عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مطرب امشب ناله سر کرده است، نایی میزند
در میان ناله حرف آشنایی میزند
خدمت دیرین من بین، ورنه در آغاز عشق
هر که را بینی دم از مهر و وفائی میزند
نو گرفتار است دل، از اضطراب او مرنج
صید در آغاز بستن، دست و پایی میزند!
بوالعجب آب و هوائی دارد این بستانسرا
بر سر یک شاخ هر مرغی نوایی میزند
حسرت زخم دگر از خنجرت دارد اگر
کشته ی تیغ تو حرف خونبهایی میزند
وادی گمگشتگان عشق را خضریم ما
هر که ره گم میکند، ما را صدائی میزند
باز امشب آن سگ کو همنشین آذر است
خسروی، لاف محبت با گدایی میزند
در میان ناله حرف آشنایی میزند
خدمت دیرین من بین، ورنه در آغاز عشق
هر که را بینی دم از مهر و وفائی میزند
نو گرفتار است دل، از اضطراب او مرنج
صید در آغاز بستن، دست و پایی میزند!
بوالعجب آب و هوائی دارد این بستانسرا
بر سر یک شاخ هر مرغی نوایی میزند
حسرت زخم دگر از خنجرت دارد اگر
کشته ی تیغ تو حرف خونبهایی میزند
وادی گمگشتگان عشق را خضریم ما
هر که ره گم میکند، ما را صدائی میزند
باز امشب آن سگ کو همنشین آذر است
خسروی، لاف محبت با گدایی میزند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
مرغان اولی اجنحه، کاندر طیرانند
از حسرت مرغان قفس بیخبرانند
در حیرتم از دردکشان کز همه عالم
دارند خبر، گر چه ز خود بیخبرانند
جز من، دگران را مکن از جور خود آگاه
آنانکه ندارند غم جان، دگرانند!
ای خضر ره عشق، غم ما مخور، اما
این تازه ز ره گمشدگان، نوسفرانند
در بزم وصال تو، بخود میطپدم دل؛
از رشک دو چشمم، که برویت نگرانند
از باغ چه گل رفته که گلها همه آذر
خونین مژه خونین دل و خونین جگرانند؟!
از حسرت مرغان قفس بیخبرانند
در حیرتم از دردکشان کز همه عالم
دارند خبر، گر چه ز خود بیخبرانند
جز من، دگران را مکن از جور خود آگاه
آنانکه ندارند غم جان، دگرانند!
ای خضر ره عشق، غم ما مخور، اما
این تازه ز ره گمشدگان، نوسفرانند
در بزم وصال تو، بخود میطپدم دل؛
از رشک دو چشمم، که برویت نگرانند
از باغ چه گل رفته که گلها همه آذر
خونین مژه خونین دل و خونین جگرانند؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شب پره کو روز آفتاب نبیند
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
با هم افسوس بتانی که در این ملک شهند
دست دادند که دستی بدل ما ننهند
دل و جان، از دو نگه میبری و دلشدگان
یک نگه دیده و در حسرت دیگر نگهند
رسته از زاری ایشان ز جفایت خلقی
عاشقان تو، ز ره گم شده و خضر رهند
عافیت را بجهان قدر ندانند مگر
آن گدایان که بهمسایگی پادشهند!
ای که داری سر خون ریختن اهل وفا
زین گنه کشتنیم من، دگران بیگنهند!
دست دادند که دستی بدل ما ننهند
دل و جان، از دو نگه میبری و دلشدگان
یک نگه دیده و در حسرت دیگر نگهند
رسته از زاری ایشان ز جفایت خلقی
عاشقان تو، ز ره گم شده و خضر رهند
عافیت را بجهان قدر ندانند مگر
آن گدایان که بهمسایگی پادشهند!
ای که داری سر خون ریختن اهل وفا
زین گنه کشتنیم من، دگران بیگنهند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
کسی کز رشک نتواند که روزی با منت بیند
چه خواهد کرد اگر شب دست من در گردنت بیند؟!
شهید عشق، وقتی دامنت گیرد، که در محشر
نشانی جز نشان خون خود بر دامنت بیند
چه میپرسی زمن، کز دوست ای همدم چها دیدی؟!
الهی آنچه من از دوست دیدم، دشمنت بیند!
ندارد دیده هر دم تاب دیدارت، مگر گاهی
چو ماه از گوشه ی بام و، چو مهر از روزنت بیند!
به تن پیراهن صبرم قبا شد، دیده ام تا کی
چو گل با هر خس و خاری بیک پیراهنت بیند؟!
هزارت بلبل خوش نغمه هست و، آذر از غیرت
نمیخواهد بجز خود بلبلی در گلشنت بیند
چه خواهد کرد اگر شب دست من در گردنت بیند؟!
شهید عشق، وقتی دامنت گیرد، که در محشر
نشانی جز نشان خون خود بر دامنت بیند
چه میپرسی زمن، کز دوست ای همدم چها دیدی؟!
الهی آنچه من از دوست دیدم، دشمنت بیند!
ندارد دیده هر دم تاب دیدارت، مگر گاهی
چو ماه از گوشه ی بام و، چو مهر از روزنت بیند!
به تن پیراهن صبرم قبا شد، دیده ام تا کی
چو گل با هر خس و خاری بیک پیراهنت بیند؟!
هزارت بلبل خوش نغمه هست و، آذر از غیرت
نمیخواهد بجز خود بلبلی در گلشنت بیند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یاد باد آنکه ز یاری منت عار نبود
یار من بودی و کس غیر منت یار نبود
روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت
کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!
از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم
کآنچه زین پیش کشیدم ز تو آزار نبود
خواریم، کار رسانده است بجایی که رقیب
با توام دید بهرجا، بمنش کار نبود
دلم از تاب کمند تو، چنین شد بیتاب؛
ورنه کی بود که این صید گرفتار نبود؟!
بلبلی دوش بدام آمد و در ناله ی او
اثری بود که تا بود بگلزار نبود!
بود امید نگه باز پسینش آذر
ورنه جان دادنش از هجر تو دشوار نبود!
یار من بودی و کس غیر منت یار نبود
روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت
کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!
از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم
کآنچه زین پیش کشیدم ز تو آزار نبود
خواریم، کار رسانده است بجایی که رقیب
با توام دید بهرجا، بمنش کار نبود
دلم از تاب کمند تو، چنین شد بیتاب؛
ورنه کی بود که این صید گرفتار نبود؟!
بلبلی دوش بدام آمد و در ناله ی او
اثری بود که تا بود بگلزار نبود!
بود امید نگه باز پسینش آذر
ورنه جان دادنش از هجر تو دشوار نبود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
با مشک خطت، یاد ز عنبر نکند کس
با شهد لبت، میل بشکر نکند کس
فریاد، که چندان ز وفای تو بمردم
گفتم که کنون جور تو باور نکند کس!
از گریه کنم گل همه شب خاک درت را
تا روز ز بیداد تو بر سر نکند کس
یکبار، گذر کن بسر خاک شهیدان
تا دعوی خون در صف محشر نکند کس
آذر! ز وفا گشته سگش با تو برابر؛
شه را بگدا گر چه برابر نکند کس
با شهد لبت، میل بشکر نکند کس
فریاد، که چندان ز وفای تو بمردم
گفتم که کنون جور تو باور نکند کس!
از گریه کنم گل همه شب خاک درت را
تا روز ز بیداد تو بر سر نکند کس
یکبار، گذر کن بسر خاک شهیدان
تا دعوی خون در صف محشر نکند کس
آذر! ز وفا گشته سگش با تو برابر؛
شه را بگدا گر چه برابر نکند کس
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چون صبر ز جور تو ستمگر نکند کس؟!
جز صبر ز جورت چکند گر نکند کس؟!
گر خضر ببخشد قدح آب بقا را
با خاک در دوست، برابر نکند کس
در دل نبود آرزوی خلوت خاصم
این بس که تو را منع از آن در نکند کس
افتادگی آموز، که در کوی خرابات
نظاره ی درویش و توانگر نکند کس
تو مستی و از تندی خوی تو در آن بزم
یاد از غم محرومی آذر نکند کس
جز صبر ز جورت چکند گر نکند کس؟!
