عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۰ - شراب
تا ساغر هجرت بشکستیم بتا
از دام غمت برون بجستیم بتا
تو زین می گلرنگ همی نوش که ما
از جام غمت نخورده مستیم بتا
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۱
زین باده فرستادمت ای رشک پری
من باخبرم بسی که که تو بی خبری
چون نرگس مست نیستم تا به خمار
بوئی و چو پژمرده شدم درگذری
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۲ - عرق
ای گشته گل از رشک جمال تو ورق
وز شرم لبت شراب کرده است عرق
قدری عرق از بهر نثار لب تو
چون گوهر اخلاص نهادم به طبق
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۶ - چائی
این چای که بوی نافه چین دارد
چون زلف تو پای تا بپا چین دارد
دادم بحضور آن نگاری که چو من
هر گوشه هزار درد بر چین دارد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۱
ای مست لب چون شکرت دختر رز
در عرصه عشق کرده آهنگ رجز
آنکس که شبی یک گره و بهر نخورد
هرگز نکند تاب فرو بردن گز
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۸ - بره
ای آنکه دل عاشق گریان شما
چون بره و مرغ گشته بریان شما
این بره به جای من وکالت دارد
کز صدق و صفا شود به قربان شما
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۲ - چاقو
ای آنکه به کار عشق با عقل و هشی
چون حربه نداشتی که ما را بکشی
دادم ز برایت ای پری رخ چاقو
تا سر ببری ز عشقبازی به خوشی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۷ - بند هفتم
زهی بچین دو زلف از حبش گرفته خراج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۸
به غیر از غمزه و حسن و لطافت خوبرویان را
هزاران نکته می باید که جز عاشق نداند کس
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۱
از دیر نخواهم رفت در کعبه که میدانم
در دیر و حرم قبله است محراب دو ابرویش
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی
گفتا سحر غلام که: زین کرده یار اسب
اینک ز شهر راند برون شهریار اسب
افتادم از پیش، که عنان گیرمش ز ناز
نگذارد افگند بسر من گذار اسب
گویی بباغ و راغ کشیدی دلش که صبح
چیند گل و، چراند در لاله زار اسب
یا سرخوش از شراب صبوحی، کباب خواست؛
در زیر زین کشید بشوق شکار اسب
یا بود بار خاطرش از دوستان غمی
کآورد در هوای سفر زیر بار اسب
بیتاب از حکایت او شد چنان دلم
کز زخم تازیانه شود بیقرار اسب
گریان، ز پا فتادم و، گفتم: بگیر دست
لرزان ز جای جستم و، گفتم: بیار اسب!
کردم گران رکابش و، گشتم سبک عنان؛
آورد چون غلامم بی انتظار اسب
بی اختیار، تا در دروازه ی هر طرف
نومید می دواندم و، امیدوار اسب
آخر چو برد جذبه ی عشقم برون ز شهر
دیدم ز دور جلوه همی داد یار اسب
با یوز و باز، از پی آهو و کبک مست
در پهن دشت راندی و در کوهسار اسب
هر گام، دوریم شد ازو بیشتر؛ بلی
او را سمین سمند و، رهی را نزار اسب
گفتم: عنان مست که گیرد، مگر خرد
در گوش گویدش مدوان در خمار اسب
یا آورد بیاد ز تمکین دلبری
از هر طرف نتازد بی اختیار اسب
یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام
می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب
یا سوختش ز ناله ی من دل، عنان کشید؛
تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب
القصه او، بناز روان بود و من بشوق؛
تا هر دو را گرفت بیکجا قرار اسب
رفتم پیاده سویش و، چون ماه از آسمان
آوردمش فرود از آن راهوار اسب
بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی
کرده رها رهی بلب جویبار اسب
بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام
کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب
چشمی بسوی اسبش و، چشمی بسوی می؛
گر چه نیاورد بنظر میگسار اسب
با هم بروی سبزه نشستیم و هر یکی
آورده در میان سخنان، د رکنار اسب
لعلی قدح، ز دست بلورین گرفتمش؛
گفتم که: گفت صبح برین اندر آر اسب؟!
گفت: از خمار دوش نخفتم، که صبحدم ؛
رانم صبوح را بیکی مرغزار اسب
فصل بهار، گشت گل و سبزه را سحر
بی اختیار گشته من و، بیقرار اسب
آری رود بباغ ز بوی گل آدمی
آری بمرغزار رود در بهار اسب
من هم نهاده جام لبالب ز می بکف
گفتم: بگیر و هیچ بخاطر میار اسب
جام از کفم گرفت و کشید و بپای خاست
رقصان چو زیر زین خداوندگار اسب
بوالفارس زمانه، زمان خان که در زمین
حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب
ای برده تا بروز شمار از طویله ات
یک یک پیادگان جهان بی شمار اسب
تا پا نهاد رایض عدل تو بر رکاب
از هیچ جاده پا ننهد بر کنار اسب
گر پا نهد بتارک موری، چو تازیش
از تازیانه ی تو خورد زخم مار اسب
در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت
افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب
در روز رزم، تیغ بکف چون دلاوران؛
تا زند ا زدو سو بصف کارزار اسب
ابر اجل، بخاک فشاند تگرگ مرگ؛
آید ز گرد مرد برون، وز غبار اسب
از خونش آب داده ز سر تیغها شوند
دانه فشان که کرده زمین را شیار اسب
تازی در آتش، ار چه سیاوش نه ای ز بس
در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب
گیرد ز خون خصم تو، چون تیغ برکشی؛
تا زیر زین قوایم خود در نگار اسب
نوح نبی نه ای و، ز طوفان موج خون؛
چون کشتی از میان کشدت بر کنار اسب
تا از قفا صهیل سمند تو نشنوند
پی کرده دشمنان تو پیش از فرار اسب
از خیل دشمنان تو، هر کو فرار کرد
با آنکه از پیش ندوانی ز عار اسب
دستت نگشته رنجه و، رمحت ندیده خم؛
بردش ز رزمگاه بدار البوار اسب
وز لشکر تو، روز وغا، کز هجوم خلق
راه عبور بست بمور و بمار اسب
پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت
بگرفت هر پیاده ز سام سوار اسب
اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح
گردان ز هند پیل و یلان از تتار اسب
افگنده آسمان دورنگم ز پا، کجاست
پوینده تر ز ابلق لیل و نهار اسب؟!
ناچار، چون زیارت کوی تو بایدم
خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب
از توسنی خنگ فلک، هم شگفت نیست؛
کاین دوست را رسد ز تو ای دوستدار اسب
فرزین شد، آن پیاده ی فرزانه، کش رسید
چون پیل شاه، رخ، ز تو ای شهسوار اسب
ورنه، بیک دقیقه خود از استخوان پیل؛
شطرنج باز شهر تو را، شد سه چهار اسب
گر نیست اسب تازیت، آن جانور فرست؛
زین کرده، کش نژاد بود خر تبار اسب
داری چو جام بر کف و افسر بسر، مبخش
نه بی لجام استر و نه بی فسار اسب
چون نیست پیکری که نپوشیده خلعتت
مفرست ناکشیده بزین زینهار اسب
کردم روان یکی رمه، یک اسب خواستم؛
غافل مشو که ناید ازین به بکار اسب
دادی گرم تو آن رمه و، اسب خواستی
تا از منت بود بنظر یادگار اسب
میدادمت بهای یکی اسب زان رمه
گر در طویله داشتمی صد هزار اسب
کاری مکن که پیک سوارم پیاده باز
آید فغان کنان که توقع مدار اسب
کاکنون بتحفه شعر تو بردم، باین امید
کآرم ز خیل خان عدالت شعار اسب
امروز هم نکرد چو دی و پریر لطف
امسال هم نداد چو پیرار و پار اسب
دانی از آن قبیله ام ای خان که میکند
از نسبت سواری ما افتخار اسب
هم آشیان بازم و، از ناخنان کج؛
دارم بکف حسام و ز پر بر کنار اسب
از چنگ من، اگر بفلک رفته خصم من
روزی که زین کنند پی گیرودار اسب
هم بگذرانم از سر این هفت، مرد تیغ
هم بر جهانم از سر این نه حصار اسب
لیکن ازین چه سود، که مانده است شصت سال
هم در غلاف تیغم، هم در چدار اسب
چون در غلاف زنگ نگیرد ز ننگ تیغ؟!
چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب
هر سو بکف گرفته، یکی سر تراش تیغ؛
هر سو بزین کشیده یکی خرسوار اسب
مقصود ازین قصیده ی رنگینم، اسب نیست؛
دانی بهای نغمه نگیرد هزار اسب
دوشم ولی سواره حریفی ردیف شد
گوینده او، خموش من و، ره سپار اسب!
گفت: این قصیده گفت کمال و ز طبع شوخ
کردش ردیف سر بسر آن نامدار اسب
از بستن هر اسب، چنان کو شکفته شد؛
سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب
پنداشت هیچ اسب بگردش نمی رسد
تنها دوانده گویی در روزگار اسب
امروز، چون کمیت سخن را تو رایضی
بر جای تا نشانیش، از جا برآر اسب
نشناختم، اگر چه چپ از راست، تاختم
چندی بامتحان یمین و یسار اسب!
آخر گذشت ز اسب کمال، اسب من به پل
چون برد پیش رستم از اسفندیار اسب
تا میخورند شیر غزال و، غزال شیر؛
تا میبرند اسب سوار و، سوار اسب
در کام دشمنانت، بود زهر مار شیر
در دست دوستانت، بود پایدار اسب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده
فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱
گفتی: که دلت از عشق پیوسته غمین بادا
تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!
از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!
صید دل از این وادی، دارد سر آزادی
امید که صیادی، بازش بکمین بادا
اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛
حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛
در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا
غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛
هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!
دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!
گشت این دل شورانگیز، ویران از توچون تبریز؛
این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا کی به درت نالیم، هر شب من و دربان ها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید
لیک آه که می باید زد دست به دامان ها
یک بار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان ها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان ها خاک
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان ها
صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان ها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد
درد تو و نتوان داد، این درد به درمان ها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان ها!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مرا بکشتی و بازم دل از تو خرسند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بلبل ما را فغان دیگر است
حرف عشق از داستان دیگر است
محملی پیداست از هر سو، ولی
لیلی اندر کاروان دیگر است
من کجا و کعبه و دیر از کجا؟!
قبله ی من آستان دیگر است!
زاهد از افسانه ی رندان مپرس
تو نمی فهمی زبان دیگر است!
کی شود خرم زهر دلبر دلم؟!
این چمن را باغبان دیگر است!
کی به هر سروی نشیند مرغ دل؟!
این تذرو از آشیان دیگر است!
آذر ار صد جان فشاند در رهش
باز در تحصیل جان دیگر است!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آنچه از مکتوب من ظاهر نشد نام من است
و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
غیر بر من میبرد حسرت که هم بزم توام
کاش نوشد قطره ای زین می که در جام من است
میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال
من به این خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بی موجب مرا بدنام کرد
هیچ می گوید که این بیچاره بدنام من است؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
فتاده از پی دل کودکان و غوغایی است
تو هم بیا به تماشا که خوش تماشایی است
مرا که مرغ دلم مانده در شکنجه ی دام
ازین چه سود که بیرون شهر صحرایی است؟!
گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد
بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!
نه پند واعظت از ره برد نه نغمه ی چنگ
میان مسجد و میخانه، بی خطر جایی است!
چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من
بزیر سایه ی سرو بلند بالایی است؟!
فغان که درد تو آذر به کس نیارد گفت
چو بنده ای که گرفتار عشق مولایی است