عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره درآن حالت نومیدی، ملک را دشنام دادن گرفت، و سقط گفتن که گفتهاند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر، گفت ای خداوند همی گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد، و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر، گفت ای خداوند همی گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد، و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲
درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همیماليد و میگفت يا غفور يا رحيم تو داني که از ظلوم و جهول چه آيد
عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و بدریوزه آمده ام نه به تجارت
اِصْنَعْ بی ما اَنتَ اهْلُه .
بر در کعبه سائلی دیدم
که همیگفت و میگرستی خوش
مینگویم که طاعتم بپذیر
قلم عفو بر گناهم کش
عذر تقصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و بدریوزه آمده ام نه به تجارت
اِصْنَعْ بی ما اَنتَ اهْلُه .
بر در کعبه سائلی دیدم
که همیگفت و میگرستی خوش
مینگویم که طاعتم بپذیر
قلم عفو بر گناهم کش
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۷
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۵
یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چیزی همینویسند این بیت کفایتست:
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گل من
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۸
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال
یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گرین قباله من
درست نیست خدایا یهود میرانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم
یهود گفت به تورات می خورم سوگند
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گرین قباله من
درست نیست خدایا یهود میرانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم
یهود گفت به تورات می خورم سوگند
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۵
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۳
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۸
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۳
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۳
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۴
کسایی مروزی : دیوان اشعار
سوگنامه
باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا
آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل
آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد
کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا
آبِ کبود بوده چون آینه زدوده
صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا
رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون
نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا
دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق
یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان
برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا
آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ
همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما
بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل
دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا
قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر
نارو به نارون بر برداشتند غوغا
باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله
مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا
گلزار با تأسف خندید بی تکلّف
چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا
گل باز کرده دیده باران برو چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی
چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا
سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق
چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی
بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا
یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا
شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته
وز جای برگسسته کرده نشاط بالا
وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور
زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا
عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا
ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته
آراسته نشسته چون صورت مُهنّا
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری
چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی
ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو
دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم
بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا
دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم
مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را
مقتول کربلا را تازه کنم تولّا
آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد
آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا
آن میر سربریده در خاک خوابنیده
از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا
تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته
از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده
مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته
بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر
لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده
بی آب کرده دیده تازه شده معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد
بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق
خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین
وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !
کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو
بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان
آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !
چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا
آن بیوفا و غافل غره شده به باطل
ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان
وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر
کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی
گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد
ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن
پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا
آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل
آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد
کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا
آبِ کبود بوده چون آینه زدوده
صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا
رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون
نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا
دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق
یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان
برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا
آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ
همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما
بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل
دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا
قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر
نارو به نارون بر برداشتند غوغا
باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله
مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا
گلزار با تأسف خندید بی تکلّف
چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا
گل باز کرده دیده باران برو چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی
چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا
سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق
چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی
بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا
یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا
شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته
وز جای برگسسته کرده نشاط بالا
وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور
زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا
عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا
ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته
آراسته نشسته چون صورت مُهنّا
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری
چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی
ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو
دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم
بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا
دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم
مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را
مقتول کربلا را تازه کنم تولّا
آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد
آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا
آن میر سربریده در خاک خوابنیده
از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا
تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته
از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده
مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته
بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر
لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده
بی آب کرده دیده تازه شده معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد
بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق
خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین
وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !
کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو
بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان
آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !
چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا
آن بیوفا و غافل غره شده به باطل
ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان
وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر
کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی
گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد
ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن
پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دشمنی مذهبی
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مدح حضرت علی (ع)
کسایی مروزی : دیوان اشعار
فضل امیرالمؤنین
فهم کن گر مؤمنی فضل امیرالمؤنین
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
فضل حیدر ، شیر یزدان ، مرتضای پاکدین
فضل آن کس کز پیمبر بگذری فاضل تر اوست
فضل آن رکن مسلمانی ، امام المتّقین
فضل زین الاصفیا ، داماد فخر انبیا
کآفریدش خالق خلق آفرین از آفرین
ای نواصب ، گر ندانی فضل سرّ ذوالجلال
آیت قربی نگه کن و آن ِ اصحاب الیمین
قل تعالو ندع بر خوان ، ور ندانی گوش دار
لعنت یزدان ببین از نبتهل تا کاذبین
لا فتی الّا علی برخوان و تفسیرش بدان
یا که گفت و یا که داند گفت جز روح الیمین ؟
آن نبی ، وز انبیا کس نی به علم او را نظر
وین ولی ، وز اولیا کس نی به فضل او را قرین
آن چراغ عالم آمد ، وز همه عالم بدیع
وین امام امت آمد ، وز همه امت گزین
آن قوام علم و حکمت چون مبارک پی قوام
وین معین دین و دنیا ، وز منازل بی معین
از متابع گشتن او حور یابی یا بهشت
وز مخالف گشتن او ویل یابی با انین
ای به دست دیو ملعون سال و مه مانده اسیر
تکیه کرده بر گمان ، برگشته از عین الیقین
گر نجات خویش خواهی ، در سفینه نوح شو
چند باشی چون رهی تو بینوای دل رهین
دامن اولاد حیدر گیر و از طوفان مترس
گرد کشتی گیر و بنشان این فزع اندر پسین
گر نیاسایی تو هرگز ، روزه نگشایی به روز ،
وز نماز شب همیدون ریش گردانی جبین ،
بی تولّا بر علی و آل او دوزخ تو راست
خوار و بی تسلیمی از تسنیم و از خلد برین
هر کسی کو دل به نقص مرتضی معیوب کرد
نیست آن کس بر دل پیغمبر مکّی مکین
ای به کرسی بر ، نشسته آیت الکرسی به دست
نیش زنبوران نگه کن پیش خان انگبین
گر به تخت و گاه و کرسی غرّه خواهی گشت ، خیز
سجده کن کرسیگران را در نگارستان چین
سیصد و هفتاد سال از وقت پیغمبر گذشت
سیر شد منبر ز نام و خوی تگسین و تگین
منبری کآلوده گشت از پای مروان و یزید
حق صادق کی شناسد وانِ زین العابدین ؟
مرتضی و آل او با ما چه کردند از جفا
یا چه خلعت یافتیم از معتصم یا مستعین ؟
کان همه مقتول و مسموم اند و مجروح از جهان
وین همه میمون و منصورند امیرالفاسقین
ای کسایی ، هیچ مندیش از نواصب وز عدو
تا چنین گویی مناقب دل چرا داری حزین ؟
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۰
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۴
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۰
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست
هیچکسغیر از جبینآنجا قدمبر خاک نیست
گریهکو، تا عذر غفلت خواهد از ابرکرم
میکشد رحمتتریتا چشم ما نمناک نیست
خاک میباید شدن در معبد تسلیم عشق
گر همه آب است اینجا بیتیمم پاک نیست
ریشگاوی، شرمی ای زاهد ز دندان طمع
شاخ طوبی ریشهدار شانه و مسواک نیست
گردن تسلیم در هر عضو ما آماده است
شمع ایکاشانه را از سر بریدن باک نیست
تهمت وضع تظلم برجنون ما خطاست
صبح پوشیدهست عریانیگریبانچاک نیست
مرکز پرگار اسراری، به ضبط خویش کوش
ورنه تا گردید رنگت گردش افلاک نیست
چشم بر احسانگردون دوختن دیوانگیست
دانهها، هشیار باشید، آسیا دلاک نیست
کامجویان! دست در دامان نومیدی زنید
صید ما صدسالاگر در خونتپد فتراک نیست
غیر مستی هرچه دارد این چمن دردسرت
خوابراحت جز به زیر سایههای تاک نیست
با که بایدگفت بیدل ماجرای آرزو
آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست
هیچکسغیر از جبینآنجا قدمبر خاک نیست
گریهکو، تا عذر غفلت خواهد از ابرکرم
میکشد رحمتتریتا چشم ما نمناک نیست
خاک میباید شدن در معبد تسلیم عشق
گر همه آب است اینجا بیتیمم پاک نیست
ریشگاوی، شرمی ای زاهد ز دندان طمع
شاخ طوبی ریشهدار شانه و مسواک نیست
گردن تسلیم در هر عضو ما آماده است
شمع ایکاشانه را از سر بریدن باک نیست
تهمت وضع تظلم برجنون ما خطاست
صبح پوشیدهست عریانیگریبانچاک نیست
مرکز پرگار اسراری، به ضبط خویش کوش
ورنه تا گردید رنگت گردش افلاک نیست
چشم بر احسانگردون دوختن دیوانگیست
دانهها، هشیار باشید، آسیا دلاک نیست
کامجویان! دست در دامان نومیدی زنید
صید ما صدسالاگر در خونتپد فتراک نیست
غیر مستی هرچه دارد این چمن دردسرت
خوابراحت جز به زیر سایههای تاک نیست
با که بایدگفت بیدل ماجرای آرزو
آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست