عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عطاش را نه صوابست و نه خطا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
گوش گل می درد از مژده هنگام صبوح
زنده دارد نفس باد صبا نام صبوح
تا تو مرغ فلکی رام گلستان شده ای
خواب مرغ سحری رفته و آرام صبوح
تو گل از مرغ سحرگاه گرفتارتری
دم نزد صبح حریفان که نشد دام صبوح
در چنان بزم که مستان سحر می نوشند
صاف خورشید بود درد ته جام صبوح
دست و پا گر نزند دل نفسم می گیرد
در گو روز فتادم ز لب بام صبوح
غم مطلوب سر از دامن دلبر نگرفت
لابه نیم شبی کردم و ابرام صبوح
حق دیدار «نظیری » نرسانی به تمام
در شب وصل ادا گر نکنی وام صبوح
زنده دارد نفس باد صبا نام صبوح
تا تو مرغ فلکی رام گلستان شده ای
خواب مرغ سحری رفته و آرام صبوح
تو گل از مرغ سحرگاه گرفتارتری
دم نزد صبح حریفان که نشد دام صبوح
در چنان بزم که مستان سحر می نوشند
صاف خورشید بود درد ته جام صبوح
دست و پا گر نزند دل نفسم می گیرد
در گو روز فتادم ز لب بام صبوح
غم مطلوب سر از دامن دلبر نگرفت
لابه نیم شبی کردم و ابرام صبوح
حق دیدار «نظیری » نرسانی به تمام
در شب وصل ادا گر نکنی وام صبوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دهل و نای دریدیم به آوازه صبح
بانگ فتحی نشنیدیم ز دروازه صبح
دیر گشتیم ز فیض سحر آگاه، دریغ
جامه یی پاره نکردیم به اندازه صبح
کم خراشست دم مرغ سحر برخیزید
جگری تازه کنیم از نمک تازه صبح
می و معشوق به اندازه ما می باید
رطل خورشید کند چاره خمیازه صبح
مغفر جام بیارابرش می در زین کش
تا به یک حمله کنم غارت جمازه صبح
سپه شب به شبیخون دعا بشکستم
علم روز زنم بر در دروازه صبح
رفته اوراق شب و روز به هم برچینیم
بخیه ثابت و سیاره شیرازه صبح
دست در گردن عذرای جهان اندازم
حله روز به هم برزنم و غازه صبح
سرو و شمشاد به وجدند «نظیری » وقتست
به سر شاخ سراییم سر آوازه صبح
بانگ فتحی نشنیدیم ز دروازه صبح
دیر گشتیم ز فیض سحر آگاه، دریغ
جامه یی پاره نکردیم به اندازه صبح
کم خراشست دم مرغ سحر برخیزید
جگری تازه کنیم از نمک تازه صبح
می و معشوق به اندازه ما می باید
رطل خورشید کند چاره خمیازه صبح
مغفر جام بیارابرش می در زین کش
تا به یک حمله کنم غارت جمازه صبح
سپه شب به شبیخون دعا بشکستم
علم روز زنم بر در دروازه صبح
رفته اوراق شب و روز به هم برچینیم
بخیه ثابت و سیاره شیرازه صبح
دست در گردن عذرای جهان اندازم
حله روز به هم برزنم و غازه صبح
سرو و شمشاد به وجدند «نظیری » وقتست
به سر شاخ سراییم سر آوازه صبح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بر قفا چشمت نمی افتد چو این در واشود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود
آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود
دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود
هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود
زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود
شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود
عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود
کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود
آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود
دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود
هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود
زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود
شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود
عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود
کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دوران می حسرت همه در ساغر ما کرد
بر هرچه نهادیم دل از دیده جدا کرد
نگشود قضا شست که آهی نکشیدیم
بر دوست ترم خورد خدنگی که خطا کرد
بازوی هنردارم و اقبال ندارم
می کوشم و کاری نتوانم به سزا کرد
فریاد برآریم از آن یار مشعبد
کو از ازل این شعبده چرخ روا کرد
