عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فکرم دقیق گشت بسی در میان دوست
نه زان میان خبر شد و نه از دهان دوست
رحمی خدایرا بمن ای باغبان یار
خاشاک چون برون بری از بوستان دوست
حاشا که گنجد آن بقلم یا که بر زبان
سری که در میان منست و میان دوست
گفتی که چیست آن مژه بر دست ترک چشم
تیری زغمزه مینهد اندر کمان دوست
خضری اگر حیات ابد خواست از خدا
خواهد برای آنکه شود جانفشان دوست
روزی اگر سواره بخاکم گذر کنی
خیزم چو گرد و باز بگیرم عنان دوست
گوئی که شکر است برآمیخته بزهر
از بس که نام غیر رود بر زبان دوست
چون خاک میشوم بهل اینجا روم بخاک
ای پاسبان مران تو مرا زآشینان دوست
هندو در آفتاب نشان تو جسته است
هر ذره ای که هست درو چون نشان دوست
ترسم که مهربان برقیبان شود دلش
نامهربان کنیم دل مهربان دوست
آشفته در طلب پی آنزلف خم بخم
سر میدود چو گوی پی صولجان دوست
حب علی بعشق نکویان مرا فکند
دشمن پرست گشته دل اندر گمان دوست
نه زان میان خبر شد و نه از دهان دوست
رحمی خدایرا بمن ای باغبان یار
خاشاک چون برون بری از بوستان دوست
حاشا که گنجد آن بقلم یا که بر زبان
سری که در میان منست و میان دوست
گفتی که چیست آن مژه بر دست ترک چشم
تیری زغمزه مینهد اندر کمان دوست
خضری اگر حیات ابد خواست از خدا
خواهد برای آنکه شود جانفشان دوست
روزی اگر سواره بخاکم گذر کنی
خیزم چو گرد و باز بگیرم عنان دوست
گوئی که شکر است برآمیخته بزهر
از بس که نام غیر رود بر زبان دوست
چون خاک میشوم بهل اینجا روم بخاک
ای پاسبان مران تو مرا زآشینان دوست
هندو در آفتاب نشان تو جسته است
هر ذره ای که هست درو چون نشان دوست
ترسم که مهربان برقیبان شود دلش
نامهربان کنیم دل مهربان دوست
آشفته در طلب پی آنزلف خم بخم
سر میدود چو گوی پی صولجان دوست
حب علی بعشق نکویان مرا فکند
دشمن پرست گشته دل اندر گمان دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آهسته ران خدا را جانها فدای جانت
نه دست در رکیبند یاران مهربانت
یکشهر از دهانت انگشت در دهانند
حرفی بگو که دانند تا چیست دردهانت
اغیار در قفا و آه منت عنان گیر
شوق که شهسوارا تا می کشد عنانت
خواههم نسیم باغ زین سود گر نیاید
تاره برند اغیار زین بو ببوستانت
خاکی در آستانت لابد ضرور باشد
بگذار تا بمیرد عاشق در آستانت
گفتم که روبرویت راز درون بگویم
چون آینه عیانست سر دل از نهانت
آویخت چاه بیژن معکوس بر زنخدان
بسته کمند رستم بر گوشه کمانت
از تو نه شکوه بودم گر ناله ای نمودم
شب خواب میر بودم از چشم پاسبانت
بومند و شوم اغیار در آستان مده راه
تو خود هما و سیمرغ باید هم آشیانت
از فتنه زمانه آشفته غم چه داری
بر سر چو سایه باشد از صاحب الزمانت
شد کیمیا مس ما زاکسیر حب حیدر
فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت
نه دست در رکیبند یاران مهربانت
یکشهر از دهانت انگشت در دهانند
حرفی بگو که دانند تا چیست دردهانت
اغیار در قفا و آه منت عنان گیر
شوق که شهسوارا تا می کشد عنانت
خواههم نسیم باغ زین سود گر نیاید
تاره برند اغیار زین بو ببوستانت
خاکی در آستانت لابد ضرور باشد
بگذار تا بمیرد عاشق در آستانت
گفتم که روبرویت راز درون بگویم
چون آینه عیانست سر دل از نهانت
آویخت چاه بیژن معکوس بر زنخدان
بسته کمند رستم بر گوشه کمانت
از تو نه شکوه بودم گر ناله ای نمودم
شب خواب میر بودم از چشم پاسبانت
بومند و شوم اغیار در آستان مده راه
تو خود هما و سیمرغ باید هم آشیانت
از فتنه زمانه آشفته غم چه داری
بر سر چو سایه باشد از صاحب الزمانت
شد کیمیا مس ما زاکسیر حب حیدر
فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مرا که زلف تو آشفته کرد و چشم تو مست
کجا رود زسر آشفتگی دل تا هست
