عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
کی باشد آن بت آشنا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
خورشید سمای دل شود طالع
روشنگر مشرق سما گردد
مغز من اگر ببویم آن خط را
سوداگر خطه ختا گردد
جان من اگر ببوسم آن لب را
خضر سر چشمه بقا گردد
آن بحر ز جوی ما شود جاری
این هستی همچو جوی لا گردد
آن گوهر آشنای این مخزن
از دولت غوص و آشنا گردد
پرداخت چو دید کسوت کثرت
دل خانه وحدت خدا گردد
سر پنجه قدرت یداللهی
در عقده دل گره گشا گردد
بند دل دردمند یکتائی
آن حلقه طره دوتا گردد
بی سایه شود تن ولی الله
نور آید و سایه بینوا گردد
در کشور ما بسمت راء/س اینک
خورشید بخط استوا گردد
نه دایره سپهر در وحدت
گر دایر نقطه وفا گردد
یک نقطه بدور خود شود دایر
هم بدو شود هم انتهی گردد
نازل شود و شود دل کامل
صاعد شود و باصل وا گردد
از سلطنت دو کون بگریزد
تابنده حضرت رضا گردد
پوینده رسد بمقصد اقصی
گر سالک مسلک صفا گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سالها بود دلم آینه روی تو بود
خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود
چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست
بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود
عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت
چشم هر سوی که انداخت نظر سوی تو بود
از در دیر طلب تا حرم فقر و فنا
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
رو می ماه نزائیده بد از هندوی شب
کافتاب من سودا زده هندوی تو بود
دهنم چشمه خضر و سخنم آب حیات
دل سودائی من سرو لب جوی تو بود
طوقی از عشق چنو فاخته در گردن دل
بهوای سر سرو قد دلجوی تو بود
چشم دل روشن و دل تازه شد از باد بهار
صبحدم آمد و در راحله اش بوی تو بود
ای خوش آن روز که در ساحت میدان الست
شکن زلف تو چوگان دل من گوی تو بود
کشت و جان داد و نظر کرد و مرا بر دز خویش
معجز این بود که در نرگس جادوی تو بود
اینکه من ریشه تن کنده ام از تیشه کار
همه دانند که از قوت بازوی تو بود
سر آن زلف بخم سلسله فقر صفا
ذکر این سلسله لاهوی من و هوی تو بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا دلیست که جان را بسر چها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
هزار عقده بدل داشتم تمام گشود
که بوی زلف تو باد گره گشا آورد
چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم
ز مستی می عشقت که رو بما آورد
چنان ربود که ما را نه عقل ماند و نه هوش
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
بر آن سرم که کنم جان دردمند نثار
برین طبیب که هر درد را دوا آورد
گل خلیل دماند ز آتش نمرود
چه معجزست که پیغمبر صبا آورد
ز نای مرغ مرا صبحدم رسید بگوش
ترانه ئی که دل کوه را صدا آورد
ب آسمان ندهم سایه سرای مغان
که آفتاب بدین سایه التجا آورد
بملک جم نفروشم گدائی در فقر
که خط سلطنت مطلق این گدا آورد
خمار نرگس آن می پرست عربده جوی
هزار رخنه بپیران پارسا آورد
ز خاندان سلامت بدستیاری عشق
مرا بساحت میدان ابتلا آورد
بخاک میکده نازم که با تحرک باد
بما حکایت جام جهان نما آورد
نماند ظلمت کثرت که آفتاب وجود
برون سر از افق وحدت صفا آورد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بر دلم دوش دری از حرم راز گشود
بسته بود این در اقبال بمن باز گشود
بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست
عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود
مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق
داد پرواز که گفتی که پر ناز گشود
اینگل از باغ که بشکفت که چون بلبل باغ
از گلوی من سودازده آواز گشود
لوحش الله بدین نغمه که زد مطرب عشق
عقده دام دل از دمدمه ساز گشود
دلم از عشق نهان گنج گهر بود و بخلق
در این گنج گهر دیده غماز گشود
تلخ کامی من از یار بدل شد که بحرف
لب پر شهد تر از شکر اهواز گشود
دل من رفت بعرش از طرب ساز سماع
این چه بالیست که آنمرغ طربساز گشود
نرسد کفر بایمان صفا بی رخ دوست
در این کعبه بمن آن بت طناز گشود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
گر آفتاب فقر و فنا جلوه گر شود
شام فراق خاک نشینان سحر شود
گر نور آفتاب دل افتد بخاک راه
اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود
بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من
اینست کاین معاینه چشم سر شود
گفتم بوصل شاد شوم غافل آنکه دل
کمتر کند شکیب و غمم بیشتر شود
ای زلف یار اینهمه آشفتگی مکن
مگذار روزگار من آشفته تر شود
جانی که گشت شهره بجذب و جنون عشق
مانند سر عشق بعالم سمر شود
میریش زلف را که شود ابر آفتاب
وز آب چشم من همه خاک تر شود
پاینده باد پایه میخانه کش مقیم
صاحب مقام سر قضا و قدر شود
گسترده است خوان خدا در سرای فقر
کس نیست جز خدا که بخوان ماحضر شود
خورشید و مه جز آینه دوست نیست چیست
اجرام آسمان که حجاب بشر شود
کشف و نظر دو یار قدیمند در طریق
آن کشف کاملست که یار نظر شود
نوری که روشنست بدو چشم اتفاق
در دیده نفاق سر نیشتر شود
صوفی بهرزه لاف حقیقت چه میزنی
خواهد هزار تصفیه تا خاک زر شود
بادا دعای راهروان خضر راه آنک
ما را بر آستان صفا راهبر شود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دل کس خسته آن زلف گرهگیر مباد
هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد
دل من طالب اکسیر شد و سوخت ز درد
سوختم دل شده ئی طالب اکسیر مباد
عاشقی دوش حدیث سر آن زلف بتاب
کرد تقریر و دلم برد که تقریر مباد
طالب شیفته ئی آیتی از آن خط سبز
کرد تفسیر و مرا کشت که تفسیر مباد
نفس من ز تف ناله شبگیر بسوخت
کس چو من سوخته ناله شبگیر مباد
دیدم آن صورت و دل رفت بدانگونه ز دست
که بحیرانی من صورت تصویر مباد
کرد در روز جوانی ز غم عشقم پیر
نوجوانی که ورا بخت جوان پیر مباد
زاهد شهر بدم پیر خرابات شدم
کس چو من دستخوش پنجه تقدیر مباد
عشق تسخیر دلم کرد و شدم شهره شهر
ملکتی چون دل من سخره تسخیر مباد
تیر مژگان تو کافر بچه از دل بگذشت
سینه هیچ مسلمان هدف تیر مباد
کرد تاثیر چنان در دل زارم که مپرس
هیچ پیکان بچنان قوت تاثیر مباد
برد پیمان تو و عشق من از عقل ثبات
که بعشق من و پیمان تو تفسیر مباد
بستی و خستی و آتش زدی ای عشق بدل
آهوی دشت بمیدان تو نخجیر مباد
عقده عشق نشد باز بتدبیر صفا
عقده ئی در گره ناخن تدبیر مباد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بسته سلسله دام، هوس بازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی بسر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
خاکبازان ره عشق سرافرازانند
طالب ملک بقائی طلب از اهل فنا
که درین مرحله این قوم ز ممتازانند
دل نظر باز نگیرد که بدیوان حضور
مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند
در خور عربده آغار نباشد می راز
می پرستان هوی عربده آغازانند
زاغ سلطان چمن شد بزن ای بلبل جان
زین قفس بال ببامی که هم آوازانند
ناز از شه مکش و باش گدای در دوست
که گدایان در دوست بشه نازانند
نازم آن پرده سرایان که پس پرده دل
دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند
طالب گوهر جان راست دلی غرقه بخون
این دو چشم من دلباخته در یازانند
غم من فاش شد از دیده مگو باز صفا
راز با مردم این خانه که غمازانند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای ساقی جان جامی یار آمد یار آمد
باما پس ایامی امشب بکنار آمد
هنگام زمستان شد مشکوی گلستان شد
کز میکده در مشکوی آن باغ بهار آمد
ما را مرساد آسیب از نار انانیت
از باغ الوهیت سیب آمد و نار آمد
شستم ورق خاطر از نقش و نگار چین
بر صفحه دل نقشی زان نقش و نگار آمد
با آب وجود ایدل در باغ تو از وحدت
هر نخل که بنشاندم بالید و ببار آمد
شبگوی غزل خوان شد شبوی فراوان شد
هم غالیه ارزان شد هم مشک تتار آمد
از خانه برون آمد جانانه مشتاقان
ایجان من مفلس هنگام نثار آمد
بر مرده توان بخشد جان گیرد و جان بخشد
ای نفس مکن سستی بین موسم کار آمد
درویش مدیرستی بر دائره گردون
در حلقه درویشان آن چرخمدار آمد
بایست زدن هوئی در دشت گوزن آسا
کان شاه سوی هامون از بهر شکار آمد
ای دزد دغل تا کی آشوب دیارستی
بگریز که در میدان آن میر دیار آمد
زین بار ولایت آن کز جهل گریزان شد
چون اشتر مست اینک ما را بقطار آمد
شد روشن و شد ناجی هم آتش و هم راجی
آن احمد معراجی خورشید سوار آمد
خورشید فلک تابد صبح از طرف مشرق
خورشید صفا از دل در این شب تار آمد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد
نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد
دل من کز شکن طره او بود خراب
میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد
گر غمی بود مرا بود ز عشق رخ دوست
روی ننمود و من غمزده را شاد نکرد
آنچه بر سینه من کرد سر ناوک عشق
بر دل سنگ سیه تیشه فرهاد نکرد
صبر بین تا بچه پایه ست که در پای تو سوخت
دل دیوانه و از دست تو فریاد نکرد
هست شمشاد چو قد تو ولی وقت قیام
این قیامت که تو کردی قد شمشاد نکرد
دلم از کوه قوی تر بد و در او هنری
کرد عشق تو که در پر کهی باد نکرد
لاله را جز رخ گلگون تو بیرنگ نساخت
سرو را جز قد موزون تو آزاد نکرد
هر که با شادی روی تو شب آورد بروز
روز را شب بهوای بت نوشاد نکرد
کرد تیر نگهت بر دل و بر دیده من
کار زاری که بکس ناوک پولاد نکرد
چون فکندی بسرم پای نه ای آفت جان
تا نگویند ز افتاده خود یاد نکرد
عشق و آزادگی و مردی و رادی همه داد
کس نگوید بصفا مکرمت ایراد نکرد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای بلب آمده جان یار ببالین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد
آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه
شهر آراسته شد قافله چین آمد
گشت چون گونه او خانه من رشک بهار
یار با گونه چون خرمن نسرین آمد
بی پریشانی دل دولت دین بود بدست
این سر زلف سیه راهزن دین آمد
دل ز عشق رخ آن شاه بشطرنج خیال
بیدقی راند که تا خانه فرزین آمد
سینه بگشای کزان جلوه کند نور خدای
طور سینای من آن سینه سیمین آمد
دل من چند گهی راه تلون پیمود
عشق رهبر شد و در خانه تمکین آمد
عشق ورزیدم و بنیاد مرا کند ز بیخ
این هنر شیوه اش از روز ازل کین آمد
بپر خویشتن ای عقل چو پروانه مناز
عشق سوزنده تر از آذر بر زین آمد
آفتاب از دل ذرات جهان گشت پدید
شاهد جان بشهود آمد و شیرین آمد
خواست با لذات تجلی کند از مکمن غیب
جلوه ئی کرد و بجولانگه تکوین آمد
گل تکثیر هبا شد گل توحید دمید
که با مکان بشر دوحه یاسین آمد
آیت عشق حسین بن علی جلوه ذات
که تولاش نشاط دل غمگین آمد
بلبلی بود صفا در قفس تن بهواش
رفت و باز آمد و با شهپر شاهین آمد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ساقی درد کشان دی در میخانه گشود
آشنائی نظر لطف ببیگانه گشود
برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم
عقده ها بود بسی باز بپیمانه گشود
دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال
گره و سلسله و خم بسر شانه گشود
دام بادانه بهر مرغ زیان بود و مرا
کار مرغ دل ازین دام که با دانه گشود
کرد دیوانه ام از عشق و برین گونه زرد
چشم وا کرد و شفاخانه دیوانه گشود
من پی گنج غم عشق تو ویرانه شدم
مثلست اینکه در گنج بویرانه گشود
یار با من سخنی گفت و ز هر عضو مرا
بنوانطق چو از استن حنانه گشود
عقل هر عقده بکار سر آنزلف فکند
شانه عشق قوی دست بدندانه گشود
در سما جستم و در سینه من داشت وطن
آنچه از شهر بنگشود ز کاشانه گشود
در شب تیره دلم بود چو پروانه ببند
شمع روشن شد و بال پر پروانه گشود
فیض بردم ز هزاران در دل باز بجد
چون طلب کرد در فیض جداگانه گشود
دیده بودم که بود جایگهش ساعد شاه
بال آن روز که شهباز من از لانه گشود
قفل غم بود صفا را بدل از دست دوئی
نفس پیر هم از همت مردانه گشود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود
گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب
گشت بی پرده و پیدا و نهان پیدا شد
بتماشای گل و سرو روان گشت بباغ
