عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۲
نیست در روی زمین سیمبری بهتر ازین
نیست در عالم امکان پسری بهتر ازین
بی تکلف نفتاده است به خاک و نفتد
هرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازین
از بناگوش تو شد روی زمین مهتابی
آسمان یاد ندارد سحری بهتر ازین
شیر مادر شمرد خون دل عاشق را
چرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازین
نیست در سلسله مور میانان جهان
نازک اندام بت خوش کمری بهتر ازین
یوسف از شرم شکرخند تو زندانی شد
نیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازین
می چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاه
باغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازین
من ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصر
به نظر باختگان کن نظری بهتر ازین
حاش لله که کنم از تو شکایت، اما
می توان خورد غم ما قدری بهتر ازین
خون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغ
رگ ما را نبود نیشتری بهتر ازین
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
نیست بی بال و پران را سفری بهتر ازین
نرسد بال گل آلود به جایی صائب
از دل خاک برون آر سری بهتر ازین
نیست در عالم امکان پسری بهتر ازین
بی تکلف نفتاده است به خاک و نفتد
هرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازین
از بناگوش تو شد روی زمین مهتابی
آسمان یاد ندارد سحری بهتر ازین
شیر مادر شمرد خون دل عاشق را
چرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازین
نیست در سلسله مور میانان جهان
نازک اندام بت خوش کمری بهتر ازین
یوسف از شرم شکرخند تو زندانی شد
نیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازین
می چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاه
باغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازین
من ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصر
به نظر باختگان کن نظری بهتر ازین
حاش لله که کنم از تو شکایت، اما
می توان خورد غم ما قدری بهتر ازین
خون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغ
رگ ما را نبود نیشتری بهتر ازین
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
نیست بی بال و پران را سفری بهتر ازین
نرسد بال گل آلود به جایی صائب
از دل خاک برون آر سری بهتر ازین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۵
دارد متاع یوسف در هر گذر صفاهان
امروز خوش قماشی ختم است بر صفاهان
چون دلبران نوخط هر روز می فزاید
بر دستگاه خوبی حسن دگر صفاهان
روشن شود نظرها از دیدن سوادش
دارد چو سرمه حقی بر هر نظر صفاهان
همچون درخت طوبی از اعتدال موسم
در چار فصل باشد صاحب ثمر صفاهان
چون چشم خوبرویان از گرد سرمه دارد
تشریف خاکساری دایم به بر صفاهان
از گرد کلفت و غم شستند دست دلها
روزی که بر میان بست از پل کمر صفاهان
در ظلمت سوادش آب حیات درج است
در وقت شام دارد فیض سحر صفاهان
بر جلوه ظهورش تنگ است آسمان ها
در هر صدف نگنجد همچون گهر صفاهان
پهلو زد به همت خاکش ز سربلندی
زان سوی آسمانها دارد خبر صفاهان
از صحت هوایش صائب نمی توان یافت
جز چشم خوبرویان بیمار در صفاهان
امروز خوش قماشی ختم است بر صفاهان
چون دلبران نوخط هر روز می فزاید
بر دستگاه خوبی حسن دگر صفاهان
روشن شود نظرها از دیدن سوادش
دارد چو سرمه حقی بر هر نظر صفاهان
همچون درخت طوبی از اعتدال موسم
در چار فصل باشد صاحب ثمر صفاهان
چون چشم خوبرویان از گرد سرمه دارد
تشریف خاکساری دایم به بر صفاهان
از گرد کلفت و غم شستند دست دلها
روزی که بر میان بست از پل کمر صفاهان
در ظلمت سوادش آب حیات درج است
در وقت شام دارد فیض سحر صفاهان
بر جلوه ظهورش تنگ است آسمان ها
در هر صدف نگنجد همچون گهر صفاهان
پهلو زد به همت خاکش ز سربلندی
زان سوی آسمانها دارد خبر صفاهان
از صحت هوایش صائب نمی توان یافت
جز چشم خوبرویان بیمار در صفاهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۴
چو بنشیند، شود صد کوه تمکین همنشین با او
چو برخیزد ز جا، از جای برخیزد زمین با او
ز فیض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون
سلیمان می شود هر کس که باشد این نگین با او
نظر با ساعد سیمش چراغ صبح را ماند
برآرد گر ید بیضا سر از یک آستین با او
لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی
صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او
مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند
که نیشی ماند از صدخانه پرانگبین با او
من از شرح پریشان حالی دل عاجزم صائب
به سرگوشی مگر گوید دو زلف عنبرین با او
چو برخیزد ز جا، از جای برخیزد زمین با او
ز فیض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون
سلیمان می شود هر کس که باشد این نگین با او
نظر با ساعد سیمش چراغ صبح را ماند
برآرد گر ید بیضا سر از یک آستین با او
لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی
صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او
مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند
که نیشی ماند از صدخانه پرانگبین با او
من از شرح پریشان حالی دل عاجزم صائب
به سرگوشی مگر گوید دو زلف عنبرین با او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۴
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو
آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو
یک قطره اشک سوخته، یک مهره گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو
خاک سیه به کاسه نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقه عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو
آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو
یک قطره اشک سوخته، یک مهره گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو
خاک سیه به کاسه نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقه عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۷
ای راز نه فلک ز جبینت عیان همه
در دامن تو حاصل دریا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نه کتاب
در نقطه تو ساخته ایزد نهان همه
قدوسیان به حکم خداوند امر و نهی
پیش تو سرگذاشته بر آستان همه
روحانیان برای تماشای جلوه ات
چون کودکان برآمده بر آسمان همه
کردی جدا به تیغ زبان اسم هر چه هست
نام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همه
در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش
یکسر نموده اند ترا ترجمان همه
از قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهر
پیش تو کرده راز دل خود عیان همه
از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان
ز اخلاص بسته اند کمر بر میان همه
در کار توست چرخ بلند و زمین پست
از بهر رزق توست نعیم جهان همه
غیر از تو هر که هست درین میهمانسرا
نان تو می خورند بر این گرد خوان همه
افلاک پیش قامت همچون خدنگ تو
خم کرده اند پشت ادب چون کمان همه
غیر از تو نیست شعله دیگر درین بساط
افلاک و انجمند شرار و دخان همه
جستند از فروغ دل زنده ات چو صبح
دلمردگان خاک ز خواب گران همه
غیر از تو نیست مردمکی چشم چرخ را
روشن به توست چشم زمین و زمان همه
شیران ببر صولت و فیلان جنگجوی
دادند عاجزانه به دستت عنان همه
در خدمت تو تازه نهالان بوستان
استاده اند بر سر پا چون سنان همه
پیش تو سر به خاک مذلت نهاده اند
با آن علو مرتبه روحانیان همه
در گوش کرده حلقه فرمان پذیریت
خاک و هوا و آتش و آب روان همه
نه آسمان ز شوق لب درفشان تو
واکرده اند همچو صدفها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن
دارند چشم بر تو درین کاروان همه
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
در دامن تو حاصل دریا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نه کتاب
در نقطه تو ساخته ایزد نهان همه
قدوسیان به حکم خداوند امر و نهی
پیش تو سرگذاشته بر آستان همه
روحانیان برای تماشای جلوه ات
چون کودکان برآمده بر آسمان همه
کردی جدا به تیغ زبان اسم هر چه هست
نام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همه
در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش
یکسر نموده اند ترا ترجمان همه
از قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهر
پیش تو کرده راز دل خود عیان همه
از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان
ز اخلاص بسته اند کمر بر میان همه
در کار توست چرخ بلند و زمین پست
از بهر رزق توست نعیم جهان همه
غیر از تو هر که هست درین میهمانسرا
نان تو می خورند بر این گرد خوان همه
افلاک پیش قامت همچون خدنگ تو
خم کرده اند پشت ادب چون کمان همه
غیر از تو نیست شعله دیگر درین بساط
افلاک و انجمند شرار و دخان همه
جستند از فروغ دل زنده ات چو صبح
دلمردگان خاک ز خواب گران همه
غیر از تو نیست مردمکی چشم چرخ را
روشن به توست چشم زمین و زمان همه
شیران ببر صولت و فیلان جنگجوی
دادند عاجزانه به دستت عنان همه
در خدمت تو تازه نهالان بوستان
استاده اند بر سر پا چون سنان همه
پیش تو سر به خاک مذلت نهاده اند
با آن علو مرتبه روحانیان همه
در گوش کرده حلقه فرمان پذیریت
خاک و هوا و آتش و آب روان همه
نه آسمان ز شوق لب درفشان تو
واکرده اند همچو صدفها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن
دارند چشم بر تو درین کاروان همه
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۹
شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی
من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی
به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی
من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی
به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۰
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده ای؟
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟
تو که از خانه ره کوچه نمی دانستی
چون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ای
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارات که این طور شفادان شده ای؟
تا پریروز شکرخند نمی دانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شده ای
بر نهال تو صبا دوش به جان می لرزید
این زمان بارور از میوه الوان شده ای
پیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شده ای
بود آواز تو چون خنده گل پرده نشین
چه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟
یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است
به دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟
جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهار
تا تو چون آب درین باغ خرامان شده ای
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایق صد دل و شایسته صد جان شده ای
می توان مرد برای تو به امید حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ای
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
می توان یافت که از جور پشیمان شده ای
چون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟
که همان طور که می خواست بدانسان شده ای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده ای؟
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟
تو که از خانه ره کوچه نمی دانستی
چون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ای
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارات که این طور شفادان شده ای؟
تا پریروز شکرخند نمی دانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شده ای
بر نهال تو صبا دوش به جان می لرزید
این زمان بارور از میوه الوان شده ای
پیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شده ای
بود آواز تو چون خنده گل پرده نشین
چه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟
یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است
به دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟
جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهار
تا تو چون آب درین باغ خرامان شده ای
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایق صد دل و شایسته صد جان شده ای
می توان مرد برای تو به امید حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ای
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
می توان یافت که از جور پشیمان شده ای
چون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟
که همان طور که می خواست بدانسان شده ای
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی
منت خدای را که به توفیق کردگار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دودهی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطهی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پردهی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دودهی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطهی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پردهی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح شاه صفی
نشست گل به سریر چمن سلیمان وار
گشود چون پریان بال، ابر گوهربار
شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید
شفق نگار شد از لاله دامن کهسار
زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد
ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار
کشید بر چنان تنگ خاک را در بر
که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار
شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش
ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار
فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر
زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار
به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب
شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار
فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد
زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار
رسید قوت نشو و نما به معراجی
که ناپدید شود در گل پیاده، سوار
سپند ریشه دوانید در دل آتش
دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار
ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن
چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار
چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو
که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار
ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر
ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار
نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف
ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار
بط شراب چو طاوس مست بال گشود
کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار
ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم
دوید دختر رز رو گشاده در بازار
بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش
به هر دو دست سر خود گرفت استغفار
فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح
ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار
ز بس که آینه خاک ته نما گردید
چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار
چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان
به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار
میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست
که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار
دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست
که مدح خسرو آفاق را کند تکرار
فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی
که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار
شهی که دست گهربار تا برون آورد
زمین به آب گهر شست صفحه رخسار
نظر به همت والای او سپهر کبود
بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار
چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر
همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار
کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل
چو از نیام برآرد بلارک خونخوار
ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر
چنان که پوست کند دور از تن خود مار
به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد
ز بس که همت او دارد از گرفتن عار
ز عدل او سرسبز بهار در خطرست
به پای رهروی از خار اگر رسد آزار
ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را
نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار
ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم
همیشه زرد بود آفتاب را رخسار
اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن
خطاب را مزه دیگرست در گفتار
زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار
مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار
ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود
ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار
کدام فخر به این می رسد که از شاهان
ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار
ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال
ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار
بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت
که سبزه ته سنگ است این بلند حصار
نشتسه است مربع سپند بر آتش
جهان به دور تو از بس گرفته است قرار
چنان که از پری میوه شاخ خم گردد
شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار
ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است
نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار
اگر چه سلسله عدل بست نوشروان
که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار
عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است
که هست سلسله جنبان به غافلان در کار
کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید
ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار
چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران
که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار
ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح
ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار
به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است
کند محیط چسان در دل حباب قرار؟
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند
ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار
ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین
چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار
نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند
برآورد ز دل سنگ خرده های شرار
به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ
گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار
تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی
ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار
به حضرت تو اگر مور عرض حال کند
به روی دست دهی مسندش سلیمان وار
دل خراب نمانده است در زمانه تو
که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟
به درگه تو که دولتسرای اقبال است
چرا پناه نیارند خسروان کبار؟
که از حمایت جد تو ملک باختگان
رسیده اند به معراج سلطنت بسیار
ازین جناب مدد خواست میرزا بابر
چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار
چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت
زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار
تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی
جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟
اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی
که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار
اگر به بینه صاحب الزمان نگری
یکی است نام تو با بینات آن به شمار
رواج مذهب اثناعشر به عهده توست
بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار
به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را
سفینه نبوی را ز چارموجه برآر
همیشه تا که بود سال و ماه در گردش
مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار
موافقان ترا شب چو روز روشن باد
مخالفان ترا روز باد چون شب تار
گشود چون پریان بال، ابر گوهربار
شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید
شفق نگار شد از لاله دامن کهسار
زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد
ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار
کشید بر چنان تنگ خاک را در بر
که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار
شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش
ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار
فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر
زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار
به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب
شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار
فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد
زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار
رسید قوت نشو و نما به معراجی
که ناپدید شود در گل پیاده، سوار
سپند ریشه دوانید در دل آتش
دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار
ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن
چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار
چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو
که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار
ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر
ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار
نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف
ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار
بط شراب چو طاوس مست بال گشود
کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار
ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم
دوید دختر رز رو گشاده در بازار
بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش
به هر دو دست سر خود گرفت استغفار
فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح
ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار
ز بس که آینه خاک ته نما گردید
چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار
چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان
به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار
میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست
که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار
دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست
که مدح خسرو آفاق را کند تکرار
فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی
که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار
شهی که دست گهربار تا برون آورد
زمین به آب گهر شست صفحه رخسار
نظر به همت والای او سپهر کبود
بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار
چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر
همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار
کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل
چو از نیام برآرد بلارک خونخوار
ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر
چنان که پوست کند دور از تن خود مار
به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد
ز بس که همت او دارد از گرفتن عار
ز عدل او سرسبز بهار در خطرست
به پای رهروی از خار اگر رسد آزار
ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را
نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار
ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم
همیشه زرد بود آفتاب را رخسار
اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن
خطاب را مزه دیگرست در گفتار
زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار
مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار
ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود
ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار
کدام فخر به این می رسد که از شاهان
ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار
ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال
ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار
بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت
که سبزه ته سنگ است این بلند حصار
نشتسه است مربع سپند بر آتش
جهان به دور تو از بس گرفته است قرار
چنان که از پری میوه شاخ خم گردد
شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار
ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است
نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار
اگر چه سلسله عدل بست نوشروان
که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار
عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است
که هست سلسله جنبان به غافلان در کار
کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید
ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار
چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران
که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار
ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح
ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار
به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است
کند محیط چسان در دل حباب قرار؟
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
مثال کلبه زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند
ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار
ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین
چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار
نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند
برآورد ز دل سنگ خرده های شرار
به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ
گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار
تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی
ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار
به حضرت تو اگر مور عرض حال کند
به روی دست دهی مسندش سلیمان وار
دل خراب نمانده است در زمانه تو
که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟
به درگه تو که دولتسرای اقبال است
چرا پناه نیارند خسروان کبار؟
که از حمایت جد تو ملک باختگان
رسیده اند به معراج سلطنت بسیار
ازین جناب مدد خواست میرزا بابر
چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار
چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت
زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار
تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی
جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟
اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی
که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار
اگر به بینه صاحب الزمان نگری
یکی است نام تو با بینات آن به شمار
رواج مذهب اثناعشر به عهده توست
بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار
به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را
سفینه نبوی را ز چارموجه برآر
همیشه تا که بود سال و ماه در گردش
مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار
موافقان ترا شب چو روز روشن باد
مخالفان ترا روز باد چون شب تار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح شاه عباس دوم
ای زمان دلگشایت نوبهار روزگار
صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار
طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب
گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار
صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو
می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار
آفتاب سایه پرور را تماشا می کند
هر که می بیند ترا در سایه پروردگار
تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست
بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار
مرشد کامل تویی سجاده ارشاد را
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی
سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار
دین و دولت را تویی فرمانروای راستین
گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار
همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست
دین حق قایم به توست از خسروان روزگار
از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد
چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار
بیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن است
عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار
در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان
در نسب داری شرف بر خسروان نامدار
پادشاهان دگر دارند تاجی سر به سر
جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟
سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو
در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار
در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان
زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار
زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل
چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار
شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود
شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار
داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه
دیده بد دور بادا از تو ای عالی تبار
هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت
بی نیاز از مایه دریاست در شاهوار
نیست صیقل احتیاج آیینه خورشید را
جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار
سایه چتر تو تا افتاد بر روی زمین
آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار
گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز
می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار
گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف
از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار
از خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اش
تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار
سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق
گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار
خانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بود
شد به دوران تو چون سد سکندر استوار
فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است
تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار
شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو
می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار
نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر
بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار
نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین
عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار
از حریر شعله جای خواب می سازد سپند
بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار
نیست هر صید زبون شایسته نخجیر تو
می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار
بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان
می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار
رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود
در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار
می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات
می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار
پایه تخت فلک قدر تو از دست دعاست
می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار
هست تأیید الهی شامل احوال تو
می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار
کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند
تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار
از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا
اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار
آستانت سجده گاه سرفرازان می شود
رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار
می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان
چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار
می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور
هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار
می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش
حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار
جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند
در پناه دولتت خلق جهان از گیرودار
می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب
باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار
صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار
طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب
گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار
صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو
می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار
آفتاب سایه پرور را تماشا می کند
هر که می بیند ترا در سایه پروردگار
تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست
بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار
مرشد کامل تویی سجاده ارشاد را
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی
سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار
دین و دولت را تویی فرمانروای راستین
گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار
همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست
دین حق قایم به توست از خسروان روزگار
از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد
چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار
بیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن است
عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار
در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان
در نسب داری شرف بر خسروان نامدار
پادشاهان دگر دارند تاجی سر به سر
جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟
سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو
در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار
در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان
زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار
زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل
چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار
شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود
شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار
داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه
دیده بد دور بادا از تو ای عالی تبار
هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت
بی نیاز از مایه دریاست در شاهوار
نیست صیقل احتیاج آیینه خورشید را
جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار
سایه چتر تو تا افتاد بر روی زمین
آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار
گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز
می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار
گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف
از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار
از خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اش
تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار
سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق
گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار
خانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بود
شد به دوران تو چون سد سکندر استوار
فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است
تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار
شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو
می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار
نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر
بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار
نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین
عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار
از حریر شعله جای خواب می سازد سپند
بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار
نیست هر صید زبون شایسته نخجیر تو
می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار
بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان
می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار
رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود
در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار
می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات
می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار
پایه تخت فلک قدر تو از دست دعاست
می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار
هست تأیید الهی شامل احوال تو
می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار
کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند
تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار
از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا
اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار
آستانت سجده گاه سرفرازان می شود
رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار
می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان
چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار
می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور
هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار
می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش
حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار
جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند
در پناه دولتت خلق جهان از گیرودار
می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب
باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شاه عباس دوم و تهنیت ورود او به اصفهان
منت ایزد را که با اقبال و دولت همعنان
روی در برج شرف آورد خورشید جهان
سایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد
نوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوان
آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید
بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران
مسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصر
از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان
چشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافت
از غبار موکب این مرشد روشن روان
جامه جان های رسمی را بدل کردند خلق
از قدوم روح بخش این مسیحای زمان
در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت
ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران
چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد
خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان
از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین
وز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان
یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای
ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان
زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
کرد نهری هر طرف از گریه شادی روان
چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود
شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان
از گل عباسیش باغ صفی آباد را
گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان
گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش
چون جواهر سرمه شد در پله قیمت گران
هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند
دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران
جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم
سایه لطف خدا عباس شاه نوجوان
آن که از بهر دعای نوبهار دولتش
غنچه تصویر را در کام می گردد زبان
مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم
تا جهان را همت دریادلش شد میزبان
تا همای دولت او شهپر نصرت گشود
از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان
مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب
رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان
دفتر بال هما تقویم پارین گشته است
چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان
عالم پرشور را از حادثات روزگار
جوهر شمشیر او گردید منشور امان
ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهان
پای فیلان سایه دست حمایت می شود
در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان
چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش
طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان
حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند
هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران
کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار
گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان
ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا
چون دعای جوشن از آفات دارد در امان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
سیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنان
تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید
مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان
بس که در ایام او دست تعدی کوته است
بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان
رشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشت
گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان
سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین
تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان
چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب
با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان
می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ
می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان
اختر صاحبقرانی از جبین روشنش
از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان
گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست
در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان
می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب
آه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میان
دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش
پیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دان
هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش
فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان
پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب
جلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهان
فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس
صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان
مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست
خامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در دوران عدل او جهان
کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت
در فضای وسعت خلقش سواد آسمان
گر چه صبح دولت او است آغاز طلوع
از فروغش آب می گردد به چشم اختران
گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست
بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان
گرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط است
تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان
حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد
جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان
آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند
مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان
تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری
چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟
ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی
ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان
یارب این شاه جوان را در جهان پاینده دار
تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان
روی در برج شرف آورد خورشید جهان
سایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد
نوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوان
آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید
بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران
مسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصر
از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان
چشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافت
از غبار موکب این مرشد روشن روان
جامه جان های رسمی را بدل کردند خلق
از قدوم روح بخش این مسیحای زمان
در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت
ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران
چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد
خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان
از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین
وز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان
یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای
ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان
زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
کرد نهری هر طرف از گریه شادی روان
چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود
شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان
از گل عباسیش باغ صفی آباد را
گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان
گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش
چون جواهر سرمه شد در پله قیمت گران
هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند
دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران
جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم
سایه لطف خدا عباس شاه نوجوان
آن که از بهر دعای نوبهار دولتش
غنچه تصویر را در کام می گردد زبان
مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم
تا جهان را همت دریادلش شد میزبان
تا همای دولت او شهپر نصرت گشود
از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان
مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب
رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان
دفتر بال هما تقویم پارین گشته است
چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان
عالم پرشور را از حادثات روزگار
جوهر شمشیر او گردید منشور امان
ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهان
پای فیلان سایه دست حمایت می شود
در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان
چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش
طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان
حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند
هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران
کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار
گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان
ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا
چون دعای جوشن از آفات دارد در امان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
سیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنان
تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید
مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان
بس که در ایام او دست تعدی کوته است
بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان
رشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشت
گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان
سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین
تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان
چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب
با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان
می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ
می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان
اختر صاحبقرانی از جبین روشنش
از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان
گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست
در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان
می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب
آه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میان
دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش
پیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دان
هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش
فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان
پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب
جلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهان
فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس
صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان
مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست
خامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در دوران عدل او جهان
کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت
در فضای وسعت خلقش سواد آسمان
گر چه صبح دولت او است آغاز طلوع
از فروغش آب می گردد به چشم اختران
گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست
بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان
گرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط است
تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان
حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد
جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان
آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند
مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان
تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری
چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟
ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی
ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان
یارب این شاه جوان را در جهان پاینده دار
تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه عباس دوم و تاریخ اتمام بنای تالار عالی قاپو
منت ایزد را که از لطف خدای مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان
روی در برج شرف آورد خورشید منیر
حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان
یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون
با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان
مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست
جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان
زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین
کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان
گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود
از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان
هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود
جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان
شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان
شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست
تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان
شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان
لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون
برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان
غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار
بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان
در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین
دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان
شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز
گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران
جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان
در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان
دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت
شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان
شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب
پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان
دامن دولت نمازی گشت در ایام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان
سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک
پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهار
پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان
شهریاران دگر دارند دنیایی و بس
پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان
رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود
لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان
پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟
پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ایام عدل او جهان
خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش
نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان
گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را
همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان
نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان
نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان
چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان
وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش
می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان
گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان
این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان
عالمی در سایه بال هما آسوده شد
تا همای طره اش واکرد بال زرفشان
می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی
آستانش سجده گاه سرفرازان جهان
جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »
تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر
جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان
روی در برج شرف آورد خورشید منیر
حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان
یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون
با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان
مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست
جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان
زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین
کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان
گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود
از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان
هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود
جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان
شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان
شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست
تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان
شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان
لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون
برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان
غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار
بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان
در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین
دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان
شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز
گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران
جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان
در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان
دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت
شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان
شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب
پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان
دامن دولت نمازی گشت در ایام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان
سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک
پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهار
پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان
شهریاران دگر دارند دنیایی و بس
پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان
رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود
لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان
پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟
پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ایام عدل او جهان
خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش
نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان
گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را
همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان
نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان
نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان
چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان
وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش
می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان
گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان
این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان
عالمی در سایه بال هما آسوده شد
تا همای طره اش واکرد بال زرفشان
می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی
آستانش سجده گاه سرفرازان جهان
جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »
تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر
جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهان
چه دولت بود یارب اصفهان را در کنار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد
به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد
چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد
ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد
گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد
ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد
هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد
شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد
تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد
ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد
زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد
به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد
صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد
نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد
چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد
به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد
به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد
ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد
نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد
به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد
کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد
ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد
زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد
چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد
یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد
چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد
زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد
چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد
مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد
پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد
یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد
اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد
چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد
پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»
مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد
به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد
چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد
ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد
گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد
ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد
هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد
شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد
تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد
ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد
زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد
به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد
صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد
نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد
چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد
به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد
به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد
ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد
نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد
به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد
کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد
ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد
زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد
چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد
یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد
چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد
زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد
چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد
مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد
پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد
یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد
اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد
چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد
پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»
مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در صفت گرما و مدح شاه عباس دوم
بس که شد تفسیده عالم از فروغ آفتاب
چون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتاب
در هوای تابه نعل ماهیان در آتش است
بس که از تأثیر گرما آتشین گردید آب
باد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیش
می شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب
خاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمین
می کند در چشم انجم جلوه تیر شهاب
از سر آتش نمی خیزد سپند بی قرار
بس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تاب
قرص خام ماه چون خورشید گردید آتشین
شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب
این نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
کرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آب
آتش دوزخ گوارا می شود بر کافران
گر به این گرمی بود هنگامه روز حساب
کرده از بس شدت گرما هوا را آتشین
از بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباب
از حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرم
گر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتاب
گرم شد می آنچنان در سینه ساغر که شد
بادبان کشتی دریای آتش هر حباب
سنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریر
می تراود از عروق سنگ یاقوت مذاب
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آب
در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
سردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب
دود می خیزد به جای گرد از روی زمین
می چکد آتش به جای قطره از دست سحاب
چون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟
گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلاب
طوق قمری جلوه گرداب دارد در نظر
سرو از تاب هوا از بس که گردیده است آب
از عرق تر می کند پیراهن فانوس را
شمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاب
بیستون از تاب گرما زر دست افشار شد
سهل باشد تیشه فولاد اگر گردید آب
گرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهر
سوخت در بحر کمان ها تیر را بال عقاب
بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
گرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تاب
چون گنهکاران عریانند در صحرای حشر
در بیابان پر آتش جلوه موج سراب
تیر از بحر کمان تا سر برون آورده است
شهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آب
جوهر شمشیر گردد موج در جوی نیام
گر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آب
نیست جوی شیر جاری در بساط بیستون
کز حرارت استخوان سنگ گردیده است آب
کیست غیر از سایه حق تا ز روی مرحمت
خلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟
مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شد
از نسیم خلق او خون در بدنها مشک ناب
کیمیای شادی عالم که در دوران او
در رحم اطفال می نوشند جای خون شراب
بر فراز زین سلیمان است بر تخت هوا
بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب
از گریبان برنمی آرند سر گردنکشان
تیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب
گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او
بدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتاب
در حریم بیضه ریزد شهپر پرواز را
گر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقاب
کشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گر
بر کف دریا مثالش جام لبریز شراب
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب
دوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب
چون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتاب
در هوای تابه نعل ماهیان در آتش است
بس که از تأثیر گرما آتشین گردید آب
باد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیش
می شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب
خاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمین
می کند در چشم انجم جلوه تیر شهاب
از سر آتش نمی خیزد سپند بی قرار
بس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تاب
قرص خام ماه چون خورشید گردید آتشین
شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب
این نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
کرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آب
آتش دوزخ گوارا می شود بر کافران
گر به این گرمی بود هنگامه روز حساب
کرده از بس شدت گرما هوا را آتشین
از بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباب
از حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرم
گر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتاب
گرم شد می آنچنان در سینه ساغر که شد
بادبان کشتی دریای آتش هر حباب
سنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریر
می تراود از عروق سنگ یاقوت مذاب
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آب
در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
سردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب
دود می خیزد به جای گرد از روی زمین
می چکد آتش به جای قطره از دست سحاب
چون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟
گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلاب
طوق قمری جلوه گرداب دارد در نظر
سرو از تاب هوا از بس که گردیده است آب
از عرق تر می کند پیراهن فانوس را
شمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاب
بیستون از تاب گرما زر دست افشار شد
سهل باشد تیشه فولاد اگر گردید آب
گرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهر
سوخت در بحر کمان ها تیر را بال عقاب
بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
گرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تاب
چون گنهکاران عریانند در صحرای حشر
در بیابان پر آتش جلوه موج سراب
تیر از بحر کمان تا سر برون آورده است
شهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آب
جوهر شمشیر گردد موج در جوی نیام
گر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آب
نیست جوی شیر جاری در بساط بیستون
کز حرارت استخوان سنگ گردیده است آب
کیست غیر از سایه حق تا ز روی مرحمت
خلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟
مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شد
از نسیم خلق او خون در بدنها مشک ناب
کیمیای شادی عالم که در دوران او
در رحم اطفال می نوشند جای خون شراب
بر فراز زین سلیمان است بر تخت هوا
بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب
از گریبان برنمی آرند سر گردنکشان
تیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب
گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او
بدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتاب
در حریم بیضه ریزد شهپر پرواز را
گر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقاب
کشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گر
بر کف دریا مثالش جام لبریز شراب
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب
دوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح شاه عباس دوم
زنگی شب را کند خورشید منظر ماهتاب
مهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتاب
شست داغ تیرگی از نامه اعمال شب
کرد با روز از صفا شب را برابر ماهتاب
داد بیرون عنبر شب نوبهار خویش را
کرد مغز آفرینش را معطر ماهتاب
چون دهان صبحدم از خنده شادی گرفت
همچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتاب
کرد مهد خاک را چون مادران مهربان
کشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاب
برد چون ابر بهاران بس که تردستی به کار
ریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتاب
در سمنزار بهشت جاودان سیار کرد
مغزها را از نسیم روح پرور ماهتاب
نقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه را
تشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاب
از برات عیش جیب و دامنی خالی نماند
در بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتاب
عالمی را شیرمست از جلوه مستانه کرد
کرده است از می دماغ خود مکرر ماهتاب
در ته چادر جهانی را ز برق حسن سوخت
آه اگر آید برون از زیر چادر ماهتاب
گرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیق
جام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتاب
کار آتش می کند در گرمی هنگامه ها
گر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتاب
زهر جانفرسای غم را از عروق خاکیان
می کشد چون شیر با رخسار انور ماهتاب
خشکی سودا ز مغز خاک بیرون می برد
با رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتاب
کرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک را
بس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتاب
میکشان در پرده شبها صبوحی می زنند
کرد فیض صبح را در شب مصور ماهتاب
گرچه باران می رساند خانه تقوی به آب
در شکست توبه دارد شور دیگر ماهتاب
می توان چشم از در و دیوار عالم آب داد
کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب
مشربی دارد چو پیر دیر با موی سفید
ز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتاب
در قدح صهبای روشن می نماید خویش را
در کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاب
از رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کرد
جوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاب
بادبان کشتی می را فلک پرواز کرد
تا فکند از چهره پرنور چادر ماهتاب
کرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلق
خاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتاب
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
خاک را از چهره سیمین کند زر ماهتاب
گر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شور
می کند در بزم می طوفان دیگر ماهتاب
می گذارد نعل در آتش هلال جام را
از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب
بخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمین
بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب
از فروغ باده بزم بهشت آیین شاه
می زند سرپنجه با خورشید انور ماهتاب
آفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاه
کز فروغ رای او گردید انور ماهتاب
اقتباس نور کرد از رایت بیضای او
کرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتاب
چون چراغ روز باشد پیش رای روشنش
می کند هر چند عالم را منور ماهتاب
بی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شد
سود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتاب
باد عالم روشن از پیشانی اقبال او
تا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب
مهره گل را دهد تشریف گوهر ماهتاب
شست داغ تیرگی از نامه اعمال شب
کرد با روز از صفا شب را برابر ماهتاب
داد بیرون عنبر شب نوبهار خویش را
کرد مغز آفرینش را معطر ماهتاب
چون دهان صبحدم از خنده شادی گرفت
همچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتاب
کرد مهد خاک را چون مادران مهربان
کشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاب
برد چون ابر بهاران بس که تردستی به کار
ریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتاب
در سمنزار بهشت جاودان سیار کرد
مغزها را از نسیم روح پرور ماهتاب
نقد کرد از چهره پرنور خلد نسیه را
تشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاب
از برات عیش جیب و دامنی خالی نماند
در بساط خاک تا واکرد دفتر ماهتاب
عالمی را شیرمست از جلوه مستانه کرد
کرده است از می دماغ خود مکرر ماهتاب
در ته چادر جهانی را ز برق حسن سوخت
آه اگر آید برون از زیر چادر ماهتاب
گرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیق
جام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتاب
کار آتش می کند در گرمی هنگامه ها
گر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتاب
زهر جانفرسای غم را از عروق خاکیان
می کشد چون شیر با رخسار انور ماهتاب
خشکی سودا ز مغز خاک بیرون می برد
با رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتاب
کرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک را
بس که شد شبنم فشان از چهره تر ماهتاب
میکشان در پرده شبها صبوحی می زنند
کرد فیض صبح را در شب مصور ماهتاب
گرچه باران می رساند خانه تقوی به آب
در شکست توبه دارد شور دیگر ماهتاب
می توان چشم از در و دیوار عالم آب داد
کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب
مشربی دارد چو پیر دیر با موی سفید
ز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتاب
در قدح صهبای روشن می نماید خویش را
در کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاب
از رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کرد
جوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاب
بادبان کشتی می را فلک پرواز کرد
تا فکند از چهره پرنور چادر ماهتاب
کرد در مهد زمین از چرب نرمی های خلق
خاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتاب
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
خاک را از چهره سیمین کند زر ماهتاب
گر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شور
می کند در بزم می طوفان دیگر ماهتاب
می گذارد نعل در آتش هلال جام را
از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب
بخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمین
بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب
از فروغ باده بزم بهشت آیین شاه
می زند سرپنجه با خورشید انور ماهتاب
آفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاه
کز فروغ رای او گردید انور ماهتاب
اقتباس نور کرد از رایت بیضای او
کرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتاب
چون چراغ روز باشد پیش رای روشنش
می کند هر چند عالم را منور ماهتاب
بی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شد
سود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتاب
باد عالم روشن از پیشانی اقبال او
تا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح شاه عباس دوم
کرد میزان حساب آماده بهر خاکیان
از شب و روز مساوی میر عدل نوبهار
از شکوفه نامه اعمال اشجار چمن
مضطرب آمد به پرواز از یمین و از یسار
گل چو خورشید قیامت آتشین رخسار شد
خاک شد صحرای محشر از فروغ لاله زار
ریخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
ابرها چون کوه شد سیار در روز شمار
ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر
دید از گرد گنه چون خاکیان را شرمسار
گرد عصیان را به دست گوهرافشان پاک شست
حله فردوس پوشانید در هر شاخسار
می بده ساقی که صهبا در بهشت آمد حلال
ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
برگ عشرت کن که تمهید بساط عیش را
از رگ ابر بهاران شد مهیا پود و تار
خاصه هنگامی که چون خورشید عالمتاب کرد
روی در بیت الشرف صاحبقران کامکار
اول شاهان عالم، ثانی عباس شاه
افسر فرمانروایان، خاکروب هشت و چار
صاحب اقبالی که تا بر مسند دولت نشست
توبه کرد از فتنه انگیزی مزاج روزگار
در شرافت همچو بسم الله از آیات دگر
سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
هر گناهی را که باشد بخشش او پرده دار
نیست در روی زمین جز آستان دولتش
هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار
می شود طوق گریبان حلقه فتراک او
هر که سرپیچد ز امر نافذ آن شهریار
هست از دست ولایت قوت بازوی او
آب شمشیرش بود از جویبار ذوالفقار
خلق او دریای فیاضی است کز هر موجه ای
عنبر اندازد به جای کف جهان را بر کنار
از سیاست بود دایم ملک شاهان منتظم
چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار
چرخ زنگاری است بر اقبال روزافزون او
تنگ میدان چون لباس غنچه بر جوش بهار
آفتاب عالم افروزست در برج شرف
زیر چتر زرنگار آن سایه پروردگار
می خورند از خوشدلی در نوبهار عدل او
در رحم اطفال جای خون شراب خوشگوار
جبهه اقبال او آیینه اسکندری است
شاهی روی زمین گردیده در وی آشکار
تیغش از بسیاری فتح و ظفر گشته است خم
شاخ خم پیدا کند چون میوه باشد بی شمار
در خم چوگان اقبال جهان پیمای او
چون فلک گوی زمین یک جا نمی گیرد قرار
تا نشد پیوسته با تیغ کجش ابروی فتح
طاق ابروی جوانمردی نگردید آشکار
گر به دریا سایه تیغ جهانسوزش فتد
پوست اندازند یکسر ماهیانش همچو مور
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمی افتد ز دست رعشه دار
همچو گوهر کز شرف دارد بلندی بر صدف
قدر او زیر فلک بر آسمان باشد سوار
رنگ جرأت می دهد بر چهره مریخ پشت
آفتاب رایتش هر جا که گردد آشکار
ماهیی کز حفظ او باشد دعای جوشنش
فلسش از آتش برآید چون زر کامل عیار
هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت
استخوانش سر به سر زهگیر شد بی اختیار
بس که تیرش می جهد از سینه نخجیر صاف
گرد چون خیزد، به فکر زخم می افتد شکار
حلمش از جا درنیارد از گناهان بزرگ
کوه قاف از سایه عنقا نگردد بی قرار
پله خاک از گرانی ناله قارون کند
چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار
حفظ او تا شد ضعیفان جهان را دیده بان
می کند چون چشم ماهی سیر در دریا شرار
از اشارت می کند دست تماشایی قلم
تیغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار
گرد بادش آسیای خون به گردش آورد
دامن دشتی که شد از آب تیغش لاله زار
خون شود شیری که در ایام شیرین خورده است
بیستون را گر دهد سرپنجه قهرش فشار
خشک چون نال قلم در آستین شد دست ظلم
تا برآورد از نیام عدل تیغ آبدار
شهپر سیمرغ باشد بر فراز کوه قاف
تیغ در سرپنجه مردانه آن شهریار
هست از تیغ کج او تکیه گاه اقبال را
پرخم آید در نظر زان روی چون ابروی یار
وام چندین ساله خورشید را واپس دهد
نور گیرد ماه اگر زان روی خورشید اشتهار
گر خلد خاری به پای رهروان در عهد او
از سیاست در خطر باشد سرسبز بهار
همچو زال زر جهد از خواب با موی سفید
گر به خواب رستم آید هیبت آن شهریار
ابجد طفلانه شمشیر عالمگیر اوست
داستان رستم و افسانه اسفندیار
آفتاب فتح را در آستین دارد چو صبح
رایت بیضای او هر جا که گردد آشکار
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
گر نماید امتحان بر کوه، تیغ آبدار
پوست گردد چون زره از تیر باران خصم را
از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار
کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل
گر ز عزم صادق آرد رو به این نیلی حصار
از مسامش لعل چون می از حریر آید برون
گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار
خنده بر لب بخیه الماس گردد خصم را
رخنه های ملک را کرده است از بس استوار
بگذراند گر شکوه ذاتی او را به دل
چاک گردد چون لباس غنچه این نیلی حصار
برنمی گردد ز کوه حلمش از تمکین صدا
با سبکروحی که یک جا جمع کرده است این وقار؟
گوهرش را نیست جز جیب فقیران مخزنی
بحر او را نیست غیر از دامن سایل کنار
ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند
کرد بر صحرای چین تا نکهت خلقش گذار
ماه اگر مالد به خاک آستان او جبین
از کلف دیگر نگردد چهره او داغدار
تیغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان
خصم بی مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار
گرگ در ایام عدلش چون سگ اصحاب کهف
برنمی آید ز بیم گوسفند از کنج غار
چون دعای راستان کز آسمان ها بگذرد
می کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار
دیده مخمور از خواب پریشان ایمن است
منتظم گردیده است از بس که وضع روزگار
حسن خلقش تازه رو بر می خورد با خار وگل
نیست حیف و میل در میزان عدل نوبهار
بر ضمیر روشن او خرده راز فلک
بر طبق پیوسته باشد چون زر گل آشکار
آب گردد استخوان بیستون چون جوی شیر
برق شمشیرش کند گر در دل خارا گذار
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور از معماری عدلش دیار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم شیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم سیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
نیست در عقل متین او تصرف باده را
سیل کوه قاف را هرگز نسازد بی قرار
گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمیر
بر سپند آتش گلستان گردد ابراهیم وار
بهر مظلومان اگر نوشیروان زنجیر بست
می دهد دامن به دست دادخواه آن شهریار
خضر را در رهنوردی رهبری در کار نیست
بخت سبز او ندارد احتیاج مستشار
ابر دستش خون دریا را به جوش آورده است
نیست مرجان این که گردیده است از بحر آشکار
غیر جام می که خونش در شریعت خوردنی است
خالی از وی برنگردیده است هیچ امیدوار
لب گشودن رفت از یاد صدف در عهد او
بی سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
طفل از پستان گرفتن می کند پهلو تهی
در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
از ورق گردانی باد خزان آسوده است
نخل امیدی که آید در زمان او به بار
بر امید بخشش دست گهربارش کند
صد هزاران دست از یک آستین بیرون چنار
دخل بحر و کان چه باشد با سخای ذاتیش؟
خرده گل چیست پیش خرج باد نوبهار؟
ناف عالم را به نام او بریده است آسمان
مکه را تسخیر خواهد کرد آن عالم مدار
در نخستین رزم، ملک از زاده اکبر گرفت
در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار
سر به سر فیلان مست کشور هندوستان
چون کجک گشتند از تیغ کج او هوشیار
چون سلیمان می شود بر دیو و دد فرمانروا
شهسواری را که باشد فیل مست اول شکار
تا به دولت بر سریر پادشاهی تکیه کرد
آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار
از عنایت های آن فرمانده دنیا و دین
هر دو گردیدند از دنیی و عقبی کامکار
گر چه در دعوی است اقبالش ز شاهد بی نیاز
زین دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
تا شود از پرتو خورشید، ماه نو تمام
تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار
باد در زیر نگین او را جهان چون آفتاب
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
بادها مشکین نفس شد ابرها گوهرنثار
خوش به آیین تمام امسال می آید بهار
زنگ کلفت ابر از دلها به تردستی زدود
رفت گرد از سینه ها با دامن گل نوبهار
ابرها در یکدگر پیوست چون بال پری
شد بساط خاک چون تخت سلیمان سایه دار
جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را
چرخ مینایی ز برگ عیش پر شد غنچه وار
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار
زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شیر
نرم نرم آورد بیرون از عروق شاخسار
از الف زان سان که پیدا شد حروف مختلف
صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار
دامن دریای اخضر شد ز شادابی چمن
ماهی سیمین شد از سیم شکوفه جویبار
از عقیق و لعل و یاقوت آنچه در گنجینه داشت
در لباس لاله و گل داد بیرون کوهسار
از رگ ابر آسمان چون سینه شهباز شد
خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار
آنچنان کز خم می پرزور دورافکند خشت
خاک را از جای خود برداشت جوش لاله زار
گریه شادی ز شبنم بر رخ گلها دوید
تا کشید ابر بهاران بوستان را در کنار
تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم
کز طرب شد پایکوبان سرو دست افشان چنار
از شکوه باغ دریایی پر از گوهر شده است
هر رگ شاخی رگ ابری است مرواریدبار
چون غبار خط که برخیزد ز روی گلرخان
سبز برمی خیزد از روی زمین گرد و غبار
بس که هر خاری ملایم شد ز تأثیر هوا
می کند گل در گریبان عاشقان را خارخار
از شکوفه هر کف خاکی ید بیضا شده است
صخره موسی است هر سنگی ز جوش چشمه سار
از بنفشه باغ ها پر شعله نیلوفری است؟
یا مه مصرست از سیلی شده نیلی عذار
نگسلد فریاد مرغان چمن از یکدگر
روز و شب از تردماغی چون صدای آبشار
ابرها مستغنی از آمد شد دریا شدند
از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار
شسته رو از خواب می خیزند خوبان همچو گل
بس که گردیده است عالم از رطوبت مایه دار
از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را
شد جهان از بس به کیفیت ز فیض نوبهار
گر کند صیاد دام خود نهان در زیر خاک
در کشیدن سنبل سیراب گردد آشکار
جلوه نشو و نما از بس بلند افتاده است
از برای چیدن گل خم نمی گردد سوار
از لب خندان کند گل در گریبان هدف
غنچه پیکان ز فیض انبساط نوبهار
شاخ گل می گردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود گیرد سوار
سبز شد چون بال طوطی بال و پر پروانه را
بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار
از فروغ لاله و گل آب می گردد به چشم
زین سبب باشند دایم ابرها گوهرنثار
تازه رویان چمن محو تماشای خودند
هر گلی آیینه ها دارد ز شبنم در کنار
همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم
بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار
از خجالت در گریبان سرکشد چون خارپشت
گر درین موسم بهشت عدن گردد آشکار
یوسف گم کرده خود را فرامش می کند
پیر کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار
سر برآوردند ارواح نباتی از زمین
صور اسرافیل تا از رعد گردید آشکار
از شب و روز مساوی میر عدل نوبهار
از شکوفه نامه اعمال اشجار چمن
مضطرب آمد به پرواز از یمین و از یسار
گل چو خورشید قیامت آتشین رخسار شد
خاک شد صحرای محشر از فروغ لاله زار
ریخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
ابرها چون کوه شد سیار در روز شمار
ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر
دید از گرد گنه چون خاکیان را شرمسار
گرد عصیان را به دست گوهرافشان پاک شست
حله فردوس پوشانید در هر شاخسار
می بده ساقی که صهبا در بهشت آمد حلال
ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
برگ عشرت کن که تمهید بساط عیش را
از رگ ابر بهاران شد مهیا پود و تار
خاصه هنگامی که چون خورشید عالمتاب کرد
روی در بیت الشرف صاحبقران کامکار
اول شاهان عالم، ثانی عباس شاه
افسر فرمانروایان، خاکروب هشت و چار
صاحب اقبالی که تا بر مسند دولت نشست
توبه کرد از فتنه انگیزی مزاج روزگار
در شرافت همچو بسم الله از آیات دگر
سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
هر گناهی را که باشد بخشش او پرده دار
نیست در روی زمین جز آستان دولتش
هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار
می شود طوق گریبان حلقه فتراک او
هر که سرپیچد ز امر نافذ آن شهریار
هست از دست ولایت قوت بازوی او
آب شمشیرش بود از جویبار ذوالفقار
خلق او دریای فیاضی است کز هر موجه ای
عنبر اندازد به جای کف جهان را بر کنار
از سیاست بود دایم ملک شاهان منتظم
چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار
چرخ زنگاری است بر اقبال روزافزون او
تنگ میدان چون لباس غنچه بر جوش بهار
آفتاب عالم افروزست در برج شرف
زیر چتر زرنگار آن سایه پروردگار
می خورند از خوشدلی در نوبهار عدل او
در رحم اطفال جای خون شراب خوشگوار
جبهه اقبال او آیینه اسکندری است
شاهی روی زمین گردیده در وی آشکار
تیغش از بسیاری فتح و ظفر گشته است خم
شاخ خم پیدا کند چون میوه باشد بی شمار
در خم چوگان اقبال جهان پیمای او
چون فلک گوی زمین یک جا نمی گیرد قرار
تا نشد پیوسته با تیغ کجش ابروی فتح
طاق ابروی جوانمردی نگردید آشکار
گر به دریا سایه تیغ جهانسوزش فتد
پوست اندازند یکسر ماهیانش همچو مور
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمی افتد ز دست رعشه دار
همچو گوهر کز شرف دارد بلندی بر صدف
قدر او زیر فلک بر آسمان باشد سوار
رنگ جرأت می دهد بر چهره مریخ پشت
آفتاب رایتش هر جا که گردد آشکار
ماهیی کز حفظ او باشد دعای جوشنش
فلسش از آتش برآید چون زر کامل عیار
هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت
استخوانش سر به سر زهگیر شد بی اختیار
بس که تیرش می جهد از سینه نخجیر صاف
گرد چون خیزد، به فکر زخم می افتد شکار
حلمش از جا درنیارد از گناهان بزرگ
کوه قاف از سایه عنقا نگردد بی قرار
پله خاک از گرانی ناله قارون کند
چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار
حفظ او تا شد ضعیفان جهان را دیده بان
می کند چون چشم ماهی سیر در دریا شرار
از اشارت می کند دست تماشایی قلم
تیغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار
گرد بادش آسیای خون به گردش آورد
دامن دشتی که شد از آب تیغش لاله زار
خون شود شیری که در ایام شیرین خورده است
بیستون را گر دهد سرپنجه قهرش فشار
خشک چون نال قلم در آستین شد دست ظلم
تا برآورد از نیام عدل تیغ آبدار
شهپر سیمرغ باشد بر فراز کوه قاف
تیغ در سرپنجه مردانه آن شهریار
هست از تیغ کج او تکیه گاه اقبال را
پرخم آید در نظر زان روی چون ابروی یار
وام چندین ساله خورشید را واپس دهد
نور گیرد ماه اگر زان روی خورشید اشتهار
گر خلد خاری به پای رهروان در عهد او
از سیاست در خطر باشد سرسبز بهار
همچو زال زر جهد از خواب با موی سفید
گر به خواب رستم آید هیبت آن شهریار
ابجد طفلانه شمشیر عالمگیر اوست
داستان رستم و افسانه اسفندیار
آفتاب فتح را در آستین دارد چو صبح
رایت بیضای او هر جا که گردد آشکار
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
گر نماید امتحان بر کوه، تیغ آبدار
پوست گردد چون زره از تیر باران خصم را
از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار
کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل
گر ز عزم صادق آرد رو به این نیلی حصار
از مسامش لعل چون می از حریر آید برون
گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار
خنده بر لب بخیه الماس گردد خصم را
رخنه های ملک را کرده است از بس استوار
بگذراند گر شکوه ذاتی او را به دل
چاک گردد چون لباس غنچه این نیلی حصار
برنمی گردد ز کوه حلمش از تمکین صدا
با سبکروحی که یک جا جمع کرده است این وقار؟
گوهرش را نیست جز جیب فقیران مخزنی
بحر او را نیست غیر از دامن سایل کنار
ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند
کرد بر صحرای چین تا نکهت خلقش گذار
ماه اگر مالد به خاک آستان او جبین
از کلف دیگر نگردد چهره او داغدار
تیغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان
خصم بی مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار
گرگ در ایام عدلش چون سگ اصحاب کهف
برنمی آید ز بیم گوسفند از کنج غار
چون دعای راستان کز آسمان ها بگذرد
می کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار
دیده مخمور از خواب پریشان ایمن است
منتظم گردیده است از بس که وضع روزگار
حسن خلقش تازه رو بر می خورد با خار وگل
نیست حیف و میل در میزان عدل نوبهار
بر ضمیر روشن او خرده راز فلک
بر طبق پیوسته باشد چون زر گل آشکار
آب گردد استخوان بیستون چون جوی شیر
برق شمشیرش کند گر در دل خارا گذار
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور از معماری عدلش دیار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم شیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم سیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
نیست در عقل متین او تصرف باده را
سیل کوه قاف را هرگز نسازد بی قرار
گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمیر
بر سپند آتش گلستان گردد ابراهیم وار
بهر مظلومان اگر نوشیروان زنجیر بست
می دهد دامن به دست دادخواه آن شهریار
خضر را در رهنوردی رهبری در کار نیست
بخت سبز او ندارد احتیاج مستشار
ابر دستش خون دریا را به جوش آورده است
نیست مرجان این که گردیده است از بحر آشکار
غیر جام می که خونش در شریعت خوردنی است
خالی از وی برنگردیده است هیچ امیدوار
لب گشودن رفت از یاد صدف در عهد او
بی سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
طفل از پستان گرفتن می کند پهلو تهی
در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
از ورق گردانی باد خزان آسوده است
نخل امیدی که آید در زمان او به بار
بر امید بخشش دست گهربارش کند
صد هزاران دست از یک آستین بیرون چنار
دخل بحر و کان چه باشد با سخای ذاتیش؟
خرده گل چیست پیش خرج باد نوبهار؟
ناف عالم را به نام او بریده است آسمان
مکه را تسخیر خواهد کرد آن عالم مدار
در نخستین رزم، ملک از زاده اکبر گرفت
در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار
سر به سر فیلان مست کشور هندوستان
چون کجک گشتند از تیغ کج او هوشیار
چون سلیمان می شود بر دیو و دد فرمانروا
شهسواری را که باشد فیل مست اول شکار
تا به دولت بر سریر پادشاهی تکیه کرد
آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار
از عنایت های آن فرمانده دنیا و دین
هر دو گردیدند از دنیی و عقبی کامکار
گر چه در دعوی است اقبالش ز شاهد بی نیاز
زین دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
تا شود از پرتو خورشید، ماه نو تمام
تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار
باد در زیر نگین او را جهان چون آفتاب
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
بادها مشکین نفس شد ابرها گوهرنثار
خوش به آیین تمام امسال می آید بهار
زنگ کلفت ابر از دلها به تردستی زدود
رفت گرد از سینه ها با دامن گل نوبهار
ابرها در یکدگر پیوست چون بال پری
شد بساط خاک چون تخت سلیمان سایه دار
جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را
چرخ مینایی ز برگ عیش پر شد غنچه وار
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار
زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شیر
نرم نرم آورد بیرون از عروق شاخسار
از الف زان سان که پیدا شد حروف مختلف
صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار
دامن دریای اخضر شد ز شادابی چمن
ماهی سیمین شد از سیم شکوفه جویبار
از عقیق و لعل و یاقوت آنچه در گنجینه داشت
در لباس لاله و گل داد بیرون کوهسار
از رگ ابر آسمان چون سینه شهباز شد
خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار
آنچنان کز خم می پرزور دورافکند خشت
خاک را از جای خود برداشت جوش لاله زار
گریه شادی ز شبنم بر رخ گلها دوید
تا کشید ابر بهاران بوستان را در کنار
تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم
کز طرب شد پایکوبان سرو دست افشان چنار
از شکوه باغ دریایی پر از گوهر شده است
هر رگ شاخی رگ ابری است مرواریدبار
چون غبار خط که برخیزد ز روی گلرخان
سبز برمی خیزد از روی زمین گرد و غبار
بس که هر خاری ملایم شد ز تأثیر هوا
می کند گل در گریبان عاشقان را خارخار
از شکوفه هر کف خاکی ید بیضا شده است
صخره موسی است هر سنگی ز جوش چشمه سار
از بنفشه باغ ها پر شعله نیلوفری است؟
یا مه مصرست از سیلی شده نیلی عذار
نگسلد فریاد مرغان چمن از یکدگر
روز و شب از تردماغی چون صدای آبشار
ابرها مستغنی از آمد شد دریا شدند
از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار
شسته رو از خواب می خیزند خوبان همچو گل
بس که گردیده است عالم از رطوبت مایه دار
از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را
شد جهان از بس به کیفیت ز فیض نوبهار
گر کند صیاد دام خود نهان در زیر خاک
در کشیدن سنبل سیراب گردد آشکار
جلوه نشو و نما از بس بلند افتاده است
از برای چیدن گل خم نمی گردد سوار
از لب خندان کند گل در گریبان هدف
غنچه پیکان ز فیض انبساط نوبهار
شاخ گل می گردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود گیرد سوار
سبز شد چون بال طوطی بال و پر پروانه را
بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار
از فروغ لاله و گل آب می گردد به چشم
زین سبب باشند دایم ابرها گوهرنثار
تازه رویان چمن محو تماشای خودند
هر گلی آیینه ها دارد ز شبنم در کنار
همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم
بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار
از خجالت در گریبان سرکشد چون خارپشت
گر درین موسم بهشت عدن گردد آشکار
یوسف گم کرده خود را فرامش می کند
پیر کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار
سر برآوردند ارواح نباتی از زمین
صور اسرافیل تا از رعد گردید آشکار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح شاه عباس دوم
روی در برج شرف آورد دیگر آفتاب
کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب
کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت
بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب
از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید
عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب
کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار
وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب
می توان دانست دارد فکر عالمگیریی
زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب
می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب
برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب
با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب
با تن تنها مسخر می کند آفاق را
نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست
کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار
می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب
با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟
هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست
می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب
با هزاران خامه زرین برون آمد ز غیب
تا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتاب
خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد
داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب
از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب
می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح
طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب
نیست نور عاریت بر جبهه نورانیش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب
ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب
با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی
حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب
هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب
یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب
همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب
شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب
زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب
دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست
زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب
گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف
دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد
در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب
چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب
از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب
گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین
برندارد از سجود بندگی سر آفتاب
سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان
می کند دریوزه همت ز هر در آفتاب
کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب
نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟
تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود
چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب
شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب
شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب
بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب
جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود
کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب
سایه دستی اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب
رتبه گوهر به معنی از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب
تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره آن روی انور آفتاب
کاسه دریوزه می سازد هلال عید را
تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
می کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
تا به خاک آستان او بدوزد خویش را
تا بد از خط شعاعی رشته زر آفتاب
ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود
در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب
بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب
نیست کافی دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب
آب شد دل خصم را از رایت بیضای او
نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟
نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب
خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان
می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب
پاک می سازد نظرها را برای دیدنش
دیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب
شمسه ایوان او را در خور و شایسته بود
با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب
سالها شد می کند خالص طلای خویش را
تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب
پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب
دید تا در خانه زین آن بلنداقبال را
بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
محضر هر کس به توقیع قبول او رسید
می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب
تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب
بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب
کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت
بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب
از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید
عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب
کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار
وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب
می توان دانست دارد فکر عالمگیریی
زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب
می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب
برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب
با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب
با تن تنها مسخر می کند آفاق را
نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست
کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار
می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب
با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟
هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست
می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب
با هزاران خامه زرین برون آمد ز غیب
تا چه صورت ها کند دیگر مصور آفتاب
خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد
داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب
از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب
می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح
طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب
نیست نور عاریت بر جبهه نورانیش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب
ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب
با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی
حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب
هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب
یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب
همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب
شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب
زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب
دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست
زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب
گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف
دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد
در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب
چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب
از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب
گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین
برندارد از سجود بندگی سر آفتاب
سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان
می کند دریوزه همت ز هر در آفتاب
کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه او شد منور آفتاب
نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟
تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود
چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب
شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب
شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب
بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب
جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود
کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب
سایه دستی اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب
رتبه گوهر به معنی از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب
تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره آن روی انور آفتاب
کاسه دریوزه می سازد هلال عید را
تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
می کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
تا به خاک آستان او بدوزد خویش را
تا بد از خط شعاعی رشته زر آفتاب
ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود
در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب
بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب
نیست کافی دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب
آب شد دل خصم را از رایت بیضای او
نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟
نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب
خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان
می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب
پاک می سازد نظرها را برای دیدنش
دیده ها (را) از تماشا، گر کند تر آفتاب
شمسه ایوان او را در خور و شایسته بود
با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب
سالها شد می کند خالص طلای خویش را
تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب
پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب
دید تا در خانه زین آن بلنداقبال را
بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
محضر هر کس به توقیع قبول او رسید
می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب
تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب
بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - درتهنیت ورود شاه عباس دوم از مازندران به اصفهان
منت خدای را که سلیمان روزگار
آمد به تخت سلطنت از سیر و از شکار
زین ابر رحمتی که ز مازندران رسید
سرسبز شد جهان و جوان گشت روزگار
آن سایه خدا که جهان روشن است ازو
آورد رو به برج شرف آفتاب وار
بر فرق تاج خسروی از لطف ایزدی
در بر دعای جوشنش از حفظ کردگار
آورده زیر خاتم اقبال وحش و طیر
صید مراد بسته به فتراک تابدار
از تیغ کج به گردن شیران نهاده طوق
وز تیر راست کرده دل دام و دد فگار
فرمانروای عالم و صاحبقران عهد
خورشید آسمان شرف، ظل کردگار
عباس شاه کز خم ابروی تیغ او
محراب فتح و قبله نصرت شد آشکار
آن کعبه مراد که فرماندهان کنند
از خاکبوس درگه او کسب افتخار
شاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسب
دولت ز شان ذاتی او یافت اقتدار
عباس شاه اول از اخلاق دلپذیر
ممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگار
عباس شاه ثانی، چون نقش آخرین
از اولین تمامتر آمد به روی کار
ز اخلاق برگزیده و اوصاف دلپذیر
گنجینه ای است پر ز گهرهای شاهوار
بازوی ملک و هیکل دین را وجود او
حرز یمانی است ز آفات روزگار
آیینه گر سکندر و جمشید جام داشت
دست و دل گشاده به او داده کردگار
دارد شکوه شهپر سیمرغ و کوه قاف
در قبضه شجاعت او تیغ آبدار
از قرص آفتاب نهد ناف بر زمین
حلمش اگر به توسن گردون شود سوار
برق جلال او چو کشد تیغ از نیام
بر شیر، نیستان شود انگشت زینهار
اقبال اگر به کوه کند عزم راسخش
چون رود نیل کوچه دهد از پی گذار
از داغهاش دود چو مجمر شود بلند
گر در دل پلنگ کند خشم او گذار
دریا بود سراب اگر دست اوست ابر
گردون پیاده است اگر او بود سوار
ز حسن خلق، آب حیاتی است روح بخش
سد سکندری است ز پیمان استوار
بازوی او گرفته دست ولایت است
دم را سپرده است به آن تیغ، ذوالفقار
شیران چو سگ قلاده به گردن گذاشتند
در روزگار صولت آن شاه نامدار
ویرانه همچو گنج نهان شد ز دیده ها
معمور شد ز بس که در ایام او دیار
گردیده است چون سگ اصحاب کهف، گرگ
در روزگار معدلتش معتکف به غار
یاقوت و لعل سفته برآید ز صلب سنگ
گر کوه را سنانش در دل کند گذار
خورشید را کند به نظرها چراغ روز
هر جا جبین روشن او گردد آشکار
جنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاه
بیرون چو از نیام کشد تیغ آبدار
از جوشن آنچنان گذرد تیر او که باد
از حلقه های زلف نکویان کند گذار
پیکان دهن به خنده چو سوفار وا کند
زان شست دلگشا چو به سرعت کند گذار
رنگین نمی شود پر و بالش ز خون صید
از بس که صاف می گذرد تیرش از شکار
مادر به التماس دهد شیر طفل را
در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار
چون روی شرمناک برآرد گهر ز خود
بر هر زمین که ابر کف او کند گذار
دامان سایل و کف ارباب حاجت است
باشد محیط همت او را اگر کنار
در روزگار حفظش، چون چشم ماهیان
در پرده های آب، سراسر رود شرار
در دیده ها چو یوسف گل پیرهن شود
هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار
گردد دل نهنگ ز هر موجه ای دو نیم
گر یاد تیغ او گذرد در دل بحار
از چشم شیر شمع به بالین نهد غزال
شبها به عهد دولت آن معدلت شعار
خصمش کمر نبندد اگر کوه آهن است
چون او به عزم رزم کمر بندد استوار
سرپنجه تعدی گردون ز عدل او
دست نوازشی است به دلهای بی قرار
بی مشق اگر چه قطعه نویس است تیغ او
پیوسته در شکار کند مشق کارزار
مانند ابر اگر چه به دامن دهد گهر
از شرم همت است جبینش گهر نثار
ابری است جود او که بود قطره اش گهر
بحری است خلق او که بود عنبرش کنار
عقد گهر نریزد اگر رشته بگسلد
شد منتظم ز معدلتش بس که روزگار
باشد غنی ز سنگ فسان تیغ آفتاب
مستغنی است رای منیرش ز مستشار
زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار:
افکنده تیغ موج به گردن ز انفعال
اینک به عذرخواهی آن دست در نثار
عاجز شود ز حصر کمالات بی حدش
صرصر اگر ز ریگ کند سبحه شمار
صائب چو مدح شاه به اندازه تو نیست
رسم ادب بود به دعا کردن اختصار
تا خاک ساکن و متحرک بود فلک
امرش روان و دولت او باد پایدار
آمد به تخت سلطنت از سیر و از شکار
زین ابر رحمتی که ز مازندران رسید
سرسبز شد جهان و جوان گشت روزگار
آن سایه خدا که جهان روشن است ازو
آورد رو به برج شرف آفتاب وار
بر فرق تاج خسروی از لطف ایزدی
در بر دعای جوشنش از حفظ کردگار
آورده زیر خاتم اقبال وحش و طیر
صید مراد بسته به فتراک تابدار
از تیغ کج به گردن شیران نهاده طوق
وز تیر راست کرده دل دام و دد فگار
فرمانروای عالم و صاحبقران عهد
خورشید آسمان شرف، ظل کردگار
عباس شاه کز خم ابروی تیغ او
محراب فتح و قبله نصرت شد آشکار
آن کعبه مراد که فرماندهان کنند
از خاکبوس درگه او کسب افتخار
شاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسب
دولت ز شان ذاتی او یافت اقتدار
عباس شاه اول از اخلاق دلپذیر
ممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگار
عباس شاه ثانی، چون نقش آخرین
از اولین تمامتر آمد به روی کار
ز اخلاق برگزیده و اوصاف دلپذیر
گنجینه ای است پر ز گهرهای شاهوار
بازوی ملک و هیکل دین را وجود او
حرز یمانی است ز آفات روزگار
آیینه گر سکندر و جمشید جام داشت
دست و دل گشاده به او داده کردگار
دارد شکوه شهپر سیمرغ و کوه قاف
در قبضه شجاعت او تیغ آبدار
از قرص آفتاب نهد ناف بر زمین
حلمش اگر به توسن گردون شود سوار
برق جلال او چو کشد تیغ از نیام
بر شیر، نیستان شود انگشت زینهار
اقبال اگر به کوه کند عزم راسخش
چون رود نیل کوچه دهد از پی گذار
از داغهاش دود چو مجمر شود بلند
گر در دل پلنگ کند خشم او گذار
دریا بود سراب اگر دست اوست ابر
گردون پیاده است اگر او بود سوار
ز حسن خلق، آب حیاتی است روح بخش
سد سکندری است ز پیمان استوار
بازوی او گرفته دست ولایت است
دم را سپرده است به آن تیغ، ذوالفقار
شیران چو سگ قلاده به گردن گذاشتند
در روزگار صولت آن شاه نامدار
ویرانه همچو گنج نهان شد ز دیده ها
معمور شد ز بس که در ایام او دیار
گردیده است چون سگ اصحاب کهف، گرگ
در روزگار معدلتش معتکف به غار
یاقوت و لعل سفته برآید ز صلب سنگ
گر کوه را سنانش در دل کند گذار
خورشید را کند به نظرها چراغ روز
هر جا جبین روشن او گردد آشکار
جنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاه
بیرون چو از نیام کشد تیغ آبدار
از جوشن آنچنان گذرد تیر او که باد
از حلقه های زلف نکویان کند گذار
پیکان دهن به خنده چو سوفار وا کند
زان شست دلگشا چو به سرعت کند گذار
رنگین نمی شود پر و بالش ز خون صید
از بس که صاف می گذرد تیرش از شکار
مادر به التماس دهد شیر طفل را
در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار
چون روی شرمناک برآرد گهر ز خود
بر هر زمین که ابر کف او کند گذار
دامان سایل و کف ارباب حاجت است
باشد محیط همت او را اگر کنار
در روزگار حفظش، چون چشم ماهیان
در پرده های آب، سراسر رود شرار
در دیده ها چو یوسف گل پیرهن شود
هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار
گردد دل نهنگ ز هر موجه ای دو نیم
گر یاد تیغ او گذرد در دل بحار
از چشم شیر شمع به بالین نهد غزال
شبها به عهد دولت آن معدلت شعار
خصمش کمر نبندد اگر کوه آهن است
چون او به عزم رزم کمر بندد استوار
سرپنجه تعدی گردون ز عدل او
دست نوازشی است به دلهای بی قرار
بی مشق اگر چه قطعه نویس است تیغ او
پیوسته در شکار کند مشق کارزار
مانند ابر اگر چه به دامن دهد گهر
از شرم همت است جبینش گهر نثار
ابری است جود او که بود قطره اش گهر
بحری است خلق او که بود عنبرش کنار
عقد گهر نریزد اگر رشته بگسلد
شد منتظم ز معدلتش بس که روزگار
باشد غنی ز سنگ فسان تیغ آفتاب
مستغنی است رای منیرش ز مستشار
زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار:
افکنده تیغ موج به گردن ز انفعال
اینک به عذرخواهی آن دست در نثار
عاجز شود ز حصر کمالات بی حدش
صرصر اگر ز ریگ کند سبحه شمار
صائب چو مدح شاه به اندازه تو نیست
رسم ادب بود به دعا کردن اختصار
تا خاک ساکن و متحرک بود فلک
امرش روان و دولت او باد پایدار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه عباس دوم
زهی عذار تو آیینه دار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته تو درآید به شکرافشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله مسلمانی
چنان فسانه حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبتخم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثناخوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شاه عباس دوم
شد از بهار دل افروز، عالم امکان
به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان
سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش
رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان
گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش
ازان نمی شود از کارزار روگردان
چنان که بود بحق جد او وصی رسول
بحق ز پادشهان اوست سایه یزدان
نه هر سواد که باشد مطابق اصل است
یکی است کعبه مقصود در تمام جهان
اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی
بلند نام ز سبابه می شود ایمان
به مومیایی اقبال او درست شود
رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان
بلی شکسته خود را کند هلال درست
ز پرتو نظر آفتاب نورافشان
ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد
ندید شاهسواری چو او درین میدان
اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج
قلم شود به کف بحر پنجه مرجان
هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید
ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان
به یک خدنگ صف دشمنان به هم شکند
چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان
سپهر بندگی آستانه او را
کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان
مسخر خم چوگان اوست گوی زمین
مطیع جلوه یکران اوست دور زمان
فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش
چو آفتاب بود از جبین صبح عیان
شکوه دولت او خسروان عالم را
به دست و پای عزیمت نهاد بند گران
نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد
ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان
هزار پرده به خود همچو آسمان بالید
بسیط روی زمین از بساط امن و امان
اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی
ز شادمانی دوران شاه گشت جوان
زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش
به جای آب در او جوی شیر گشت روان
شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند
ز بس به دولت او آرمیده است جهان
ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون
ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان
گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد
ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان
ز شادمانی عهدش جنین برون آید
چو پسته از رحم پوست با لب خندان
ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب
که بی نیاز شد از تلخرویی عمان
نمانده است به جز درد دین دگر دردی
ز استقامت دوران آن مسیح زمان
نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ
قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان
به شمع دست حمایت شود نسیم سحر
در آن دیار که حفظش دهد صلای امان
چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد
شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان
نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین
بهار عنبر سارا شود سفیدی آن
ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد
کند ز دیده خورشید جوی اشک روان
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن
اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش
چو آب آینه آسوده گردد از طوفان
وگر به کوه گران امتحان تیغ کند
ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان
شده است عار، گرفتن چنان ز همت او
که طفل شیر کشیده است دست از پستان
پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است
که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان
شگفت نیست که از دلگشایی شستش
دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان
چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون
به عهد راستی او بنان کج قلمان
رسیده اند به دولت ازو و اجدادش
چه بابر و چه همایون چه خسرو توران
ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید
کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان
ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست
به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان
اگر به قبله کند روی، رو بگرداند
ز آستانه او هر که گشت روگردان
ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت
چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان
ز پرده داری حفظش چو دیده ماهی
شرار، سیر کند بی خطر در آب روان
حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید
که تا به دامن محشر نمی شود ویران
اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد
کند چو صبح پریشان به چهره خندان
شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر
گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان
هر آن نفس که بود بی دعای دولت او
چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران
محیط روی زمین باد حکم نافذ او
همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران
به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان
سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش
رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان
گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش
ازان نمی شود از کارزار روگردان
چنان که بود بحق جد او وصی رسول
بحق ز پادشهان اوست سایه یزدان
نه هر سواد که باشد مطابق اصل است
یکی است کعبه مقصود در تمام جهان
اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی
بلند نام ز سبابه می شود ایمان
به مومیایی اقبال او درست شود
رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان
بلی شکسته خود را کند هلال درست
ز پرتو نظر آفتاب نورافشان
ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد
ندید شاهسواری چو او درین میدان
اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج
قلم شود به کف بحر پنجه مرجان
هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید
ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان
به یک خدنگ صف دشمنان به هم شکند
چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان
سپهر بندگی آستانه او را
کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان
مسخر خم چوگان اوست گوی زمین
مطیع جلوه یکران اوست دور زمان
فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش
چو آفتاب بود از جبین صبح عیان
شکوه دولت او خسروان عالم را
به دست و پای عزیمت نهاد بند گران
نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد
ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان
هزار پرده به خود همچو آسمان بالید
بسیط روی زمین از بساط امن و امان
اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی
ز شادمانی دوران شاه گشت جوان
زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش
به جای آب در او جوی شیر گشت روان
شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند
ز بس به دولت او آرمیده است جهان
ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون
ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان
گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد
ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان
ز شادمانی عهدش جنین برون آید
چو پسته از رحم پوست با لب خندان
ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب
که بی نیاز شد از تلخرویی عمان
نمانده است به جز درد دین دگر دردی
ز استقامت دوران آن مسیح زمان
نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ
قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان
به شمع دست حمایت شود نسیم سحر
در آن دیار که حفظش دهد صلای امان
چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد
شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان
نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین
بهار عنبر سارا شود سفیدی آن
ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد
کند ز دیده خورشید جوی اشک روان
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن
اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش
چو آب آینه آسوده گردد از طوفان
وگر به کوه گران امتحان تیغ کند
ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان
شده است عار، گرفتن چنان ز همت او
که طفل شیر کشیده است دست از پستان
پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است
که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان
شگفت نیست که از دلگشایی شستش
دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان
چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون
به عهد راستی او بنان کج قلمان
رسیده اند به دولت ازو و اجدادش
چه بابر و چه همایون چه خسرو توران
ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید
کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان
ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست
به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان
اگر به قبله کند روی، رو بگرداند
ز آستانه او هر که گشت روگردان
ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت
چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان
ز پرده داری حفظش چو دیده ماهی
شرار، سیر کند بی خطر در آب روان
حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید
که تا به دامن محشر نمی شود ویران
اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد
کند چو صبح پریشان به چهره خندان
شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر
گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان
هر آن نفس که بود بی دعای دولت او
چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران
محیط روی زمین باد حکم نافذ او
همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران