عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا
بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
جان من از طعنه اغیار خود را می کشم
غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز
دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا
نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم
بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا
آفرین ای اشک از خاک رهم برداشتی
قدر من از تست عالی کم نمی خواهم ترا
می کنی در عشق آن ترسا ز مردن منع من
گر مسیحایی تو ای همدم نمی خواهم ترا
مگذران در دل فضولی رغبت قید خرد
مبتلای محنت عالم نمی خواهم ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
عشقت از دایره ی عقل برون کرد مرا
داخل سلسله ی اهل جنون کرد مرا
در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست
نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
من نبودم به غم عشق چنین به طاقت
کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
به امیدی که مگر طعنه زنان نشناسند
شادم از اشک که آغشته به خون کرد مرا
رسته بودم ز گرفتاری شیرین دهنان
باز لعل تو مقید به فسون کرد مرا
کم نشد بی لب شیرین تو جان کندن من
وه که این شیوه ز فرهاد فزون کرد مرا
ز ازل در دل من بود فضولی غم عشق
فلک آشفته بدینسان نه کنون کرد مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
روزی که پیش خویش نبینم حبیب را
دارم هزار شوق که بینم رقیب را
در پیش گل مشاهده ی خار می کند
چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
دانسته ام که عارضه عشق بی دواست
بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
امید نیست منقطع از وصل دوست لیک
صبری نمانده است من ناشکیب را
گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت
خندید و گفت منفعت اینست سیب را
از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ
یارب نصیب بخش من بی نصیب را
گفتم جان دهم به تو جانی نداشتم
دادم فریب آن صنم دل فریب را
جز کوی یار نیست فضولی مراد ما
خاک وطن به از همه عالم غریب را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را
چه گویم بر تو چون ظاهر کونم راز نهانم را
بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم
که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را
شدی غایت ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت
کز آن هر پاره جایی رود از پی گمانم را
ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن
بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را
رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد
که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را
ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این
که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را
فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی
مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل
درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان
در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا
سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق
بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا
قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند
تا بر آمد نام در عالم بشیدایی مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من بغم خو کرده ام جز غم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا
کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار
شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا
دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای
می شوم رسوا چه باک از طعنه دشمن مرا
ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست
استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا
کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان
من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا
خنده دارند بی پروا ز آسیب خزان
چون نیاید گریه بر گلهای این گلشن مرا
رفت جان از تن برون تن شد فضولی خاک ره
عشق او شد آفت جان و بلای تن مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بدل از گلعذاری خار خاری کرده ام پیدا
بحمدالله نیم بی کار کاری کرده ام پیدا
درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون
بسی خون خورده ام تا گلعذاری کرده ام پیدا
بخون دیده و دل کرده ام صید سک کویش
سک صیدم درین صحرا شکاری کرده ام پیدا
بگرداب سرشک افتاده ام در دور گیسویش
چه باک از فتنه دوران حصاری کرده ام پیدا
بمن بسپرده پنهان گلرخان نقد غم خود را
میان گلرخان خوش اعتباری کرده ام پیدا
خیالت همدم و همراز من بس روز تنهایی
ز تو مستغنیم غیر از تو یاری کرده ام پیدا
فضولی درد دل با سایه می گویم نیم بی کس
بحمدالله که چون خود خاکساری کرده ام پیدا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم
هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
پیش از وجود با غم لعل تو عمرها
همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل
دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
هرگز نگشته است کم از ما بلای تو
یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما
هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز
افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما
یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل
پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشان تیر آهم گشته ای آسمان شبها
تو را بر سینه پیکانهاست هر سو نیست کوکب ها
دل بی خود درون سینه دارد فکر زلفینت
بسان مرده کش مونس قبرند عقرب ها
خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان
زدند آتش به دل ها در زنخدان ها و غبغب ها
جفا را از معلم یاد می گیرند محبوبان
ز مکتب هاست فریادم که ویران باد مکتب ها
ز خاک رهگذر هر ذره را شهسواری دان
که بر دل داغ ها دارد ز نقش نعل مرکب ها
فکندی عکس در می گشت رشکم زانکه می ترسم
نهی لب بر لب ساغر رسانی بر لبت لب ها
چه شد یارب که در شبهای تنهایی نمی یابد
فضولی کام دل هر چند می خواهد به یارب ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او
رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت
به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را
چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت
سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را
طبیبا در علاج درد دل ماهر شدی اما
چه حاصل زانکه گشتی از خطا در امتحان ما را
ز خاک آستانش روی ما مشکل که برگردد
اگر مانند اختر سر رسد بر آسمان ما را
فضولی هست نقد جان و تن نذر بتان ما را
که گرداند خدا شرمنده ی روی بتان ما را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گلرخا، نوش لبا، سیم برا، سرو قدا
ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا
من نه اینم که دهم غیر تو را در دل ره
اکره الشرک فلا اشرک ربی احدا
در ره عشق بتان بود تردد دشوار
کیف لا احمد من سهل امری و هدا
ذوق عشقت که ز روز ازلم همره بود
طاب لی یجعله الله رفیقی ابدا
گم شدم در طلب کعبه ی مقصود ای خضر
به من گم شده راهی بنما بهر خدا
نقد جان نیست روا صرف شود بی وجهی
بنما بهر خدا روی که سازیم فدا
چند پرسی که چه شد حال فضولی بی من
چه شود حال کسی کز تو فتادست جدا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
این که در سر هوس آن قد رعناست مرا
فیض خاصیست که از عالم بالاست مرا
اثر نور الهیست که در دل دارم
این که پیوسته نظر بر رخ زیباست مرا
بخود از عشق نه من خواسته ام رسوایی
آنکه این جنبش ازو خواست چنین خواست مرا
نشأه عاشقیم حاصل این عالم نیست
عالمی هست که این نشاه از آنجاست مرا
من میان بسته زنار نه امروز شدم
ز ازل شوق بتان در دل شیداست مرا
غرق خونابه دل کرد مرا این حیرت
که چرا صنع بدین رنگ بیار است مرا
باز این فکر فضولی قد من کرد کمان
که چرا کرد قضا با قد خم راست مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
بر باد مده سلسله مشک فشان را
مگشای ز پیوند تنم رشته جان را
راز تو نهانست مرا در دل و ترسم
چشم ترم اظهار کند راز نهان را
رخساره بهر کسی منما فتنه مینگیز
از هم مگشا رابطه نظم جهان را
آه از دل شیدا که سراسیمه اویم
در عاشقی ما چه گناهست بتان را
ای کاش دلم خون شود از عشق بر آیم
تا چند کشم محنت هر غنچه دهان را
ای بخت بخاک در آن گلرخم افکن
مگذار که در خاک کشم حسرت آن را
بر یاد خطش اشک روان ساز فضولی
زان سبزه تر قطع مکن آب روان را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
رسم زهد و شیوه تقوی نمی دانیم ما
عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما
نیست ما را در جهان با هیچ کاری احتیاج
هیچ کاری غیر استغنا نمی دانیم ما
ما نمی گوییم کاری نیست غیر از عاشقی
هست صد کاری دگر اما نمی دانیم ما
شیوه تقلید و رسم اعتبار از ما مجو
کار و بار مردم دنیا نمی دانیم ما
هر چه غیر از عشق یار و لذت دیدار اوست
زاهدا بالله مجو از ما نمی دانیم ما
مظهر سر حق و آیینه گیتی نما
جز می صاف و رخ زیبا نمی دانیم ما
گفتم ای گلرخ فضولی مرد در کوی تو گفت
کیست او در کوی ما او را نمی دانیم ما