عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گر تو ای شمع شبی هم نفس من باشی
چه دعا خوشتر از این است که روشن باشی
تا بود دانهٔ خال تو بر آتش شرط است
که به فرمان من سوخته خرمن باشی
با محبّان بلا کش مگر ای عهد شکن
دوستیّ تو همین است که دشمن باشی
بندهٔ نخل قد یار شو ای دل اگرت
هوس این است که آزاده چو سوسن باشی
آب رویی به از این نیست خیالی که چو آب
سرفرازی بگذاری و فروتن باشی
چه دعا خوشتر از این است که روشن باشی
تا بود دانهٔ خال تو بر آتش شرط است
که به فرمان من سوخته خرمن باشی
با محبّان بلا کش مگر ای عهد شکن
دوستیّ تو همین است که دشمن باشی
بندهٔ نخل قد یار شو ای دل اگرت
هوس این است که آزاده چو سوسن باشی
آب رویی به از این نیست خیالی که چو آب
سرفرازی بگذاری و فروتن باشی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
گرچه بر اسب سلطنت شاهی و شاهزاده ای
تا به بساط عاشقی رخ ننهی پیاده ای
منع هوای دل مکن ای گل بوستان مرا
زآن که تو هم در این هوا عمر به باد داده ای
بیش مگو به مردمان راز من ای سرشک خون
چون سبب این گناه شد کز نظر او فتاده ای
از غم پای بستگی بیخبرند سرکشان
باز بدین صفت که تو دست جفا گشاده ای
تا به لطافت لبش دم زدی ای شراب ناب
از سخن تو روشنم گشت که نیک ساده ای
بار بکش خیالی و منّت تاج زر مکش
روز نخست این هوس چون که ز سر نهاده ای
تا به بساط عاشقی رخ ننهی پیاده ای
منع هوای دل مکن ای گل بوستان مرا
زآن که تو هم در این هوا عمر به باد داده ای
بیش مگو به مردمان راز من ای سرشک خون
چون سبب این گناه شد کز نظر او فتاده ای
از غم پای بستگی بیخبرند سرکشان
باز بدین صفت که تو دست جفا گشاده ای
تا به لطافت لبش دم زدی ای شراب ناب
از سخن تو روشنم گشت که نیک ساده ای
بار بکش خیالی و منّت تاج زر مکش
روز نخست این هوس چون که ز سر نهاده ای
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ما نداریم به غیر از جگرِ افگاری
کو طبیبی که شود چاره گرِ بیماری
بار هجر تو گران است مرا بر دل ریش
که بیابیم شبی بر در خدمت باری
دل به سودای تو در باخته ام لیک چه سود
که نکردی درم قلب مرا بازاری
تا قدم در حرم کعبهٔ تجرید زدیم
سخن دوست شنیدیم ز هر دیواری
در چنین حال که افتاد خیالی از پای
مگر از دست قبول تو برآید کاری
کو طبیبی که شود چاره گرِ بیماری
بار هجر تو گران است مرا بر دل ریش
که بیابیم شبی بر در خدمت باری
دل به سودای تو در باخته ام لیک چه سود
که نکردی درم قلب مرا بازاری
تا قدم در حرم کعبهٔ تجرید زدیم
سخن دوست شنیدیم ز هر دیواری
در چنین حال که افتاد خیالی از پای
مگر از دست قبول تو برآید کاری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
مشاطّه سر زلف تو ببرید به بازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
تا بیش به مردم نکند دست درازی
گه گه به نیاز دل عشاق نظر کن
ای سرو بهشتی که سراسر همه نازی
چون چنگ نهادیم به پیشت سرِ تسلیم
مختار توئی گر بزنی گر ننوازی
تا روی عبادت ننهد پیش تو زاهد
در مذهب رندان سخنش نیست نمازی
ای قند چه داری سرِ دعوی لطافت
ترسم که لبش بینی و از شرم گدازی
خواهی که برآری نفس گرم چو مجمر
شرط است که با سوز دل خویش بسازی
هرچند که آید دُرِ اشک تو خیالی
از دیده مرانش که یتیمی ست نیازی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تورا هست ز تهمت روزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تورا هست ز تهمت روزی
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۱
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۴
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۵
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بسته بر آفتاب چو مشکین نقاب را
پرده نشین نموده زشرم آفتاب را
پروانه ی جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را
ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را
آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را
جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را
خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه ی که آب شمارد سراب را
آندم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه ی های چشم بسازم رکاب را
ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را
خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را
آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل زمست منع نکرده کباب را
پرده نشین نموده زشرم آفتاب را
پروانه ی جمال تو شد شمع آفتاب
شاید کزین شعاع بسوزی حجاب را
ملک دلم خراب از آن کردست عشق
تا آفتاب بیش بتابد خراب را
آن را که با شب سر زلفت بود حساب
اندیشه نیست پرسش روز حساب را
جز مرغ دل که با خم زلف تو عهد بست
هم آشیان بصعوه که دیده عقاب را
خضر از هوای لعل تو آب حیات خورد
چون تشنه ی که آب شمارد سراب را
آندم که تو سوار شوی بر سمند ناز
از حلقه ی های چشم بسازم رکاب را
ای لعل نوشخند مکن کم خدای را
از مدعی عنایت و از ما عتاب را
خوبم دلا زمردم دیده طمع مدار
طوفان زده به دیده دهد راه خواب را
عیسی که مرده زنده نمودی به یک خطاب
استاده کز لبت شنود آن خطاب را
آشفته دل به نرگس مستت نیاز کرد
عاقل زمست منع نکرده کباب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
وقت صبوحست ای پسر برخیز و در ده جام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
تا فرصتی داری بدست از کف مده هنگام را
خیز ایغلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی بدف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
تا پختگی حاصل شود این زاهدان خام را
زآن آب آذرگون بده کامد نسیم آذری
باد صبا بر بلبلان از گل ببر پیغام را
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
نفریبد از این دانه کس بردار از ره دام را
نام نکو در کیش ما ننگست بهر عاشقان
خیزو ببر مژده زما آنشیخ نیکو نام را
چشمانش و آن ابروان دانی چه باشد فی المثل
گر دیده تیغی چون بکف ترکان خون آشام را
امشب شب وصلست هان نوبت مزن ای نوبتی
مرغ سحر گو بر مکش آواز نافرجام را
آغاز این شب نیک شد آوخ سحر نزدیک شد
یا رب که چون آغاز ما نیکو کنی انجام را
خاصان بزم عشق را از شنعت عامی چه غم
هر کس ببزم خاص شد پروا ندارد عام را
گیرد دو عالمرا فرو آشفته کفر زلف او
این کافران از جادوئی رونق برند اسلام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مشک فشان شد زتو باد صبا
ای خم زلفین دو تا مرحبا
حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا
مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا
پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا
طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا
تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا
خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا
زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از کس نپذیرد دوا
زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا
نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا
از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا
دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
ای خم زلفین دو تا مرحبا
حلقه عشاق بهم میزند
محرم این حلقه چرا شد صبا
مرغ سلیمان توئی ای نیک پی
حجله بلقیس بیار از سبا
پای منه بر سر میدان عشق
سر بقضا تا ننهی در رضا
طاعت و عصیان نخرد شرع عشق
خوف از این نیست وز آنم رجا
تازه و تر مانده خطت گرد لب
خصر بود زنده زآب بقا
خون شده گرچه دلم از عشق تو
کی بکسی جز تو کند ماجرا
زخمی پیکان تو مرهم نخواست
درد تو از کس نپذیرد دوا
زیب کف پادشهان کی شود
گوی زچوگان نخورد گر قفا
نیست دگر زاهد خلوت نشین
حسن تو چون پرده کشد برملا
از همه بیگانه شدم در جهان
تا بسگان تو شدم آشنا
دم مزن آشفته چو خم لب به بند
کاز دهل از کوفتن آید صدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را
زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک
پسند کس نکند عاشق شکیبا را
اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود
بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را
گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد
شکر فروش برای چه پخت حلوا را
بگرد قامت تو فاخته زند کوکو
اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را
اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما
کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را
اگر شکایت لیلی کنی نه ی مجنون
نه وامق است که نالد جفای عذرا را
برفت معجز عیسی زدیده مردم
خدای را بگشا باز لعل گویا را
بغارت دل آشفته پارسی تر کیست
که برده است بتاراج ملک یغما را
اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج
چو روز عید شمارم شبان یلدا را
بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند
که آتشی نفزایند دیک سودا را
زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار
زشور گل بچمن افکنند غوغا را
زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل
شنو زگفته درویش مدح مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ما که بردیم بسر مرحله مهر و وفا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خواهم که درهم بشکنم این طاق مینا فام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
زین چار طبع مختلف بر جا نمانم نام را
گم شده ره میخانه ام از دست شد پیمانه ام
دستی بگیر ای نوجوان این پیردرد آشام را
سگ از ره مهر و وفا هم صحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل بباد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت بچل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق زعمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر هم آغوش شد یار حریر اندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
برخوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد زعشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پائی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از می کشان دوری مکن
ساقی بیاد مرتضی در دور افکن جام را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
گفت کس جای بویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر زمن جان طلبد سر بنهم فرمان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
خط بطلان زند از شرم نگارستان را
رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی
که زپیمانه می تازه کنم پیمان را
بیتو می خوردن من کی زچه باور داری
گر بگویند که خائیده کسی سندان را
مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک
که بخاشاک نبندند ره طوفان را
غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست
ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را
مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز
که سر طوف خرابات بود مستان را
نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت
ورنه در دیده چرا جای بود انسان را
یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان
بتکلم بگشا آن دو لب خندان را
سودها برد زسودای تو آشفته بنقد
گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را
گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین
گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را
ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر
تا کنم وصف بمستی ولی امکان را
مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس
که بسامان ببرد هر سر بی سامان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
خط بطلان زند از شرم نگارستان را
رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی
که زپیمانه می تازه کنم پیمان را
بیتو می خوردن من کی زچه باور داری
گر بگویند که خائیده کسی سندان را
مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک
که بخاشاک نبندند ره طوفان را
غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست
ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را
مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز
که سر طوف خرابات بود مستان را
نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت
ورنه در دیده چرا جای بود انسان را
یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان
بتکلم بگشا آن دو لب خندان را
سودها برد زسودای تو آشفته بنقد
گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را
گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین
گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را
ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر
تا کنم وصف بمستی ولی امکان را
مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس
که بسامان ببرد هر سر بی سامان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای لب لعل تو روح بخش مسیحا
پرتو رویت فروغ سینه سینا
عاشق و دیوانه ی تو وامق و مجنون
مظهر رخساره ی تو لیلی و عذرا
جادوی بابل سحر چشم تو پنهان
معجز موسی بزیر زلف تو پیدا
آینه دار جمال تو مه و خورشید
بنده ی لعل و قد تو کوثر و طوبی
خال سیاهت سواد دیده غلمان
زلف درازت کمند گردن حورا
نافه چین در نگار خانه ما نی
یا بگل عارض تو زلف چلیپا
آب ز گل میبری و تاب زسنبل
برف کنی در چمن چو پرده بعمدا
وصف گل روی تو صبا بچمن گفت
گشت گل آتش بجان و بلبل شیدا
دل نشکیبد ننوشد از لب لعلت
تشنه نگردد نخورده آب شکیبا
زد ره آشفته کفر زلف کج تو
ترسمش آخر بری بملت ترسا
تا که مگر دل رهد زغمزه خوبان
بر در پیر مغان بریم تولا
پرتو رویت فروغ سینه سینا
عاشق و دیوانه ی تو وامق و مجنون
مظهر رخساره ی تو لیلی و عذرا
جادوی بابل سحر چشم تو پنهان
معجز موسی بزیر زلف تو پیدا
آینه دار جمال تو مه و خورشید
بنده ی لعل و قد تو کوثر و طوبی
خال سیاهت سواد دیده غلمان
زلف درازت کمند گردن حورا
نافه چین در نگار خانه ما نی
یا بگل عارض تو زلف چلیپا
آب ز گل میبری و تاب زسنبل
برف کنی در چمن چو پرده بعمدا
وصف گل روی تو صبا بچمن گفت
گشت گل آتش بجان و بلبل شیدا
دل نشکیبد ننوشد از لب لعلت
تشنه نگردد نخورده آب شکیبا
زد ره آشفته کفر زلف کج تو
ترسمش آخر بری بملت ترسا
تا که مگر دل رهد زغمزه خوبان
بر در پیر مغان بریم تولا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
گفتم دل سودائیم دارد دوا بگشود لب
گفتا نه بینی در شکر پرورده ام عناب را
می نغنود شب تا سحر چشمم زهجرت ای پسر
کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
زلفت بهر جامی کشد دل در هوایش میرود
ناچار ماهی می رود تا می کشد قلاب را
آبی که اسکندر نخورد چندان کش از پی دستبرد
من جسته ام در آن دهان آن گوهر نایاب را
شب بر سر کوی تو من گویم زهر بابی سخن
شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
در حقه نافش اگر گمشد دلم عیبم مکن
هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
من در آن چاه ذقن افتاده ام ایسیمتن
کزدام تو نبود گریز ایشوخ شیخ وشاب را
آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو
آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
گفتم دل سودائیم دارد دوا بگشود لب
گفتا نه بینی در شکر پرورده ام عناب را
می نغنود شب تا سحر چشمم زهجرت ای پسر
کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
زلفت بهر جامی کشد دل در هوایش میرود
ناچار ماهی می رود تا می کشد قلاب را
آبی که اسکندر نخورد چندان کش از پی دستبرد
من جسته ام در آن دهان آن گوهر نایاب را
شب بر سر کوی تو من گویم زهر بابی سخن
شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
در حقه نافش اگر گمشد دلم عیبم مکن
هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
من در آن چاه ذقن افتاده ام ایسیمتن
کزدام تو نبود گریز ایشوخ شیخ وشاب را
آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو
آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را