عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن
آشنای او نیاید آشنای خویشتن
آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم
تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن
من سزای آتش وز دیده آبم برکنار
در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن
گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف
از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن
بی تو دل خون کردم و از دیده بیرون ریختم
عاقبت از دل گرفتم خون بهای خویشتن
گفتمش دردل و را گفت از خدا شرمی بدار
کس در آتش چون رود هردم به پای خویشتن
ای که میگویی چرا برخود نمی سوزد دلت
آتشم، آتش نمی سوزد برای خویشتن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
من گرفتم آفتاب از چارسو آید برون
روزکی گردد شب ماگرنه او آید برون
زرد رویی ها کشید از رویش امروز آفتاب
من نمیدانم که فردا با چه رو آید برون
بس که زلفش بر زبان می آورم نزدیک شد
کز زبانم چون زبان شانه مو آید برون
بوی زلفش را شنید از باد اینک برگ گل
با صبا از باغ بهر جستجو آید برون
گر تو را نقصی یست عاشق شو که کامل می شوی
گرچه بد باشد طلا زآتش نکو آید برون
می توانم ساخت با ناسازگاری های چرخ
کو کسی کز عهده آن تندخو آید برون
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو
عالمی حیران من باشند و من حیران تو
یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم
گریه سیری توانم کرد در هجران تو
گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست
سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردی زمن ننشست بر دامان تو
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بنشست دلم عمری چون گرد براه او
برخواست به ناکامی میترسم از آه او
دردم چو شود افزون گویم سرخود گیرم
می گویم و می گیرم در دم سر راه او
دلگیر شدم از جان شاید که کند کاری
یا بخت سیاه من یا چشم سیاه او
گر رنجه شدی از دل اینک تو و اینک وی
ما را ز چه می سوزی جانابه گناه او
بر سرّبسی پنهان آگاه شدم اما
آگاه نگردیدم از سرّ نگاه او
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا به گلشن رفته ای بلبل به فریاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خوشا روزی که یادی از من آواره می کردی
نبودی عاشق و بیچاره ای را چاره میکردی
نمی رفتی ز دنبال نظر رسوا نمی گشتی
اگر در عشق خود حال مرا نظاره می کردی
به این زودی گریبان گر بدست دل نمی دادی
چو یوسف جامه ای در نیکنامی پاره می کردی
جهان دار مکافات است می باید کشید اکنون
ستم هایی که بر عشاق محنت کاره می کردی
بگو تا چون ننالم سنگ نالیدی اگر این جوری
که برجان من مسکین کنی برخاره می کردی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گفتگویت می دهد یاد از عتاب تازه ای
یار گویا دیده بهرم باز خواب تازه ای
بر رخت بس بود از زلف پریشانت نقاب
از خط مشکین چرا بستی نقاب تازه ای
شب بود آبستن خورشید و خورشید رخت
باشد آبستن به شب مست آفتاب تازه ای
خون عشاق قدیم ارمی خوری دلشان بسوز
کین شراب تازه را باید کباب تازه ای
هم تروهم تازه است این شعر خواهم شاعری
کین زمین تازه را گوید جواب تازه ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آفت صد دودمانی آتش صدخرمنی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را
گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
های های گریه درد دوری از جانم ببرد
دل که دوری پر کند خالی نسازد شیونی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
حسبتالله به سست ای میر با من دوستی
چند گرمی های بی موقع دلم را خون کند
تیغ گویند آلت قطع است و بخشیدی به من
دین نشد کز قطع پیوند توام ممنون کند
لیک جرم او چه باشد با چنین کندی که اوست
خود بیا انصاف ده قطع محبت چون کند
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
می دهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن
روز و شب خورشید و مه در خانه ورشن کردنند
گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است
از غریبانی که کویت را غبار دامنند
دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند
دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند
با خیالت تا بود در سینه دل در گفتگو
بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند
بر امید دیدن خورشید رویت مهر و ماه
گاه بر درگاه و گه در بام و گه در روزنند
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
شاید که دیرتر کند از سینه ام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
افتادگان کوی ترا با وطن چه کار
مرغی که جان دهد چه غم آشیان خورد
با آن که خون من خوری، از رشک سوختم
با غمزه کو که خون من از من نهان خورد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
نشود شاد دل از وعده وصل تو مگر
داند این را که به این وعده وفا نتوان کرد
ترک آرایش آن طرّه مکن کاندروی
جز دل من گرهی هست که وانتوان کرد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
ای آن که ز ناله میکنی منع
زنهار مده دگر ملالم
انصاف نداری و مروّت
یا نیستت آگهی ز حالم
بلبل با گل نشسته ناله
من دور ز دلبرم ننالم
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
کارم چنان نبسته که روز وصال یار
باور کنم که دیده برو باز کرده ام
شاید خبر شود ز گرفتاری منش
عالم تمام محرم این راز کرده ام
خواب آورد فسانه و من خواب برده ام
هرکه فسانه ز غمش آغاز کرده ام
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
هر پاره ای فتاده به جایی ز جور یار
چو لشگر شکسته دل پاره پاره ام
دل دامنم گرفت و ز غم شکوه می نمود
کو جای من گرفته و من برکناره ام
کاری نساخت زاری من پیش دشمنان
بیچاره من اگر نکند دوست چاره ام
ای عشق گاه جان طلبی گاه دین و دل
اینها زدیگری یست بگو من چکاره ام
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
گرز آن که دوش از سر غفلت به دقت خواب
سویت کشیده ام نه بوجه صواب پای
آورده ام حدیث غریبی که اعتراض
زین عذر تازه آورد اندر رکاب پای
تو قبله جهانی و رسم است این که خلق
بر قبله میکشند به هنگام خواب پای
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش
چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را
تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند
دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
منع سودی نکند کاش نصیحت گرما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
تو مگر در دل ماهی که چنین می گردند
ماه و خورشید چو پروانه به گرد سرما
در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف
ما حبابیم، نسیمی شکند ساغر ما
ما از آن سوختگانیم که بزداید چرخ
زنگ از آئینه ماه به خاکستر ما
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
به گریه چشم تهی کی کند دل ما را
تهی به گریه نکردست ابر دریا را
زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم
که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
فراق روی عزیزان مرا به جان آورد
فراق صعب بود خاصه ناشکیبا را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت
چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
همین بسست مرا اعتبار در کویت
که هرکه دیده مرا از من اعتبار گرفت
اگر نه روی تو سوزنده تر ز آتش شد
پس از چه هندوی زلفت ازو کنار گرفت
لبت چو باده خورد خون خلق چشمت را
به حیرتم که چرا همچنین خمار گرفت