خود طلعت خود دید اگر پرده برانداخت
خود فتنه خود گشت اگر فتنه به پا کرد
با آن که لبش داد منادی محبت
نی بر سر مهر آمد و نی عهد وفا کرد
ناوک فکنی بر سر هر راه نشانید
در عشق کمندم به گلو بست و رها کرد
دشمن به ارم افکند و دوست بر آتش
با این همه حد نیست که گوییم جفا کرد
چندین سخن عشق که گفتند و شنیدند
کس حق محبت نتوانست ادا کرد
برند به جای پر و بالش سر منقار
مرغی که بلند از سر این شاخ نوا کرد
خرسند به تسلیم و رضا گشت «نظیری »
مسکین نتوانست خصومت به قضا کرد
بر هرچه نهادیم دل از دیده جدا کرد
نگشود قضا شست که آهی نکشیدیم
بر دوست ترم خورد خدنگی که خطا کرد
بازوی هنردارم و اقبال ندارم
می کوشم و کاری نتوانم به سزا کرد
فریاد برآریم از آن یار مشعبد
کو از ازل این شعبده چرخ روا کرد
خود طلعت خود دید اگر پرده برانداخت
خود فتنه خود گشت اگر فتنه به پا کرد
با آن که لبش داد منادی محبت
نی بر سر مهر آمد و نی عهد وفا کرد
ناوک فکنی بر سر هر راه نشانید
در عشق کمندم به گلو بست و رها کرد
دشمن به ارم افکند و دوست بر آتش
با این همه حد نیست که گوییم جفا کرد
چندین سخن عشق که گفتند و شنیدند
کس حق محبت نتوانست ادا کرد
برند به جای پر و بالش سر منقار
مرغی که بلند از سر این شاخ نوا کرد
خرسند به تسلیم و رضا گشت «نظیری »
مسکین نتوانست خصومت به قضا کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
می روم جایی که غم آنجا ز دل ها می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
در به روی عیش تا بستیم دیگر وانشد
صد کلید آورد بخت و قفل این در وانشد
در گریبانی که غم آویخت کمتر شد درست
خوش دلی کم دوخت جیبی را که یک سر وانشد
تا غم از ویرانه ما راه آمد شد گشود
دیده شمع امید ما ز صرصر وا نشد
همچنان مکتوب ناکامی به هم پیچیده ماند
نامه سربسته ما هیچ جا سر وانشد
سعی کردم تا مگر از عشق پردازم دلی
قطره خونابه ای از روی اخگر وانشد
اضطراب از بهر جان بردن بسی پروانه کرد
پیچ و تاب شعله اش از بال و از پر وانشد
آن که شب خواب «نظیری » را به افسون بست بست
هیچ کار بسته او زان فسونگر وانشد
صد کلید آورد بخت و قفل این در وانشد
در گریبانی که غم آویخت کمتر شد درست
خوش دلی کم دوخت جیبی را که یک سر وانشد
تا غم از ویرانه ما راه آمد شد گشود
دیده شمع امید ما ز صرصر وا نشد
همچنان مکتوب ناکامی به هم پیچیده ماند
نامه سربسته ما هیچ جا سر وانشد
سعی کردم تا مگر از عشق پردازم دلی
قطره خونابه ای از روی اخگر وانشد
اضطراب از بهر جان بردن بسی پروانه کرد
پیچ و تاب شعله اش از بال و از پر وانشد
آن که شب خواب «نظیری » را به افسون بست بست
هیچ کار بسته او زان فسونگر وانشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
گر تشنه بر سر خم میرم عجب نباشد
رحمی نمی نمایند تا جان به لب نباشد
با صد امید خواندند کز انتظار سوزند
چون در نمی گشایند کاش این طلب نباشد
صهبای راز دادند سرمست شوق کردند
گویند لب گشودن شرط ادب نباشد
من یک سبب ندارم وز کبر بر در بخت
یک مدعا نسازند تا صد سبب نباشد
چون ذلتی ببینند آمرزشی نمایند
پایی اگر بلغزد جای طرب نباشد
هرگز دل توانگر لذت نیابد از عشق
غم نیست عاشقان را گر قوت شب نباشد
از عقدهای دوران دل بد مکن «نظیری »
آن را که واگذارند جز از غضب نباشد
رحمی نمی نمایند تا جان به لب نباشد
با صد امید خواندند کز انتظار سوزند
چون در نمی گشایند کاش این طلب نباشد
صهبای راز دادند سرمست شوق کردند
گویند لب گشودن شرط ادب نباشد
من یک سبب ندارم وز کبر بر در بخت
یک مدعا نسازند تا صد سبب نباشد
چون ذلتی ببینند آمرزشی نمایند
پایی اگر بلغزد جای طرب نباشد
هرگز دل توانگر لذت نیابد از عشق
غم نیست عاشقان را گر قوت شب نباشد
از عقدهای دوران دل بد مکن «نظیری »
آن را که واگذارند جز از غضب نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ناله را نیست اثر کز تو شکایت دارد
ورنه ما گرم دعاییم و سرایت دارد
مرده را زنده نماید دم ما بوالعجبان
آتش از گرمی ما چشم حمایت دارد
