عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجهای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاطافزائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجهای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاطافزائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در هیچ جا هرگز نشد بیند ترا تنها کسی
یا تو در آغوش کسی یا در برتو ناکسی
خاکیست دشت عشق را کز طبع شور انگیز آن
مجنون صفت پیدا شود هر دم درین صحرا کسی
دادند از مهر تو جهان عشاق و تو نامهربان
هرگز نگفتی زین کسان آیا بود بر جا کسی
پیک تو رفت و از پیش بیخود دل ما شد روان
ما را نیاید دل بجا زآن کو نیاید تا کسی
از قلزم عشق اهل دل پیوسته گوهر جو ولی
کی ره بغواصی برد در قعر این دریا کسی
پاس دل پرخون خود داریم در دیر مغان
شاید کند می در قدح روزی ازین مینا کسی
ما را بدل نبود چسان گرد غم از خاک چهان
هر مشت گل زین خاکدان بود است مثل ما کسی
شادم بکوی نیستی کافکنده عشق آخر مرا
در عالمی کانجا کسی کاری ندارد با کسی
باشد شرابی عشق را در خم که تا روز جزا
ناید بخود نوشد اگر یک جرعه زین صهبا کسی
مشتاق چون خود را ز عشق افشا شود زین ماجرا
نبود تفاوت گر بود خواموش یا گویا کسی
یا تو در آغوش کسی یا در برتو ناکسی
خاکیست دشت عشق را کز طبع شور انگیز آن
مجنون صفت پیدا شود هر دم درین صحرا کسی
دادند از مهر تو جهان عشاق و تو نامهربان
هرگز نگفتی زین کسان آیا بود بر جا کسی
پیک تو رفت و از پیش بیخود دل ما شد روان
ما را نیاید دل بجا زآن کو نیاید تا کسی
از قلزم عشق اهل دل پیوسته گوهر جو ولی
کی ره بغواصی برد در قعر این دریا کسی
پاس دل پرخون خود داریم در دیر مغان
شاید کند می در قدح روزی ازین مینا کسی
ما را بدل نبود چسان گرد غم از خاک چهان
هر مشت گل زین خاکدان بود است مثل ما کسی
شادم بکوی نیستی کافکنده عشق آخر مرا
در عالمی کانجا کسی کاری ندارد با کسی
باشد شرابی عشق را در خم که تا روز جزا
ناید بخود نوشد اگر یک جرعه زین صهبا کسی
مشتاق چون خود را ز عشق افشا شود زین ماجرا
نبود تفاوت گر بود خواموش یا گویا کسی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بهر چه ز پرده برنمیآئی
کز لطف به چشم درنمیآئی
پنهانی و آشکار میبینم
پیدائی و درنظر نمیآئی
از کف ندهم چو عمر دامانت
دانم چو روی دگر نمیآئی
ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم
کز سرکشیم بسر نمیآئی
کامم چو نمیدهی بود یکسان
گرمی آئی و گر نمیآئی
از صول توأم چه سود گر خویشم
ناساخته بیخبر نمیآئی
مشتاق نمیروی بکوی او
یکره که بچشم تر نمیآئی
کز لطف به چشم درنمیآئی
پنهانی و آشکار میبینم
پیدائی و درنظر نمیآئی
از کف ندهم چو عمر دامانت
دانم چو روی دگر نمیآئی
ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم
کز سرکشیم بسر نمیآئی
کامم چو نمیدهی بود یکسان
گرمی آئی و گر نمیآئی
از صول توأم چه سود گر خویشم
ناساخته بیخبر نمیآئی
مشتاق نمیروی بکوی او
یکره که بچشم تر نمیآئی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرای دیدهام منزلگه جانانه بایستی
درین خاتم نگین آن گوهر یکدانه بایستی
بکویت خانهای بهر من دیوانه بایستی
ولی آنهم ز سیل اشک من ویرانه بایستی
من زآن سان که با او آشنا بیگانه از عالم
بمن او آشنا وز عالمی بیگانه بایستی
ندیده شادی وصلت غم هجران کشم تا کی
تهی زین زهر و پرزان بادهام پیمانه بایستی
مرا در بیضه بود ار بود فارغ بالی کانجا
نه جستوجوی آب و نه سراغ دیوانه بایستی
دل من از تو مخزون و دل اهل هوس خرم
ز لطف و قهرت این آباد آن ویرانه بایستی
شود سنک ره ما کفر و دین تا کی بکوی او
رهی پیدا میان کعبه و بتخانه بایستی
درین خاتم نگین آن گوهر یکدانه بایستی
بکویت خانهای بهر من دیوانه بایستی
ولی آنهم ز سیل اشک من ویرانه بایستی
من زآن سان که با او آشنا بیگانه از عالم
بمن او آشنا وز عالمی بیگانه بایستی
ندیده شادی وصلت غم هجران کشم تا کی
تهی زین زهر و پرزان بادهام پیمانه بایستی
مرا در بیضه بود ار بود فارغ بالی کانجا
نه جستوجوی آب و نه سراغ دیوانه بایستی
دل من از تو مخزون و دل اهل هوس خرم
ز لطف و قهرت این آباد آن ویرانه بایستی
شود سنک ره ما کفر و دین تا کی بکوی او
رهی پیدا میان کعبه و بتخانه بایستی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من کیستم ز خنجر بیرحم قاتلی
در خون خویش غوطهزنان مرغ بسملی
آمد بدلبری بت شیرین شمایلی
میدادمش بدست اگر داشتم دلی
مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل
چو غرقه چان سپرد چه بحری چه ساحلی
افتاد دلبری ز قفای دلم ببین
صیاد زیرکی ز پی صید غافلی
اجر شهادتش نبود اگر طلب کند
در حشر خون خویش شهیدی ز قاتلی
بازآ که گشت موسم گل چند سو زدم
داغی زهر گلی که برآرد سر از گلی
در خون خویش غوطهزنان مرغ بسملی
آمد بدلبری بت شیرین شمایلی
میدادمش بدست اگر داشتم دلی
مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل
چو غرقه چان سپرد چه بحری چه ساحلی
افتاد دلبری ز قفای دلم ببین
صیاد زیرکی ز پی صید غافلی
اجر شهادتش نبود اگر طلب کند
در حشر خون خویش شهیدی ز قاتلی
بازآ که گشت موسم گل چند سو زدم
داغی زهر گلی که برآرد سر از گلی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
تلخ کامم من از شکر خندی
که ز هر خنده بکشند قندی
او بمن رام شد ببین با هم
سست عهدی و سخت پیوندی
تلخ کامان عشق را چه علاج
جز شکر خنده شکر خندی
از اسیری چه خوشتر است مباد
صیدی آزاد گردد از بندی
سوخت هجران مرا چنانکه نسوخت
پدری از فراق فرزندی
خواه ما را ببخش و خواه بسوز
ما همه بنده تو خداوندی
سوزدم حسرت از تو چون یابد
آرزوی دل آرزومندی
بینی آخر ازو وفا مشتاق
گر کنی صبر بر جفا چندی
که ز هر خنده بکشند قندی
او بمن رام شد ببین با هم
سست عهدی و سخت پیوندی
تلخ کامان عشق را چه علاج
جز شکر خنده شکر خندی
از اسیری چه خوشتر است مباد
صیدی آزاد گردد از بندی
سوخت هجران مرا چنانکه نسوخت
پدری از فراق فرزندی
خواه ما را ببخش و خواه بسوز
ما همه بنده تو خداوندی
سوزدم حسرت از تو چون یابد
آرزوی دل آرزومندی
بینی آخر ازو وفا مشتاق
گر کنی صبر بر جفا چندی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خوشا فصل گل و عهد جوانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