عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین عثمان
دین شرف یافته و دنیا زین
از جمال وجود ذوالنورین
منبع جود و جامع قرآن
صد ف در مکرمت عثمان
آنکه همت ورای کیوان داشت
جیب جان نور نقد قرآن داشت
طلعتش بوده نور هر دیده
سرمهٔ شرم داشت در دیده
دلش از حرص و حقد خالی بود
فلکش اختر معالی بود
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مدح امیرالمومنین علی‌(‌ع‌)
بود حیدر در مدینه ی علم
حافظ و خازن خزینهٔ علم
جان جود و جهان علم او بود
بحر فضل و مکان حلم او بود
زو ظفر یافته مسلمانی
ملت کفر ازو به نقصانی
«‌اقتلوالمشرکین‌» فرو خوانده
به سر تیغ حکم آن رانده
شور و شر در دیار کفرافکند
شاخ بدعت زبیخ و بن برکند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مفتاح ابواب الاسرار مصباح ارواح الابرار
خالق خلق وایزد بی چون
فاعل کارگاه «‌کن فیکون»
هر چه آورد از عدم به وجود
از وجود همه تویی مقصود
خویشتن را نخست نیک بدان
تختهٔ آفرینشت برخوان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و لقد کرمنا بنی آدم
در نگر تا که آفرید ترا ؟
از برای چه برگزید ترا ؟
خاک بودی ترا مکرم کرد
زان پست جلوهٔ دو عالم کرد
از همه مهتر آفرید ترا
هر چه هست از همه گزید ترا
در نظر از همه لطیف‌تری
به صفت از همه شریف‌تری
خوبتر از تو نقشبند ازل
هیچ نقشی نبست در اول
قدرتش بهترین صفت به تو داد
شرف نور معرفت به تو داد
گوهر مردمی شعار تو کرد
کرم و لطف خود نثار تو کرد
باطنت را به لطف خود پرورد
ظاهرت قبهٔ ملایک کرد
آن یکی گنج نامهٔ عصمت
این یکی کارنامهٔ حکمت
اختر آسمان معرفتی
زبدهٔ چار طبع و شش جهتی
قاری سورهٔ مجاهده‌ای
قابل لذت مشاهده‌ای
خلقتت برد کوی استکمال
همتت راست سو‌ی استدلال
خاطرت مدرک وجود خودست
عنصرت مستعد نیک و بدست
با تو بودست در الست خطاب
با تو باشد به روز حشر حساب
گفته اسم جملهٔ اشیاء
در حق توست «‌علم الاسماء»‌
طارم آسمان و گوی زمین
از برای تو ساخته ست چنین
فرش غبرا برای تو گسترد
چرخ فیروزه سایبان تو کرد
آفرینش همه غلام تواند
از پی قوت و قوام تواند
حکمت و فطنت وکیاست و علم
همّت و سیرت و مروت و حلم
در وجود تو جمله موجودست
وین همه لطف وجود معبودست
صفت تو به قدر آنکه تویی
نتوان گفت آنچنان که تویی
نشنیدی‌که آن حکیم چه‌گفت
که به الماس در معنی سفت
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی‌دانی
این همه عزت و شرف‌که تراست
تو زخود غافلی عظیم خطاست‌!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
افحسبتم انما خلقناکم عبثاً
تو چه پنداشتی که ایزد فرد
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علم‌آموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم‌؟ از هوارهاننده‌!
صاحبش را به حق رساننده‌
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمت‌آموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس‌، بس کافرست اینت بس‌!
گر شدی تابعش زهی ناکس‌!
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطوتان وقد وصل
خود تو کاهل نشینی ای غافل
ناپسندست غفلت از عاقل
خیز و خود را بساز تدبیری
بر جهان زن چهار تکبیری
در میان آی چست چون مردان
صفت و صورتت یکی گردان
زآنکه باشد شعار ناپاس
از درون خبث‌، و زبرون پاکی
تا درون و برون نیارایی
حضرت قدس را کجا شایی‌؟
تا ز آلودگی نگردی پاک
نگذری از بسیط خطهٔ خاک
خویشتن پاک کن زچرک هوا
تا نهی پای در مقام رضا
تا به‌کی تو چنین بخواهی زیست
می‌ندانی که در قفای توچیست‌؟
راست بشنو که در جهان جهان
از اجل کس نیافته‌ست امان
تو چه گویی ابد نخواهی ماند؟
نامهٔ مرگ برنخواهی خواند ؟
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً و علی جنوبهم‌
باش پیوسته با خضوع و بکا
روز و شب در میان خوف و رجا
باش با نفس و قهر خود قاهر
دار یک رنگ باطن و ظاهر
از برای قبول خاصه و عام
به پا باشدت قعود و قیام
بی ریا در ره طلب نه پای
خالصا مخلصاً برای خدای
چابک وچست رو، نه‌کاهل و سست
تا بدانجا رسی‌که مقصد توست
مقصد ت عالم الهی دان
بی تباهی و بی تناهی دان
رو به کونین سر فرود میار
تا بر آن آستان بیابی بار
چون لگد بر سر دوکون زنی
رخت خود در جهان «‌هو» فکنی
گرتواینجا به خویش مشغولی
دان که زان کارگاه معزولی
وربگردد از این نسق صفتت
حاصل آید کمال معرفتت
هر کمالی که آن سری نبود
جز که نقصان و سرسری نبود
گر کمالی طلب کنی آنجا
که زنقصان بری بود فردا،
راست بشنو اگر به تنگی حال
بی نیازی زخلق اینت کمال‌!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون
کاف و‌نون چون به یکدگرپیوست
شد پدید آنچه بود و باشد و هست
هر چه موجود شد زامرش دان
پیشتر عقل آمد آنگه جان
اثر فیض اوست نامحصور
عقل از آن فیض‌گشت قابل نور
عقل اگر چند شاه و سلطان است
بر در امر، بنده فرمان است
از پی بود زند و هستی عمرو
فیض حق را توسط آمد امر
تختهٔ کلک نقش امرست او
دایهٔ نفس زید و عمروست او
مبدع کائنات جوهر اوست
مرجع روح پاک کشور اوست
قادر مطلق ایزد متعال
ذات او را حیات داد و کمال
والی کشور وجود است او
سایهٔ رحمت ودود است او
ساکن بزم او به صف نعال
نفس کل از برای کسب کمال
هست پیوسته میل آن طرفش
زآنکه آنجاست مقصد و شرفش
عقل شاهست و نفس حاجب او
در ممالک دبیر و نایب او
قوت از فیض عقل گیردنفس
زان نفس مایه می‌پذیرد نفس
قائل است و زبان ندارد او
نقش‌، بی کلک می‌نگارد او
هر چه بر لوح ممکنات نگاشت
خط او نور بد سواد نداشت
خط بدینجاست کوسیه روی است
که همه رنگ زاج و مازوی است
معنی لفظهای نغز و شگرف
نور محض است در سیاهی حرف
ورکمالیست از بها و جمال
عقل کل را کشد به استقبال
از برای صلاح دنیا را
پرورش او دهد هیولا را
در جهان از پی تمامی را
مایه بخشید روح نامی را
مدد از بذل اوست عالم را
نشو او داد شخص آدم را
نور‌نه چرخ و سیر هفت اختر
شش جهت پنج حس چهارگهر
مایهٔ هر چه هست از خرد است
که خرد، مایه بخش نیک و بداست
چون برو کرد نور حق اشراق
بذل کرد از مکارم اخلاق
مکرم و معطی و خجسته پی است
بی نیازست از آنچه تحت وی است‌
او زمبدع همی پذیرد ساز
پس به ابداع می‌رساند باز
مبدع کن فکان که قیوم است
ذات او را نظیر معدوم است
نظم هستی بدین نسق داده است
هستی ازکاف ر نون چنین زاده است
گر بهشت است ورجحیم ازوست
گر سموم است ورنسیم ازوست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی التسلیم
لطف او هر که را دلالت داد
آخرش هدیهٔ هدایت داد
قهرش آن را که بد مقالت کرد
هدف پاسخ ضلالت کرد
زشتی و خوبی وکم و بیشی
رنج و راحت‌، غنا و درویشی
کردهٔ اوست جمله نیک بدان
«‌یفعل الله مایشا» برخوان
بد و نیک تو در عمل بسته ست
نقش آن جمله در ازل بسته‌ست
هر چه امروز پیش می‌آید
همه برجای خویش می‌آید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل یوم هو فی شأن
این مثل در زمانه معروف است
که عملها به وقت موقوف است
باش راضی بدانچه او دهدت
گر همه زشت‌، ورنکو دهدت
نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج
کز تو بگذشت در سرای سپنج‌،
یا چو افسانه‌ایست یا خوابی
یا چو در بها روان آبی
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس نه بتوان رفت
کوش تا آن نفس‌که آید پیش
نشود از تو فوت ای درویش
از سر نفس خیز بهر خدای
تا شوی روشناس هردوسرای
در ره عشق او بلاکش باش
همچو ایوب در بلا خوش باش
چون در آید بلا، مگردان روی
روی درحق کن و «‌رضینا» گوی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی الصبر والشکر
هر که را داد ایزدش توفیق
صبر و شکرش بود همیشه رفیق
این بکاهد بلا و محنت را
وان فزاید غنا و نعمت را
صبرتلخ است ازو بود حرجت
او دهد از بلا و غم فرجت
چون شکر ذوق شکر شیرین‌است
نعمت افزای و قوت آیین است
باد دایم به هر دو حال ترا
تا میسر شود کمال ترا
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فاستقم کما اُ‌مرت‌، و من تاب معک
راستی شغل نیک بختانست
هر کراهست‌، نیکبخت آنست
دل زبهر چه برکشی بستی‌؟
راستی پیشه کن زغم رستی
گر کژی را شقاوتست اثر
راستی را سعادتست اثر
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد
تا در این رسته‌ای‌که مسکن‌توست
نفست ارکجروست دشمن توست
راستی کن که اندربن رسته
نشوی جز به راستی رسته
بر تو بادا که تاتوانی تو
نامهٔ ناکسان نخوانی تو
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در تنبیه غافل و مذمّت جاهل
طلب صحبت خسان نکنی
تکیه بر عهد ناکسان نکنی
که نکردست خس‌، وفا با کس
سگ به گاه وفا به از ناکس
گر رخ ناکسان نبینی به
با خسان هر چه کم نشینی به
زانکه ناکس ز دد بتر باشد
راست خواهی زبدبتر باشد
گر تو نیکی‌، بدان کنند بدت
کم کند صحبت بدان خردت
تا توانی مجوی صحبتشان
که مه ایشان مه نام و کنیتشان
زین حریفان وفای عهد مجوی
وز درخت کبست شهد مجوی
منشین با بدان و بدکاران
باش دائم رفیق دینداران
از برون و درون مردم بد
صورت آدم است و سیرت دد
پای در کش زهمنشینان
دیده بر دوز تا نبینیشان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در اکل و شرب
ازپی لقمه‌ای چه ترش و چه شور
تاکی این گفت وگوی شیرین شور
بر در این و آن چو سگ چه دوی‌؟
گرنه‌ای سگ چنین به تک چه چه دوی‌
بیش خوردن قوی کند گردن
لیک زبرک شوی زکم خوردن
آفت علم و حکمتست شکم
هرکه را خورد بیش‌، دانش کم
مرد باید که کم خورش باشد
تا درونش به پرورش باشد
هر چه پرسی ازو نکو داند
سرهای حقیقت او داند
فرخ آن کاختیار او همه سال
عمل صالحست و اکل حلال
هست به نزد من در این ایام
بینوا زیستن زکسب حرام
چونکه جان را زعشق قوت بود
قوت از حی لایموت بود
ای عزیز این همه ذلیلی چیست‌؟
وی سبک روح، این ثقیلی چیست‌
شکم از لوت چار سو چه کنی‌؟
خویش را بندهٔ گلو چه کنی‌؟
لقمه‌ای کم خوری زکسب حلال
به بود از عبادت ده سال
مرد باید که قوت جان جوید
هر چه گوید همه زجان گوید
نظر از کام و از گلو بگسل
هر چه آن نیست حق‌، ازو بگسل
تا تو در بند آرزو باشی
پر بار خسان دوتو باشی
چون تو از آرزو بتابی روی
آرزو در پی‌ات کند تک و پوی
به حقیقت بدان که ایزد فرد
در ازل روزی‌ات مقدر کرد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی الرزق
آنکه جان آفرید روزی داد
شور بختی و نیک روزی داد
روزی از وی طلب نه از مکسب
از فلک جوی مه نه از نخشب
غم روزی مخورکه خود برسد
به خردمند و بیخرد برسد
روزی خود به پر چرخ‌کبود
نتواند کسی به جهد افزود
پیش هر ناکس و خسیس و بخیل
از یی نان مباش خوار و ذلیل
خویش را زآفتاب سایه نمای
همچو کیوان بلند پایه نمای
تن مپرور که جای او گورست
خورش کرم و روزی مور است
روح پرور اگر خرد داری
هان و هان ضایعش بنگذاری
چون که آن دم به وقت‌کار آید
روح باشد که در شمار آید
روح نوریست زان ولایت پاک
که تعلق گرفت با این خاک
پرتو نور فیض ر‌بانی است
گر چه محبوس جسم ظلمانی است
رهی معیری : غزلها - جلد اول
ترک خودپرستی کن
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه ی خدا بینی
راز آسمان ها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی
با شکوه ی درویشان شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی
تابد از دلم شب ها پرتوی چو کوکب ها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد
نقطهٔ نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خارا شق شود
عشق حق آخر سراپا حق شود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی برفروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
طور موجی از غبار خانه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
کمتر از آنی ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابیده قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده ی او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آئین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطن ام گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بی پرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بی پرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بی چادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن به یاران این به اعدا رحمتی
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پیغام «لاتثریب» داد
ما که از قید وطن بیگانه ایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بو یکیست
اوست جان این نظام و او یکیست
سر مکنون دل او ما بدیم
نعره بی باکانه زد افشا شدیم
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مسلم تجلی گاه او
طور ها بالد ز گرد راه او
پیکرم را آفرید آئینه اش
صبح من از آفتاب سینه اش
در تپید دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی برداشتم
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
کشته ی انداز ملا جامیم
نظم و نثر او علاج خامیم
شعر لبریز معانی گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
«نسخهٔ کونین را دیباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست»
کیفیت ها خیزد از صبهای عشق
هست هم تقلید از اسمای عشق
کامل بسطام در تقلید فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمند تو شود یزدان شکار
اندکی اندر حرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
محکم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عزای هوس را سر شکن
لشکری پیدا کن از سلطان عشق
جلوه گر شو بر سر فاران عشق
تا خدای کعبه بنوازد ترا
شرح «انی جاعل» سازد ترا
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه تربیت خودی را سه مراحل است مرحلهٔ اول را اطاعت و مرحلهٔ دوم را ضبط نفس، و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده اند: «مرحلهٔ اول اطاعت»
خدمت و محنت شعار اشتر است
صبر و استقلال کار اشتر است
گام او در راه کم غوغا ستی
کاروان را زورق صحرا ستی
نقش پایش قسمت هر بیشه ئی
کم خور و کم خواب و محنت پیشه ئی
مست زیر بار محمل می رود
پای کوبان سوی منزل می رود
سر خوش از کیفیت رفتار خویش
در سفر صابر تر از اسوار خویش
تو هم از بار فرائض سر متاب
بر خوری از «عنده حسن المآب»
در اطاعت کوش ای غفلت شعار
می شود از جبر پیدا اختیار
ناکس از فرمان پذیری کس شود
آتش ار باشد ز طغیان خس شود
هر که تسخیر مه و پروین کند
خویش را زنجیری آئین کند
باد را زندان گل خوشبو کند
قید بو را نافه ی آهو کند
می زند اختر سوی منزل قدم
پیش آئینی سر تسلیم خم
سبزه بر دین نمو روئیده است
پایمال از ترک آن گردیده است
لاله پیهم سوختن قانون او
بر جهد اندر رگ او خون او
قطره ها دریاست از آئین وصل
ذره ها صحراست از آئین وصل
باطن هر شی ز آئینی قوی
تو چرا غافل ازین سامان روی
باز ای آزاد دستور قدیم
زینت پا کن همان زنجیر سیم
شکوه سنج سختی آئین مشو
از حدود مصطفی بیرون مرو
«مرحله دوم ضبط نفس»
نفس تو مثل شتر خود پرور است
خود پرست و خود سوار و خود سر است
مرد شو آور زمام او بکف
تا شوی گوهر اگر باشی خزف
هر که بر خود نیست فرمانش روان
می شود فرمان پذیر از دیگران
طرح تعمیر تو از گل ریختند
با محبت خوف را آمیختند
خوف دنیا ، خوف عقبی ، خوف جان
خوف آلام زمین و آسمان
حب مال و دولت و حب وطن
حب خویش و اقربا و حب زن
امتزاج ماء و طین تن پرور است
کشته ی فحشا هلاک منکر است
تا عصائی لا اله داری بدست
هر طلسم خوف را خواهی شکست
هر که حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سنیهٔ او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
هر که در اقلیم لا آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
می کند از ماسوی قطع نظر
می نهد ساطور بر حلق پسر
با یکی مثل هجوم لشکر است
جان بچشم او ز باد ارزان تر است
لا اله باشد صدف گوهر نماز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغی و منکر است
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پروری را بشکند
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز و وطن سوزست حج
طاعتی سرمایه ی جمعیتی
ربط اوراق کتاب ملتی
حب دولت را فنا سازد زکوة
هم مساوات آشنا سازد زکوة
دل ز «حتی تنفقوا» محکم کند
زر فزاید الفت زر کم کند
این همه اسباب استحکام تست
پخته ی محکم اگر اسلام تست
اهل قوت شو ز ورد یًا قوی»
تا سوار اشتر خاکی شوی
«مرحله سوم نیابت الهی»
گر شتر بانی جهانبانی کنی
زیب سر تاج سلیمانی کنی
تا جهان باشد جهان آرا شوی
تاجدار ملک «لایبلی» شوی
نایب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حکمران بودن خوش است
نایب حق همچو جان عالم است
هستی او ظل اسم اعظم است
از رموز جزو و کل آگه بود
در جهان قائم بامرالله بود
خیمه چون در وسعت عالم زند
این بساط کهنه را برهم زند
فطرتش معمور و می خواهد نمود
عالمی دیگر بیارد در وجود
صد جهان مثل جهان جزو وکل
روید از کشت خیال او چو گل
پخته سازد فطرت هر خام را
از حرم بیرون کند اصنام را
نغمه زا تار دل از مضراب او
بهر حق بیداری او خواب او
شیب را آموزد آهنگ شباب
می دهد هر چیز را رنگ شباب
نوع انسان را بشیر و هم نذیر
هم سپاهی هم سپهگر هم امیر
مدعای «علم الاسما» ستی
سر «سبحان الذی اسرا» ستی
از عصا دست سفیدش محکم است
قدرت کامل بعلمش توأم است
چون عنا گیرد بدست آن شهسوار
تیز تر گردد سمند روزگار
خشک سازد هیبت او نیل را
می برد از مصر اسرائیل را
از قم او خیزد اندر گور تن
مرده جانها چون صنوبر در چمن
ذات او توجیه ذات عالم است
از جلال او نجات عالم است
ذره خورشید آشنا از سایه اش
قیمت هستی گران از مایه اش
زندگی بخشد ز اعجاز عمل
می کند تجدید انداز عمل
جلوه ها خیزد ز نقش پای او
صد کلیم آواره ی سینای او
زندگی را می کند تفسیر نو
می دهد این خواب را تعبیر نو
هستئی مکنون او راز حیات
نغمه ی نشینده ی ساز حیات
طبع مضمون بند فطرت خون شود
تا دو بیت ذات او موزون شود
مشت خاک ما سر گردون رسید
زین غبار آن شهسوار آید پدید
خفته در خاکستر امروز ما
شعله ی فردای عالم سوز ما
غنچه ی ما گلستان در دامن است
چشم ما از صبح فردا روشن است
ای سوار اشهب دوران بیا
ای فروغ دیده ی امکان بیا
رونق هنگامه ی ایجاد شو
در سواد دیده ها آباد شو
شورش اقوام را خاموش کن
نغمه ی خود را بهشت گوش کن
خیز و قانون اخوت ساز ده
جام صهبای محبت باز ده
باز در عالم بیار ایام صلح
جنگجویان را بده پیغام صلح
نوع انسان مزرع و تو حاصلی
کاروان زندگی را منزلی
ریخت از جور خزان برگ شجر
چون بهاران بر ریاض ما گذر
سجده های طفلک و برنا و پیر
از جبین شرمسار ما بگیر
از وجود تو سرافرازیم ما
پس بسوز این جهان سازیم ما
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در شرح اسرار اسمای علی مرتضی
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایه ی ایمان علی
از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفته ی نظاره ام
در خیابانش چو بو آواره ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینه ام
می توان دیدن نوا در سینه ام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرموده اش
کائنات آئین پذیر از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق «یدالله» خواند در ام الکتاب
هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازه ی شهر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا می روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را اب شو که این مردانگیست
سنگ شو ای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
می شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را
می دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند
می کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جانسپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوشست
چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندی آشکار
حربه ی دون همتان کین است و بس
زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانی قوت پیداستی
اصل او از ذوق استیلاستی
عفو بیجا سردی خون حیات
سکته ئی در بیت موزون حیات
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهی است
شیرش از بهر ذمائم فربهی است
هوشیار ای صاحب عقل سلیم
در کمینها می نشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخود
مثل حر با هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند
پرده ها بر روی او انداختند
گاه او را رحم و نرمی پرده دار
گاه می پوشد ردای انکسار
گاه او مستور در مجبوری است
گاه پنهان در ته معذوری است
چهره در شکل تن آسانی نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائی صداقت توأم است
گر خود آگاهی همین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوتست
مدعی گر مایه دار از قوت است
دعوی او بی نیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرد شان حق
خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر می شود
خیر را گوید شری ، شر می شود
ای ز آداب امانت بیخبر
از دو عالم خویش را بهتر شمر
از رموز زندگی آگاه شو
ظالم و جاهل ز غیر الله شو
چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند
گر نبینی راه حق بر من بخند
اقبال لاهوری : اسرار خودی
الوقت سیف
سبز بادا خاک پاک شافعی
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قلزمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را زنار دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است