عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر نمیخواهی غمینم ساختن،شادم مکن
ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ساقیا برخیز کز پیمانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ز ما گمگشتگان پرسید از آن کوی
سراغ تشنگان جویید از جوی
میی بی غش، بتی دلکش، دلی خوش
لب ساقی، لب ساغر، لب جوی
فسونگر نو گلی، جزعی نظر باز
زبان دان بلبلی، لعلی سخنگوی
دگر از هر چه گویی، لب فروبند
دگر از هر چه جویی، دل فروشوی
و گر زین جمله جز غم حاصلت نیست
نشاط آسا دل دیوانه ای جوی
در ویرانه ی دل کوب و زانجا
سراغ بیدلان می پرس و میپوی
سری پر فتنه و کاری خطرناک
دلی بی باک و یاری مصلحت جوی
نشاط از یمن خاک پای خسرو
که آراید ملک زان لب فلک روی
از این صحرا مگر بیرون کشی رخت
ازین میدان مگر بیرون بری گوی
سراغ تشنگان جویید از جوی
میی بی غش، بتی دلکش، دلی خوش
لب ساقی، لب ساغر، لب جوی
فسونگر نو گلی، جزعی نظر باز
زبان دان بلبلی، لعلی سخنگوی
دگر از هر چه گویی، لب فروبند
دگر از هر چه جویی، دل فروشوی
و گر زین جمله جز غم حاصلت نیست
نشاط آسا دل دیوانه ای جوی
در ویرانه ی دل کوب و زانجا
سراغ بیدلان می پرس و میپوی
سری پر فتنه و کاری خطرناک
دلی بی باک و یاری مصلحت جوی
نشاط از یمن خاک پای خسرو
که آراید ملک زان لب فلک روی
از این صحرا مگر بیرون کشی رخت
ازین میدان مگر بیرون بری گوی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم
نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامی ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه ی سیمرغ ندارد مگسی
سر بسر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم
نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامی ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه ی سیمرغ ندارد مگسی
سر بسر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
مگو مرگ است بی او زندگانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
گر نه رخسار وی آشوب جهان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
تا بکی افزایش تن کاهش جان تا بکی
خانه ویران از پی تعمیر زندان تا بکی
وادی خونخوار عشق است این نه بازار هوس
ترک سر باید در این ره فکر سامان تا بکی
دل بر دلبر بیفکن جان بر جانان فرست
این غم دل تا بچند این انده جان تا بکی
با قضای حق چه خیزد از رضای این و آن
کیست این یا چیست آن این تا بچند آن تا بکی
زلف ساقی گیر و جامی از می باقی طلب
در غم فانی توان بودن پریشان تا بکی
سر بپای دوست دارد گر بزلفش همسری
ای شب هجران نمیایی بپایان تا بکی
دل نماند عشق کی ماند نهان در دل نشاط
آتش اندر پنبه بتوان کرد پنهان تا بکی
خانه ویران از پی تعمیر زندان تا بکی
وادی خونخوار عشق است این نه بازار هوس
ترک سر باید در این ره فکر سامان تا بکی
دل بر دلبر بیفکن جان بر جانان فرست
این غم دل تا بچند این انده جان تا بکی
با قضای حق چه خیزد از رضای این و آن
کیست این یا چیست آن این تا بچند آن تا بکی
زلف ساقی گیر و جامی از می باقی طلب
در غم فانی توان بودن پریشان تا بکی
سر بپای دوست دارد گر بزلفش همسری
ای شب هجران نمیایی بپایان تا بکی
دل نماند عشق کی ماند نهان در دل نشاط
آتش اندر پنبه بتوان کرد پنهان تا بکی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
سرو سیمین که دیده در چمنی
و آفتابی میان انجمنی
گلبن بزم و شاهد چمنی
زینت باغ و زیب انجمنی
نشنیدی زمانهان سخنی
فاش خواهی شنید از انجمنی
از اسیران غربتش چه خبر
آنکه با دوست خفته در وطنی
عقل با عشق بر نمی آید
با سلیمان نپاید اهرمنی
یار میآید از میان برخیز
خار راهی غبار انجمنی
هر طرف طایری پر افشان هست
کس نیفتد بفکر همچو منی
ناله ای میکشم مگر صیاد
گذر آرد بگوشه ی چمنی
بیخودی و شکستگی نشاط
چشم مستی و زلف پر شکنی
چه عجب فاش کرد اگر رازم
که نگنجد در آن دهن سخنی
و آفتابی میان انجمنی
گلبن بزم و شاهد چمنی
زینت باغ و زیب انجمنی
نشنیدی زمانهان سخنی
فاش خواهی شنید از انجمنی
از اسیران غربتش چه خبر
آنکه با دوست خفته در وطنی
عقل با عشق بر نمی آید
با سلیمان نپاید اهرمنی
یار میآید از میان برخیز
خار راهی غبار انجمنی
هر طرف طایری پر افشان هست
کس نیفتد بفکر همچو منی
ناله ای میکشم مگر صیاد
گذر آرد بگوشه ی چمنی
بیخودی و شکستگی نشاط
چشم مستی و زلف پر شکنی
چه عجب فاش کرد اگر رازم
که نگنجد در آن دهن سخنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
پای سروی و گوشه ی چمنی
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
من و اندیشه ی باری که ندارد یاری
نگشاید دل از آن گل که بود با خاری
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است
زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری
شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند
من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری
دل آیینه صفت جو به نثار رخ دوست
ورنه اینجا سر و زر را نبود مقداری
سایه افتاد هم از گام نخستین بر خاک
تا چرا با قد او لاف زد از رفتاری
غم بر اندازه ی غمخوار فرستند نشاط
غم فزون داراز آنجا که تواش غمخواری
نگشاید دل از آن گل که بود با خاری
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است
زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری
شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند
من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری
دل آیینه صفت جو به نثار رخ دوست
ورنه اینجا سر و زر را نبود مقداری
سایه افتاد هم از گام نخستین بر خاک
تا چرا با قد او لاف زد از رفتاری
غم بر اندازه ی غمخوار فرستند نشاط
غم فزون داراز آنجا که تواش غمخواری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بیا از دور ساقی گیر جامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
ای جم از این می اگر جامی زنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
یک بار نخواندند و نگفتند کجایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
در عشق روانیست نه دعوی نه گواهی
فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی
فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی