عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پری وش را
توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را
ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش
که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را
منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به
که مالم بر کف پای تو رخسار منقش را
دلا زهد ریایی هیچ کس را خوش نمی آید
شعار خود مکن بهر خدا این وضع ناخوش را
شبی دیدم که در زلف تو دل سرگشته می گردد
نمی دانم چه تعبیرست این خواب مشوش را
گهی جورست و گه کم التفاتی کار آن بدخو
بدور او بلا کم نیست عشاق بلاکش را
فضولی چند در بند جهات مختلف مانی
ز غم بگذار تا بر هم زند ضعف تو هر شش را
توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را
ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش
که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را
منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به
که مالم بر کف پای تو رخسار منقش را
دلا زهد ریایی هیچ کس را خوش نمی آید
شعار خود مکن بهر خدا این وضع ناخوش را
شبی دیدم که در زلف تو دل سرگشته می گردد
نمی دانم چه تعبیرست این خواب مشوش را
گهی جورست و گه کم التفاتی کار آن بدخو
بدور او بلا کم نیست عشاق بلاکش را
فضولی چند در بند جهات مختلف مانی
ز غم بگذار تا بر هم زند ضعف تو هر شش را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب
خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
هست بهبود تو در ترک علاج درد من
چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب
خون گشودن از رگ تن چیست گر داری مدد
شوق لعلش را برون آر از رک جان ای طبیب
هیچ شربت نیست بهر دفع سودایم مفید
غیر یاد وصل و ذکر لعل جانان ای طبیب
می کشی از غم مرا ظاهر بکن بهر خدا
درد پنهان مرا پیش رقیبان ای طبیب
من نمی خواهم که این درد دل پنهان من
بر تو هم ظاهر شود از تو چه پنهان ای طبیب
کشته است از غصه مانند تو صد بی درد را
چاره درد فضولی نیست آسان ای طبیب
خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
هست بهبود تو در ترک علاج درد من
چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب
خون گشودن از رگ تن چیست گر داری مدد
شوق لعلش را برون آر از رک جان ای طبیب
هیچ شربت نیست بهر دفع سودایم مفید
غیر یاد وصل و ذکر لعل جانان ای طبیب
می کشی از غم مرا ظاهر بکن بهر خدا
درد پنهان مرا پیش رقیبان ای طبیب
من نمی خواهم که این درد دل پنهان من
بر تو هم ظاهر شود از تو چه پنهان ای طبیب
کشته است از غصه مانند تو صد بی درد را
چاره درد فضولی نیست آسان ای طبیب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب
بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا
می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب
تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام
از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب
در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم
در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب
نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد
من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب
آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا
گر رود میرم گر آید سوز دم با صد عذاب
سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو
نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب
مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا
غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب
بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا
می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب
تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام
از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب
در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم
در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب
نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد
من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب
آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا
گر رود میرم گر آید سوز دم با صد عذاب
سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو
نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب
مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا
غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تندست یار و بی سببی می کند غضب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
مطلوب را چو نیست مقام معینی
هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
معلوم می شود که ندارد مذاق عشق
او را که از حرارت می می رسد طرب
کام از لبت چگونه بیابند جان و دل
دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
تو چشمه حیاتی و ما ظلمت فنا
از ما هوای وصل تو امریست بس عجب
ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما
اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب
الفت میان ما و تو بسیار مشکل است
تو در پس حجابی و ما در ره ادب
چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست
بیهوده چند در طلبش می کشی تعب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
مطلوب را چو نیست مقام معینی
هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
معلوم می شود که ندارد مذاق عشق
او را که از حرارت می می رسد طرب
کام از لبت چگونه بیابند جان و دل
دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
تو چشمه حیاتی و ما ظلمت فنا
از ما هوای وصل تو امریست بس عجب
ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما
اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب
الفت میان ما و تو بسیار مشکل است
تو در پس حجابی و ما در ره ادب
چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست
بیهوده چند در طلبش می کشی تعب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی
نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا
چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک
کی علاج درد من می آید از دست طبیب
ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی
نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب
گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل
نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب
نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار
فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب
چند می پرسی فضولی بر که واله گشته
والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی
نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا
چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک
کی علاج درد من می آید از دست طبیب
ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی
نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب
گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل
نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب
نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار
فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب
چند می پرسی فضولی بر که واله گشته
والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر صید آن ترک بدخو بر سمند کین نشست
باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست
دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک
نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست
گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست
باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست
پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند
چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست
تیشه فرهاد بهر کوه کندن بس بود
شعله کو آتش او در غم شیرین بجست
نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار
هست بر آب روان نقش حبابی این که هست
من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین
زان بت بی دین فضولی هیچ اهل دین نرست
باز خواهد شد عنان صبر صد مسکین ز دست
دید چون لطف جمالت باز بر هم زد زرشک
نقش بند دهر در گلزار هر آیین که بست
گر خورد خونابه دل بر یاد لعلت دور نیست
باده پندارد اگر آبی دهی رنگین به مست
پرده افکندی ز عارض ماه را تابی نماند
چین گشادی زلف را بازار مشک چین شکست
تیشه فرهاد بهر کوه کندن بس بود
شعله کو آتش او در غم شیرین بجست
نیست عالم را ثباتی پیش اهل اعتبار
هست بر آب روان نقش حبابی این که هست
من نه تنها باختم در راه آن بت نقد دین
زان بت بی دین فضولی هیچ اهل دین نرست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
عمر دراز من که پریشان گذشته است
در آرزوی گیسوی جانان گذشته است
ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست
اوقات ما همیشه به هجران گذشته است
داریم آتشی ز تو در دل که سوختست
غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است
در دل گذشته است خیال اجل مرا
هر جا که ذکر غمزه جانان گذشته است
بگذر طبیب از سر درمان درد من
بیمار درد عشق ز درمان گذشته است
هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا
دل میل می کند مگر از جان گذشته است
زاهد ز ما مجو سر و سامان که مست عشق
ز اندیشه بی سر و سامان گذشته است
افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده
چون کار تو فضولی از افغان گذشته است
در آرزوی گیسوی جانان گذشته است
ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست
اوقات ما همیشه به هجران گذشته است
داریم آتشی ز تو در دل که سوختست
غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است
در دل گذشته است خیال اجل مرا
هر جا که ذکر غمزه جانان گذشته است
بگذر طبیب از سر درمان درد من
بیمار درد عشق ز درمان گذشته است
هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا
دل میل می کند مگر از جان گذشته است
زاهد ز ما مجو سر و سامان که مست عشق
ز اندیشه بی سر و سامان گذشته است
افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده
چون کار تو فضولی از افغان گذشته است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
باغبان لطف قد آن سرو در شمشاد نیست
کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج
نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام
مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت
آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
زاهدان را نیست منع عشق اندک محنتی
هیچ کس از محنت قید جهان آزاد نیست
رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو
جغد را در طبع میل منزل آباد نیست
کرده تدبیر ترک می فضولی فکر کن
گر ز عقلست ای بنای عقل را بنیاد نیست
کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج
نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام
مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت
آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
زاهدان را نیست منع عشق اندک محنتی
هیچ کس از محنت قید جهان آزاد نیست
رغبت نزهتگه میخانه از زاهد مجو
جغد را در طبع میل منزل آباد نیست
کرده تدبیر ترک می فضولی فکر کن
گر ز عقلست ای بنای عقل را بنیاد نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست
تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست
غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان
منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود
ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است
نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره
شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است
بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان
کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است
دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان
بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است
تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست
غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان
منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود
ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است
نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره
شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است
بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان
کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است
دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان
بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مه من شام غمت را سحری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
از جان بدود دل غم خالت برون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آزمودم عشق خوبان را بلایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ازان درین چمنم میل گلعذاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
کم التفاتی خوبان به عاشقان ستم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ذوق وصلت یافت دل از ساقی و ساغر گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بحال زار من آن ماه را نگاهی نیست
چه سود روزی اگر نیز هست ماهی نیست
جفاست از تو همیشه مراد من نه وفا
که گاه گاهی اگر هست گاه گاهی نیست
چگونه جانب مسجد روم بمیخانه
ز کوی عشق بملک صلاح راهی نیست
ز جاه و منصب عالم فراغتی دارم
بجز فتادگیم منصبی و جاهی نیست
نکوترین رقم بر صحیفه هستی
درین که صورت خوبست اشتباهی نیست
چه نخل گویمت ای گلبن حدیقه حسن
که حاصلم ز تو جز ناله و آهی نیست
ز ظلم پیش که نالد فضولی مسکین
درین دیار چو غیر از تو پادشاهی نیست
چه سود روزی اگر نیز هست ماهی نیست
جفاست از تو همیشه مراد من نه وفا
که گاه گاهی اگر هست گاه گاهی نیست
چگونه جانب مسجد روم بمیخانه
ز کوی عشق بملک صلاح راهی نیست
ز جاه و منصب عالم فراغتی دارم
بجز فتادگیم منصبی و جاهی نیست
نکوترین رقم بر صحیفه هستی
درین که صورت خوبست اشتباهی نیست
چه نخل گویمت ای گلبن حدیقه حسن
که حاصلم ز تو جز ناله و آهی نیست
ز ظلم پیش که نالد فضولی مسکین
درین دیار چو غیر از تو پادشاهی نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ناله زاری که در دلها اثر دارد کجاست
آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست
دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو
بی دلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست
دلبران بسیار منظوری که از عین وفا
گوشه چشمی بارباب نظر دارد کجاست
کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد
وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست
پرده رخسار مطلوبست میل ماسوا
همتی کین پرده را از پیش بردارد کجاست
شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر
عارفی کز جلوه های او خبر دارد کجاست
خوب می باشد فضولی شیوه آزادگی
در ریاض دهر نخلی کین ثمر دارد کجاست
آه جانسوزی که دلها را بدرد آرد کجاست
دردمندی کز محبت در دلش دردیست کو
بی دلی کز درد داغی بر جگر دارد کجاست
دلبران بسیار منظوری که از عین وفا
گوشه چشمی بارباب نظر دارد کجاست
کیست در راه وفا کز هر چه باشد بگذرد
وانکه در کوی وفاداری گذر دارد کجاست
پرده رخسار مطلوبست میل ماسوا
همتی کین پرده را از پیش بردارد کجاست
شاهد حسنست در هر جا برنگی جلوه گر
عارفی کز جلوه های او خبر دارد کجاست
خوب می باشد فضولی شیوه آزادگی
در ریاض دهر نخلی کین ثمر دارد کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت
عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت
تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو
خانه در بیستون فرهاد سرگردان گرفت
گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن
بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت
نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون
سینه پر خون که از داغ دل سوزان گرفت
گر چه مشکل بود بر فرهاد کار بیستون
جان شیرین داد بر خود کار را آسان گرفت
دل بخون شد غرق با تیر تو از سوز درون
سوخت در تن آتشی از شعله در پیکان گرفت
دید سرگردانی سیاح صحرای امید
بهر آسایش فضولی دامن حرمان گرفت
عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت
تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو
خانه در بیستون فرهاد سرگردان گرفت
گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن
بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت
نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون
سینه پر خون که از داغ دل سوزان گرفت
گر چه مشکل بود بر فرهاد کار بیستون
جان شیرین داد بر خود کار را آسان گرفت
دل بخون شد غرق با تیر تو از سوز درون
سوخت در تن آتشی از شعله در پیکان گرفت
دید سرگردانی سیاح صحرای امید
بهر آسایش فضولی دامن حرمان گرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
نه همین قد من از بار غم دور خم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است