عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
بیا، بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ، درآ که به جان آمدم، ز تنهایی
عجب، عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آورده‌یی به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود می‌بروی؟
بگو، بگو که چرا دیر دیر می‌آیی؟
نفس نفس زده ام، ناله‌ها ز فرقت تو
زمان زمان شده‌ام، بی‌رخ تو سودایی
مجو، مجو پس ازین، زینهار، راه جفا
مکن، مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو، برو که چه کژ می‌روی، به شیوه‌گری
بیا، بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۸
ترش ترش بنشستی، بهانه دربستی
که ندهم آبت، زیرا که کوزه بشکستی
هزار کوزهٔ زرین، به جای آن بدهم
مگیر سخت مرا زانچه رفت در مستی
تو را که آب حیاتی، چه کم شود کوزه؟
چه حاجت آید، جان و جهان، چو تو هستی؟
بیا که روز عزیز است، مجلسی برساز
ولی چو دوش مکن، کز میان برون جستی
پریر رفتم سرمست تو به خانۀ عشق
به خنده گفت بیا، کز زحیر وارستی
هزار جان بفزودی، اگر دلی بردی
هزار مرهم دادی، اگر تنی خستی
چرا نگیرم پایت؟ که تاج سرهایی
چرا نبوسم دستت؟ که صاحب دستی
دلا میی بستان کز خمارها برهی
چنین بتی بپرست ای صنم، چو بپرستی
برو دلا به سعادت، به سوی عالم دل
به شکر آن که به اقبال و بخت پیوستی
خموش باش، اگر چه که جمله سیم بران
به آب زر بنویسند هر چه گفتستی
ضیای حق و امام الهدیٰ حسام الدین
مجیر خلق، به بالای روح ازین پستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو می‌تابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعده‌های خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب، سعادت مرا رسید شتاب
چنان که کعبه بیاید، به نزد آفاقی
بیا، حیات همه ساقیان، بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم؟ انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری، به مکرمت، طاقی
جهان لهو و لعب، کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ، که زفت سغراقی
به گرد خانهٔ دل، مار غم‌‌ همی‌گردد
بکند دیدهٔ ماران، زمرد راقی
برآ، در آینه شو، یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینه‌ام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
ازین گذر کن، کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم، دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آن که دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان، قیصر من است امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست بادهٔ‌ بی‌ابر را، که رزاقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شده‌‌ست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا آنچه می‌ندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی، نه بستهٔ شستی
ز شمس تبریز این جنس‌‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
پدید گشت یکی آهویی درین وادی
به چشم آتش افکند، در همه نادی
همه سوار و پیاده، طلب درافتادند
به جهد و جد، نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند، ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی، کسی به استادی
لگام‌‌ها بکشیدند، تا که واگردند
نمود باز بدیشان، فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند، باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند‌‌ همی‌بادی
برین صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گم شده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو، یکی به آزادی
جماعتی که بدیشان‌‌ست میل آن آهو
چو گم شدندی، بنمودی آهو آبادی
ازین جماعت قومی که خاص‌تر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوب‌تر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکل‌های عجایب، مثال شیادی
از آن که زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمی زادی؟
که آسمان و زمین، بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفت‌های مبدی بادی
که باشد آن که بگفتم؟ خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر‌ بی‌دادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت، پناه عالم کشف
کزو بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال، تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال، تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
ازان گهی که تو اندر ضمیر و دل، یادی
اگر چه طینت تبریز، بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیهٔ عمر، سایه‌‌‌اش بادا
ففی الحقیقة منه الدلیل و الحادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۶
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا‌ بی‌نشان‌‌ همی‌داری
بدان نشان که به هر شب، چو ماه می‌تابی
ز ابر دل قطرات حیات می‌باری
چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد
ز گل گلی بفزاید، ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینه‌‌ها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم، لیک‌ بی‌خود از می عشق
چو چنگ‌ بی‌خبرم از نوا و از زاری
ازان دمی که صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شده‌ام، دم به دم قدح واری
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی؟
چو شمع را تو درین جمع در‌ نمی‌آری
مرا بپرس که این شمع کیست؟ شمس الدین
که خاک تبریز از وی بیافت بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
به دست هجر تو زارم، تو نیز می‌دانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی
نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم
به درد خستهٔ خارم، تو نیز می‌دانی
به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز می‌دانی
بماند راز تو پنهان درون سینۀ من
کزان به گفت نیارم تو نیز می دانی
انار عشق تو بوده‌‌ست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز می‌دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
جان جان مایی، خوش‌تر از حلوایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستی‌ها، چشمهٔ مستی‌ها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعله‌‌ی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را می‌پایم
ای قمر سیمایم، تو که را می‌پایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر می‌خایی
بی‌توام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دل‌ها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلس‌ها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهی‌‌‌اش گنجایی
تلخ‌تر جام ای جان، صعب‌تر دام ای جان
آن بود که مانم‌ بی‌تو در تنهایی
خوش‌ترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روح‌‌ها دریا دان، جسم‌‌ها کف‌‌ها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو داده‌یی گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
نه ز عاقلانم، که ز من بگیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری؟
نیکو نگر، که منم آن را که می‌نگری
من نزل و منزل تو، من برده‌ام دل تو
که جان ز من ببری، والله که جان نبری
این شمع و خانه منم، این دام و دانه منم
زین دام‌ بی‌خبری، چون دانه می‌شمری
دوری ز میوهٔ ما، چون برگ می‌طلبی
دوری ز شیوهٔ ما، زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما، هر لحظه حشر نو است
زین حشر‌ بی‌خبرند، این مردم حشری
ارواح بر فلکند، پران به قول نبی
ارواح امتنا فی اطیر خضر
زان طالب فلکند، کز جوهر ملکند
انظر الیٰ ملک فی صورة البشر
این روح گرد بدن، چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامدة، و الروح فی السفر
زین برج‌‌ها بگذر، چون هم پر ملکی
واطلع علیٰ افق کالشمس و القمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۵
در لطف اگر بروی، شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی، که را ز بن بکنی
دانی که بر گل تو، بلبل چه ناله کند؟
ابلی الهویٰ اسفا یوم النویٰ بدنی
عقل، از تو تازه بود، جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی، تو جان جان منی
من مست نعمت تو، دانم ز رحمت تو
کز من به هر گنهی، دل را تو برنکنی
تاج تو بر سر ما، نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما، گر راه ما نزنی
حارس تویی رمه را، ایمن کنی همه را
اهل الهویٰ امنوا فی ظل ذی المنن
آن دم که دم بزنم با تو، ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی
ای جان، اسیر تنی، وی تن، حجاب منی
وی سر، تو در رسنی، وی دل تو در وطنی
ای دل، چو در وطنی، یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی، در راه ممتحنی
ان الکرام اذا ما اسهلوا ذکروا
من کان یألفهم فی المنزل الخشن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان آتشینم، به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم، که تا دل تو باشی
ز جان هم بریدم، که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من، بدیدی نشان‌ها
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو آن نازنینی، که در غیب بینی
نگفتند هرگز، تو را، لن ترانی
چه می نوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش می‌کن؟ که پنهان نمانی
چه جنت؟ چه دوزخ؟ تویی شاه برزخ
برانی، برانی، بخوانی، بخوانی
تو آن پهلوانی، که چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب، به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری، که در بر و بحری
هم الیاس و خضری، و هم جان جانی
کسی‌ بی‌تو زنده؟ زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد، زهی زندگانی
ایا هم نشینا، جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر، تو داری نهانی
اگر مرد دینی، بسی نقش بینی
مکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گمان است و تو صد عیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی، چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی؟
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده، برانداز پرده
که عمری‌‌ست ای جان، که اندر حجابی
چو پرده برانداخت، گفتم دلا، هی
به بیداری است این عجب، یا به خوابی؟
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید، ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند زان جوش
مرا گفت بشنو، گر اهل خطابی
که گر او نه آب است، باغ از چه خندد؟
وگر آتشی نیست، چون دل کبابی؟
ازین جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش، چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن، چو تو مست عشقی
مثال صراحی، پر از خون نابی
دلا چند باشی، تو سرمست گفتن؟
چو در عین آبی، چه مست سرابی؟
برین و بران تو منه این بهانه
تو خود را برون کن، که خود را عذابی
من و ماست کهگل، سر خم گرفته
تو بردار کهگل، که خم شرابی
دلا خون نخسبد، و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی، که دریا بیابی
بهانه‌‌ست این‌ها، بیا، شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کرده‌‌ست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو، ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی؟ ببین‌ بی‌وفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه، که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی، زمانی نپایی
تو کان نباتی و دل‌ها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جان‌‌ها چرایی
از این‌ها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت، گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده، که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از که داری؟ که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش، لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون، ز‌ بی‌دست و پایی
همی‌کوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه، بسی دست خایی
همی‌کوفت بر سر که تاجت کجا شد
همی‌کوفت بر دل، که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طپش‌های ماهی ز‌ بی‌استقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده، که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد ازین هاء ز سوء القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی، کند رهنمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم، رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همی‌برد خاکی
به بینی و می‌جست ازان مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهان‌ها، دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی، یقین محرم آیی
ز جرعه‌ست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جرعه‌‌ی ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم، ز شمس الضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی، بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعره‌یی وفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر، که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش، به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد، دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بی‌زبانی
صلا، در چمن رو، که اهل صلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۲
الا میر خوبان، هلا تا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
تویی یار غارم امید از تو دارم
که گر سر نخارم، نگارا نرنجی
تو جان آن مایی، تو خاص آن مایی
ز هر جا برنجی، ازین جا نرنجی
تویی شب فروزم، تویی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان، چه باشد
که از ما و زین‌‌ها و زان‌‌ها نرنجی
چو دانا و نادان، شدند از تو شادان
ز نادان نگیری، ز دانا نرنجی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
به حیلت تو خواهی، که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور؟ والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی، قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت، سحر را ببندی
غلام صبوحم، ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن، کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزهٔ آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آن است
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید، ناگه بتابی
بدین آب هر ره گذر را ببندی
خموشم، ولیکن، روا نیست جانا
که از حال زارم، نظر را ببندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۴
چو عشقش برآرد سر از‌ بی‌قراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری؟
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی، یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی، نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ، تا چند نالی
نه کت می‌نوازد؟ نه اندر کناری؟
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن، تو داری، تو داری
گر آن گل نچیدی، چه بویست این بو؟
گر آن می نخوردی، چرا در خماری؟
گلستان جان‌ها، به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جام است و عشق تو چون می
زهی می، زهی می، زهی خوش گواری
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
به جز آن که یا رب، چه یاری، چه یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۵
بتا گر مرا تو ببینی، ندانی
به جان لاله زارم، به رخ زعفرانی
بدادم به تو دل، مرا تو به از دل
سپارم به تو جان، که جان را تو جانی
هزاران نشان بد، ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم، گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی، که در دل مقیمی
تو آب حیاتی، که در تن روانی
تو هم غیب بینی، تو هم نازنینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چو سرجوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش می‌کن، که پنهان نمانی
زهی تلخ مرگی، چو‌ بی‌تو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی
ازین جان ظاهر، به جان آمدم من
کزین جان ظاهر شود جان نهانی