عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخ‌کام از کویت ایشیرین‌دهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیت‌الحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچه‌سان مهر خموشی بر دهن رفتم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع می‌لرزم
که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو
نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم
رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته
گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم
مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم
که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ربود دوش چنان باده وصال تو هوشم
که تا صباح قیامت خراب باده دوشم
بحشر هم عجب از جور یار نیست که چون نی
برآورد چو زخاکم درآورد بخروشم
نه خود بحرف تو گویا شوم که شوق تو باشد
کلید قفل لب بسته و زبان خموشم
مرا چه سود زهم بزمیت که باتو نباشد
رهین گفت‌وشنو هیچگه زبانم و گوشم
بساغرم همه مشتاق زهر و شاد از اینم
که چرخ دل نخراشد ز نیش منت نوشم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
چو فارغ در گرفتاری ز جور خاروخس باشم
همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم
نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان
اگر از ره‌نوردان گاه پیش و گاه پس باشم
ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی
که در اندیشه روز از شحنه و شب از عسس باشم
بخاتم گو مده صیاد مرغ بی‌پروبالم
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم
نمیخواند به بزمم یار و نه میراندم از در
نه مقبولم نه مردودم نمیدانم چه کس باشم
بجولانگاه او کو قوت دستی که چون گردد
عنان‌کش بر سرم او را عنان‌گیر فرس باشم
نه اکنون از غمت در چار موج اشکم افتاده
که عمری شد درین گرداب سرگردان چو خس باشم
نمیگیرد بکس مشتاق آن نامهربان الفت
گرفتم اینکه من عاشق نباشم بوالهوس باشم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دلم دارد هوای دام جان هم
که بر من باغ تنگ است آشیان هم
توام چون دوستی پروا ندارم
که گردد دشمن انجم آسمان هم
منال ایدل که در دل مهوشان را
ندارد ناله تأثیری فغان هم
بخونم آن شکارافکن کشیده است
که پیدا نیست تیر او کمان هم
مشو عاشق اگر خواهی دل و دین
که خواهد از کفت رفت این و آنهم
بکوی نیستی آسوده ز آنم
که پیدا نیست نام از من نشان هم
محبت آتشی بر کرده مشتاق
که دایم پیر ازو سوزد جوان هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشت‌زار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گل‌افزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جان‌ستانیرا نظرکن جان‌سپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من
برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من
نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم
گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من
بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی
نه من ز امیدواران توام امیدگاه من
مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم
بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من
من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد
ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من
ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد
رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مکن از حرف دشمن بیوفا ترک وفاداران
نه یار است آنکه از حرف غرض کو رنجد از یاران
ندارم با اسیران دگر نسبت بدان قدرم
که در دامت منم سرحلقه خیل گرفتاران
خدا را چاره‌ام کن کامد از دردت بلب جانم
که بدنامی است از بهر طبیبان مرگ بیماران
نسوزم چون بداغ شوق وصلت کافکند آتش
بجان دانه لب تشنه شوق حسرت باران
سیه شد همچو شب روزم ز خوبان این سزای آن
که جوید پرتو مهر و وفا زین ماه رخساران
مزن لاف وفا پیمان ما مشکن مکن کاری
که نه شرط وفا باشد نه آئین وفاداران
دل از وصلش بکن مشتاق کان در گران قیمت
بدست مفلسی کی افتد از جوش خریداران
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطه‌زنان
لاله‌زاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صف‌صف‌شکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیل‌تنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق هم‌آغوشی سیمین بدنان
داردم بی‌لب و داغ سیه‌روزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راه‌زنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچه‌سان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بی‌وطنان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
حاشا که زنده مانم از جور غیر و جانان
شمعی بگو چه سازد با آستین فشانان
از جور خوبرویان مشکل رهند عشاق
این فرقه جان‌سپاران و آنقوم جان‌ستانان
کی حل عقده عشق زاهل خرد برآید
کاری نمیگشاید اینجا ز کاردانان
عاشق ز وصل معشوق چون بگذرد که باشند
عشاق تلخکامان خوبان شکر دهانان
ما بلبلان نیامد جز دیدن گل از ما
بر ما عبث در باغ بندند باغبانان
خوبان و عاشقانند قومی که بیکرانست
مهر و وفای آنان جوروجفای اینان
هر شب به بستر ناز سرخوش تو خفته و من
چشمم بهم نیامد چون چشم پاسبانان
مردند از جفایت ای وای گر نه بخشی
بر زخم سینه‌ریشان بر درد خسته‌جانان
دارد نیاز پیران تأثیرها ولیکن
از جام ناز مستند این نازنین جوانان
مشتاق اگر نبخشد بر من زهی سعادت
ور خون من بریزد جانم فدای جانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خوشاب بزمی که سرخوش از شراب صحبت جانان
برقص آیم چو مستان دست‌کوبان پای‌افشانان
بیک جام میم کافر شناسد زاهد و داند
مسلمان خویش را و میخورد خون مسلمانان
ز بیقدری کشم از آسمان نازی درین محفل
که دارد میزبان سفله بر ناخوانده مهمانان
دلم خون شد ز شوق نارپستان بتان تا کی
خورم حسرت ز نخل قامت این نارپستانان
ننالم از جفای گلرخان اما گذشت از حد
برین مسکین گدایان جور این مغرور سلطانان
من و میخانه کانجا دامن رندان دردی کش
زند صد طعنه بر دامان پاک پاکدامانان
مده زلف پریشان اینقدر بر باد اگر آگه
شوند از سستی پیمان‌خویش این سست‌پیمانان
چه از مشکین خطان و عنبرین زلفان جز این دیدم
که روزم تیره شد زینان و شامم تارتر زآنان
معاذالله بصد خواری کشم پا از درت اما
گذشت از حد جفای پاسبانان جور دربانان
بر او کیستم مشتاق پیش حضرت شاهی
ستاده بنده ای از جان دعاگویان ثناخوانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
به توان گفتن کدامین عضو از اعضای تو
خوب‌تر از یکدگر باشند سرتا پای تو
بر نتابد رنگ شرک مدعی عشق غیور
بر سر آن کوی جای ما بود یا جای تو
رخ بپایت سوده جا دارد کشد هر دم بخاک
افسر خورشید را از رشک نقش پای تو
جای نازت با رقیبان است هر دم صد نیاز
هست گویا خاصه از بهر من استغنای تو
زان ننالم نیست با من دانمت چون التفات
سوزدم با غیررشک لطف پا برجای تو
میرود زین خاکدان مشتاق و خواهد بوسه‌ای
توشه راه عدم از لعل روح‌افزای تو
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من بقلزم می خیمه چون حباب زدم
قدح بمیکده عشق بی‌حساب زده
ز زور باده عشق بتان شهر آشوب
چو موج غوطه بدریای اضطراب زده
گهی بروی زمین چون غبار افتاده
گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده
بسوی دیر شدم بهر چاره‌جوئی خویش
علی‌الصباح ره کاروان خواب زده
بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
آمد امروز یار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینه‌ایم و حیف که نیست
یار ما یار یار دیرینه
آمد و رسم دوستداری نو
کرد با دوستدار دیرینه
یاد از بنده کهن نکند
جز خداوندگار دیرینه
جوربس از تو ناامید مباد
گردد امیدوار دیرینه
کیست بر آستانه‌ات مشتاق
بنده‌ای خاکسار دیرینه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گو در ره عشقم نرسد راهنمائی
کافتاده‌ام و نیست مرا قوت پائی
پی برگ تراز گلبن خشگیم درین باغ
هیهات که مرغی رسد از ما بنوائی
ران اشک خود از چشم من افتاده که هرگز
زین قطره گیاهی نکند نشو و نمائی
آسوده بکوی عدمم کز کسی آنجا
نه بیم جفائیست نه امید وفائی
در راه صبا دیده امید مرا بس
گردی که گهی آوردم از کف پائی
تنها نه ز من عشق تو شد فاش که هر دم
سر میزند این آتش سوزنده ز جائی
مستیم و ندانیم درین میکده مشتاق
غیر از زدن دستی و کوبیدن پائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای که میجوئی بخوبی همچو لیلی دلبری
حال مجنون ناید ار لیلی نباشد دیگری
چون ندادت عشق از اول چشم یعقوبی چه سود
گر ببینی صدره از یوسف بحسن افزون‌تری
گر نگشتی صید شوخی زاهل دل خود را مخوان
نیست دل آندل که گرد او نگردد دلبری
زوشراری بس ترا داری گر استعداد عشق
میتواند زد بچندین خرمن آتش اخگری
در دل سخت تو این نیش ار نگردد کارگر
نیست جرم غمزه خوبان گر از حق نگذری
قطره خونی گشودن از رگ خارا بسعی
تیشه فولاد نتواند چه جای نشتری
گر ترا مشتاق باشد دیده جوهرشناس
در کفت خواهد فتاد آخر گرامی گوهری
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
من تشنه دشت بی‌آب بارد مگر سحابی
ورنه کسی نگیرد دست مرا بآبی
آن تشنه لب درین دشت آخر رسد بآبی
کز ره نرفته باشد از جلوه سرابی
هرکس که گشت روشن از لوح دل سوادش
هرگز نخوانده باشد گو حرفی از کتابی
از تشنگی است یا رب آتش بجان گیاهم
یا رشحه زابری یا قطره‌ای ز آبی
هرگز ز ساغر عشق جز خون دل نخوردیم
اینست اگر کشیده است زین گل کسی گلابی
در پنجه غم او مرغیست دل که چون شد
بیرون ز بیضه افتاد در چنگل عقابی
زهر فراق یاران هرکس چشیده داند
در نه خم فلک نیست زین تلختر شرابی
نزدیک ساحل آمد سالم سفینه ما
ای قلزم محبت وقتست انقلابی
اکنون که دانه‌ام سوخت لب تشنه در ته خاک
حاصل چه زینکه هر سو گیرد هوا سحابی
زآن مهروش چه داند بیتابی تو مشتاق
چون ذره هر که نبود سرگرم آفتابی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطه‌ای مشتاق می‌آید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
شنیدم تشنه‌ای جویای آبی
ز سوز دل سرا پا التهابی
که در بر از تف لب تشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
بدشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
بآن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیرشهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محالست
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
بمردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
برنگ ابر نیسانی سحابی
بکامش قطره‌افشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنه‌ای گیرد گلابی
زوصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جوئی و نیابی
ترا ای تشنه‌کام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی بتن هست
که باز آید بجوی رفته آبی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
برنگ ذره‌ام سرگرم مهر عالم‌افروزی
که ممکن نیست هرگز با کسی آرد بشب روزی
خوشم با ناله گرمی که خیزد از رگ جانم
که دارد نغمه این ساز در عشقت عجب سوزی
تو اسباب طرب کن جمع کز عشق تو مارا بس
دل کالفت فراهم آوری جان غم اندوزی
نخواهم نور شمع و پر تو مه بیرخت شبها
کز آه گرم خود دارم چراغ محفل‌افروزی
محبت این دبستان را بود آن مرشد کامل
که پیر عقل باشد پیش او طفل نوآموزی
بخون دانی چرا در صیدگاه دلبران غلطم
گر از شست نگاهی خورده باشی تیر دلدوزی
ز بی‌اقبالیم مشتاق خار گلرخان دایم
دریغ از طالع فرخنده‌ای و بخت فیروزی