گر خضر ببخشد قدح آب بقا را
با خاک در دوست، برابر نکند کس
در دل نبود آرزوی خلوت خاصم
این بس که تو را منع از آن در نکند کس
افتادگی آموز، که در کوی خرابات
نظاره ی درویش و توانگر نکند کس
تو مستی و از تندی خوی تو در آن بزم
یاد از غم محرومی آذر نکند کس
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
صبحدم، در باغ هر کو خنده ی گل بایدش
نیم شب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشائی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی بر نتابد با تهی دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بایدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شیخ الحرم؛
تا بدیر و کعبه ره جوید، توکل بایدش
هر که عشق کودک سنگین دلش دیوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگی، تحمل بایدش
آذر آن کز سرگذشت جم همی جوید خبر
بر لب جو جام مالامالی از مل بایدش
نیم شب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشائی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی بر نتابد با تهی دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بایدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شیخ الحرم؛
تا بدیر و کعبه ره جوید، توکل بایدش
هر که عشق کودک سنگین دلش دیوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگی، تحمل بایدش
آذر آن کز سرگذشت جم همی جوید خبر
بر لب جو جام مالامالی از مل بایدش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بمن باد صبا در پرده گوید کاش پیغامش
که از غیرت دهم جان بشنوم از غیر چون نامش
خدا را ای رقیب امشب ز افسونی که میدانی
بگو شاید بخوانم تا کنم باخویشتن رامش
من از شوق گرفتاری گشودم بال و پر همدم
تو پنداری که میخواهی رهایی یابم از دامش
ره عشقی که من در پیش دارم نیست پایانش
که گمگشته است در هر گام خضری در بیابانش
بگردن گیرم از وی روز محشر خون خلقی را
که ترسم دست غیری آشنا گردد بدامانش
که از غیرت دهم جان بشنوم از غیر چون نامش
خدا را ای رقیب امشب ز افسونی که میدانی
بگو شاید بخوانم تا کنم باخویشتن رامش
من از شوق گرفتاری گشودم بال و پر همدم
تو پنداری که میخواهی رهایی یابم از دامش
ره عشقی که من در پیش دارم نیست پایانش
که گمگشته است در هر گام خضری در بیابانش
بگردن گیرم از وی روز محشر خون خلقی را
که ترسم دست غیری آشنا گردد بدامانش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛
دل بردن تو آسان، بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
صد فتنه برانگیزم، کز من نشوی غافل!
لیلی، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟!
افتاده بره مجنون چون گرد پی محمل!
از هجر منال آذر، کز دوری آن دلبر؛
دست همه کس بر سر، پای همه کس در گل!!
دل بردن تو آسان، بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
صد فتنه برانگیزم، کز من نشوی غافل!
لیلی، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟!
افتاده بره مجنون چون گرد پی محمل!
از هجر منال آذر، کز دوری آن دلبر؛
دست همه کس بر سر، پای همه کس در گل!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ای ساربان خدا را، آهسته رو بمنزل
کز هر طرف اسیری مانه است پای در گل
جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میزند؛
ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
با آن لب شکر ریز، با آن نهال نوخیز؛
تا رفته ای ز گلشن، ای نازنین شمایل
هر غنچه ز اشتیاقت، چشمی است مانده در ره
هر سرو از فراقت، پایی است رفته در گل
خواهد گر آن ستمگر، جان و دلی ز آذر
هم دست شوید از جان هم چشم پوشد از دل!
کز هر طرف اسیری مانه است پای در گل
جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میزند؛
ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
با آن لب شکر ریز، با آن نهال نوخیز؛
تا رفته ای ز گلشن، ای نازنین شمایل
هر غنچه ز اشتیاقت، چشمی است مانده در ره
هر سرو از فراقت، پایی است رفته در گل
خواهد گر آن ستمگر، جان و دلی ز آذر
هم دست شوید از جان هم چشم پوشد از دل!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اگر نه احتراز از شادی اغیار میکردم
بهر کس میرسیدم، شکوه یی از یار میکردم
ز من، بیرحمیت کس نشنود؛ چون پیش ازین مردم
تو را بیرحم میگفتند و، من انکار میکردم!
به امیدی، که فردا پیش او گویند حال من
بآه و ناله دوش احباب را بیدار میکردم
خوشا روزی که چاک سینه ی اهل محبت را
چو میدیدم، خیال رخنه ی دیوار میکردم
اگر طبعش ز من آزرده شد، آذر سزای من
چرا در بزم او، بدگویی اغیار میکردم؟!
بهر کس میرسیدم، شکوه یی از یار میکردم
ز من، بیرحمیت کس نشنود؛ چون پیش ازین مردم
تو را بیرحم میگفتند و، من انکار میکردم!
به امیدی، که فردا پیش او گویند حال من
بآه و ناله دوش احباب را بیدار میکردم
خوشا روزی که چاک سینه ی اهل محبت را
چو میدیدم، خیال رخنه ی دیوار میکردم
اگر طبعش ز من آزرده شد، آذر سزای من
چرا در بزم او، بدگویی اغیار میکردم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛
که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛
نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛
که یک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم
مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی
بمحشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم
چو بیخود گفتگویی سر کنم، آذر مرنج از من؛
که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم
که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛
نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛
که یک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم
مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی
بمحشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم
چو بیخود گفتگویی سر کنم، آذر مرنج از من؛
که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
زنده کی از برت ای جان جهان برخیزم؟!
مگر آن دم که سپارم بتو جان برخیزم!
وعده ی خلوت خاصم، چو دهی در مجلس؛
آن قدر باش که از خلق نهان برخیزم!
غیر من نیست میان توو اغیار حجاب؛
آه از آن روز که منهم ز میان برخیزم
رنجشم از تو بحدی است که در خلوت خاص
صد رهم گر بنشانند، همان برخیزم!
غمی از پیریم آذر نه که در پای خمی؛
شب چو آسوده شوم، صبح جوان برخیزم
مگر آن دم که سپارم بتو جان برخیزم!
وعده ی خلوت خاصم، چو دهی در مجلس؛
آن قدر باش که از خلق نهان برخیزم!
غیر من نیست میان توو اغیار حجاب؛
آه از آن روز که منهم ز میان برخیزم
رنجشم از تو بحدی است که در خلوت خاص
صد رهم گر بنشانند، همان برخیزم!
غمی از پیریم آذر نه که در پای خمی؛
شب چو آسوده شوم، صبح جوان برخیزم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بود طریقه ی هوش، اینکه سر عشق بپوشم
ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهیچ خرید و، گرم بهیچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه
تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ی عنبرین و، طره ی مشکین؛
نهاد بند بپایم، کشید حلقه بگوشم
اگر بچشمه ی حیوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پای تو سوگند کآب بیتو ننوشم
بکشت بیتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!
کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشی بسینه، چون نخروشم؟!
رهین باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نمیگرفت، نمیداد باده باده فروشم
ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهیچ خرید و، گرم بهیچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه
تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ی عنبرین و، طره ی مشکین؛
نهاد بند بپایم، کشید حلقه بگوشم
اگر بچشمه ی حیوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پای تو سوگند کآب بیتو ننوشم
بکشت بیتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!
کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشی بسینه، چون نخروشم؟!
رهین باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نمیگرفت، نمیداد باده باده فروشم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
فقیرم، غیر آن درگاه، درگاهی نمیدانم!
غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمیدانم؟!
قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی یابم؟!
رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمیدانم؟!
نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا
که از آگاهیت آگاهم، آگاهی نمیدانم؟!
بکام دل، چو با اغیار عمری همنشین باشی
ز ناکامی من، یاد آیدت گاهی نمیدانم؟!
باهل دل، دلت را دانم آهی کرده گرم، اما
بجز آه خود، این تأثیر از آهی نمیدانم؟!
بزیر خاک هم، از آتش عشق تو میسوزد؛
به آذر، تا کجا ای دوست همراهی نمیدانم؟!
غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمیدانم؟!
قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی یابم؟!
رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمیدانم؟!
نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا
که از آگاهیت آگاهم، آگاهی نمیدانم؟!
بکام دل، چو با اغیار عمری همنشین باشی
ز ناکامی من، یاد آیدت گاهی نمیدانم؟!
باهل دل، دلت را دانم آهی کرده گرم، اما
بجز آه خود، این تأثیر از آهی نمیدانم؟!
بزیر خاک هم، از آتش عشق تو میسوزد؛
به آذر، تا کجا ای دوست همراهی نمیدانم؟!