عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
این تن ما از روان روشن ما روشنست
وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
صمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست
چشم دل را کارفرما تا که روشن تر شود
دیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن است
هم زهجرش آتشی در جان ما افروخته
هم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیض
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است
وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
صمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست
چشم دل را کارفرما تا که روشن تر شود
دیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن است
هم زهجرش آتشی در جان ما افروخته
هم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیض
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمیبیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی میکند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاشلله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی میپرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمیبیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی میکند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاشلله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی میپرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
اهل معنی همه جان هم و جانان همند
عین هم قبله هم دین هم ایمان همند
در ره حق همگی هم سفر و همراهمند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
هم عنان در ره فردوس رفیقان همند
همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشکارای هم و واقف اسرار همند
عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست
همه ماننده بهم نادر و اخوان همند
همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم
همه هم آینه هم آینهداران همند
مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار
چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند
یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی
در ره صدق و صفا قوت ایمان همند
همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته
دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند
بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند
خار جان و دل خویشند و گلستان همند
یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر
بدل خوش همه دشوار خود آسان همند
همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را
ماتم خویش و خرمی جان همند
دل هم دلبر هم یار وفا پیشه هم
چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند
گر بصورت نگری بیسر و بیسامانند
ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند
هریکی در دگری روی خدا میبیند
همچو آئینه همه واله و حیران همند
حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند
همه در روی هم آیات الهی خوانند
همه قرآن هم و قاری قرآن همند
طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه
مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند
غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست
شرح حال دگران را که غم جان همند
عین هم قبله هم دین هم ایمان همند
در ره حق همگی هم سفر و همراهمند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند
همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
هم عنان در ره فردوس رفیقان همند
همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشکارای هم و واقف اسرار همند
عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست
همه ماننده بهم نادر و اخوان همند
همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم
همه هم آینه هم آینهداران همند
مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار
چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند
یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی
در ره صدق و صفا قوت ایمان همند
همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته
دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند
بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند
خار جان و دل خویشند و گلستان همند
یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر
بدل خوش همه دشوار خود آسان همند
همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را
ماتم خویش و خرمی جان همند
دل هم دلبر هم یار وفا پیشه هم
چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند
گر بصورت نگری بیسر و بیسامانند
ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند
هریکی در دگری روی خدا میبیند
همچو آئینه همه واله و حیران همند
حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند
همه در روی هم آیات الهی خوانند
همه قرآن هم و قاری قرآن همند
طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه
مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند
غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست
شرح حال دگران را که غم جان همند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
خویشتن را در هوا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُستهها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُستهها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ایخوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بود
همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم
یا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیم
خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم
یا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیم
بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم دست اعتصمام
همچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم
یا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگی
هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم
میکند بر موسی جان بغی فرعون هوا
کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم
گر چنین روزی شود روزی خدایا فیض را
دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بود
همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم
یا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیم
خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم
یا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیم
بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم دست اعتصمام
همچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم
یا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگی
هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم
میکند بر موسی جان بغی فرعون هوا
کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم
گر چنین روزی شود روزی خدایا فیض را
دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
با دلم گلزار میگوید سخن
از زبان یار میگوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار میگوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار میگوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار میگوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار میگوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار میگوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار میگوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار میگوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار میگوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن
از زبان یار میگوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار میگوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار میگوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار میگوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار میگوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار میگوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار میگوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار میگوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار میگوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه
از پیش من کی میرود از من جدا کی میشود
نسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانه
خود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانه
ذکرممن و او ذاکر است شکرممن و او شاکر است
عینم من و او ناظرم سبحانه سبحانه
هم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور او
هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه
جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود
او کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانه
هم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان من
سرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانه
گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند
او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه
گاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم
او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه
گه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدم
گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هو
ای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه
از پیش من کی میرود از من جدا کی میشود
نسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانه
خود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانه
ذکرممن و او ذاکر است شکرممن و او شاکر است
عینم من و او ناظرم سبحانه سبحانه
هم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور او
هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه
جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود
او کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانه
هم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان من
سرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانه
گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند
او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه
گاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم
او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه
گه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدم
گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هو
ای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
میکشندم چون سبو، دوش به دوش
میدهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبهایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان میبینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذرهای بود و به خورشید رسید
قطرهای بود و به دریا پیوست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
میکشندم چون سبو، دوش به دوش
میدهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبهایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان میبینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذرهای بود و به خورشید رسید
قطرهای بود و به دریا پیوست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۵
پادشاها مهد عالی میرود سوی شکار
لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانهام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست
هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من
میخورد با آنکه میداند که فردا هیچ نیست
وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود
جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازهای
داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست
لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانهام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست
هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من
میخورد با آنکه میداند که فردا هیچ نیست
وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود
جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازهای
داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نفس آشفته موجی از یم اوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ندانم باده ام یا ساغرم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نداند جبرئیل این های و هو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا