عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نبات
مردهٔ مرجان جانافزای تست آب حیات
از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال
وز شکر شیرینتر از خطت کجا روید نبات
عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب
سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات
پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب
خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات
حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست
همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات
تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من
پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات
بندهام تا زندهام گر میکشی ور میکشی
زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات
از دهانت بوسهئی جستم زکوة حسن را
گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة
با خیالت دوش میگفتم که مردم از غمت
گفت خواجو گوئیا نشنیدهئی من عاش مات
مردهٔ مرجان جانافزای تست آب حیات
از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال
وز شکر شیرینتر از خطت کجا روید نبات
عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب
سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات
پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب
خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات
حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست
همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات
تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من
پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات
بندهام تا زندهام گر میکشی ور میکشی
زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات
از دهانت بوسهئی جستم زکوة حسن را
گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة
با خیالت دوش میگفتم که مردم از غمت
گفت خواجو گوئیا نشنیدهئی من عاش مات
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ای که شهد شکربن تو برد آب نبات
خاک خاک کف پای تو شود آب حیات
بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز
تا شکر ریختهئی ریختهئی آب نبات
از دل تنگ شکر شور برآمد روزی
که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات
گر بخونم بخط خویش برات آوردی
نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات
منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر
پیش جیحون سرشکم برود آب فرات
آنچنان درصفت ذات تو حیران شدهام
که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات
در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد
که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات
گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را
روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة
خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت
بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات
خاک خاک کف پای تو شود آب حیات
بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز
تا شکر ریختهئی ریختهئی آب نبات
از دل تنگ شکر شور برآمد روزی
که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات
گر بخونم بخط خویش برات آوردی
نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات
منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر
پیش جیحون سرشکم برود آب فرات
آنچنان درصفت ذات تو حیران شدهام
که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات
در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد
که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات
گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را
روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة
خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت
بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات
در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات
دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت
خون دل میخور که این ساعت نمییابم دوات
چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه
خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات
در عری شاه ماتم ای پریرخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات
راستی را تا صلای عشق در عالم زدی
قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة
چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا
جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات
نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک
ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات
گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی
زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات
در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات
دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت
خون دل میخور که این ساعت نمییابم دوات
چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه
خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات
در عری شاه ماتم ای پریرخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات
راستی را تا صلای عشق در عالم زدی
قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة
چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا
جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات
نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک
ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات
گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی
زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت
از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت
زینسان که به غم خوردن خواجو شدهئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت
از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت
زینسان که به غم خوردن خواجو شدهئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت
یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم
زیرا که بود در کف کافی تو راحت
مستسقی درویش که نم در جگرش نیست
او را که دهد قطرهئی از بحر سماحت
در مذهب صاحبنظران باده مباحست
زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت
از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پیش رخ زیبای تو از روی صباحت
در دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیست
آید بسر بام تو از راه وقاحت
از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح
خواجو که کند موی شکافی بفصاحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت
یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم
زیرا که بود در کف کافی تو راحت
مستسقی درویش که نم در جگرش نیست
او را که دهد قطرهئی از بحر سماحت
در مذهب صاحبنظران باده مباحست
زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت
از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پیش رخ زیبای تو از روی صباحت
در دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیست
آید بسر بام تو از راه وقاحت
از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح
خواجو که کند موی شکافی بفصاحت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت
دل شکسته ما را در اضطراب انداخت
بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست
که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت
کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق
ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت
چه دیده دیدهٔ خونبار من که یکباره
بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت
دل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجب
مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت
بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت
ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت
عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح
نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت
گذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ما
خروش دردل نالندهٔ رباب انداخت
چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت
که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
دل شکسته ما را در اضطراب انداخت
بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست
که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت
کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق
ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت
چه دیده دیدهٔ خونبار من که یکباره
بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت
دل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجب
مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت
بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت
ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت
عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح
نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت
گذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ما
خروش دردل نالندهٔ رباب انداخت
چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت
که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
صبح کز چشم فلک اشک ثریا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
یاد باد آن روز کز لب بوی جان میآمدت
خط بسوی خاور از هندوستان میآمدت
هر زمان از قلب عقرب کوکبی میتافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان میآمدت
چون خدنگ چشم جادو مینهادی در کمان
ناوک مژگان یکایک برنشان میآمدت
چون ز باغ عارضت هر دم بهاری میشکفت
هر زمان مرغی بطرف گلستان میآمدت
در چمن هر دم که چون عرعر خرامان میشدی
خنده بر بالای سرو بوستان میآمدت
چون جهان را برخ آرام جان میآمدی
از جهان جان ندا جان و جهان میآمدت
در تکلم لعل شیرینت چو میشد در فشان
چشمههای آب حیوان از دهان میآمدت
چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن
گاه گاهی نام خواجو بر زبان میآمدت
خط بسوی خاور از هندوستان میآمدت
هر زمان از قلب عقرب کوکبی میتافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان میآمدت
چون خدنگ چشم جادو مینهادی در کمان
ناوک مژگان یکایک برنشان میآمدت
چون ز باغ عارضت هر دم بهاری میشکفت
هر زمان مرغی بطرف گلستان میآمدت
در چمن هر دم که چون عرعر خرامان میشدی
خنده بر بالای سرو بوستان میآمدت
چون جهان را برخ آرام جان میآمدی
از جهان جان ندا جان و جهان میآمدت
در تکلم لعل شیرینت چو میشد در فشان
چشمههای آب حیوان از دهان میآمدت
چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن
گاه گاهی نام خواجو بر زبان میآمدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
منزل گه جانست که جانان من آنجاست
یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست
هردم به دلم میرسد از مصر پیامی
گوبی که مگر یوسف کنعان من آنجاست
پر میزند از شوق لبش طوطی جانم
آری چه کنم چون شکرستان من آنجاست
هر چند که در دم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست
شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست
جایی که عروسان چمن جلوه نمایند
گل را چه محل چون که گلستان من آنجاست
برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد
امروز که آن سرو خرامان من آنجاست
بستان دگر امروز بهشتست ولیکن
هرجا که تویی گلشن و بستان من آنجاست
مرغان چمنباز چو من عاشق و مستند
کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست
گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت
زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست
از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو
زیرا که مقام دل حیران من آنجاست
یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست
هردم به دلم میرسد از مصر پیامی
گوبی که مگر یوسف کنعان من آنجاست
پر میزند از شوق لبش طوطی جانم
آری چه کنم چون شکرستان من آنجاست
هر چند که در دم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست
شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست
جایی که عروسان چمن جلوه نمایند
گل را چه محل چون که گلستان من آنجاست
برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد
امروز که آن سرو خرامان من آنجاست
بستان دگر امروز بهشتست ولیکن
هرجا که تویی گلشن و بستان من آنجاست
مرغان چمنباز چو من عاشق و مستند
کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست
گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت
زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست
از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو
زیرا که مقام دل حیران من آنجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بویی از آن سلسله غالیهسا خاست
گویی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه ی نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آن دم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بویی از آن سلسله غالیهسا خاست
گویی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه ی نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آن دم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
ای که از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بی خواب چراست
چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست
نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست
مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست
جزع خونخوار تو گر خون دلم میریزد
مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست
از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بی خواب چراست
چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست
نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست
مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست
جزع خونخوار تو گر خون دلم میریزد
مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست
از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو میماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو میماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
با تو نقشی که در تصور ماست
به زبان قلم نیاید راست
حاجت ما توئی چرا که ز دوست
حاجتی به ز دوست نتوان خواست
ماه تا آفتاب روی تو دید
اثر مهر در رخش پیداست
سخن باده با لبت بادست
صفت مشک باخط تو خطاست
در چمن ذکر نارون میرفت
قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست
سرو آزاد پیش بالایت
راستی را چو بندگان بر پاست
او چو آزاد کردهٔ قد تست
لاجرم دست او چنان بالاست
فتنه بنشان و یک زمان بنشین
که قیامت ز قامتت برخاست
هر که بینی بجان بود قائم
جان وامق چو بنگری عذراست
از صبا بوی روح میشنوم
دم عیسی مگر نسیم صباست
عمر خواجو بباد رفت و رواست
زانک بی دوست عمر باد هواست
به زبان قلم نیاید راست
حاجت ما توئی چرا که ز دوست
حاجتی به ز دوست نتوان خواست
ماه تا آفتاب روی تو دید
اثر مهر در رخش پیداست
سخن باده با لبت بادست
صفت مشک باخط تو خطاست
در چمن ذکر نارون میرفت
قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست
سرو آزاد پیش بالایت
راستی را چو بندگان بر پاست
او چو آزاد کردهٔ قد تست
لاجرم دست او چنان بالاست
فتنه بنشان و یک زمان بنشین
که قیامت ز قامتت برخاست
هر که بینی بجان بود قائم
جان وامق چو بنگری عذراست
از صبا بوی روح میشنوم
دم عیسی مگر نسیم صباست
عمر خواجو بباد رفت و رواست
زانک بی دوست عمر باد هواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
کفر سر زلف تو ایمان ماست
درد غم عشق تو درمان ماست
مجلس ما بی تو ندارد فروغ
زان که رخت شمع شبستان ماست
ای که جمالت ز بهشت آیتیست
آیت سودای تو در شان ماست
تا دل ما در غم چوگان توست
هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست
زلف سیاه تو در آشفتگی
صورت این حال پریشان ماست
چون نرسد دست به لعل لبت
خاک درت چشمهٔ حیوان ماست
گفت خیال تو که خواجو هنوز
عاشق و سرگشته و حیران ماست
درد غم عشق تو درمان ماست
مجلس ما بی تو ندارد فروغ
زان که رخت شمع شبستان ماست
ای که جمالت ز بهشت آیتیست
آیت سودای تو در شان ماست
تا دل ما در غم چوگان توست
هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست
زلف سیاه تو در آشفتگی
صورت این حال پریشان ماست
چون نرسد دست به لعل لبت
خاک درت چشمهٔ حیوان ماست
گفت خیال تو که خواجو هنوز
عاشق و سرگشته و حیران ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
زینسان که در قفای تو از غم بسوختیم
گوئی که دود سوختهئی در قفای ماست
تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان
سهلست اگر بقای شما در فنای ماست
گر برکشی وگر بکشی رای رای تست
هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست
آن کاشنای تست غریبست در جهان
وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست
ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست
بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست
خواجو که خاک پای گدایان کوی تست
شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
زینسان که در قفای تو از غم بسوختیم
گوئی که دود سوختهئی در قفای ماست
تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان
سهلست اگر بقای شما در فنای ماست
گر برکشی وگر بکشی رای رای تست
هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست
آن کاشنای تست غریبست در جهان
وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست
ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست
بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست
خواجو که خاک پای گدایان کوی تست
شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
گر از جور جانان ننالی رواست
که دردی که از دوست باشد دواست
چه بویست کارام دل میبرد
مگر بوی زلف دلارام ماست
عجب دارم از جعد مشکین او
که با اوست دایم پریشان چراست
نه تنها بدامش نهم پای بند
بهر تار مویش دلی مبتلاست
تو گوئی که صد فتنه بیدار شد
چو جادویش از خواب مستی بخاست
بتابیش ازین قصد آزار من
مکن زانک هر نیک و بد را جزاست
گدائی چو خواجو چه قدرش بود
که درخیل خوبان سلیمان گداست
که دردی که از دوست باشد دواست
چه بویست کارام دل میبرد
مگر بوی زلف دلارام ماست
عجب دارم از جعد مشکین او
که با اوست دایم پریشان چراست
نه تنها بدامش نهم پای بند
بهر تار مویش دلی مبتلاست
تو گوئی که صد فتنه بیدار شد
چو جادویش از خواب مستی بخاست
بتابیش ازین قصد آزار من
مکن زانک هر نیک و بد را جزاست
گدائی چو خواجو چه قدرش بود
که درخیل خوبان سلیمان گداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
شوریدهئیست زلف تو کز بند جسته است
خط تو آن نبات که از قند رسته است
آن هندوی سیه که تواش بند کردهئی
بسیار قلب صفشکنان کو شکسته است
گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست
ما را شبی مبارک و روزی خجسته است
هر چند نیست با کمرت هیچ در میان
خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است
با من مکن به پستهٔ شیرین مضایقت
آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است
دانی که برعذار تو خال سیاه چیست
زاغی که بر کنارهٔ باغی نشسته است
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است
گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت
یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است
خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر
گوئی مگر که رشتهٔ پروین گسسته است
خط تو آن نبات که از قند رسته است
آن هندوی سیه که تواش بند کردهئی
بسیار قلب صفشکنان کو شکسته است
گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست
ما را شبی مبارک و روزی خجسته است
هر چند نیست با کمرت هیچ در میان
خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است
با من مکن به پستهٔ شیرین مضایقت
آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است
دانی که برعذار تو خال سیاه چیست
زاغی که بر کنارهٔ باغی نشسته است
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است
گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت
یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است
خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر
گوئی مگر که رشتهٔ پروین گسسته است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
روی زمین و خون دلم نم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه دیده است که مانند خونیان
پیوسته دامن من پرغم گرفته است
مسکین دلم که حلقهٔ آن زلف تابدار
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است
انفاس روح میدمد از باد صبحدم
گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است
چون جام میگرفت نگارم زمانه گفت
خورشید بین که ماه محرم گرفته است
همدم به جز صراحی و جام شراب نیست
خرم کسی که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست یار گرفتست جام می
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
آری غریب نیست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است
از وی متاب روی که مانند آفتاب
تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه دیده است که مانند خونیان
پیوسته دامن من پرغم گرفته است
مسکین دلم که حلقهٔ آن زلف تابدار
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است
انفاس روح میدمد از باد صبحدم
گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است
چون جام میگرفت نگارم زمانه گفت
خورشید بین که ماه محرم گرفته است
همدم به جز صراحی و جام شراب نیست
خرم کسی که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست یار گرفتست جام می
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
آری غریب نیست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است
از وی متاب روی که مانند آفتاب
تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است