گل نوخاسته و سرو روان پیدا شد
برد از باغ دلم کونه آن طرفه بهار
آن کدورت که بایام خزان پیدا شد
گوهر گنج حقیقت که ب آبادی دین
گم شد از من بخرابات مغان پیدا شد
حشمت سلطنت خاک نشین در فقر
کی توان گفت که از تخت کیان پیدا شد
ز گمان و ز یقین رستم و از دانش و دید
تا یقینی که مرا بود گمان پیدا شد
بدل شیفته رازی که نهان بود ز غیب
گشت پیدا و چگویم که چسان پیدا شد
چشم بگرفتم از آن یار که دارم بکنار
تا که در چشم من آن موی میان پیدا شد
مژه یا ناوک دلدوز بود ماه مرا
آنچه از خانه ابروی کمان پیدا شد
دل که گم شد بجوانی ز صفا در غم پیر
در خم طره آن تازه جوان پیدا شد
دوست دل را بسویدا و بسر و بخفا
یار ما را بسر و چشم و زبان پیدا شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
ای مدیر شرابخانه بیار
گر چه مستم ولی خراب نیم
یکدو ساغر بدین بهانه بیار
طره دوست در همست و پریش
ای نسیم شمال شانه بیار
آفتابا شب فراق مرا
از دم صبحدم نشانه بیار
پادشاها بحضرت درویش
سر طاعت بر آستانه بیار
ایدل آن دلفریب را دربند
بفسون و دم و فسانه بیار
دست تثلیث را ببر بکنار
پای توحید در میانه بیار
ای مغنی بزن نوای طرب
می و چنگ و دف و چغانه بیار
زن دم از عشق در حیاض و ریاض
ماهی و مرغ در ترانه بیار
سر نه چرخ را بچنبر حال
ای بلند اختر یگانه بیار
ببر از دست صعوه دل و باز
باز لاهوتی آشیانه بیار
چند در پرده ئی درآی ببزم
بچم اندر بر و چمانه بیار
بجهان دل صفا جانی
ای جهانداور زمانه بیار
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آئینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من بافرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
من شیشه طبع و آن پری آئینه روی و سنگدل
ایمن مباش از شیشه ئی کش هست سندان در بغل
من باز جستم یار را او خواست از من جان و سر
من پای کوب و دست زن سر بر کف و جان در بغل
با خصم بد اندیش گو خود را مزن بر من که من
دارم ز سیف الله دل شمشیر عریان در بغل
نه آسمان درویش دل گردون بود در پیش دل
چونان گدا برد سیه بر دوش و انبان در بغل
دل آسمان جان جان ماهش جمال داستان
کی داشت هرگز آسمان ماهی بدینسان در بغل
فرعون و دیو آواره شد زین در که دارد سر ما
بیضای موسی بر کف و دست سلیمان در بغل
چون موسی صاحب لوا وارسته از مصر هوی
دارم من از دست و عصاصد گونه برهان در بغل
شاه سریر عشق را بنشاند دل در آستین
پرورد پیر عشق را فرزند انسان در بغل
دارد دلم با آنکه او با کفر عشقست آشنا
انجیل عیسی بر زبان آیات فرقان در بغل
آن شیخ بی باطن نگر ظاهر بشکل آدمی
نقش بت اندر آستین تصویر شیطان در بغل
کس نیست در پهلوی من همخانه و همخوی من
عشق تو و زانوی من این در دل و آن در بغل
بین دولت ابدال را بین قال را بین حال را
پرورده این اطفال را آن قطب امکان در بغل
کثرت چو کوه کفر و من بر وحدت دل ثابتم
روید جبال کفر را اشجار ایمان در بغل
مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم
یک مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل
من بازوی فقرم ولی در آستین دولتم
بالای این درویش را پرورده سلطان در بغل
بر بام گیتی دل منه ای طفل تجرید صفا
کشت آنچه پرورد آدمی این تیره پستان در بغل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
راز دار دل و عشقست فنم
کی گرفتار هواهای تنم
فرس عشق بزینست و عنان
فارس فحلم و در تاختنم
مشتبه کرد بموی تو مرا
عشق این موی بود یا که منم
یار جان باشد و من جسم نزار
دوست باشد تن و من پیرهنم
هر کسی را سر سودای کسیست
من گرفتار دل خویشتنم
آمد از پرده برون بیخود و مست
ماه فرخارم و میر ختنم
رسن زلف بخم کرده گشود
بست و افکند بچاه ذقنم
یوسفم در خور زندانم و چاه
تا سر زلف تو باشد رسنم
شکن اندر شکن از سر تا پای
زان سر زلف شکن در شکنم
ناخن و سینه من تیشه و کوه
من بهامون غمش کوهکنم
گر بمیرم شکفاند غم عشق
لاله از خاک و شقیق از کفنم
خیزد از لعل تو یاقوت روان
ریزد از جزع عقیق یمنم
خاک فقر تو بود آب حیوه
خار عشق تو گل و یاسمنم
سفر کوی خرابات فناست
عاقبت برد بسوی وطنم
بنده فقرم و بافر و شکوه
کارفرمای زمین و زمنم
من صفایم نه گدای زر و سیم
نه گرفتار بفرزند و زنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
یار می آید مرا همواره از هر سو بچشم
آنچنان پیدا که نا پیداست غیر از او بچشم
روی او را پرده پندارست چشم سر ببند
چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو بچشم
چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند
آنچنان گرید که گوئی جای دارد جو بچشم
داشتم من بی گل و بی آب و بی لؤلؤی یار
آب در اطراف و گل در دامن و لولو بچشم
موی گفتی رسته از چشمم که دائم ریزد آب
موی چبود ما را لجه آمو بچشم
لجه آموست جاری بر رخم بی موی دوست
کرد بیموئی مرا در عشق کار مو بچشم
سرمه ئی کردیم وام از خاک پای پیر فقر
کز پی دیدار دولت میکند جادو بچشم
دیدم از آن سرمه آن خط و سر زلف بتاب
در سر زلف بتاب آنروی را نیکو بچشم
از نگاهی کشت ما را او ز نگاهی زنده کرد
خوی ضد دارد بنازم انکه داد این خو بچشم
شیر مردان را شکار از آهوان خفته کرد
ماه مستم کش ز مخموری مباد آهو بچشم
دست بر دل داشتم از درد کز تیر نگاه
دست و دل را دوخت گوئی دست داد ابرو بچشم
با سر زلف سیاهش روزگار دل مپرس
دیده ئی روزی که بیند باز را تیهو بچشم
من گدای وادی فقرم که دل را در هواش
مینماید خار درویشی گل مینو بچشم
ایکه گفتی یار میگوید بمیر از خویشتن
تا ببینی روی من گر باز گوید گو بچشم
یار را بینند گر بینند با چشم صفا
زانکه دارد توتیای آستان هو بچشم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
امشب از اول شب مست و خرابست دلم
این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم
آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب
در دل ساغر و در سینه کبابست دلم
چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب
زنده آتش و جنبنده آبست دلم
بخیال رخ نیکوی تو گر بیتو بود
در بهشتست ولیکن بعذابست دلم
نشود پیر جوانی که بپیری نرسد
پیرو پیر ز ایام شبابست دلم
نفس روباه دنی را همه عصفور ضعیف
باز بازوی شه و ضیغم غابست دلم
آب ایجاد ازین چشمه بود تشنه مخواب
تا سر آبست مبر ظن که سرابست دلم
بر در خواجه ختمی زده خرگاه شهود
قدمی برتر قوسین ز قابست دلم
صورتم میکده و سیرت من ساقی دور
سینه من خم و در خم می نابست دلم
کتب الله کتابا ابدیا بیدیه
عشق باشد قلم صنع و کتابست دلم
بنیوش ای سر سودازده پیغام حبیب
در میان تو و او فصل خطابست دلم
هفت طور دل من هفت خط جام جمست
محرم راز حضورست و غیابست دلم
سر مستان صفا گرم ز مینای صفاست
در گه میکده را خشت جنابست دلم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دی گفت به من بگریز از ناوک خون‌ریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرم نه بال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم
از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن
تا من دل سودائی در سلسله آویزم
بستان رخت بر من آموخت بسی دستان
دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم
زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر
چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم
با باده فرو آور از توسن تن جان را
تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم
در آتشم از خویت ای یار پس از مردن
بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم
آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم
بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم
آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد
خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم
از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور
وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم
زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم
هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم