عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نتوان گفت جز آن سلسله مویاری هست
یا بجز عشق بتان در دو جهان کاری هست
ایخوش آن سر که سزاوار سرداری هست
خرم آن جان که پسند قدم یاری هست
نتوان جست در آن زلف دل غمزده را
که در این سلسله هرگوشه گرفتاری هست
کافر عشق مسلمان نبود در همه کیش
منکرانرا خبری کن اگر انکاری هست
بسکه مستغرق سودای گل آمد بلبل
خبرش نیست که در صحن چمن خاری هست
گفتمتش از چه برانی که سگ کوی توام
گفت در خیل سگانم چو تو بسیاری هست
اینچنین نافه که عنبر دهد و مشک ختن
بخطا گفت که در طبله عطاری هست
پیش تیر نظر تو سپر انداخت قضا
کسی قدر را ببر قدر تو مقداری هست
نقش آنزلف و رخ آشفته بفر خار ببر
تا نگویند که در بتکده زناری هست
همه خوبان جهان مظهر نور علی اند
یوسف ماست که در هر سربازاری هست
درد دلرا نتوان گفت چه درد است طبیب
میتوان گفت که بیماری و آزاری هست
کنج کاوی کند آن غمزه فتان بدلم
میتوان یافت که با جان منش کاری هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
ای قافله سالار زلیلی خبری نیست
بانگ جرسی هست و زمجنون اثری نیست
بر بست میان تنک بقتلم که مگر خلق
در شهر نگویند که او را کمری نیست
حرمان ثمر تخم وفا کشت در این باغ
ای نخل محبت بجز اینت ثمری نیست
اول قدم از آتش نمرود گذر کن
در شاهره عشق جز این رهگذری نیست
ای برق جهانسوز که در جلوه ی امشب
بگذر که در این دشت دگر خشک و تری نیست
با این همه فرزند که یعقوب ببر داشت
جز دیدن یوسف بخیال پسری نیست
بر بی سر و پایان اگر ای پیر نبخشی
چون من بهمه میکده بی پا و سری نیست
جز دیدن منظور چه حاصل بودت چشم
افسوس بر آن دیده که او را نظری نیست
بازا که در دیده و دل بهر تو باز است
کاینجا نه بغیر از تو سرای دگری نیست
آن را که دلی نیست خورد خون جگر را
فریاد زآشفته که او را جگری نیست
روبه صفتانرا بهل و رو بعلی کن
در بیشه ایجاد جز او شیر نری نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای ماه و خور از آینه داران جمالت
طوبی خجل از جلوه نو خیز نهالت
حقا که فراموش کند چشمه حیوان
گر خضر چشد جرعه ای از جام زلالت
نه حوری و غلمان تو کدامی که ندیدم
حورا بجمال تو و غلمان بخصالت
شیرین تر از آنی که بگویند حدیثت
زیبا تر از آنی که نگارند مثالت
اسباب پریشانی عشاق شده جمع
پیوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت
در جیب نسیم ار نبود نافه از آنزلف
ایدل که گشاید زصبا یا که شمالت
شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم
حاشا که بشوئیم زدل نقش خیالت
من شبنم تو چشمه خورشید جهان سوز
هیهات که اندیشه توان کرد وصالت
دوران که بود بنده فرمان بر کویت
امکان چه بود مظهر آثار جلالت
جبریل نگهدار قدم منزل عشق است
ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت
گر خود نکنی وصف خود از خامه قدرت
کی و هم فرومایه برد ره بکمالت
آشفته گر از فرقت خورشید بنالی
چون ابر همه خلق بگریند بحالت
چون عمر به بیهوده رود مدح علی گوی
آن به که شود صرف در این ره مه وسالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دانی چه تمیز است میان تن و جانت
تو جان جهانی و بود جسم جهانت
با تلخی جان باختنم کام نه تلخ است
نامم ببری گر دم رفتن بزبانت
ظلمات خم زلف سیه من چو سکندر
خضر است خطت چشمه خضر آب دهانت
با مهر منیر تو کجا ماه بتابد
کی سرو چمد با قد چون سرو روانت
بر سرو نیامیخته آن سنبل گیسو
بر ماه کجا باشد ابروی کمانت
گر مشتری دین و دلت تاجر عشق است
یکسان بنماید بنظر سود و زیانت
تحسین بحسن تو بجز عجز نداریم
این نکته مبین نشود جز به بیانت
رویت که عیان دیده مگر عین حقیقت
کذب است که گفتند که دیدیم عیانت
آشفته بداغ تو کند فخر بعالم
گر داغ شده به که بجا هست نشانت
جانان جهانی تو علی مظهر حقی
جان بهر تو میخواهد آشفته بجانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
نقش رخ یار سرو قامت
بر دل بنشست تا قیامت
کی سود کند مرا نصیحت
سودا ننشیند از ملامت
گشتیم بپا و سر جهان را
کردیم بکوی تو اقامت
هر کار که کرده ایم جز عشق
حاصل نشدش بجز ندامت
مگریز زعشق عافیت سوز
کو آفت دین شد و سلامت
شاید شوم ار علم برندی
کز عشق تو باشدم علامت
آشفته بکوی میکشان رو
وز پیر مغان بجو کرامت
آن صاحب رتبه سلونی
آن والی کشور امامت
از شیخ طمع ببر که هرگز
ناید زلئیم جز لئامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
تیغ بکف میرسد شاهد غضبان کیست
تشنه خونست یار خون بسر خوان کیست
غارت دل میکند غمزه فتان دوست
کفر سر زلف او رهزن ایمان کیست
آتش طور است این مایه نور است این
شمع شبستان که برق نیستان کیست
دلشده چون گوی رفت در صف میدان عشق
شاه سواران من در خم چوگان کیست
شور بعالم فکند از لب شیرین سخن
این نمک خوان حسن تا زنمکدان کیست
اژدر سحر آفرین از خم گیسو نمود
پنجه موسی بگو سر بگریبان کیست
گفتمش آن لعل لب خوش رطبی نور سست
گفت رسیده ولی در خور دندان کیست
غنچه تبسم نمود تا لب لعل که بود
ابر شده سیل خیز دیده گریان کیست
گفتمش این نرگس است بر رخ تو خیره ماند
گفت نظر کن ببین دیده حیران کیست
گفتمش آشفته کرد وصف لبت دوش گفت
طوطی شکر شکن بلبل خوشخوان کیست
عید بود ایجوان سر بره دوست نه
پیر چو شد گوسفند لایق قربان کیست
خاتمه این ورق مدحت شیر خداست
جهد کن ایدل ببین نامه بعنوان کیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
تا چمن پیرایه از گلهای صحرائی ببست
آه بلبل ره بگلچین و تماشائی ببست
لاجرم از لوح دیده شست نقش دیگران
تا که مجنون در ضمیرش نقش لیلائی ببست
دیده بگشودم نیفتم تا بدام مهوشان
دست عشق آمد برون و چشم بینائی ببست
صورتی منظور بودش خامه صنع ازل
زاین همه صورت که براین طاق مینائی ببست
اندر این ره دین و دل بر عارف و عامی نماند
راه تا بر دین و دل آن ترک یغمائی ببست
عاشق و مستور حاشا پرده پرهیز چیست
عشق اول عهد الفت را برسوائی ببست
چشم شوخم در طلب رسم نظربازی گرفت
تا که دل پیمان بآن دلدار هر جائی ببست
طالب دینند و دنیا عارف و عامی ولی
عاشق تو دیده از دنیی و دنیائی ببست
نیست هیچ آشفته اما همچو خار بوستان
خویش را بر حضرت بیچون مولائی ببست
آینه دار آزل آن پرده دار سر حق
کو بکثرت خویش را بر تار یکتائی ببست
آن که با یاد خدا خود را نمی دیدی بچشم
گرچه بر خود کسوت و رخت خودآرائی ببست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
آن لعل شکربار که صد بار نمک داشت
بر قلب حریفان زخط سبز محک داشت
گر بود نمکزار چرا قند و شکر ریخت
گر تنک شکر بود زچه شور نمک داشت
در مسئله جزء دهانت سخنی گفت
کاورد یقین هر که در این مسئله شک داشت
این سرو خرامان نشنیدم زچمن خاست
وین ماه سخن گوی ندیدم که فلک داشت
لعل تو نگین جم و خط بال فرشته
جا اهرهن جادو بر بال ملک داشت
بیگلشن رویت شب دوشین بگلستان
جا مردم چشمم همه بر خار و خسک داشت
با ترک نگاه تو نتابد دل مسکین
دل یکتن و او لشکر ترکان بکمک داشت
ناچار گریزم به پناه شه مردان
حیدر که ازو بیم سماتا بسمک داشت
آشفته از آن غمزه جادو نبرد جان
کاو راست بسی لشکر و این عجر زیک داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بدل رسید سحر پیکی از دیار محبت
که روزگار نوی یافت از بهار محبت
چو کیمیای نظر کرد زر مس عشاق
فزود صیرفی عشق بر عیار محبت
فشاند رشحه چو ابر بهار عشق ببستان
شکفت صد گل خوش رنگ و بو زخار محبت
سری نماند که با صولحان چو گونه ربودش
سمند تاخت بمیدان چو شهسوار محبت
تنور وش زچه رو زآتشش درون همه تفتید
اگر نه لاله باغ است داغدار محبت
زباغ عشق نچیند کسی بجز گل خونین
که بوی خون شنوم من زلاله زار محبت
گدای شهر دهد تاج اعتبار بسلطان
عجب چه میکنی اینها زکار و بار محبت
زفیض سر ازل سربلند شد منصور
نه هر سری بجهان شد سزای دار محبت
غبار قافله مصر کحل دیده یعقوب
مرا بدیده جان سرمه شد غبار محبت
ببین که با همه جاوید زیستن بزمانه
خضر برد بجهان رشک روزگار محبت
بود زلؤلؤ شهوار تاج بر سر سلطان
زتیغ تاج بسر داشت تاجدار محبت
علی ولی ازل تاجدار کشور وحدت
که نقد حب وی افزود اعتبار محبت
زپرده صوفی مجلس پی سماع درآید
اگر که زخمه زند مطربی بتار محبت
زکاینات شد آشفته ناامید همه عمر
بغیر آنکه بماندم امیدوار محبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از دل خسته چه پرسی که دلم در بر اوست
نمک داغ درونم لب چون شکر اوست
طلب انس از آن ترک پریزاد خطاست
زانکه غلمان پدر و حور پری مادر اوست
گرچه صد حور نماید رخ خوب از منظر ‏
نظر عاشق دل باخته بر منظر اوست
سخنی نیست که خورشید پرستد هندو
هندوی زلف تو چونست که مه بستر اوست
من کجا لاف زاسلام زنم کاندر شهر
دین اسلام مطیع نگه کافر اوست
چنبر زلف کزو کس بسلامت ندهد
چون نکو مینگری شیفته چنبر اوست
برگ نیلوفر اگر تازه زآبست چرا
تازه در آتش رخ زلف چو نیلوفر اوست
گر نشان جوئی از آن پادشه کشور حسن
شهسواریست که از مشک طری افسر اوست
عالم عشق بنازم که فراز افلاک
آسمانیست که خورشید کمین اختر اوست
عالم عشق کجا درگه سالار نجف
که سراسر دو جهان خاک ره قنبر اوست
ساید آشفته کله گوشه فقرش بفلک
زانکه از خاک ره قنبر شه افسر اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
زعمر رفته دارم بس ندامت
بجامی گیرم از ساقی غرامت
مقیم آستان میکشان شو
که دوران را نباشد استقامت
بزن چندان که خواهی شنعت ای غیر
که عاشق غم ندارد از ملامت
بلای عشق برق عافیت سوز
نیستانست بستان سلامت
نماز میکشان آنگه قبول است
که در پای خم اندازد اقامت
چو قمری پر زند بر گرد او سرو
ببستان گر چمد آن سرو قامت
تو با آن قامت موزون برفتار
کجا بنشیند آشوب قیامت
بر او آشفته خوبی شد مسلم
بتو رندی و بر حیدر امامت
بداغ عشق تو معروف شهرم
غلامان را شناسد از علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
اگر نه ذره ای از مهر روی معشوقست
مقام عشق چرا بر فراز عیوقست
بدشت عشق بهر گام پا نهی ایدل
نیاز عاشق مسکین و ناز مشعوقست
چه نقش کرده به پرچم دلا سپهبد عشق
که سر بسرد و جهانش بزیر منجوقست
بکوی باده فروشان بگو چه استغناست
که کیمیا برایشان زماد محروقست
بخاکساری و افتادگیست درویشی
نشان فقر نه کشکول و خرقه و بوقست
طراز نطق من آشفته از مدیح علیست
عیان نشان ولایش مرا زمنطوقست
مگر که دست بگیرد مرا در این غوغا
علی که بنده خالق خدای مخلوقست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
سرو و گل گوئی از چمن برخاست
سرو گل رو از انجمن برخاست
نه بسوای گل ببوی تو بود
شور بلبل که از چمن برخاست
رفت و بنشست با رقیب ببزم
راست خواهی بقتل من برخاست
نیست کس را ببزم جای نشست
تا که آن سرو سیم تن برخاست
پی آثار لیلی و سلمی
لاله از ربع و از دمن برخاست
خضر کی دیده گرد آب حیات
این نباتت که از دهن برخاست
گر بلائیست زآن قد و بالاست
فتنه زآن چشم پرفتن برخاست
نم آبی فشاند چشمم دوش
کز ره جان غبار تن برخاست
داغها داشتم نهان در جان
لاجرم دودم از کفن برخاست
نیست جز نور شمع پروانه
پرتوی گر زپیرهن برخاست
سر نهد بحر عشق را چو حباب
هر کس اینجا بما و من برخاست
بر سر کوی تست خاک نشین
گر زبتخانه برهمن برخاست
در درون جلوه کرد نور علی
چون پری آمد اهرمن برخاست
شد گره در دل من آشفته
هر چه زان زلف پرشکن برخاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
عکس ساقی بقدح نه می گلگون پیداست
مینماید بدرون آنچه زبیرون پیداست
این نه خط گرد رخ دوست خطا کرده نظر
دود دل زآینه آنرخ گلگون پیداست
طلب خیمه لیلی چه کنی ای مجنون
لیلی از هر طرف از دشت و زهامون پیداست
خواستم تا کنم انکار زقاتل چکنم
که از آن پنجه سیمین اثر خون پیداست
هر چه خوبیست در آنجا مه نهانست چو جان
هر چه ناز است از آن قامت موزون پیداست
هست اندر اثر نظره ساقی پنهان
آنچه در جام می و نشئه افیون پیداست
لاجرم فیض زخم یافت بمیخانه عشق
سر حکمت که از آثار فلاطون پیداست
تا کجا دوش کشیدی می گلگون کامشب
اثر باده ات از آن لب میگون پیداست
همچو آئینه زبس صاف شد از صیقل عشق
همه لیلاست که از چهره مجنون پیداست
هر گرفتار نه مفتون خم طره تست
این نشان نیک در آشفته مفتون پیداست
مهر حیدر به نهان خانه دل طالع شد
همچو خورشید که برگنبد گردون پیداست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
این فتنه که چشم تو برانگیخت
بس خون که زمردمان فروریخت
چون شمع زبسکه سوختم دوش
پروانه بدامنم در آویخت
تا زلف تو شد کمند دلها
زنار برید و سبحه بگسیخت
پرویزن چرخ در فراقت
بس خاک بفرق عاشقان بیخت
نام تو شنیدم از لب غیر
این زهر که با شکر در آمیخت
تا مرغ دلم گرفت بالی
در زلف تو طرح آشیان ریخت
ای شیر خدا زسطوت هجر
آشفته بدرگه تو بگریخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مرا بساخت میخانه تا که راهی هست
گمان مکن که مرا ره بپادشاهی هست
از آن زمان که گشودم دو چشم برویت
دو دیده کور اگر بر کسم نگاهی هست
هم از تو شکوه کنم پیش تو بعرصه حشر
مگر بغیر تو آن روز دادخواهی هست
برو که تا نکند ناز سرو در بستان
بیا که چرخ بنالد بخود که ماهی هست
کجاست برق جهانسوز من بگو او را
بیا بسوز دراین دشت اگر گیاهی هست
بپوش ساعد سیمین بگاه دعوی خلق
جز آن دو دست نگارین مگر گواهی هست
حدیث نقطه موهوم یافت دل زلبش
مگر حکیم در این نکته اشتباهی هست
دلا تو یوسف و سیمین ذقن بتان هر سو
زهر طرف چه شتاب آوری که چاهی هست
در دگر چه زنی غیر عشق آشفته
بغیر کوی مغانت مگر پناهی هست
گناه کهنه درویش شست مدحت تو
بشو زآب گر او را زنو گناهی هست
چو روسیاهی آشفته بنگری زکرم
بگو بخیل غلامان من سیاهی هست
میان واجب و امکان که ملکهاست وسیع
بجز علی تو مپندار پادشاهی هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
در سری نیست که از زلف بتی سودا نیست
در دلی نیست که از عشق گلی غوغا نیست
گو بمجنون بعبث ربع و دمن میگردی
نیست دشتی که در او خیمه ای از لیلا نیست
بوی سنبل چکنم زآن خم مو نافه بیار
سنبل باغ چو آنزلف دو تا بویا نیست
در کدامین صدفت جا بود ای در یتیم
دیده ای نیست که اندر طلبت دریا نیست
زآن بناگوش و گریبان دم از اعجاز بزن
معجز موسوی الا به ید بیضا نیست
تو فرشته سیر و حور لقا در نظری
نتوان گفت بدنیا ملک و حورا نیست
خیزد از ساغر و مینای می اسباب معاش
کار با ساغر ماه فلک مینا نیست
چه کلیسا و چه مسجد چه کنشت و چه حرم
هیچ کوئی نبود کز تو در او غوغا نیست
مظهر جلوه حق وعلی اعلائی
که تو را غیر پیمبر بجهان همتا نیست
هر که سودای بتی دارد و پخته هوسی
سر آشفته ما را بجز این سودا نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت
غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت
با مار سر زلفت عمریست که میسازم
گر صبر بسی ایوب در محنت کرمان داشت
ترجیح کجا دارد بر لعل تو آب خضر
انسان زچه چشم خویش بر چشمه حیوان داشت
این بی بصیران هر روز ببینند برخساری
کی جز رخ تو دیده آن دیده که انسان داشت
منت ننهم بر تو گر جان برهت دادم
جان را چکند عاشق گرچشم بجانان داشت
بنهاد سگ کویت بر گردن من طوقی
بر گردن من یکعمر صد طوق زاحسان داشت
دشنام لب شیرین کی تلخ بود رد کام
نیشش بخورد آنکه شوق شکرستان داشت
درمان دل عاشق یا مرگ بود یا وصل
کی زین دو برون یک کس گفته است که درمان داشت
هر جا که وفا کردم پاداش جفا دیدم
هر تخم که من کشتم او حاصل حرمان داشت
از غیر چه بشیندی کز دوست تو ببریدی
گر سیم و زرت آورد این نیز سر و جان داشت
من عهد تو نشکستم با غیر نه پیوستم
کز روز ازل جانم با مهر تو پیمان داشت
از بوالهوسان بگریز با دست خدا مستیز
کاشفته ات از آندست یکعمر نگهبان است
چون زلف تو آشفته است امشب همه اشعارش
آشفته در این سودا چون فکر پریشان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ساقی عشق چو می در قدح مستان ریخت
شحنه عقل چو بشنید زمجلس بگریخت
چه کمند است خم زلف نکویان یا رب
هر که پیوست بدین حلقه زعالم بگسیخت
دوست باز از لب شیرین سخن از دشمن گفت
شهد با زهر هلاهل زچه یارب آمیخت
این نه خطست بر آن عارض گلرنگ که دوش
زلفکان بر گل رخساره تو غالیه بیخت
پیر میخانه ما بود در آنجا طراح
چونکه معمار ازل طرح جهان را میریخت
شیر حق دست خداوند که از یک جولان
اسب قدرت بهمه ساحت امکان انگیخت
دست آشفته و دامان شما آل عبا
همچو خاریست که بر دامن گلها آویخت