عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۵
جان و جهان، میروی، جان و جهان میبری
کان شکر میکشی، با شکران میخوری
ای رخ تو چون قمر، تک مرو، آهستهتر
تا نخلد شاخ گل سینهٔ نیلوفری
چهرهٔ چون آفتاب، میبری از ما شتاب
بوی کن آخر کباب، زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست، هم صدقات شماست
گر برسانی رواست، شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما، تا دل مجنون ما
تا غم افزون ما، کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم، سوختن آموختیم
وز جگر افروختیم، شیوهٔ سامندری
فاسد سودای تو، مست تماشای تو
بوسد بر پای تو، از طرب بیسری
عشق من، ای خوب رو، رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شکن، گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد، شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد، تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان، تا که ببینی عیان
حلقهٔ جوق ملک، صورت نقش پری
از ملک و از پری، چون قدری بگذری
محو شود در صفات، صورت و صورت گری
کان شکر میکشی، با شکران میخوری
ای رخ تو چون قمر، تک مرو، آهستهتر
تا نخلد شاخ گل سینهٔ نیلوفری
چهرهٔ چون آفتاب، میبری از ما شتاب
بوی کن آخر کباب، زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست، هم صدقات شماست
گر برسانی رواست، شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما، تا دل مجنون ما
تا غم افزون ما، کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم، سوختن آموختیم
وز جگر افروختیم، شیوهٔ سامندری
فاسد سودای تو، مست تماشای تو
بوسد بر پای تو، از طرب بیسری
عشق من، ای خوب رو، رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شکن، گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد، شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد، تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان، تا که ببینی عیان
حلقهٔ جوق ملک، صورت نقش پری
از ملک و از پری، چون قدری بگذری
محو شود در صفات، صورت و صورت گری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
ای تو ز خوبی خویش، آینه را مشتری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست، از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آوارهیی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهییی
کرد یکی شیوهیی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهیی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهییی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهییی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانهست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
سوخته باد آینه، تا تو درو ننگری
جان من از بحر عشق، آب چو آتش بخورد
در قدح جان من، آب کند آذری
خار شد این جان و دل، در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست، از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش، گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان، گو که خوشی، خوشتری
گر تو بیابی مرا، از من من را بگو
که من آوارهیی گشته، نهان چون پری
مست نیم ای حریف، عقل نرفت از سرم
غمزهٔ جادوش کرد، جان مرا ساحری
گر تو بعقلی، بیا، یک نظری کن درو
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق، دیدم من ماهییی
کرد یکی شیوهیی، شیوهٔ او برتری
گر چه که ماهی نمود، لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهیی، بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد، که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو، حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود، نی هوا
زان که هوا آتشیست، نیست حریف تری
بنگر در ماهییی، نان وی و رزق او
بحر بود، پس تو در عشق ازو کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهییی
صید سلیمان وقت، جان من، انگشتری
این چه بهانهست خود، زود بگو بحر کیست؟
از حسد کس مترس، در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو، تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما، شمس حق و دین، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
شیردلا، صد هزار شیردلی کردهیی
در کرم از آفتاب نیز سبق بردهیی
چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی
بشکن سوگند را، گر به خدا خوردهیی
بنگر کین دشمنان، دست زنان گشتهاند
چون که درین خشم و جنگ، پای خود افشردهیی
میل تو با کیست جان، تا بشوم خاک او؟
چاکر آن کس شوم، کش به کس اشمردهیی
ای تن، آخر بجنب، بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود، از چه تو پژمردهیی؟
خیز، برو پیش دوست، روی بنه بر زمین
کی صنم چون شکر، از چه بیازردهیی؟
خواجهٔ جان، شمس دین، مفخر تبریزیان
این سرم از نخل توست، زان که تو پروردهیی
در کرم از آفتاب نیز سبق بردهیی
چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی
بشکن سوگند را، گر به خدا خوردهیی
بنگر کین دشمنان، دست زنان گشتهاند
چون که درین خشم و جنگ، پای خود افشردهیی
میل تو با کیست جان، تا بشوم خاک او؟
چاکر آن کس شوم، کش به کس اشمردهیی
ای تن، آخر بجنب، بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود، از چه تو پژمردهیی؟
خیز، برو پیش دوست، روی بنه بر زمین
کی صنم چون شکر، از چه بیازردهیی؟
خواجهٔ جان، شمس دین، مفخر تبریزیان
این سرم از نخل توست، زان که تو پروردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۳
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶
خیره چرا گشتهیی خواجه، مگر عاشقی؟
کاسه بزن، کوزه خور، خواجه اگر عاشقی
کاش بدانستییی، بر چه در ایستادهیی
کاش بدانستییی، بر چه قمر عاشقی
چشمهٔ آن آفتاب، خواب نبیند فلک
چشمت ازو روشن است، تیزنظر عاشقی
شیر فلک زین خطر، خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج، سخته جگر عاشقی
ای گل تر راست گو، بر چه دریدی قبا؟
ای مه لاغرشده، بر چه سحر عاشقی؟
ای دل دریاصفت، موج تو ز اندیشههاست
هر دم کف میکنی، بر چه گهر عاشقی؟
آن که ازو گشت دنگ، غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی، سسته سپر عاشقی
جملهٔ اجزای خاک، هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح پاک، نادرهتر عاشقی
ای خرد ار بحرییی، دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست، بر چه هنر عاشقی؟
کاسه بزن، کوزه خور، خواجه اگر عاشقی
کاش بدانستییی، بر چه در ایستادهیی
کاش بدانستییی، بر چه قمر عاشقی
چشمهٔ آن آفتاب، خواب نبیند فلک
چشمت ازو روشن است، تیزنظر عاشقی
شیر فلک زین خطر، خون شده استش جگر
راست بگویم مرنج، سخته جگر عاشقی
ای گل تر راست گو، بر چه دریدی قبا؟
ای مه لاغرشده، بر چه سحر عاشقی؟
ای دل دریاصفت، موج تو ز اندیشههاست
هر دم کف میکنی، بر چه گهر عاشقی؟
آن که ازو گشت دنگ، غم نخورد از خدنگ
ور تو سپر بفکنی، سسته سپر عاشقی
جملهٔ اجزای خاک، هست چو ما عشقناک
لیک تو ای روح پاک، نادرهتر عاشقی
ای خرد ار بحرییی، دم مزن و دم بخور
چون هنرت خامشیست، بر چه هنر عاشقی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۷
نیست عجب صف زده، پیش سلیمان پری
صف سلیمان نگر، پیش رخ آن پری
آن پرییی کز رخش، گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج، وز غم درمان پری
تربیت آن پری، چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک، گوهر جان زان پری
ما و منی پاک رفت، ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی، هم شد انسان پری
دیدهٔ جان شمس دین، مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش، شادتر از جان پری
صف سلیمان نگر، پیش رخ آن پری
آن پرییی کز رخش، گشت بشر چون ملک
یافت فراغت ز رنج، وز غم درمان پری
تربیت آن پری، چشم بشر باز کرد
یافته دیو و ملک، گوهر جان زان پری
ما و منی پاک رفت، ماء منی خشک شد
گشت پری آدمی، هم شد انسان پری
دیدهٔ جان شمس دین، مفخر تبریز و جان
شاد ز عشق رخش، شادتر از جان پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
اه که دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی بیآب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همیکنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی بیآب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همیکنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
سلمک الله، نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
خوش دلم از یار، همچنان که تو دیدی
جان پر انوار، همچنان که تو دیدی
از چمن یار، صد روان مقدس
در گل و گلزار، همچنان که تو دیدی
هر که دلی داشت زین هوس، تو ببینش
بیدل و بیکار، همچنان که تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را، گشت
خواجهٔ اسرار، همچنان که تو دیدی
صورت منصور دان که بود بهانه
برشده بر دار، همچنان که تو دیدی
هست بر اومید گلستان تو جانها
ساخته با خار، همچنان که تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید، شود دل
خانهٔ پرمار، همچنان که تو دیدی
عشق گزین عشق، بیحیات خوش عشق
عمر بود بار، همچنان که تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار، همچنان که تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار، همچنان که تو دیدی
جان پر انوار، همچنان که تو دیدی
از چمن یار، صد روان مقدس
در گل و گلزار، همچنان که تو دیدی
هر که دلی داشت زین هوس، تو ببینش
بیدل و بیکار، همچنان که تو دیدی
هر نظری کو بدید روی تو را، گشت
خواجهٔ اسرار، همچنان که تو دیدی
صورت منصور دان که بود بهانه
برشده بر دار، همچنان که تو دیدی
هست بر اومید گلستان تو جانها
ساخته با خار، همچنان که تو دیدی
عشق چو طاووس چون پرید، شود دل
خانهٔ پرمار، همچنان که تو دیدی
عشق گزین عشق، بیحیات خوش عشق
عمر بود بار، همچنان که تو دیدی
در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار، همچنان که تو دیدی
عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار، همچنان که تو دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
از پگه ای یار، زان عقار سمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانهٔ بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانهٔ بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد، بوی افندی
شادی جانها، ذوق دهانها
اصل مکانها، کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم، طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد، هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او، قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی، خوی افندی
کلهٔ شاهان، سکهٔ ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی که بود او
قبلهٔ اوها، اوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری، ره متواری
رهبر ما شد، بوی افندی
شادی جانها، ذوق دهانها
اصل مکانها، کوی افندی
صحن گلستان، عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم، جام دمادم
بزم دو عالم، طوی افندی
کام من آمد، دام افندی
های من آمد، هوی افندی
گرگ ز بره، دست بدارد
چون شنود او، قوی افندی
گنج سبیلی، خوان خلیلی
نیست بخیلی، خوی افندی
کلهٔ شاهان، سکهٔ ماهان
در خم چوگان، گوی افندی
خامش و کم گو، هی که بود او
قبلهٔ اوها، اوی افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
گاه چو اشتر، در وحل آیی
گه چو شکاری، در عجل آیی
گچکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر، در عمل آیی
در سوی بیسو، میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی؟
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
درد سر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چون که قوی تر، دردمد آن نی
در رخ دلبر، مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی، مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهیٰ کن
زان که ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زان که تردد، آرد حیرت
زین دو تحول، در محل آیی
زاول فکرت، آخر ره بین
چند به گفتن، منتقل آیی؟
گه چو شکاری، در عجل آیی
گچکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر، در عمل آیی
در سوی بیسو، میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی؟
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
درد سر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چون که قوی تر، دردمد آن نی
در رخ دلبر، مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی، مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهیٰ کن
زان که ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زان که تردد، آرد حیرت
زین دو تحول، در محل آیی
زاول فکرت، آخر ره بین
چند به گفتن، منتقل آیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۷
به خاک پای تو ای مه، هر آن شبی که بتابی
به جای عمر عزیزی، چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
درین منازل گردون، درین طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهان است و روح سوی ندارد
ثواب کن، سوی او رو، اگر چه غرق ثوابی
بگو به توست پیامی، اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آن که بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی، هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی، هنوز زیر نقابی
چه نالههاست نهان و چه زخمهاست دلم را
زهی رباب دل من، به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی، تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند، هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی؟
کجاست ساحل دریا، دلا، که هر دم غرقی؟
کجاست آتش غیبی، که لحظه لحظه کبابی؟
به جای عمر عزیزی، چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
درین منازل گردون، درین طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهان است و روح سوی ندارد
ثواب کن، سوی او رو، اگر چه غرق ثوابی
بگو به توست پیامی، اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آن که بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی، هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی، هنوز زیر نقابی
چه نالههاست نهان و چه زخمهاست دلم را
زهی رباب دل من، به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی، تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند، هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی؟
کجاست ساحل دریا، دلا، که هر دم غرقی؟
کجاست آتش غیبی، که لحظه لحظه کبابی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
چو مهر عشق سلیمان، به هر دو کون تو داری
مکش تو دامن خود را، که شرط نیست به یاری
نه بند گردد بندی، نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی، توام درون کناری
طراوت سمنی تو، چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند، نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کف از بهشت بشوید، چو باغ عشق تو گوید
کزو جواهر روید، اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، درین جهان بنسازد
ازان که مینگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز، شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز، که بس لطیف سواری
مکش تو دامن خود را، که شرط نیست به یاری
نه بند گردد بندی، نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی، توام درون کناری
طراوت سمنی تو، چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند، نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کف از بهشت بشوید، چو باغ عشق تو گوید
کزو جواهر روید، اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، درین جهان بنسازد
ازان که مینگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز، شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز، که بس لطیف سواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتییی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتیام هوس است این
خمش، خمش که بس است این، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی، چه بلایی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتییی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتیام هوس است این
خمش، خمش که بس است این، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی، چه بلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزهٔ مستش، هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم، من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم، صلای بیادبی
مسبب سبب این جا، در سبب بربست
تو آن ببین که سبب میکشد ز بیسببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کردهیی؟ چه میطلبی؟
شکسته بسته بگفتم، یکی دو لفظ عرب
اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی
جواب داد کجا خفتهیی؟ چه میجویی
به پیش عقل محمد، پلاس بولهبی؟
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند، پیش آن بینا
و کیف یصرع صقر بصولة الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانهست
رخم چو سکهٔ زر، آب دیدهام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی، به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز بادهٔ عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه میکند سر و گوش مرا به شهد لبی
غلام ساعت نومیدیام، که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهٔ حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخش است
رخم چو شیشهٔ می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است
که خویش عشق بماند، نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق، شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
درون غمزهٔ مستش، هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم، من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم، صلای بیادبی
مسبب سبب این جا، در سبب بربست
تو آن ببین که سبب میکشد ز بیسببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کردهیی؟ چه میطلبی؟
شکسته بسته بگفتم، یکی دو لفظ عرب
اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی
جواب داد کجا خفتهیی؟ چه میجویی
به پیش عقل محمد، پلاس بولهبی؟
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند، پیش آن بینا
و کیف یصرع صقر بصولة الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانهست
رخم چو سکهٔ زر، آب دیدهام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی، به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز بادهٔ عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه میکند سر و گوش مرا به شهد لبی
غلام ساعت نومیدیام، که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهٔ حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخش است
رخم چو شیشهٔ می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است
که خویش عشق بماند، نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق، شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت، همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب، همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعهٔ آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمییی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتیست
دریغ، پردهٔ اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کردهیی ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
ز حسرت و ز فراقت، همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب، همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعهٔ آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمییی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتیست
دریغ، پردهٔ اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کردهیی ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
خورانمت می جان، تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم؟ که ز هر شادمان گرو ببری
فرشتهیی کنمت پاک، با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند، کدورت بشری
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود، از غبار جانوری
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم، ز روز و شب شمری
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت ازان سپس سپری
روان شدهست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم، گفت هین، دگر بدهم
که تا میان من و تو، نماند این دگری
بده بده، هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید، قمر کند قمری
به آفتاب جلال خدای بیهمتا
نیافت چون تو مهی، چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو، ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر بادهٔ سحری
چه جای غم؟ که ز هر شادمان گرو ببری
فرشتهیی کنمت پاک، با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند، کدورت بشری
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود، از غبار جانوری
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم، ز روز و شب شمری
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت ازان سپس سپری
روان شدهست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم، گفت هین، دگر بدهم
که تا میان من و تو، نماند این دگری
بده بده، هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید، قمر کند قمری
به آفتاب جلال خدای بیهمتا
نیافت چون تو مهی، چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو، ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر بادهٔ سحری