عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خونم ار بر خاک ریزی نقض پیمان کی شود
خاکم ار زین در برون ریزی پریشان کی شود
گرمی اهل محبت از دم گرم منست
ناله ام تا نشنود بلبل غزلخوان کی شود
شوربختی را چه سازم چاره نتوان ساختن
چون نمک بر ریش آید در نمکدان کی شود
بازوی ما دلخراشان را کمندی لازم است
هرچه دست ما رسد در وی گریبان کی شود
پشت پا زن بر هوس آنگه هوای عشق کن
تا بت خو نشکند کافر، مسلمان کی شود
هیچ کس بر روی بستر کسب جمعیت نکرد
بر سر کو تا نخوابد دل به سامان کی شود
داروی غم گریه مستانه می شد پیش ازین
آن هم از کیفیت افتادست درمان کی شود
بنده نتوان کرد ما آزادگان را جز به مهر
جنس ما بسیار کم یابست ارزان کی شود
تنگدستی چون تو کی یابد «نظیری » قرب دوست
آن چنان نوباوه یی هرگز فراوان کی شود
خاکم ار زین در برون ریزی پریشان کی شود
گرمی اهل محبت از دم گرم منست
ناله ام تا نشنود بلبل غزلخوان کی شود
شوربختی را چه سازم چاره نتوان ساختن
چون نمک بر ریش آید در نمکدان کی شود
بازوی ما دلخراشان را کمندی لازم است
هرچه دست ما رسد در وی گریبان کی شود
پشت پا زن بر هوس آنگه هوای عشق کن
تا بت خو نشکند کافر، مسلمان کی شود
هیچ کس بر روی بستر کسب جمعیت نکرد
بر سر کو تا نخوابد دل به سامان کی شود
داروی غم گریه مستانه می شد پیش ازین
آن هم از کیفیت افتادست درمان کی شود
بنده نتوان کرد ما آزادگان را جز به مهر
جنس ما بسیار کم یابست ارزان کی شود
تنگدستی چون تو کی یابد «نظیری » قرب دوست
آن چنان نوباوه یی هرگز فراوان کی شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بکش، بسوز، که نام امان نخواهم برد
دعا به درد سر آسمان نخواهم برد
مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا
ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد
ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم
کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد
ز اضطراب دلم روز وصل معلومست
که از بلای شب هجر جان نخواهم برد
بس است چند کنی ای فراق بی رحمی
دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد
اگر ز دامن یوسف کنند بالینم
سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد
به این ملال که من می روم بسوی چمن
چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد
«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست
ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد
دعا به درد سر آسمان نخواهم برد
مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا
ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد
ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم
کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد
ز اضطراب دلم روز وصل معلومست
که از بلای شب هجر جان نخواهم برد
بس است چند کنی ای فراق بی رحمی
دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد
اگر ز دامن یوسف کنند بالینم
سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد
به این ملال که من می روم بسوی چمن
چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد
«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست
ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ناوک غم جان شکافد سینه گر جوشن شود
عشق مغناطیس گردد دل اگر آهن شود
سینه پرحسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را، شیون شود
بیش شد سرگشتگی چندان که پایم پیش شد
سر به تاریکی نهادم تا رهی روشن شود
یک توجه از تو در کارست و یک عالم مراد
غم ندارم گر اجابت با دعا دشمن شود
شب ترنم های من بیدار دارد خلق را
هرکه را سوزد چراغی ناله ام روغن شود
بس که بی تو جامه تن در بر جان تنگ شد
گر گریبان را بدوزم چاک از دامن شود
وصل اگر خواهی «نظیری » شوق را سرمایه ساز
نور عشق است این چراغ وادی ایمن شود
عشق مغناطیس گردد دل اگر آهن شود
سینه پرحسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را، شیون شود
بیش شد سرگشتگی چندان که پایم پیش شد
سر به تاریکی نهادم تا رهی روشن شود
یک توجه از تو در کارست و یک عالم مراد
غم ندارم گر اجابت با دعا دشمن شود
شب ترنم های من بیدار دارد خلق را
هرکه را سوزد چراغی ناله ام روغن شود
بس که بی تو جامه تن در بر جان تنگ شد
گر گریبان را بدوزم چاک از دامن شود
وصل اگر خواهی «نظیری » شوق را سرمایه ساز
نور عشق است این چراغ وادی ایمن شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گلزار به شهر آمد و بازار چمن شد
گوش همه کس محو غزل خوانی من شد
تا جیب گشادم که از آن نام برآرم
دیدم که صبا قاصد صد بیت حزن شد
هر دخل که می خواست کند دشمن حاسد
آمد به زبانش ز دل و مهر دهن شد
از ظلمت شب مرغ خروشان نشد امشب
هرچند که در بند پر و بال زدن شد
پر زورتر از باده تلخ است محبت
عشقی که برو سال گذر کرد کهن شد
الفت ده هجران و وصالست صبوری
مخموری من توبه ده توبه شکن شد
تا می شنوم حسن و وفا هر دو غریبند
عاشق نشنیدم که ز غربت به وطن شد
تا همسفر اشک خودم کار خراب است
هرجا که شدم در پی ویرانی من شد
هر زخم که برداشت ز ایام «نظیری »
نی چاک گریبان شد و نی جیب کفن شد
گوش همه کس محو غزل خوانی من شد
تا جیب گشادم که از آن نام برآرم
دیدم که صبا قاصد صد بیت حزن شد
هر دخل که می خواست کند دشمن حاسد
آمد به زبانش ز دل و مهر دهن شد
از ظلمت شب مرغ خروشان نشد امشب
هرچند که در بند پر و بال زدن شد
پر زورتر از باده تلخ است محبت
عشقی که برو سال گذر کرد کهن شد
الفت ده هجران و وصالست صبوری
مخموری من توبه ده توبه شکن شد
تا می شنوم حسن و وفا هر دو غریبند
عاشق نشنیدم که ز غربت به وطن شد
تا همسفر اشک خودم کار خراب است
هرجا که شدم در پی ویرانی من شد
هر زخم که برداشت ز ایام «نظیری »
نی چاک گریبان شد و نی جیب کفن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آمد سحر که دیر و حرم رفت و رو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
به غمزه روز الستم همین معامله بود
ابد رسید و نیاسودم این چه مشغله بود
نصیب من ز ازل درد بی دوا گردید
که بردباری هرکس به قدر حوصله بود
ببوی من سبب اجتماع دل ها گشت
جنون که باعث آشفتگی سلسله بود
به صفحه نقش خط و خال خویشتن نقاش
نکو کشید که آیینه در مقابله بود
دلم ز سر دهانش به قیل و قال افتاد
لطیفه یی ز لبش صد هزار مسئله بود
لبش به دادن کامم نمود جهد اما
به غمزه کرد حوالت که بد معامله بود
فریب قول بداندیش گرگ فاسد گشت
ربود یوسفی از ما که چشم قافله بود
به نکته گفت خجل می کنم «نظیری » را
ز قول خویش فراموش کرد این صله بود
ابد رسید و نیاسودم این چه مشغله بود
نصیب من ز ازل درد بی دوا گردید
که بردباری هرکس به قدر حوصله بود
ببوی من سبب اجتماع دل ها گشت
جنون که باعث آشفتگی سلسله بود
به صفحه نقش خط و خال خویشتن نقاش
نکو کشید که آیینه در مقابله بود
دلم ز سر دهانش به قیل و قال افتاد
لطیفه یی ز لبش صد هزار مسئله بود
لبش به دادن کامم نمود جهد اما
به غمزه کرد حوالت که بد معامله بود
فریب قول بداندیش گرگ فاسد گشت
ربود یوسفی از ما که چشم قافله بود
به نکته گفت خجل می کنم «نظیری » را
ز قول خویش فراموش کرد این صله بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
قاصد دلی آزرده تر از آبله دارد
می آید از آن کوی و ز رفتن گله دارد
کس خیمه نیفراخت به سرچشمه حیوان
گاهی گذری خضر برین مرحله دارد
شاید که شود جلوه گر از غیب جمالی
چشمی همه کس بر ره این قافله دارد
معشوق جمیل است و غیور ار نه بگویم
مجنون نسب از لیلی این سلسله دارد
هویی به فراغت نکند در همه صحرا
دیوانه که آهوی رمان در گله دارد
دریاش همی باید و در ظرف نگنجد
صد گونه الم طایر کم حوصله دارد
فارغ نشوم یک نفس از بندگی عشق
شکرانه فرضی که کنم نافله دارد
بی باده کنم مستی و بی نغمه زنم ذوق
اینک می و نی، هرکه سر مشغله دارد
چون گفته و ناگفته به سنجیدن بخت است
شعری که نگفتست «نظیری » صله دارد
می آید از آن کوی و ز رفتن گله دارد
کس خیمه نیفراخت به سرچشمه حیوان
گاهی گذری خضر برین مرحله دارد
شاید که شود جلوه گر از غیب جمالی
چشمی همه کس بر ره این قافله دارد
معشوق جمیل است و غیور ار نه بگویم
مجنون نسب از لیلی این سلسله دارد
هویی به فراغت نکند در همه صحرا
دیوانه که آهوی رمان در گله دارد
دریاش همی باید و در ظرف نگنجد
صد گونه الم طایر کم حوصله دارد
فارغ نشوم یک نفس از بندگی عشق
شکرانه فرضی که کنم نافله دارد
بی باده کنم مستی و بی نغمه زنم ذوق
اینک می و نی، هرکه سر مشغله دارد
چون گفته و ناگفته به سنجیدن بخت است
شعری که نگفتست «نظیری » صله دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
عیشم خوش از آن شعله افروخته باشد
نقلم دل ریش و جگر سوخته باشد
از محنت لب بستنم آن کس شود آگه
کز تیغ جفا چاک دلی دوخته باشد
در عرصه گلزار کند ناله ز تنگی
مرغی که به کنج قفس آموخته باشد
نیکوییی ما در ره بازار خریدند
عیبش به متاعیست که نفروخته باشد
محتاجی ما باعث آسایش ما شد
غارت نخورد هرکه نیندوخته باشد
گرمی مفروشید که در مجمع ما نیست
شمعی که نه از سوز خود افروخته باشد
از صدق نفس چند زنی لاف «نظیری »
مشکت همه سرب و جگرسوخته باشد
نقلم دل ریش و جگر سوخته باشد
از محنت لب بستنم آن کس شود آگه
کز تیغ جفا چاک دلی دوخته باشد
در عرصه گلزار کند ناله ز تنگی
مرغی که به کنج قفس آموخته باشد
نیکوییی ما در ره بازار خریدند
عیبش به متاعیست که نفروخته باشد
محتاجی ما باعث آسایش ما شد
غارت نخورد هرکه نیندوخته باشد
گرمی مفروشید که در مجمع ما نیست
شمعی که نه از سوز خود افروخته باشد
از صدق نفس چند زنی لاف «نظیری »
مشکت همه سرب و جگرسوخته باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
حسن چندی سر به دل شوخی و خودرایی دهد
شه چو گیرد مملکت اول به یغمایی دهد
دیده عاشق نیابد ذوق از دیدار دوست
گر نه اول ترک دیدن های هرجایی دهد
لذت دشنامش از من پرس کاب تلخ و شور
ذوق کوثر در مذاق مرد صحرایی دهد
گردد از جان دادنم معلوم شوق روی دوست
زان نمی میرم که ترسم مرگ رسوایی دهد
در بیابان ها نمی گنجم اگر طغیان شوق
بند بگشاید چو سیلم سر به شیدایی دهد
گریه ما تلخ و طبع میزبان رنجش پذیر
صوت مطرب بر دلش بگذار گیرایی دهد
شکوه کمتر کن «نظیری » گر کسی یاری نکرد
رخت ما سوزد چه نقصان تماشایی دهد
شه چو گیرد مملکت اول به یغمایی دهد
دیده عاشق نیابد ذوق از دیدار دوست
گر نه اول ترک دیدن های هرجایی دهد
لذت دشنامش از من پرس کاب تلخ و شور
ذوق کوثر در مذاق مرد صحرایی دهد
گردد از جان دادنم معلوم شوق روی دوست
زان نمی میرم که ترسم مرگ رسوایی دهد
در بیابان ها نمی گنجم اگر طغیان شوق
بند بگشاید چو سیلم سر به شیدایی دهد
گریه ما تلخ و طبع میزبان رنجش پذیر
صوت مطرب بر دلش بگذار گیرایی دهد
شکوه کمتر کن «نظیری » گر کسی یاری نکرد
رخت ما سوزد چه نقصان تماشایی دهد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
پرده برداشته ام از غم پنهانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر سر شاخ درین باغ هوایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
گردش چشم بتان مستی من حالی کرد
دور وارون نتواند قدحم خالی کرد
قبض درکار ندیدم چو شدم مست مدام
حل هر عقده که می کرد به خوشحالی کرد
پای جبریل به کرسی خیالم نرسد
عشق بس پایه معراج مرا عالی کرد
شور این بادیه از بادیه گردیست مدام
رخت مجنون به عدم برد و مرا والی کرد
هرکه بر خوان طمع دست نیازید رسید
مگس آلوده شد از شه گران بالی کرد
عجم در مجلس اصحاب به کارست که جنگ
جای از خسته درونی و حزین نالی کرد
دلم از خنده نوشین حریفان بگرفت
گوشه یی کو که دل از گریه توان خالی کرد
قصه عشق به وصف تو طویل است طویل
درک تفسیر جمالت خرد اجمالی کرد
یوسف از خواری اخوان به کسادی افتاد
که فروشنده به پیش آمد و دلالی کرد
بود نزدیک که کام از لب شیرین گیرد
دست می یافت ظفر بخت بداقبالی کرد
کرد بازیچه معشوق «نظیری » خود را
آن چه خردان نکنند او به کهن سالی کرد
دور وارون نتواند قدحم خالی کرد
قبض درکار ندیدم چو شدم مست مدام
حل هر عقده که می کرد به خوشحالی کرد
پای جبریل به کرسی خیالم نرسد
عشق بس پایه معراج مرا عالی کرد
شور این بادیه از بادیه گردیست مدام
رخت مجنون به عدم برد و مرا والی کرد
هرکه بر خوان طمع دست نیازید رسید
مگس آلوده شد از شه گران بالی کرد
عجم در مجلس اصحاب به کارست که جنگ
جای از خسته درونی و حزین نالی کرد
دلم از خنده نوشین حریفان بگرفت
گوشه یی کو که دل از گریه توان خالی کرد
قصه عشق به وصف تو طویل است طویل
درک تفسیر جمالت خرد اجمالی کرد
یوسف از خواری اخوان به کسادی افتاد
که فروشنده به پیش آمد و دلالی کرد
بود نزدیک که کام از لب شیرین گیرد
دست می یافت ظفر بخت بداقبالی کرد
کرد بازیچه معشوق «نظیری » خود را
آن چه خردان نکنند او به کهن سالی کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
امروز کار و بار جهان را خراب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
می است چاره غم هوشمند را چه خبر
رموز با می تلخ است قند را چه خبر
سماع دردکشان صوفیان چه می دانند
ز شیوه های سمندر سپید را چه خبر
به زیر شاخ گل، افعی گزیده بلبل را
نواگران ندیده گزند را چه خبر
ز دامنی که گشاییم ما تهی دستان
تو میوه سر شاخ بلند را چه خبر
هزار دام تصور نهیم و برداریم
تو مرغ وحشی فارغ ز بند را چه خبر
به خاص و عام نهد داغ بندگی عشقت
قبول و رد تو مشکل پسند را چه خبر
هزار شیخ و برهمن ز کیش و دین برگشت
تصرف نظر ارجمند را چه خبر
به می علاج نمایند پند ناشنوان
طبیب داروی ناسودمند را چه خبر
به بند عشق «نظیری » خجستگان رفتند
ستاره بد و بخت نژند را چه خبر
رموز با می تلخ است قند را چه خبر
سماع دردکشان صوفیان چه می دانند
ز شیوه های سمندر سپید را چه خبر
به زیر شاخ گل، افعی گزیده بلبل را
نواگران ندیده گزند را چه خبر
ز دامنی که گشاییم ما تهی دستان
تو میوه سر شاخ بلند را چه خبر
هزار دام تصور نهیم و برداریم
تو مرغ وحشی فارغ ز بند را چه خبر
به خاص و عام نهد داغ بندگی عشقت
قبول و رد تو مشکل پسند را چه خبر
هزار شیخ و برهمن ز کیش و دین برگشت
تصرف نظر ارجمند را چه خبر
به می علاج نمایند پند ناشنوان
طبیب داروی ناسودمند را چه خبر
به بند عشق «نظیری » خجستگان رفتند
ستاره بد و بخت نژند را چه خبر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
به بیرحمی دلی دارد دل صیاد از آن خوشتر
زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی
ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
فریب خنده می خواند عتاب غمزه می راند
ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
چو دریا می کشم دم در خود و در جوش می آیم
که خاموشی خوشش می آید و فریاد از آن خوشتر
ز بیدادش نمی نالم گرم زیر و زبر سازد
بنایی کو کند ویران نهد بنیاد از آن خوشتر
نثاری بر رخ او صد عوض در زیر لب دارد
برو جانی گر افشاندیم صد جان داد از آن خوشتر
«نظیری » جذبه یی باعث نصیحت می کند خاصت
اگر فضلی نداری عشق مادرزاد از آن خوشتر
زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی
ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
فریب خنده می خواند عتاب غمزه می راند
ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
چو دریا می کشم دم در خود و در جوش می آیم
که خاموشی خوشش می آید و فریاد از آن خوشتر
ز بیدادش نمی نالم گرم زیر و زبر سازد
بنایی کو کند ویران نهد بنیاد از آن خوشتر
نثاری بر رخ او صد عوض در زیر لب دارد
برو جانی گر افشاندیم صد جان داد از آن خوشتر
«نظیری » جذبه یی باعث نصیحت می کند خاصت
اگر فضلی نداری عشق مادرزاد از آن خوشتر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
طلوع باده ز شام و سحر دریغ مدار
ز خاک جرعه خود چون قمر دریغ مدار
اگر به گنج سر بیل باغبان آید
بگو که آب زر از جام زر دریغ مدار
حیات تلخ بده عیش خوشگوار بگیر
چو عشق تیغ کشد جان و سر دریغ مدار
به شکر آن که حدیثی چو انگبین داری
ز سایلان ترش رو شکر دریغ مدار
تو را به بینش کوتاه خویش نتوان دید
مگر تو را به تو بینم نظر دریغ مدار
درون جانی و در پرده ای ز مردم چشم
جمال اگر ننمایی خبر دریغ مدار
همیشه چشم به احسان آشنا دارد
ز خاک کشته غربت گذر دریغ مدار
جراحت دل شوریده خشک می گردد
از آن دو زلف سیه مشک تر دریغ مدار
بیان شوق «نظیری » دراز انشایی است
بیاض چهره ز خون جگر دریغ مدار
ز خاک جرعه خود چون قمر دریغ مدار
اگر به گنج سر بیل باغبان آید
بگو که آب زر از جام زر دریغ مدار
حیات تلخ بده عیش خوشگوار بگیر
چو عشق تیغ کشد جان و سر دریغ مدار
به شکر آن که حدیثی چو انگبین داری
ز سایلان ترش رو شکر دریغ مدار
تو را به بینش کوتاه خویش نتوان دید
مگر تو را به تو بینم نظر دریغ مدار
درون جانی و در پرده ای ز مردم چشم
جمال اگر ننمایی خبر دریغ مدار
همیشه چشم به احسان آشنا دارد
ز خاک کشته غربت گذر دریغ مدار
جراحت دل شوریده خشک می گردد
از آن دو زلف سیه مشک تر دریغ مدار
بیان شوق «نظیری » دراز انشایی است
بیاض چهره ز خون جگر دریغ مدار