بگو خلیل ننازد به بت شکستن خویش
بتی زکعبه عیان شد که بتکده بشکست
زسوزن مژه راه نظر بدیده بدوخت
به سحر غمزه زچشمم خیال خواب ببست
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر
اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست
چه عزتست کسی را که او ذلیل کند
چه مرهمست دلی را که او بخواهد خست
بدام عشق ندانم که این چه تأثیر است
که هیچ صید ندیدم کزین کمند بجست
بشامگاه ابد باز معتقد بتوام
که من بعهد تو بودم زبامداد الست
چنانکه غمزه ساقیست بر سر یغما
نه هوشیار بجا مانده در جهان و نه مست
زحادثات زمانه کجا زجا خیزد
چنانکه نقش تواندر ضمیر ما بنشست
تو ای محیط محبت بگو چه بحرستی
که ماهی تو نیاید بهیچ حیله بدست
زآه سینه آشفته چون نپرهیزی
که دوزخی شود آتش اگر بهم پیوست
رقم چو خامه تو میزند بنام علی
سزد چو نافه چینش برند دست بدست
کجا رود زسر آشفتگی دل تا هست
بگو خلیل ننازد به بت شکستن خویش
بتی زکعبه عیان شد که بتکده بشکست
زسوزن مژه راه نظر بدیده بدوخت
به سحر غمزه زچشمم خیال خواب ببست
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر
اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست
چه عزتست کسی را که او ذلیل کند
چه مرهمست دلی را که او بخواهد خست
بدام عشق ندانم که این چه تأثیر است
که هیچ صید ندیدم کزین کمند بجست
بشامگاه ابد باز معتقد بتوام
که من بعهد تو بودم زبامداد الست
چنانکه غمزه ساقیست بر سر یغما
نه هوشیار بجا مانده در جهان و نه مست
زحادثات زمانه کجا زجا خیزد
چنانکه نقش تواندر ضمیر ما بنشست
تو ای محیط محبت بگو چه بحرستی
که ماهی تو نیاید بهیچ حیله بدست
زآه سینه آشفته چون نپرهیزی
که دوزخی شود آتش اگر بهم پیوست
رقم چو خامه تو میزند بنام علی
سزد چو نافه چینش برند دست بدست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
صیاد زد بتیرم وبالم شکست و رفت
از کثرت شکار ببندم نبست و رفت
با صد نیاز خواستم از وی نشستی
آمد بناز بر سرم و برنشست و رفت
از عقل بس عقال نهادم بپای دل
دستی نمود و رشته عقلم گسست و رفت
نزدیک بود زخم درون به شود که یار
آمد بنوک تیر نظرباز خست و رفت
کردم جگر کباب و زخون درون شراب
خورد آن شراب بامزه گردید مست و رفت
نقش بتان بشستم و شد جلوه گر بتی
آشفته را نمود زنو بت پرست و رفت
مشغول غیر بود که حیدر پدید شد
آورد بازیاد زعهد الست و رفت
از کثرت شکار ببندم نبست و رفت
با صد نیاز خواستم از وی نشستی
آمد بناز بر سرم و برنشست و رفت
از عقل بس عقال نهادم بپای دل
دستی نمود و رشته عقلم گسست و رفت
نزدیک بود زخم درون به شود که یار
آمد بنوک تیر نظرباز خست و رفت
کردم جگر کباب و زخون درون شراب
خورد آن شراب بامزه گردید مست و رفت
نقش بتان بشستم و شد جلوه گر بتی
آشفته را نمود زنو بت پرست و رفت
مشغول غیر بود که حیدر پدید شد
آورد بازیاد زعهد الست و رفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای خوش آنعاشق بدنام که او نام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زاهد که همی گفت می ناب حرام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای ترک گر آزردن دلهات خیالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
محکی در میان دشمن و دوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خاطرت هست که جز یاد در تو خاطر نیست
من شهید نظر و یار بمن ناظر نیست
ظاهرا گفت رقیب از نظرش افتادی
آری آن نظره که با من بودش ظاهر نیست
آخرین داروی دردم زطبیب آید کی
داغ عشق است از آن درد مرا آخر نیست
نیست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق
هر که بر آتش سودای بتان صابر نیست
نامش از چه نبری از سر رحمت هرگز
آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نیست
زنبق خام که هارب شود از آتش تند
خام بر پختگی البته بدان قادر نیست
نادر آنست که بیزخم کس از تیر تو جست
گر دلی زخمی تیر تو شود نادر نیست
روی بر کعبه و بر نقش بتان سجده کنی
چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نیست
گر جهانی به تو دشمن شود آشفته چه باک
ناصرالدین شه غازی مگرت ناصر نیست
یار بی پرده بر اصحاب نظر چهره نمود
ظاهر اینست که بر اهل هوس ظاهر نیست
همت من شده مقصود بمدح حیدر
دست کوته بود و همت من قاصر نیست
من شهید نظر و یار بمن ناظر نیست
ظاهرا گفت رقیب از نظرش افتادی
آری آن نظره که با من بودش ظاهر نیست
آخرین داروی دردم زطبیب آید کی
داغ عشق است از آن درد مرا آخر نیست
نیست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق
هر که بر آتش سودای بتان صابر نیست
نامش از چه نبری از سر رحمت هرگز
آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نیست
زنبق خام که هارب شود از آتش تند
خام بر پختگی البته بدان قادر نیست
نادر آنست که بیزخم کس از تیر تو جست
گر دلی زخمی تیر تو شود نادر نیست
روی بر کعبه و بر نقش بتان سجده کنی
چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نیست
گر جهانی به تو دشمن شود آشفته چه باک
ناصرالدین شه غازی مگرت ناصر نیست
یار بی پرده بر اصحاب نظر چهره نمود
ظاهر اینست که بر اهل هوس ظاهر نیست
همت من شده مقصود بمدح حیدر
دست کوته بود و همت من قاصر نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
زلف تو یکجهان پریشان داشت
از همه دل زمن دل و جان داشت
این چه سحر است کز لب و دندان
لؤلؤ تر بکان مرجان داشت
درمند فراق دوست طبیب
غیر عناب لب چه درمان داشت
بجز از بحر بیکران غمت
گرچه بحر محیط پایان داشت
گر ندیدی چو تو بهشتی روی
روی کی در بهشت رضوان داشت
زاشتیاق گل رخت در باغ
چاکها غنچه در گریبان داشت
داشت گل عندلیب نغمه سرا
همچو آشفته کی غزلخوان داشت
زان تجلی که کرد شمع رخت
سنگ آتش بسینه پنهان داشت
از علی جو مراد در دو جهان
چشم بر غیر دوست نتوان داشت
از همه دل زمن دل و جان داشت
این چه سحر است کز لب و دندان
لؤلؤ تر بکان مرجان داشت
درمند فراق دوست طبیب
غیر عناب لب چه درمان داشت
بجز از بحر بیکران غمت
گرچه بحر محیط پایان داشت
گر ندیدی چو تو بهشتی روی
روی کی در بهشت رضوان داشت
زاشتیاق گل رخت در باغ
چاکها غنچه در گریبان داشت
داشت گل عندلیب نغمه سرا
همچو آشفته کی غزلخوان داشت
زان تجلی که کرد شمع رخت
سنگ آتش بسینه پنهان داشت
از علی جو مراد در دو جهان
چشم بر غیر دوست نتوان داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
این دود که دوش از دل سودازده برخاست
چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست
ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت
چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست
تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد
با لطف بدن ساعد بازوش تواناست
زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری
خون دل عشاق بریزی زچپ و راست
در صورتت آن چشم که دید آیت معنی
صاحبنظرانش همه گویند که بیناست
یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش
تنهائی در هجر نصیب من تنهاست
دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت
با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست
در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست
لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست
دلدار چو در کام تو و باده بجام است
از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست
هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی
گر هست قصوری صنما از طرف ماست
آشفته بدامان تو زد دست تولا
ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست
ما از دو جهان روبه تو آورده بامید
کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست
چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست
ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت
چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست
تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد
با لطف بدن ساعد بازوش تواناست
زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری
خون دل عشاق بریزی زچپ و راست
در صورتت آن چشم که دید آیت معنی
صاحبنظرانش همه گویند که بیناست
یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش
تنهائی در هجر نصیب من تنهاست
دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت
با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست
در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست
لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست
دلدار چو در کام تو و باده بجام است
از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست
هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی
گر هست قصوری صنما از طرف ماست
آشفته بدامان تو زد دست تولا
ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست
ما از دو جهان روبه تو آورده بامید
کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
از هر خوشی بدور جهان عشق خوشتر است
تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است
عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست
گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است
آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق
بزمم بشام تیره صباح منور است
هرگز هوای جنت رضوان نمیکند
هر دل که او رهین سر کوی دلبر است
شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه
مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است
عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار
خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است
زلف دراز سلسله بر طرف عارضت
در بامداد عید عیان روز محشر است
زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر
ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است
آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز
آنم اگر مجال شد اینم میسر است
خواهم رسم بخاک در دوست در نجف
آن قطره ام که الفت در یام بر سر است
تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است
عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست
گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است
آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق
بزمم بشام تیره صباح منور است
هرگز هوای جنت رضوان نمیکند
هر دل که او رهین سر کوی دلبر است
شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه
مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است
عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار
خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است
زلف دراز سلسله بر طرف عارضت
در بامداد عید عیان روز محشر است
زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر
ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است
آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز
آنم اگر مجال شد اینم میسر است
خواهم رسم بخاک در دوست در نجف
آن قطره ام که الفت در یام بر سر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گلم میار خدا را تو باغبان عنایت
خزان ما زبهار تو کی رسد بنهایت
بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعیار
عتاب دوست بسی به که از رقیب عنایت
مگر بروز فراقت حدیث هجر بگویم
که شام هجر ندارد باین حدیث کفایت
هزار دوست گرفتم ولی بشام فراقت
بغیر مردم چشم کسی نکرد حمایت
بکشت غیرت عشقم اگر چه پا بدرستی
ببین که رشک محبت رسیده تا به چه غایت
نه زهر عشق چشیدی نه بار هجر کشیدی
بدان که فرق بسی از روایتست و درایت
زبیم برنکشم آه در قفای رکیبش
مباد شعله آهم کند بدوست سرایت
چنان که یوسف و یعقوب را رساند بکنعان
مگر خدا برساند تو را بمن زعنایت
بآتش دل درویش هیچکس چو نبخشد
مگر که ساقی کوثر کند زلطف شفایت
گلوی تشنه نخورد آب خوش زجدول تیغت
اگر چه غیر بقتلم بسی نمود سعایت
ززلف تو کند آشفته جلوه ی بتو حاشا
کسی زمنزل مألوف خود نکرده شکایت
خزان ما زبهار تو کی رسد بنهایت
بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعیار
عتاب دوست بسی به که از رقیب عنایت
مگر بروز فراقت حدیث هجر بگویم
که شام هجر ندارد باین حدیث کفایت
هزار دوست گرفتم ولی بشام فراقت
بغیر مردم چشم کسی نکرد حمایت
بکشت غیرت عشقم اگر چه پا بدرستی
ببین که رشک محبت رسیده تا به چه غایت
نه زهر عشق چشیدی نه بار هجر کشیدی
بدان که فرق بسی از روایتست و درایت
زبیم برنکشم آه در قفای رکیبش
مباد شعله آهم کند بدوست سرایت
چنان که یوسف و یعقوب را رساند بکنعان
مگر خدا برساند تو را بمن زعنایت
بآتش دل درویش هیچکس چو نبخشد
مگر که ساقی کوثر کند زلطف شفایت
گلوی تشنه نخورد آب خوش زجدول تیغت
اگر چه غیر بقتلم بسی نمود سعایت
ززلف تو کند آشفته جلوه ی بتو حاشا
کسی زمنزل مألوف خود نکرده شکایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
هوس ساده زخامم سر سودائی سوخت
شرر عشق بتان خرمن دانائی سوخت
شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم
طوطی طبع مرا قوه گویائی سوخت
بنشین در قفس ایدل زتماشا بگذر
کآه بلبل بچمن خیل تماشائی سوخت
ترک در کشور یغما چو تو یغمائی نیست
کزدم تیغ کجت چینی و یغمائی سوخت
برقی از آه دل خسته برون جست بدشت
دل کوه از شررش با همه خارائی سوخت
خود بیاراست در آئینه بر آتش زد مشک
آینه دید چون آن طرز خود آرائی سوخت
جگر زاهد اگر سخت بکانون زریا
خرقه رند قدح خوار برسوائی سوخت
این چه باده است که تاریخت زمینا در جام
اثر آتش او گنبد مینائی سوخت
بزن آبی بدل سوخته آشفته
کاندر آتش بهوای بت هر جائی سوخت
شمه عشق تو روزی به نیستان گفتم
آتشی خاست زنی کز اثرش نائی سوخت
خواست دیده که شود آگه از نور علی
چون تف چشمه خور حاصل بینائی سوخت
عجبی نیست اگر سوخت مگس را پر و بال
شکری بود کزو دکه حلوائی سوخت
شرر عشق بتان خرمن دانائی سوخت
شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم
طوطی طبع مرا قوه گویائی سوخت
بنشین در قفس ایدل زتماشا بگذر
کآه بلبل بچمن خیل تماشائی سوخت
ترک در کشور یغما چو تو یغمائی نیست
کزدم تیغ کجت چینی و یغمائی سوخت
برقی از آه دل خسته برون جست بدشت
دل کوه از شررش با همه خارائی سوخت
خود بیاراست در آئینه بر آتش زد مشک
آینه دید چون آن طرز خود آرائی سوخت
جگر زاهد اگر سخت بکانون زریا
خرقه رند قدح خوار برسوائی سوخت
این چه باده است که تاریخت زمینا در جام
اثر آتش او گنبد مینائی سوخت
بزن آبی بدل سوخته آشفته
کاندر آتش بهوای بت هر جائی سوخت
شمه عشق تو روزی به نیستان گفتم
آتشی خاست زنی کز اثرش نائی سوخت
خواست دیده که شود آگه از نور علی
چون تف چشمه خور حاصل بینائی سوخت
عجبی نیست اگر سوخت مگس را پر و بال
شکری بود کزو دکه حلوائی سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
این کجکله ترک قزلباش کدامست
آشوب دل و دین بود این فتنه چه نامست
ماهی بسرسر و کله گوشه شکسته
یا ماه بخرگاهست یا سرو ببامست
دزدیده برو دید می از بیم رقیبان
چون نیک بینی تو یکی ماه تمامست
او نیز نظر کرد بتندی بمن از خشم
کاین رند نظرباز چه نامست و کدامست
گفتم بدل از بیم باین عربده جو ترک
نه قدرت گفتارم نه جای سلامست
در مشرب او خون دل خلق حلال است
در مذهب او پرسش عشاق حرامست
در پیرهنش سینه نه یک صفحه زسیم است
دل نیست در آن سینه که در سیم رخامست
چشمش چو یکی ترک معربد بصف جنگ
شمشیر بکف دارد و از اهل نظامست
شیرین لب و شکردهن و عقل فریبست
آهو روش و سرو قد و کبک خرامست
گر حور بهشت است که او را زجواریست
غلمان بخیلش چو یکی طرفه غلامست
کوتاه بود در بر زلفش شب یلدا
باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست
آشفته تو را غالیه بو شد نفس از چیست
زان زلف مگر بوئیت امشب بمشامست
از خاک در میکده جو نعمت وصلش
کاز باده فروشست که هر کار بکامست
گر خضر بود زنده بیک جرعه آبست
ور جم بود او بنده بیک گردش جامست
دست ازل آن باده فروش خم معنی
کو پیشرو اهل یقین است و امامست
آشوب دل و دین بود این فتنه چه نامست
ماهی بسرسر و کله گوشه شکسته
یا ماه بخرگاهست یا سرو ببامست
دزدیده برو دید می از بیم رقیبان
چون نیک بینی تو یکی ماه تمامست
او نیز نظر کرد بتندی بمن از خشم
کاین رند نظرباز چه نامست و کدامست
گفتم بدل از بیم باین عربده جو ترک
نه قدرت گفتارم نه جای سلامست
در مشرب او خون دل خلق حلال است
در مذهب او پرسش عشاق حرامست
در پیرهنش سینه نه یک صفحه زسیم است
دل نیست در آن سینه که در سیم رخامست
چشمش چو یکی ترک معربد بصف جنگ
شمشیر بکف دارد و از اهل نظامست
شیرین لب و شکردهن و عقل فریبست
آهو روش و سرو قد و کبک خرامست
گر حور بهشت است که او را زجواریست
غلمان بخیلش چو یکی طرفه غلامست
کوتاه بود در بر زلفش شب یلدا
باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست
آشفته تو را غالیه بو شد نفس از چیست
زان زلف مگر بوئیت امشب بمشامست
از خاک در میکده جو نعمت وصلش
کاز باده فروشست که هر کار بکامست
گر خضر بود زنده بیک جرعه آبست
ور جم بود او بنده بیک گردش جامست
دست ازل آن باده فروش خم معنی
کو پیشرو اهل یقین است و امامست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
آفتاب عشقبازان حسن عالمگیر تست
معنی سر ازل در پرده تصویر تست
تا که طغرا از که داری در نهان آنخط سبز
که قضا و هم قدر اندر خط تسخیر تست
ایدل شیدا چه بیماری که ماندی بیعلاج
گر فلاطون زمان پیوسته در تدبیر تست
ایدل سودائی از بند تعلق چون رهی
کش زنخدان است زندان گیسوان زنجیر تست
گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرویت
گر شهاب ثاقب او قایم مقام تیر تست
کیست ایعشق آن مؤثر کاین اثر در تو نهاد
فاعل و قابل هم از کیفیت تأثیر تست
سبحه را بردار از ره دانه وسواس چیست
زاهدا این فتنه ها از رشته تزویر تست
دور بزم میفروشان کار ساز عالمست
تا نگوئی کاسمان خاصیت از تدویر تست
بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نیست
زانکه تقدیر قدر هم در کف تقدیر تست
حادثات دهر را باشد تغیر لاجرم
پایدارتر از آن میانه عشق بی تغیر تست
این جوانیها که باشد روزگار پیر را
جمله آشفته زتأثیر وجود پیر تست
شاه مردان شیر یزدان مرتضی کز لطف عام
در خراب آباد دوران از پی تعمیر تست
معنی سر ازل در پرده تصویر تست
تا که طغرا از که داری در نهان آنخط سبز
که قضا و هم قدر اندر خط تسخیر تست
ایدل شیدا چه بیماری که ماندی بیعلاج
گر فلاطون زمان پیوسته در تدبیر تست
ایدل سودائی از بند تعلق چون رهی
کش زنخدان است زندان گیسوان زنجیر تست
گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرویت
گر شهاب ثاقب او قایم مقام تیر تست
کیست ایعشق آن مؤثر کاین اثر در تو نهاد
فاعل و قابل هم از کیفیت تأثیر تست
سبحه را بردار از ره دانه وسواس چیست
زاهدا این فتنه ها از رشته تزویر تست
دور بزم میفروشان کار ساز عالمست
تا نگوئی کاسمان خاصیت از تدویر تست
بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نیست
زانکه تقدیر قدر هم در کف تقدیر تست
حادثات دهر را باشد تغیر لاجرم
پایدارتر از آن میانه عشق بی تغیر تست
این جوانیها که باشد روزگار پیر را
جمله آشفته زتأثیر وجود پیر تست
شاه مردان شیر یزدان مرتضی کز لطف عام
در خراب آباد دوران از پی تعمیر تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گر تو اقامت کنی بآن قد و قامت
روز قیامت عیان کنی زکرامت
چون روم از کوی تو به پند ونصیحت
من که وطن کرده ام بکوی ملامت
دامن وصلت زدست بیهده دادیم
بر سرخود بیختیم خاک ندامت
قدر بهشت وصال هر که ندانست
سوخت زنار فراق تو بغرامت
شاهد روشن نداشت چون مه رویت
دعوی سرو چمن که کرد بقامت
محرم کعبه گرت بباد به بیند
عمره و حج را بدل کند با قامت
تا که کنی عرضه کشتگان خود ایشوخ
محشر دیگر بپا کنی بقیامت
گنج نیاید هر آنکه زنج نبیند
گو بنشیند طالبان سلامت
سلطنت باغ خلد برد مسلم
هر که زداغت بجبهه داشت علامت
دست ازل از کرم در اول نوروز
بر سر حیدر نهاد تاج کرامت
گر شده آشفته بنده تو عجب نیست
بندگی تو بزرگی است و فخامت
روز قیامت عیان کنی زکرامت
چون روم از کوی تو به پند ونصیحت
من که وطن کرده ام بکوی ملامت
دامن وصلت زدست بیهده دادیم
بر سرخود بیختیم خاک ندامت
قدر بهشت وصال هر که ندانست
سوخت زنار فراق تو بغرامت
شاهد روشن نداشت چون مه رویت
دعوی سرو چمن که کرد بقامت
محرم کعبه گرت بباد به بیند
عمره و حج را بدل کند با قامت
تا که کنی عرضه کشتگان خود ایشوخ
محشر دیگر بپا کنی بقیامت
گنج نیاید هر آنکه زنج نبیند
گو بنشیند طالبان سلامت
سلطنت باغ خلد برد مسلم
هر که زداغت بجبهه داشت علامت
دست ازل از کرم در اول نوروز
بر سر حیدر نهاد تاج کرامت
گر شده آشفته بنده تو عجب نیست
بندگی تو بزرگی است و فخامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هر که سودای بتان در دل دیوانه گذاشت
همچو مرغی است که شب برق بکاشانه گذاشت
آن پری دوش خم زلف دلاویز گشود
باز زنجیر بپای دل دیوانه گذاشت
آتش شمع مپندار که از سوز دلست
زآتشی بود که اندر پر پروانه گذاشت
طالب دوست عجب نیست که بیجان زنده است
زآنکه جان در طلب دلبر جانانه گذاشت
زاهد شهر که پیمانه مستان بشکست
دوش پیمان بسر ساغر و پیمانه گذاشت
خال و زلف تو کدام است که صیدم کرده
آنکه اندر شکن دام تو این دانه گذاشت
مردم دیده بسی غوص گهر کرد و بریخت
لیک در بحر دل آن گوهر یکدانه گذاشت
رفت آنشوخ پریوار و جهان مجنون کرد
نتوان گفت که یک عاقل و فرزانه گذاشت
خانه های دل سودازدگان کرد خراب
تا که پا در خم زلفین کجت شانه گذاشت
دوشم این سیل که از ابر مژه گشت روان
نتوان گفت که در شهر بجا خانه گذاشت
رفت زین بادیه چون محمل لیلی سوی حی
وه که جز بر سر مجنون زوفا پا نگذاشت
گنه خویش بحیدر چو بخواند آشفته
قلم عفو برو لطف کریمانه گذاشت
همچو مرغی است که شب برق بکاشانه گذاشت
آن پری دوش خم زلف دلاویز گشود
باز زنجیر بپای دل دیوانه گذاشت
آتش شمع مپندار که از سوز دلست
زآتشی بود که اندر پر پروانه گذاشت
طالب دوست عجب نیست که بیجان زنده است
زآنکه جان در طلب دلبر جانانه گذاشت
زاهد شهر که پیمانه مستان بشکست
دوش پیمان بسر ساغر و پیمانه گذاشت
خال و زلف تو کدام است که صیدم کرده
آنکه اندر شکن دام تو این دانه گذاشت
مردم دیده بسی غوص گهر کرد و بریخت
لیک در بحر دل آن گوهر یکدانه گذاشت
رفت آنشوخ پریوار و جهان مجنون کرد
نتوان گفت که یک عاقل و فرزانه گذاشت
خانه های دل سودازدگان کرد خراب
تا که پا در خم زلفین کجت شانه گذاشت
دوشم این سیل که از ابر مژه گشت روان
نتوان گفت که در شهر بجا خانه گذاشت
رفت زین بادیه چون محمل لیلی سوی حی
وه که جز بر سر مجنون زوفا پا نگذاشت
گنه خویش بحیدر چو بخواند آشفته
قلم عفو برو لطف کریمانه گذاشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
زینهار از دهان شیرینت
آه از پنجه نگارینت
نکند میل خسرو فرهاد
گر ببیند بخواب شیرینت
چشم شهلا بغمزه کردی باز
نرگس باغ گشت مسکینت
نکنی جز هما بچرخ شکار
تا چه چالاک بوده شاهینت
روی آئینه و دلت از سنگ
قتل و غارت گریست آئینت
ای فلک رشک روی ماه وشی
عقدمه بر گسست و پروینت
زین همه یار تو که بگرفتی
رفته از یاد یار پارینت
بعبث رنجه میکنی پنجه
مردم از نظره نخستینت
چون عروسان بیا بحجله دل
تا کنم جان و سر بکابینت
آهو از من مگیر ای خم زلف
بخطا خوانده ام اگر چینت
تو مپو راه عشق را کای شیخ
باز شد چشم مصلحت بینت
کفر اسلام چیست آشفته
که بود عشق نیکوان دینت
خیز و از جان دعای شاه بگو
تا ملایک کنند آمینت
ای علی ای امیر عرش سریر
رحمتی بر غلام دیرینت
آه از پنجه نگارینت
نکند میل خسرو فرهاد
گر ببیند بخواب شیرینت
چشم شهلا بغمزه کردی باز
نرگس باغ گشت مسکینت
نکنی جز هما بچرخ شکار
تا چه چالاک بوده شاهینت
روی آئینه و دلت از سنگ
قتل و غارت گریست آئینت
ای فلک رشک روی ماه وشی
عقدمه بر گسست و پروینت
زین همه یار تو که بگرفتی
رفته از یاد یار پارینت
بعبث رنجه میکنی پنجه
مردم از نظره نخستینت
چون عروسان بیا بحجله دل
تا کنم جان و سر بکابینت
آهو از من مگیر ای خم زلف
بخطا خوانده ام اگر چینت
تو مپو راه عشق را کای شیخ
باز شد چشم مصلحت بینت
کفر اسلام چیست آشفته
که بود عشق نیکوان دینت
خیز و از جان دعای شاه بگو
تا ملایک کنند آمینت
ای علی ای امیر عرش سریر
رحمتی بر غلام دیرینت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
شهریست حسن و زلف و رخت صبح و شام اوست
عشقت شهست و سکه دولت بنام اوست
از بعد حشر گر بخرامد برستخیز
شور قیامت دگر اندر قیام اوست
سودائیان علاج بعناب کرده اند
سودای ما زشکر عناب فام اوست
تا وحی آورد برسولان زاوج عرش
جبریل منتظر بوصول پیام اوست
ابرو کمان و غمزه کماندار و من شکار
صیاد ترک چشم تو و زلف دام اوست
بی پرده آنغلام چو یعقوب بنگرد
گوید هزار یوسف مصری غلام اوست
لیک دری که طوق بگردن نهاده است
باشد نشان که بنده طرز خرام اوست
از تلخ کام عشق تو حسرت بسی برد
خضری که آب چشمه حیوان بکام اوست
ایکاش جرعه ای دهد آشفته را زلطف
ساقی سلسبیل که کوثر بجام اوست
فانی مگو که وجه خدایست و باقیست
بی شبهه با دوام حقیقت دوام اوست
آدم کمینه خاک نشین درش بجان
خلد برین بسایه دارالسلام اوست
عشقت شهست و سکه دولت بنام اوست
از بعد حشر گر بخرامد برستخیز
شور قیامت دگر اندر قیام اوست
سودائیان علاج بعناب کرده اند
سودای ما زشکر عناب فام اوست
تا وحی آورد برسولان زاوج عرش
جبریل منتظر بوصول پیام اوست
ابرو کمان و غمزه کماندار و من شکار
صیاد ترک چشم تو و زلف دام اوست
بی پرده آنغلام چو یعقوب بنگرد
گوید هزار یوسف مصری غلام اوست
لیک دری که طوق بگردن نهاده است
باشد نشان که بنده طرز خرام اوست
از تلخ کام عشق تو حسرت بسی برد
خضری که آب چشمه حیوان بکام اوست
ایکاش جرعه ای دهد آشفته را زلطف
ساقی سلسبیل که کوثر بجام اوست
فانی مگو که وجه خدایست و باقیست
بی شبهه با دوام حقیقت دوام اوست
آدم کمینه خاک نشین درش بجان
خلد برین بسایه دارالسلام اوست