عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
عقل من در عشق خواری می کشد
صبر باری بی قراری می کشد
هر شبی بر اشگ چشمم تا به روز
دست هجرانت سماری می کشد
روز روشن کار دل آسانترست
رنج تو شبهای تاری می کشد
پای تو عالم ندارد تا ترا
سر سوی زنهار خواری می کشد
آنکه تا او بود غمخوار تو بود
از غمت یارب چه خواری می کشد
گفتمت یک بوسه گفتی جان بده
دلبرا کیکت عماری می کشد
صبر باری بی قراری می کشد
هر شبی بر اشگ چشمم تا به روز
دست هجرانت سماری می کشد
روز روشن کار دل آسانترست
رنج تو شبهای تاری می کشد
پای تو عالم ندارد تا ترا
سر سوی زنهار خواری می کشد
آنکه تا او بود غمخوار تو بود
از غمت یارب چه خواری می کشد
گفتمت یک بوسه گفتی جان بده
دلبرا کیکت عماری می کشد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مهر تو هرگز ز جانم نگسلد
یاد تو هیچ از زبانم نگسلد
از توام بگسست گردون اینت درد
چون کنم تا از جهانم نگسلد؟
هجر بدنام تو هم نیک است اگر
از جهان نام و نشانم نگسلد
غرقه ام در خون وزین بدتر شوم
گر سرشگ از دیدگانم نگسلد
وصل خود پیوند جانم کن مگر
رشته یکتای جانم نگسلد
اندرین میدان که دانی با غمت
می دوانم گر عنانم نگسلد
صبر من هر روز گوید کای مجیر!
بگسلم زنجیر و دانم نگسلد
یاد تو هیچ از زبانم نگسلد
از توام بگسست گردون اینت درد
چون کنم تا از جهانم نگسلد؟
هجر بدنام تو هم نیک است اگر
از جهان نام و نشانم نگسلد
غرقه ام در خون وزین بدتر شوم
گر سرشگ از دیدگانم نگسلد
وصل خود پیوند جانم کن مگر
رشته یکتای جانم نگسلد
اندرین میدان که دانی با غمت
می دوانم گر عنانم نگسلد
صبر من هر روز گوید کای مجیر!
بگسلم زنجیر و دانم نگسلد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ز عالم دلربایی بر نیامد
کزو شور و جفایی بر نیامد
چه گویم من تو خود دانی که بی زهر!
به باغ کس گیایی بر نیامد
نشد روزی به شب هرگز که آن روز
به دست غم خطایی بر نیامد
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ نوایی بر نیامد
هزاران دل به کوی غم فرو شد
که هیچ آوازه جایی بر نیامد
زمانه جامه راحت چنان بافت
کزو کس را قبایی بر نیامد
مجیر از دست عشق اندر گلی ماند
کزان گل هیچ پایی بر نیامد
کزو شور و جفایی بر نیامد
چه گویم من تو خود دانی که بی زهر!
به باغ کس گیایی بر نیامد
نشد روزی به شب هرگز که آن روز
به دست غم خطایی بر نیامد
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ نوایی بر نیامد
هزاران دل به کوی غم فرو شد
که هیچ آوازه جایی بر نیامد
زمانه جامه راحت چنان بافت
کزو کس را قبایی بر نیامد
مجیر از دست عشق اندر گلی ماند
کزان گل هیچ پایی بر نیامد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
تا لاله ز شوخی به جهان شو در افگند
از پرده بسی خسته دلان را بدر افگند
زلف و رخ معشوقه ما دید بعینه
هر دیده که بر لاله سحرگه نظر افگند
هر خون که جهان خورد از آزرده دلان پار
امسال زمین از جگر خویش افگند
خوش دل شده بود از مدد عمر که ناگه
بیم اجلش خون سیه در جگر افگند
آن روز که بشکفت ز یاقوت سپر ساخت
و آن شب که فرو ریخت ز عالم سپر افگند
مرغی است عجب لاله که بر شاخ زمانه
شب بال بر آورد و سحرگاه پر افگند
با لاله همی خواست مجیر اسب طرب تاخت
یک حادثه پیش آمد و صد دفع در افگند
سوسن به سحرگه به زبانی که ورا هست
از فتح شه اندر همه عالم خبر افگند
شه زاده محمد پسر اعظم اتابک
کاو سایه همه بر سر فتح و ظفر افگند
از پرده بسی خسته دلان را بدر افگند
زلف و رخ معشوقه ما دید بعینه
هر دیده که بر لاله سحرگه نظر افگند
هر خون که جهان خورد از آزرده دلان پار
امسال زمین از جگر خویش افگند
خوش دل شده بود از مدد عمر که ناگه
بیم اجلش خون سیه در جگر افگند
آن روز که بشکفت ز یاقوت سپر ساخت
و آن شب که فرو ریخت ز عالم سپر افگند
مرغی است عجب لاله که بر شاخ زمانه
شب بال بر آورد و سحرگاه پر افگند
با لاله همی خواست مجیر اسب طرب تاخت
یک حادثه پیش آمد و صد دفع در افگند
سوسن به سحرگه به زبانی که ورا هست
از فتح شه اندر همه عالم خبر افگند
شه زاده محمد پسر اعظم اتابک
کاو سایه همه بر سر فتح و ظفر افگند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مگذار تا توانی کز غم فغان برآرم
ترسم کز آتش دل دود از جهان برآرم
آبی بر آتشم زن ورنه به آه سینه
بس گرد فتنه هر شب کز آسمان برآرم
عمرم به وصل بستان کاین دولتم نباشد
کز جیب عشق سودی بی صد زیان برآرم
جان خواستی غمت را گو پای بر کران نه
تا من به جان سپردن دست از میان برآرم
از روز رفته بگذر کاکنون به شحنه غم
دل می دهم به رشوت تا کار جهان برآرم
افغان من به بوسی در لب شکن که گردون
با فتنه سر در آرد گر من فغان برآرم
گفتی مجیر ازین در کی باز گردد آخر
آنگه که پای دل را زان آستان برآرم
ترسم کز آتش دل دود از جهان برآرم
آبی بر آتشم زن ورنه به آه سینه
بس گرد فتنه هر شب کز آسمان برآرم
عمرم به وصل بستان کاین دولتم نباشد
کز جیب عشق سودی بی صد زیان برآرم
جان خواستی غمت را گو پای بر کران نه
تا من به جان سپردن دست از میان برآرم
از روز رفته بگذر کاکنون به شحنه غم
دل می دهم به رشوت تا کار جهان برآرم
افغان من به بوسی در لب شکن که گردون
با فتنه سر در آرد گر من فغان برآرم
گفتی مجیر ازین در کی باز گردد آخر
آنگه که پای دل را زان آستان برآرم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نصیحت می کنم دل را که دامن درکش از یارم
چو با دل بر نمی آیم به رنج دل سزاوارم
اگر معزولم از وصلش ندارم غم بحمدالله
که در دیوان هجرانش منم تنها که بر کارم
من از وی بر خورم گویی کس این هرگز نیندیشد
دلش بر من ببخشاید من این هرگز نپندارم
دلم خون گشت و در عالم ز حالم کس نمی داند
که من بی آن دل و دیده دل از دیده همی بارم
لبی کان جان بیفزاید ازو جویم که او دارد
دلی کاو خون جان ریزد ز من خواهد که من دارم
درین محنت که من هستم اگر عمرم به پای آرد
نیم آنکس که تا باشم جز او یاری به دست آرم
ز درد آن لب جانبخش جانی دارم اندر لب
چو گوید کای مجیر! آن جان بده در حال بسپارم
چو با دل بر نمی آیم به رنج دل سزاوارم
اگر معزولم از وصلش ندارم غم بحمدالله
که در دیوان هجرانش منم تنها که بر کارم
من از وی بر خورم گویی کس این هرگز نیندیشد
دلش بر من ببخشاید من این هرگز نپندارم
دلم خون گشت و در عالم ز حالم کس نمی داند
که من بی آن دل و دیده دل از دیده همی بارم
لبی کان جان بیفزاید ازو جویم که او دارد
دلی کاو خون جان ریزد ز من خواهد که من دارم
درین محنت که من هستم اگر عمرم به پای آرد
نیم آنکس که تا باشم جز او یاری به دست آرم
ز درد آن لب جانبخش جانی دارم اندر لب
چو گوید کای مجیر! آن جان بده در حال بسپارم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
شاید که ز تو یک نفس آسوده نباشیم
جز زیر پی عشق تو فرسوده نباشیم
خود شرم نداری تو که در دولت حسنت
ما زان تو وانگه ز تو آسوده نباشیم
عشوه چه دهی با سری افگن سخن ما؟
تا بر سر این عشوه بیهوده نباشیم
یعقوب تو گشتیم یکی بوی به ما ده!
تا بی خبر از یوسف گم بوده نباشیم
گر همچو مجیر از تو بدین گونه بمانیم
جز خرمن اندوه تو پیموده نباشیم
جز زیر پی عشق تو فرسوده نباشیم
خود شرم نداری تو که در دولت حسنت
ما زان تو وانگه ز تو آسوده نباشیم
عشوه چه دهی با سری افگن سخن ما؟
تا بر سر این عشوه بیهوده نباشیم
یعقوب تو گشتیم یکی بوی به ما ده!
تا بی خبر از یوسف گم بوده نباشیم
گر همچو مجیر از تو بدین گونه بمانیم
جز خرمن اندوه تو پیموده نباشیم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
می در فگن به جام که مست شبانه ایم
ما را سه گانه ده که درین ره یگانه ایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانه ایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنگ
ما صید عالم از پی این دام و دانه ایم
ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز
ما خود چو شمع از آتش دل در میانه ایم
از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست
تا پای بست گردش این جام خانه ایم
شه زاده پهلوان که همی گویدش جهان
مقصود کاینات تویی ما بهانه ایم
ما را سه گانه ده که درین ره یگانه ایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانه ایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنگ
ما صید عالم از پی این دام و دانه ایم
ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز
ما خود چو شمع از آتش دل در میانه ایم
از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست
تا پای بست گردش این جام خانه ایم
شه زاده پهلوان که همی گویدش جهان
مقصود کاینات تویی ما بهانه ایم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ناوک مینداز ای صنم از غمزه بر من بیش ازین
هر چند گیلی گردنی زو بین میفگن بیش ازین
قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام
مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین
پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان
پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟
از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای
بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین
صبر مجیر از دست غم از سوزنت گشتست کم
نتوان جدا کردن ز هم سندان به سوزن بیش ازین
هر چند گیلی گردنی زو بین میفگن بیش ازین
قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام
مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین
پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان
پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟
از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای
بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین
صبر مجیر از دست غم از سوزنت گشتست کم
نتوان جدا کردن ز هم سندان به سوزن بیش ازین
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای عارض چون روزت روزم به شب آورده
وی غمزه جانسوزت جانم به لب آورده
جزعت به جگر خواری دل برده به صد زاری
لعلت به شکر باری شکلی عجب آورده
مهر تب صد غمگین داده ز لب شیرین
وز بهر من مسکین زان مهر تب آورده
دریاب که هم روزی بودم ز سر سوزی
با چون تو جگر دوزی روزی به شب آورده
هم سروی و هم بلبل هم سوسنی و هم گل
ای بر سمن از سنبل شور و شغب آورده
شد حال مجیر از غم بر دف زده در عالم
تو از غم او هر دم چون می طرب آورده
وی غمزه جانسوزت جانم به لب آورده
جزعت به جگر خواری دل برده به صد زاری
لعلت به شکر باری شکلی عجب آورده
مهر تب صد غمگین داده ز لب شیرین
وز بهر من مسکین زان مهر تب آورده
دریاب که هم روزی بودم ز سر سوزی
با چون تو جگر دوزی روزی به شب آورده
هم سروی و هم بلبل هم سوسنی و هم گل
ای بر سمن از سنبل شور و شغب آورده
شد حال مجیر از غم بر دف زده در عالم
تو از غم او هر دم چون می طرب آورده
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۱
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
دریا دلا! کسی که گهر چین لفظ تست
در جزع دیده صورت لؤلؤ نیاورد
عقل آن زمان که سحر حلال تو دل برد
ایمان به هیچ غمزه جادو نیاورد
هستی مسیح جان ده وآنرا که دانشی است
پیش دم تو هاون و دارو نیاورد
با روی شاهدان سیه چشم لفظ تو
دل یاد زال ریخته ابرو نیاورد
شاها! سخن غلام من آمد اگر چه هست
هندو وشی که قیمت نیکو نیاورد
چون آرمت سخن که بر چون تو خسروی؟
عاقل به تحفه بنده هندو نیاورد
در جزع دیده صورت لؤلؤ نیاورد
عقل آن زمان که سحر حلال تو دل برد
ایمان به هیچ غمزه جادو نیاورد
هستی مسیح جان ده وآنرا که دانشی است
پیش دم تو هاون و دارو نیاورد
با روی شاهدان سیه چشم لفظ تو
دل یاد زال ریخته ابرو نیاورد
شاها! سخن غلام من آمد اگر چه هست
هندو وشی که قیمت نیکو نیاورد
چون آرمت سخن که بر چون تو خسروی؟
عاقل به تحفه بنده هندو نیاورد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۷
لاح الصباح المختفی والدیک نادی بالطرب
قم فاسقنی ثم اسقنی یا بدر ماء کاللهب
می ده مرا می ده مرا کاندر غمت می به مرا
لب بر لب امشب نه مرا کامد ز غم جانم به لب
یا من له قلبی فدا و صلا علی رغم العدی
قد جاوز الهجر المدی والصبر افناه الطلب
شعر مجیر ای ماه نو بسرای بعد از راه تو
در بزم شروانشاه نو شاه فریدونی نسب
قم فاسقنی ثم اسقنی یا بدر ماء کاللهب
می ده مرا می ده مرا کاندر غمت می به مرا
لب بر لب امشب نه مرا کامد ز غم جانم به لب
یا من له قلبی فدا و صلا علی رغم العدی
قد جاوز الهجر المدی والصبر افناه الطلب
شعر مجیر ای ماه نو بسرای بعد از راه تو
در بزم شروانشاه نو شاه فریدونی نسب
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۹