ذوق هر مرغ به اندازه پرواز خود است
عشقبازی نبود هرچه نهایت دارد
عمل صالح و طالح به جوی نستانند
هرکجا کار تعلق به عنایت دارد
کس چه داند که همه مایه بنا بود رود
جنس نایاب خریدم که کفایت دارد
دفتر ناله ما را مگشایید ز هم
مهر درد است برو، تا چه حکایت دارد
کفر و ایمان نبود شرط «نظیری » در عشق
به تو کافر بنمایم که ولایت دارد؟
ورنه ما گرم دعاییم و سرایت دارد
مرده را زنده نماید دم ما بوالعجبان
آتش از گرمی ما چشم حمایت دارد
ذوق هر مرغ به اندازه پرواز خود است
عشقبازی نبود هرچه نهایت دارد
عمل صالح و طالح به جوی نستانند
هرکجا کار تعلق به عنایت دارد
کس چه داند که همه مایه بنا بود رود
جنس نایاب خریدم که کفایت دارد
دفتر ناله ما را مگشایید ز هم
مهر درد است برو، تا چه حکایت دارد
کفر و ایمان نبود شرط «نظیری » در عشق
به تو کافر بنمایم که ولایت دارد؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به هوش سیر چمن کن که شاهدان مستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
نه دل آزاد پای بست شود
نه به پرواز دل ز دست شود
همتی کان به اعتدال افتد
کی به علت بلند و پست شود
عشق را پایه معین نیست
مؤمن از عشق بت پرست شود
به هوایی که در دماغ افتد
ناقه در زیر بار مست شود
کار از انکسار بگشاید
عشق را فتح از شکست شود
شرم از چشم پارسا ببرد
خط که بر روی خوش نشست شود
هر که بیند طلوع حسن تو را
سرخوش از نشئه الست شود
چون نقاب از جمال برداری
هرچه نابود گشته هست شود
بحر در آستین «نظیری » راست
کی کرم پیشه تنگ دست شود
نه به پرواز دل ز دست شود
همتی کان به اعتدال افتد
کی به علت بلند و پست شود
عشق را پایه معین نیست
مؤمن از عشق بت پرست شود
به هوایی که در دماغ افتد
ناقه در زیر بار مست شود
کار از انکسار بگشاید
عشق را فتح از شکست شود
شرم از چشم پارسا ببرد
خط که بر روی خوش نشست شود
هر که بیند طلوع حسن تو را
سرخوش از نشئه الست شود
چون نقاب از جمال برداری
هرچه نابود گشته هست شود
بحر در آستین «نظیری » راست
کی کرم پیشه تنگ دست شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هوس چو دیر کشد شعله در نهاد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
هوس پروانه است اما به گرد دود می گردد
نظر خوبست اما دل غبارآلود می گردد
ز کاوش های مژگان تو پرخون دیده یی دارم
که گر شویم به آب بحر خون آلود می گردد
دلم را کرده ذوقت خوش دگر نگذارم از دستش
دهد تا باز ذوقی دست غم فرسود می گردد
تو گر برهم زنی سودای دل، نازی زیان داری
مرا سرمایه دنیا و دین نابود می گردد
درین مدت غم هجران عبث بر خود پسندیدم
ندانستم که از مرگم دلت خشنود می گردد
کس این بی اعتدالی های حسنت را کجا گوید
که عاشق پیشت از مهر و وفا مردود می گردد
به شفقت گاه گاهی سوی خود می خوان «نظیری » را
جدایی دیده از وصلت تسلی زود می گردد
نظر خوبست اما دل غبارآلود می گردد
ز کاوش های مژگان تو پرخون دیده یی دارم
که گر شویم به آب بحر خون آلود می گردد
دلم را کرده ذوقت خوش دگر نگذارم از دستش
دهد تا باز ذوقی دست غم فرسود می گردد
تو گر برهم زنی سودای دل، نازی زیان داری
مرا سرمایه دنیا و دین نابود می گردد
درین مدت غم هجران عبث بر خود پسندیدم
ندانستم که از مرگم دلت خشنود می گردد
کس این بی اعتدالی های حسنت را کجا گوید
که عاشق پیشت از مهر و وفا مردود می گردد
به شفقت گاه گاهی سوی خود می خوان «نظیری » را
جدایی دیده از وصلت تسلی زود می گردد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع را زنده دلی در شب تار آخر شد
روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد
شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند
جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد
عندلیب ار نسراید به قفس معذورست
گل به بازار نبردند و بهار آخر شد
خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست
چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد
همچو دینار که در پای کریمان افتد
کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد
کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان
سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد
فکر ناآمده این است که امسال گذشت
غم آینده همان بود که یار آخر شد
نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم
پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد
شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند
هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد
روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد
شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند
جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد
عندلیب ار نسراید به قفس معذورست
گل به بازار نبردند و بهار آخر شد
خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست
چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد
همچو دینار که در پای کریمان افتد
کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد
کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان
سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد
فکر ناآمده این است که امسال گذشت
غم آینده همان بود که یار آخر شد
نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم
پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد
شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند
هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آن را که قبول تو خریدار نباشد
در بیع گه هیچ دلش بار نباشد
از قیمت یوسف نشود یک سر مو کم
هرچند خریدار به بازار نباشد
گویا تو برون می روی از سینه، وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد
از نرگس مخمور تو بر بستر و بالین
بر پای رود فتنه و بیدار نباشد
از جادویی حسن تو در پیش جمالت
بر خاک طپد صید و گرفتار نباشد
غم یار من و بخت سراسیمه که این غم
گر از تو بود چون ز منش عار نباشد
آن شعله که افتد به خس و خار نه عشق است
هر سوخته زین نشئه خبردار نباشد
با درد تو از کس نکند یاد «نظیری »
پروانه که سوزد به گلش کار نباشد
در بیع گه هیچ دلش بار نباشد
از قیمت یوسف نشود یک سر مو کم
هرچند خریدار به بازار نباشد
گویا تو برون می روی از سینه، وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد
از نرگس مخمور تو بر بستر و بالین
بر پای رود فتنه و بیدار نباشد
از جادویی حسن تو در پیش جمالت
بر خاک طپد صید و گرفتار نباشد
غم یار من و بخت سراسیمه که این غم
گر از تو بود چون ز منش عار نباشد
آن شعله که افتد به خس و خار نه عشق است
هر سوخته زین نشئه خبردار نباشد
با درد تو از کس نکند یاد «نظیری »
پروانه که سوزد به گلش کار نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
نشان آن که کردم قطع امید از دیار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
مرا کاریست با صدق دل امیدوار خود
خلل گر در بنای دین و ایمانم شود سهلست
ندارم نقص در بنیاد عهد استوار خود
زر کامل عیارم در وفا و دوستی خالص
گرم صد بار بگدازی نگردم از عیار خود
لب امیدواری بسته ام از حرف نایابی
محبت می کند نوعی که باید کرد کار خود
«نظیری » از تو در خون زینت هر دام از صیدی
تو هم فتراک را آرایشی ده از شکار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
مرا کاریست با صدق دل امیدوار خود
خلل گر در بنای دین و ایمانم شود سهلست
ندارم نقص در بنیاد عهد استوار خود
زر کامل عیارم در وفا و دوستی خالص
گرم صد بار بگدازی نگردم از عیار خود
لب امیدواری بسته ام از حرف نایابی
محبت می کند نوعی که باید کرد کار خود
«نظیری » از تو در خون زینت هر دام از صیدی
تو هم فتراک را آرایشی ده از شکار خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بزمت غم بار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هنوز راه نگاهم به بام و در ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند