست از اللّه مییابم، و همه راحتِ من از اوست.
گفتم ای اللّه! مرا از خود قطعیت مده که هر رنجی که هست از قطیعت است.
باز نظر کردم، دو چیز دیدم. یکی تعظیمِ اللّه است با محبّت و آن مطلوب است و پسندیدهٔ اللّه است و زندگیست، و یکی تعظیمِ بیمحبت است و آن مطلوب نیست و پسندیدهٔ اللّه نیست. اکنون هرگاه که اللّه مرا در ذکر گفتن و نظر کردن و تعظیم کردن نور و سرورِ زندگی میدهد، استدلال گیرم که آن نظر و آن ذکر و آن تعظیم پسندیدهٔ اللّه است. و در هر کدام ذکر و نظر و عمل و تعظیم میبینم که نور و سرور و زندگی کم شود، بدانم که آن پسندیدهٔ اللّه نیست؛ باز رجوع به اللّه کنم و آنچه پسندیدهٔ اوست، آن را طلبم.
از ذکر گفتن ملالتم گرفت و از نظر کردن. گفتم نظر را بمانم ببینم تا کجا میرود، اللّه او را کجا میبردش. دیدم که اللّه هر ساعتی چیزها را مصوّر میکند و رنجهای نظر را متراکم میکند، گویی که چشمم از چشمخانه و مغزم از سر و خونم از رگها بیرون خواست افتادن. باز چون ابر گشاده شدی و چون یخ بگداختی عظیم، عجب عالم بیپایان یافتم. یک طرف دیدم که خیال چون خاری مینمود و باز معدوم مینمود، مگر عدم است این عالمِ بسیطِ عجب، که پایان ندارد. و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانی شوند و اهل دوزخ فانی شوند، مگر خیال خوشیها بهشت است و خیال رنجها در عالم عدم، دوزخ است؛ و بیخبر از هر دو حال و به عدم رفتن، از اصحاب اعراف است. اکنون از این سه قِسم ندیدم وجود خود را.
باز حواسّم و هوشم مصروف میشد از اللّه و به جای دیگر میرفت. گفتم ای اللّه! چو هوشِ هوشِ من تویی، این هوش من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! بیناییِ من تویی، این بینایی من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! نظرِ نظرِ من تویی، این نظر من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! دلِ دلِ من تویی، این دل من از تو کجا میرود؟ آخر چو مدارِ مدارِ اینها تویی، کجاشان حواله میکنی؟
گفتم: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» . صراط مستقیم آن است که اللّه وجه حکمت و عبادت خود را به روح من بنماید، و روحِ مرا میل به روش انبیا علیهم السّلام دهد، و اللّه به هر وجهی مرا چفساینده است به آن که خلق را راه نمایم، آن حکمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانیده است
و اللّه اعلم.
آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پدید آورده است، چو بچهاش بمرد که بر سر خاک او میگرید و میزارد. آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او کند، اما آب چشم مادر را و سوز سینهٔ او را گواه گردانیده است بر رحم خود.
گفتم یا رب! تا اللّه چه عشق دارد بر این اجزای خاک و هوا و باد و عناصر اربعه! گاهی در پرورشش زنده میگرداند، و گاهی از دوستی میکشدش و حیاتِ او را میخورد. باز گفتم آخر گربه را نمیبینی که از اثر دوستیِ اللّه بچه را چگونه به دندان گرفته است و از دوستی چگونه میخوردش. اکنون این چنین طالب و رحیم که اللّه است، میداند کسی را مرده رها نکند.
باز نظر کردم، اللّه در همه صنعها تشبیه و تصوّر دارد، اما بنده را زهره نیست که صورت و تشبیه گوید اللّه را. « لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُو السَّمِیعُ الْبَصِیر» . اکنون حلول فعلِ بیفاعل و صنعِ بیصانع و مصنوعِ بیصنع محال بود، پس «وَ هُوَ مَعَکُمْ» درست میشود.
اما قرب و بُعد و غیبت و حضور، صفتهاست که اللّه میآفریند. و مخلوق را صفتیست که آن را غیبت و غفلت و کفر و بیگانگی و دوزخ و رنج گویند، و صفتیست که آن را قرب و محبّت و ایمان و جنت و آثار راحت گویند، و آن را اللّه میآفریند.
و اللّه تو را از خود چو بیخبر آفریند با اختیارِ تو در کارها، آن را غفلت و اجنبیّت و کفر و عقوبت خوانند. باز چون نظرِ تو را به خود بگشاید، آن را قرب میگویند. هرچند حالت معرفت به خود بیش میدهد، آن را قربِ زیادتی گویند، تا چون به کمال رسد، آن را رؤیت گویند.
اکنون من هر ساعتی خود را با اجزای خود میافشانم همچون درخت گل، تا در هر جزوِ خود میبینم که غنچهٔ معرفتِ نو و آگاهیِ نو اللّه پدید میآرد و به آن مقدار فعلِ الله با من بیش باشد، پس به آن مقدار فاعل و صانع با من باشد. چندانی بَر شَوَم که چگونگی را چون کف و خاشاک از روی هستی و نقصانات و ناسزا را از روی جمال هستی دور کنم؛ آن را کمال قربت و رؤیت گویند. آنگاه روح و راحت آنجهانیام تمام شود. «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِر»ٍ. اکنون مرادی که هست از اللّه مییابم، و همه راحتِ من از اوست.
گفتم ای اللّه! مرا از خود قطعیت مده که هر رنجی که هست از قطیعت است.
باز نظر کردم، دو چیز دیدم. یکی تعظیمِ اللّه است با محبّت و آن مطلوب است و پسندیدهٔ اللّه است و زندگیست، و یکی تعظیمِ بیمحبت است و آن مطلوب نیست و پسندیدهٔ اللّه نیست. اکنون هرگاه که اللّه مرا در ذکر گفتن و نظر کردن و تعظیم کردن نور و سرورِ زندگی میدهد، استدلال گیرم که آن نظر و آن ذکر و آن تعظیم پسندیدهٔ اللّه است. و در هر کدام ذکر و نظر و عمل و تعظیم میبینم که نور و سرور و زندگی کم شود، بدانم که آن پسندیدهٔ اللّه نیست؛ باز رجوع به اللّه کنم و آنچه پسندیدهٔ اوست، آن را طلبم.
از ذکر گفتن ملالتم گرفت و از نظر کردن. گفتم نظر را بمانم ببینم تا کجا میرود، اللّه او را کجا میبردش. دیدم که اللّه هر ساعتی چیزها را مصوّر میکند و رنجهای نظر را متراکم میکند، گویی که چشمم از چشمخانه و مغزم از سر و خونم از رگها بیرون خواست افتادن. باز چون ابر گشاده شدی و چون یخ بگداختی عظیم، عجب عالم بیپایان یافتم. یک طرف دیدم که خیال چون خاری مینمود و باز معدوم مینمود، مگر عدم است این عالمِ بسیطِ عجب، که پایان ندارد. و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانی شوند و اهل دوزخ فانی شوند، مگر خیال خوشیها بهشت است و خیال رنجها در عالم عدم، دوزخ است؛ و بیخبر از هر دو حال و به عدم رفتن، از اصحاب اعراف است. اکنون از این سه قِسم ندیدم وجود خود را.
باز حواسّم و هوشم مصروف میشد از اللّه و به جای دیگر میرفت. گفتم ای اللّه! چو هوشِ هوشِ من تویی، این هوش من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! بیناییِ من تویی، این بینایی من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! نظرِ نظرِ من تویی، این نظر من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! دلِ دلِ من تویی، این دل من از تو کجا میرود؟ آخر چو مدارِ مدارِ اینها تویی، کجاشان حواله میکنی؟
گفتم: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» . صراط مستقیم آن است که اللّه وجه حکمت و عبادت خود را به روح من بنماید، و روحِ مرا میل به روش انبیا علیهم السّلام دهد، و اللّه به هر وجهی مرا چفساینده است به آن که خلق را راه نمایم، آن حکمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانیده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه میگفتم و بر این اندیشه میگفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۸
«سبحانک» میگفتم در رؤیت اللّه، و در آثار عجایبها و پاکیهای اللّه نظر میکردم. گفتم چون اللّه را با همه پاکیها و عجایبها در آن سبحانک گفتن بدیدم، گفتم: «و بحمدک»؛ یعنی خواهم تا اوصاف ستودهٔ اللّه را و جمالها و انعامات اللّه را ببینم، و میخواهم که در همه نغزیها و نیکوییها نظر کنم تا اللّه را به صفت نغزی و نیکوکاری ببینم، و این جمال اللّه را و نیکوکاریِ اللّه را میدیدم که بی نهایت است، ولیکن به اندازهٔ اثر میبینم، و هرچند اثر زیاده میشود بهتر میبینم.
و همچنین اللّه به همه صفاتش میبینم نشسته، و در محلهای آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگیاش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» میگویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه میشوند و آسیب میزنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
و همچنین اللّه به همه صفاتش میبینم نشسته، و در محلهای آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگیاش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» میگویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه میشوند و آسیب میزنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۹
در وقت ذکر اللّه و سبحانک گفتن، باید که از تن خود یاد نکنم؛ زیرا که صفات اللّه، از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاکی و ارادت و غیرها، به صفاتِ محدثات نماند، که اگر بدان مانند بودی، از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادتِ مخلوق پدید نیامدی، چنانکه از صفات محدثات نمیآید. و هرچند که این صفات محدثات نیست نمیشود، ذکر پدید نمیآید از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن باید که به جز از وجهِ اللّه نیندیشم تا اللّه را بینم و به مشاهدهٔ اللّه مشغول شوم که معنیِ «فَاخْلَعْ نعَلَیْکَ» این است. که هرچند از تن مردار بیش اندیشم، رنج بیش میبینم.
باز چون اللّه را میبینم، همه جهان را میبینم که پیش اللّه از حال به حال میگردد و همه جزو خود را میبینم بضروری که مر اللّه را تعظیم میکنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد میکنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومیریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر میخواهم لا الی نهایة.
و میبینم که آب عمر از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب باز میرود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود میآید و از وجود به عدم میرود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمیبینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.
***
اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.
گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.
گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.
باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!
گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!
گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!
گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.
***
حاصل، در سحرگاه نظر میکردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه میبیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.
گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.
باز نظر به خود میکردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایبها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.
خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایبهای دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی میزنم و آن همه در جنبش میآیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره میکنم و میبینم
و اللّه اعلم.
باز چون اللّه را میبینم، همه جهان را میبینم که پیش اللّه از حال به حال میگردد و همه جزو خود را میبینم بضروری که مر اللّه را تعظیم میکنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد میکنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومیریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر میخواهم لا الی نهایة.
و میبینم که آب عمر از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب باز میرود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود میآید و از وجود به عدم میرود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمیبینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.
***
اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.
گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.
گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.
باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!
گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!
گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!
گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.
***
حاصل، در سحرگاه نظر میکردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه میبیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.
گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.
باز نظر به خود میکردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایبها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.
خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایبهای دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی میزنم و آن همه در جنبش میآیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره میکنم و میبینم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۰
اللّه اکبر گفتم، دیدم که اندیشههای فاسد و هر اندیشه که غیر اندیشه اللّه بود همه منهزم شدند. به دل آمد که تا صورتی پیش خاطر نمیآید، اخلاص عبادت ظاهر نمیشود و تا کلمهٔ لفظة «اللّه» پدید نمیآید، از فساد به صلاح نمیآیند و تا تصوری نمیکنم از صفات اللّه و تا نظر نمیکنم در صفات مخلوق، وجد و رقت و عبودیت ظاهر نمیشود. پس گویی که معبود مصور آمد.
و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو اینها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو میکردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات مییافتم، گویی که اللّه محدثات را برمیگرداند.
و من در این میان میدیدم که بر دوش اللّهام. باز میدیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّهایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زدهایم و بر دوش تو چسبیدهایم و دست از تو نمیداریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حُسن تو را میبینیم، میآساییم و دمِ خوش میزنیم، و دمی دیگر نالهٔ عاشقانه میزنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّهایم و اللّه ما را میجنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما میفرستد و ما از خوشیهای آن مست میشویم و فریاد میکنیم و اللّه ادراکات ما هموار میکند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان میکند و مینماید، تا من آن همه را میبینم و مستغرق میشوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی میگرداند و ملکوت خود را بدیشان مینماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو اینها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو میکردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات مییافتم، گویی که اللّه محدثات را برمیگرداند.
و من در این میان میدیدم که بر دوش اللّهام. باز میدیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّهایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زدهایم و بر دوش تو چسبیدهایم و دست از تو نمیداریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حُسن تو را میبینیم، میآساییم و دمِ خوش میزنیم، و دمی دیگر نالهٔ عاشقانه میزنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّهایم و اللّه ما را میجنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما میفرستد و ما از خوشیهای آن مست میشویم و فریاد میکنیم و اللّه ادراکات ما هموار میکند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان میکند و مینماید، تا من آن همه را میبینم و مستغرق میشوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی میگرداند و ملکوت خود را بدیشان مینماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۳
بامداد در مسجد نشسته بودم، هر کسی سلام میگفتند و سجود میکردند. گفتم که اللّه روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا میآراید و آراسته بدینها مینماید، تا ایشان آن آثار اللّه را میبینند و مرا سجده میکنند از دوستیِاللّه؛ اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد، آن هم آرایش اللّه است.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۵
میگفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب میخواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۶
سبحانک اللهمّ آغاز کردم، دیدم که این را اللّه میگوید به من، و این صورت تعظیم را اللّه است که در من هست میکند تا وهم من قطع میشود؛ که عبارت از وی اللّه میآید و اللّه است که آن حالت را اللّه میگوید و اللّهم میگوید و سبحانک میگوید، و این به من میگوید از بس که تعجبهاست در من، و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است، هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست؛ و مخاطبه بیحضور ممکن نباشد.
چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۷
شب برخاستم، نظر به ادراکات خود میکردم، دیدم که ادراکاتم چون مرغان دستآموز به ذات اللّه میرفت و پروبالشان میسوخت و اثر آن به دماغ و استخوان های من میزد و سر و دندانم درد میگرفت؛ و من بیسودای اللّه نمیشکیفتم و بدو نمیرسیدم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۸
به مسجد رفتم؛ ذکر میگفتم. رشید قبایی را دیدم. صورت او از پیش دلم نمیرفت. گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دلاند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود. گفتم تکلفی کنم و دل به اللّه مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد. دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من از او به اللّه میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به اللّه میرفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد. دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به اللّه و مدد میگیرد از اللّه و همه اجزای دل همچنین مدد از اللّه میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینهداران اللّه همه این مددها را از عقول و حواس پاک میگیرند.
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۹
اللّه میگفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست، و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبور خود نام با خود دارد؛ یعنی بیمراد و بیچاره و عاجز و بیمزه. هرکه جبری شد، او را زندگی نماند. چو من ذکر اللّه میکنم، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش. اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا، خود در آن شکرِ نعمت میگزارم و میباشم؛ و اگر اختیارم ندهد، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مختار و مرید و فعّال مطلق تویی!
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.