عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۱
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۵
میرزاده عشقی : قالبهای نو
سرگذشت تأثرآور شاعر
در منتهاالیه خیابان، بود پدید
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
تهران برون شهر، خرابه یکی بنای
گسترده مه، ز روزنه شاخهای بید
فرشی که تا بد، ار بلرزد همی هوای
ساعت دوازده ست، هلا نیمه شب رسید
جز وای وای جغد نیاید دگر صدای
یک بیست ساله شاعری، آواره و فرید
با هیکل نحیف و خیالات غم فزای
از دست میخ کفش به پا، گه همی جهید
در کفش می نمود، همی جابجای پای
چون دلش خوراک و چو پیراهن شهید
دوشش عبای کهنه، کفن دربر گدای
شام از پس گرسنگی، مدتی مدید
یک نیمه نان بخورده، پس کوچه در خفای
در لرزه و تعب، ز تب و نوبه می مکید
اندر دهانش انگشت، از حسرت دوای
ناگه سکوت، پرده شب را ز هم درید
از دست حزن خویش، چو بگریست های های
خوابید روی خاک و عبا بر سرش کشید
سنگی نهاد زیر سرش، بهر متکای
با آن که در نتیجه عشق وطن گزید
در این خراب مانده وطن در خرابه های
بازش ببین کزو، در و دیوارش می شنید
دایم ز شام تا سحر، این ناله کی خدای!
گر این چنین به خاک وطن، شب سحر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟
میرزاده عشقی : قالبهای نو
مرگ دختر ناکام
زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم
ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:
فتاده گوشه ئی، اندر اتاقی زار و پژمرده
ز فرط بی کسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!
عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش
بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی
چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این
به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!
به ناگه از پس آه و سرشکی چند زد ضجه
که آخر عشق، آیا زین سیه اختر چه می خواهی
اگر دل بود دادم من، وگر سر بود، بنهادم
به دست خویش افتادم، ز پا آخر، چه می خواهی
زمان مرگم است ایدر، بنه آسوده ام دیگر
خدا را در دم آخر! ز من دیگر چه می خواهی!
پس از این ناله او خورد اندکی غلت و دگرگون شد
صدا زد مردم، اینک زین سپس ایدر چه می خواهی
سبک رخت سفر بربست، از دنیا و چشمانش
به دنیا خیره بد کز این سفر کردن چه حاصل شد؟
ندانم آسمانا، بر تو زین واداشتن یک تن
به سختی زندگانی کردن و مردن چه حاصل شد؟
ترا زین جانور، جان دادن و بگرفتن ای دنیا
به غیر از مدتی، یک جانی آزردن چه حاصل شد؟
بگو باد هر «عشقی » آخر این ناکام را این سان
به دنیا بهر رنج آوردن و بردن چه حاصل شد؟!
ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی:
فتاده گوشه ئی، اندر اتاقی زار و پژمرده
ز فرط بی کسی، بنهاده بر دیوار پیشانی!
عیان می بود، که بیماری سل است، از وضع سیمایش
بلی هم درد روحی بودش و هم درد جسمانی
چو گه فکر شفا می کرد، مأیوسانه می گفت این
به غیر از مرگ دیگر نیست، بر این درد درمانی!
به ناگه از پس آه و سرشکی چند زد ضجه
که آخر عشق، آیا زین سیه اختر چه می خواهی
اگر دل بود دادم من، وگر سر بود، بنهادم
به دست خویش افتادم، ز پا آخر، چه می خواهی
زمان مرگم است ایدر، بنه آسوده ام دیگر
خدا را در دم آخر! ز من دیگر چه می خواهی!
پس از این ناله او خورد اندکی غلت و دگرگون شد
صدا زد مردم، اینک زین سپس ایدر چه می خواهی
سبک رخت سفر بربست، از دنیا و چشمانش
به دنیا خیره بد کز این سفر کردن چه حاصل شد؟
ندانم آسمانا، بر تو زین واداشتن یک تن
به سختی زندگانی کردن و مردن چه حاصل شد؟
ترا زین جانور، جان دادن و بگرفتن ای دنیا
به غیر از مدتی، یک جانی آزردن چه حاصل شد؟
بگو باد هر «عشقی » آخر این ناکام را این سان
به دنیا بهر رنج آوردن و بردن چه حاصل شد؟!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۳ - استاد عشق
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
ای دل از حال من و بلبل چه می پرسی برو
ما دو تن شوریده را کاری به جز فریاد نیست
به به از این مجلس ملی و آزادی فکر
من چه بنویسم قلم در دست کس آزاد نیست
رأی من اینست کاندید از برای انتخاب
اندرین دوره مناسب تر کس از شداد نیست
حرفهای تازه را فرعون هم ناگفته بود
بلکه از چنگیز هم تاریخ را در یاد نیست
ای خدا این مهر استبداد را ویران نما
گر چه در سرتاسرش یک گوشه ای آباد نیست
گر که جمهوری است این اوضاع برگیر و به بند
هیچ آزادی طلب بر ضد استبداد نیست
قلب (عشقی) بین که چون سرتاسر ایران زمین
از جفای گلرخان یک گوشه اش آباد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
ای دل از حال من و بلبل چه می پرسی برو
ما دو تن شوریده را کاری به جز فریاد نیست
به به از این مجلس ملی و آزادی فکر
من چه بنویسم قلم در دست کس آزاد نیست
رأی من اینست کاندید از برای انتخاب
اندرین دوره مناسب تر کس از شداد نیست
حرفهای تازه را فرعون هم ناگفته بود
بلکه از چنگیز هم تاریخ را در یاد نیست
ای خدا این مهر استبداد را ویران نما
گر چه در سرتاسرش یک گوشه ای آباد نیست
گر که جمهوری است این اوضاع برگیر و به بند
هیچ آزادی طلب بر ضد استبداد نیست
قلب (عشقی) بین که چون سرتاسر ایران زمین
از جفای گلرخان یک گوشه اش آباد نیست
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۸ - شب وصال
امشب آماده یار و بزم و شرابست
گو که همین امشبم ز عمر حسابست
هر شبم از هجر، آب دیده روان بود
امشبم از شوق وصل، دیده پرآبست
لب به لب میگسارش نازده مستم
آنچه زیادست این میانه شرابست
نقش گل سرخ بر حباب چراغست
خوبی این منظر نکو ز دو بایست:
روی فروزان یار و گونه سرخش
حقه آن سرخ گل، به روی حبابست
عمر پر از یادگار جور به جور است
عشق فقط یادگار عهد شبابست
بیست و دو سالست، تند می روی ای عمر!
اندکی امشب تأمل این چه شتابست؟
روز خراب من، از خرابی بختم:
نیست: که از اصل، روزگار خرابست!
گو که همین امشبم ز عمر حسابست
هر شبم از هجر، آب دیده روان بود
امشبم از شوق وصل، دیده پرآبست
لب به لب میگسارش نازده مستم
آنچه زیادست این میانه شرابست
نقش گل سرخ بر حباب چراغست
خوبی این منظر نکو ز دو بایست:
روی فروزان یار و گونه سرخش
حقه آن سرخ گل، به روی حبابست
عمر پر از یادگار جور به جور است
عشق فقط یادگار عهد شبابست
بیست و دو سالست، تند می روی ای عمر!
اندکی امشب تأمل این چه شتابست؟
روز خراب من، از خرابی بختم:
نیست: که از اصل، روزگار خرابست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۰ - رخساره پاک
من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۵ - زبان سرخ