عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بی عشق کس بدوست نیابد ره وصول
سبحان من تحیر فی ذاته العقول
گر مرد این دری بدرآ کاندر این سرای
دربان برای منع خروج است نی دخول
در پیشگاه عشق مجال محال نیست
عاشق نباشد آنکه نشیند دمی ملول
تعجیل نیست شرط طریقت بصبر کوش
کم یظفر الصبور بما یهزم العجول
گر غایبی تو هر چه ملامت کشم رواست
وانجا که حاضری که دهد گوش بر عذول
قل للعذول ویلک عنی و لا تلم
ما قلت مادریت ولم تدر ما تقول
انکار ذوق عشق ز عاقل عجیب نیست
عاشق مگر روایت عاقل کند قبول
هردم بجانبی کشدت نفس مضطرب
والقلب لا یزال محبا لما یزول
ره در مقام خلد نیایی و جای امن
تا در سرای دل ندهی خویش را نزول
کوتاه شد فسانه ی هستی ما بعشق
ناصح دراز کرده سخن همچنان فضول
من حالتی که خود بتصور نیارمش
در نامه چون نویسم و گویم چه بارسول
گفتی هلاک میکنم از کین نشاط را
روحی فداک قد سبق الحب ما تقول
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
وقت شد وقت کزین جمع کناری گیریم
برد دوست نشینیم و قراری گیریم
روزکی چند نظر بر رخ یاری فکنیم
شبکی چند سر زلف نگاری گیریم
آرزوی سر از آن پا بقدومی طلبیم
مقصد دیده از آن در بغباری گیریم
چند بیهوده توان برد بسر عمر عزیز
جهدی ای دل که ازین پس پی کاری گیریم
عقل نگذاشت تنی را بسپاهی شکنیم
عشق کو عشق که ملکی بسواری گیریم
صید گاهی خوش و یاران همه غافل بشتاب
تا سمندی بجهانیم و شکاری گیریم
دوست گر دست به بیداد کند باز نشاط
عشق را با هوس آنگاه عیاری گیریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
عجب نبود بگلشن جا اگر فصل خزان دارم
کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را
ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید
ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن
قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری
باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم
غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد
تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم
نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما
که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم
ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
نوید لطف همی میرسد نهفته بگوشم
چه مژده ها که همی میدهد زغیب سروشم
مجال نطق نمیداد دوش بانگ سروشم
گمان انجمن این کز غمی ملول و خموشم
چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو
خیال اوست بچشمم حدیث اوست بگوشم
نبود اثر زمن و کوششم که داد زجودش
مرا وجود کنون هم روا بود که نکوشم
هر آنچه دوست پسندد خلاف آن نپسندم
اگر بر آتش سوزان نشاندم نخروشم
وجود من همه چشمیست بر وجود تو حیران
زبیم مدعیان گو که دیده از تو بپوشم
عجب مدار بپوشم نشاط اگر غم عشقش
تمام سوخته ام با هزار شعله نجوشم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
من که دارای جهان سخنم
بنده ی شاه زمین و زمنم
عقل با من سرو کاریش نبود
عشق داند که چسان مؤتمنم
من بدام تو یکی مرغ اسیر
که ندانی ز کدامین چمنم
من بشهر تو یکی پیک غریب
که نپرسی خبری از وطنم
گر نوازند بجامیم رواست
بطفیل تو درین انجمنم
هر شب از سوز دل افروزم شمع
که مگر دیده برویت فکنم
همه شب با تو نشینم که تویی
باز روز آید و بینم که منم
شعله ای بر سرم افتاده چو شمع
تا بپا سوخت بخواهد بدنم
آنکه بر جان من آتش زد و رفت
گو که باز آی و ببین سوختنم
با نشاط است چه کارم تا هست
غمی و گوشه ی بیت الحزنم
لعل یار آب خضر خاک دری
بلب آمیخت که تا شد سخنم
بی نوا از غم و از دولت شاه
خوش ادا توتی شکر شکنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
پیر میخانه کند بر رخ اگر در بازم
حاصل هر دو جهان در قدمش در بازم
سازگار ار نشود گردش این نیلی خم
با خم باده و با گردش ساغر سازم
عشق خود پرده در آمد چه کنم ورنه بسی
جهد کردم که مگر فاش نگردد رازم
عاشق ور ندم بدنام و خوشم کز دگران
بهمین مرتبه در کوی مغان ممتازم
بجهان آمدم و رفتم و در وانشدم
نه ز انجام خود آگاه، نه از آغازم
خوارم ار در نظر شیخ عجب نیست نشاط
بخرابات بیا تانگری اعزازم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم
ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد بدرمانم
حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم
نمی بینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم
از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
زدستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم
بدامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم
سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در
بسر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم
به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم زاول
گریزان شد چو آمد کودکی نادان بمیدانم
کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان
نشاط خسته ام ناصح نه رویین تن نه دستانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
من نه آنم که دل آزرده ز بیداد شوم
هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست
ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
اگرش جانب گلزار گذاری بفتد
سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم
آبروی دو جهان جویم و از آتش عشق
خاک سازم تن و در راه تو بر باد شوم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
روزی که نبینند نشانی بجهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ز آتش عشق نخستین قسم
اولین نفخه و آخر نفسم
خواجه تاش خردم بنده ی عشق
خواجه ی و هم و امیر هوسم
بهر این گمشدگان از دل و لب
آتش قافله ی بانگ جرسم
دوستم من که جز او نیست کسی
دوست من نیست که من هیچکسم
ساخت از زحمت پرواز خلاص
چنگل باز و شکنج قفسم
ساغر از دست شهنشه زده ام
مست شاهم چه زیان از عسسم
هر کسی را هوسی در سرو من
هوسم اینکه نباشد هوسم
پا نهادم بسر بر هر دو جهان
تا بپای تو بود دسترسم
هیچکس بیغمی امروز نشاط
غیر من نیست که من هیچکسم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
غم عالم نبرد ره بدلم
که سرشتند بمیخانه گلم
من چه دارم که ز احسان تو نیست
جان اگر بر تو فشانم خجلم
دوش دزدیده نگاهی برخت
کردم، آوخ نکنی گر بحلم
میبرم حسرت روی تو بخاک
تا چه گلها که بروید ز گلم
گو فرود آکه گشایش با تست
مکن اندیشه ز تنگی دلم
شرح دل کار زبان نیست نشاط
کاش بیرون فتد از سینه دلم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بر آن سرم که به پیمانه دست بگشایم
غبار، عقل ز رخسار عشق بزدایم
گهی بطره ی ساقی کهن بگیسوی چنگ
گره ببندم و از کار بسته بگشایم
مرا نه دست ستیزی بود نه پای گریز
اگر بخشم بر آیی بعجز باز آیم
مرا بدست خضیبت چه جای پنجه، ولی
بخون خویش توانم که پنجه آلایم
پی قبول تو آراست هر کسی خود را
من از قبول تو خود را مگر بیارایم
هزار بادیه پیموده ام بدین امید
که در سرای مغان جرعه ای بپیمایم
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است
روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
بی تو میل گل و گلشن نکنم
هوس سوری و سوسن نکنم
دامن از خون دلم گلگون شد
ورنه گل بی تو بدامن نکنم
نرسد شام که در خلوت دل
شمعی از یاد تو روشن نکنم
نشود صبح که در منظر چشم
بر سر راه تو مسکن نکنم
من که غارت زده ی ملک شهم
دگر اندیشه ی رهزن نکنم
من که سد دشت نهفتم در مرد
حذر از کودک برزن نکنم
من که سد تیغ فشردم در دل
ناله از کاوش سوزن نکنم
از سر بام تو بر خاسته ام
جز ببام تو نشیمن نکنم
ترک جان در ره دلدار نشاط
که نکرده ست که تا من نکنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چه غم ار نه برگ و باری و نه زاد راه دارم
منم آن گدا که عزم در پادشاه دارم
نظری برویش امشب نظری بماه دارم
که میان ماه و رویش بسی اشتباه دارم
من اگر بدم چه باکم که تویی بدین نکویی
چه نکوییم از این به که تو نیکخواه دارم
برخ از هجوم زلفت نبود مجال دیدن
که میان روز روشن دو شب سیاه دارم
نظر ار کنم برویت اثری ز من نماند
بتو زحمتی که دارم به یکی نگاه دارم
چو گدای روستایی که ببزم شه در آید
چه کنم ادب ندانم که چسان نگاه دارم
چه زیان بمن که از من اثری بجا نماند
که امید باز گشتن نه بجایگاه دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گفتم از میکده یکچند سوی خانه شوم
مستی از سر نهم و عاقل و فرزانه شوم
حلقه زد بر در دل سلسله ی طره ی دوست
چکنم قسمتم اینست که دیوانه شوم
خمی از باده بکاشانه نهان ساخته ام
گو دو روزی نتوانم که بمیخانه شوم
رهنمایی کنمش تا بسر گنج مراد
دست دل گیرم و ویرانه بویرانه شوم
زین پس از من طمع عقل مدارید که من
فرض تر دارم ازین کار که فرزانه شوم
از نشاط این چه توقع که غمین بنشیند
قدحی برکشم و سر خوش و مستانه شوم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آمدم تا رسم تو در عاشقی پیدا کنم
عشق را فرزانه سازم عقل را شیدا کنم
عشق را زیبق بگوش و عقل را نشتر بچشم
تا چه زاید این اصم را جفت آن اعما کنم
زحمت ساقی، که عمرش بادباقی، تا بکی
رخصتی خواهم که تالب بر لب دریا کنم
عشق را از دیده سوی دل برم از دل بجان
باده را از لب بجام از جام در مینا کنم
من زبان بربسته ام، تو گوش بر بند ای ندیم
تا زبان بیزبانی را مگر گویا کنم
عقل میگوید که لامعبود الاالله و من
لای مطلق فانی اندر مطلق الا کنم
تا چو امروزم نباشد بر فوات دی دریغ
لاجرم امروز باید چاره ی فردا کنم
آتش دل آب چشم آورده ام با خود که من
سنگ این آیینه سازم خار آن خرما کنم
پاس نام دوست دارم ورنه من در عاشقی
نام نیک آنگه کنم حاصل که خود رسوا کنم
گر شوم از خویش پنهان او عیان گردد نشاط
آنچه را گم کرده ام چون گم شود پیدا کنم
ملک دل را با صفای نیستی آراستم
تا دعای هستی دارای ملک آرا کنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تمام عیبم و از عیب خویش بی خبرم
که حسن روی تو نگذاشت عیب خود نگرم
همین نه بنده ی نا سودمند بی هنرم
بدی و زشتی و عیب است پای تا بسرم
بدین بدی که منم کس مرا نداند و من
از آنچه دانم دانم که باز من بترم
اگر به بیهنری خواندم زهی تشریف
که فضل خواجه بپوشد معایب دگرم
خبر ز دوست ندارم جز آنکه با خبر اوست
خبر ز خویش ندارم جز اینکه بیخبرم
بدست لطف مرا کشت باغبان ورواست
کنون بخشم اگر بر کند که بی ثمرم
نه زاسمان و نه زابرم شکایتست که من
زمین شوره ام و نیست سودی از مطرم
اگر بدیده ی بیگانه جلوه کرد رخش
چه جای شکوه که من آشنای بی بصرم
چو اصل هر هنر آمد وجود خواجه نشاط
مرا از این چه هنر به که عاری از هنرم
کمال آینه در سادگی و بی نقشی ست
خوشم که پاک شد از نقش مختلف گهرم