عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
جمالالدین عبدالرزاق : ملحقات
قطعه
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
عشق رخت براه حقیقت سمند ما
خاک درت دوای دل دردمند ما
سودائیان عشق توایم و در آتشیم
در سوز دائمیم و نباشد گزند ما
آمد به دست کوته ما تاب زلف دوست
بیدار بود اختر بخت بلند ما
خاطر پسند پست و بلندیم در کمال
ای جلوه ی جمال تو خاطر پسند ما
ای شکر تو شهد مذاق دل امید
تلخست بی شرنگ غمت کام قند ما
ما خاک تیره و رخ خوب تو آفتاب
ما صید لاغر و سر زلفت کمند ما
پندم دهد که عاشق دیوانه ئی و هست
دیوانه آنکه میدهد از عشق پند ما
جستیم چون تو آمدی از جا سپندوار
بی آتش وصال تو چبود سپند ما
ای فارس ترا فرس امر زیر ران
بجهاندی از علائق امکان نوند ما
بی رائض عنایتت از اولین قدم
می نگذرد نهایت سیر سمند ما
در سینه است و در دل ما سر عشق و هست
غافل ز سر ما سر ناهوشمند ما
بگذشت بر سبیل حکایت مدار عمر
شد گریه های ما همگی ریشخند ما
برق براق نیستی و رفرف فناست
در راه فقر دوست کبود و کرند ما
ای خواجه تا بچونی و در چند نیستی
هستیست در خور دل بیچون و چند ما
ما عرش وحدتیم و پر مرغ عقل شیخ
بر بام خانه می نرسد از خرند ما
پند از صفا دریغ نباشد ولیک حیف
شد پند ما بمدرک محجوب بند ما
خاک درت دوای دل دردمند ما
سودائیان عشق توایم و در آتشیم
در سوز دائمیم و نباشد گزند ما
آمد به دست کوته ما تاب زلف دوست
بیدار بود اختر بخت بلند ما
خاطر پسند پست و بلندیم در کمال
ای جلوه ی جمال تو خاطر پسند ما
ای شکر تو شهد مذاق دل امید
تلخست بی شرنگ غمت کام قند ما
ما خاک تیره و رخ خوب تو آفتاب
ما صید لاغر و سر زلفت کمند ما
پندم دهد که عاشق دیوانه ئی و هست
دیوانه آنکه میدهد از عشق پند ما
جستیم چون تو آمدی از جا سپندوار
بی آتش وصال تو چبود سپند ما
ای فارس ترا فرس امر زیر ران
بجهاندی از علائق امکان نوند ما
بی رائض عنایتت از اولین قدم
می نگذرد نهایت سیر سمند ما
در سینه است و در دل ما سر عشق و هست
غافل ز سر ما سر ناهوشمند ما
بگذشت بر سبیل حکایت مدار عمر
شد گریه های ما همگی ریشخند ما
برق براق نیستی و رفرف فناست
در راه فقر دوست کبود و کرند ما
ای خواجه تا بچونی و در چند نیستی
هستیست در خور دل بیچون و چند ما
ما عرش وحدتیم و پر مرغ عقل شیخ
بر بام خانه می نرسد از خرند ما
پند از صفا دریغ نباشد ولیک حیف
شد پند ما بمدرک محجوب بند ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
اگر بعرش کشد دوست فرش ایوان را
ز دست دل نتواند کشید دامان را
بروی یار که پنهان و آشکار من اوست
که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را
مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت
بدان مثابه که دامان ابر باران را
ز زلف اوست پریشانی دل همه جمع
اگر ز جمع توان برد پی پریشان را
زمانه بر سر جان چنگ برد و دندان زد
نکو شناخت حریفان آب دندان را
دل من و تن من شاهباز بود و قفس
شکست باز دل این تنگنای زندان را
بریخت پر خود از فر عشق یافت دو بال
چو شاهباز بساعد نشست سلطان را
ز راه عشق کسی جان نبرد خیر دهاد
خدای قافله سالار این بیابان را
مرا کشید ز فقر و فنا بدولت دوست
که خضر یافت ز ظلمات آب حیوان را
کنون سر من و سامان من بهمت اوست
که دل بسایه اش از سر گرفت سامان را
بگلشن رخ دولت هزار دستانم
که دولتیست بگلشن هزار دستان را
فراق بر سر دل زد هزار پتک و فری
چو پتک یافت دل آماده کرد سندان را
رسیده بود مر این کارد تا بستخوانم
چو عشق بود در او سخت کرد ستخوان را
هزار مرتبه مردیم و باز زنده شدیم
بهیچ می نخرند اهل معرفت جان را
ز دست زلف تو ای فتنه تو کفر انگیز
خدای حفظ کناد از بلای ایمان را
شکست عشق تو عهد صفا و بست که دوست
ز دوست می نتواند شکست پیمان را
ز دست دل نتواند کشید دامان را
بروی یار که پنهان و آشکار من اوست
که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را
مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت
بدان مثابه که دامان ابر باران را
ز زلف اوست پریشانی دل همه جمع
اگر ز جمع توان برد پی پریشان را
زمانه بر سر جان چنگ برد و دندان زد
نکو شناخت حریفان آب دندان را
دل من و تن من شاهباز بود و قفس
شکست باز دل این تنگنای زندان را
بریخت پر خود از فر عشق یافت دو بال
چو شاهباز بساعد نشست سلطان را
ز راه عشق کسی جان نبرد خیر دهاد
خدای قافله سالار این بیابان را
مرا کشید ز فقر و فنا بدولت دوست
که خضر یافت ز ظلمات آب حیوان را
کنون سر من و سامان من بهمت اوست
که دل بسایه اش از سر گرفت سامان را
بگلشن رخ دولت هزار دستانم
که دولتیست بگلشن هزار دستان را
فراق بر سر دل زد هزار پتک و فری
چو پتک یافت دل آماده کرد سندان را
رسیده بود مر این کارد تا بستخوانم
چو عشق بود در او سخت کرد ستخوان را
هزار مرتبه مردیم و باز زنده شدیم
بهیچ می نخرند اهل معرفت جان را
ز دست زلف تو ای فتنه تو کفر انگیز
خدای حفظ کناد از بلای ایمان را
شکست عشق تو عهد صفا و بست که دوست
ز دوست می نتواند شکست پیمان را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
با زلف تو صد پیمان دل بست بدستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها
این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها
آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها
در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها
در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها
با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها
این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها
من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها
روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها
دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها
با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها
این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها
آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها
در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها
در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها
با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها
این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها
من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها
روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها
دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها
با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ما و دل گر پاس عشق پرده در خواهیم داشت
پرده غیر از جمال دوست بر خواهیم داشت
یکنفس با او نباشیم و بجز او ننگریم
پاس انفاس و مراعات نظر خواهیم داشت
بی سر و بی پای گر باشیم و بی سامان چه باک
در بساط فقر فرق تاجور خواهیم داشت
خسروان را سر فرو ناریم بر تاج و کمر
کز کرامت تاج و از رفعت کمر خواهیم داشت
از طریق عشق بینی در هوای عشق دوست
گر دو پای خویش بر بندیم پر خواهیم داشت
کی فرو مانیم در زندان جاه و آرزو
عقل کاراگاه و عشق راهبر خواهیم داشت
دل کجا بندیم بر این علمهای بی اصول
ما بجز افسانه سودای دگر خواهیم داشت
بر فضای دوست در شیب و فراز راه عشق
صبر اگر کردیم بر دشمن ظفر خواهیم داشت
تیر اگر بارد نثار تیر جان خواهیم کرد
سنگ اگر آید بپیش سنگ سر خواهیم داشت
در غمش با اشک چون سیم و رخ چون زر ناب
بت پرستیم ار هوای سیم و رز خواهیم داشت
هر کسی را عشقی و سودای سری در سرست
ما بسر سودای عشق آن پسر خواهیم داشت
با سر زلف کجش در خلوت سر صفا
راستی آشوبها در بحر و بر خواهیم داشت
بی خبر مائیم زان موی و میان دلفریب
گر ز حال خود سر موئی خبر خواهیم داشت
پرده غیر از جمال دوست بر خواهیم داشت
یکنفس با او نباشیم و بجز او ننگریم
پاس انفاس و مراعات نظر خواهیم داشت
بی سر و بی پای گر باشیم و بی سامان چه باک
در بساط فقر فرق تاجور خواهیم داشت
خسروان را سر فرو ناریم بر تاج و کمر
کز کرامت تاج و از رفعت کمر خواهیم داشت
از طریق عشق بینی در هوای عشق دوست
گر دو پای خویش بر بندیم پر خواهیم داشت
کی فرو مانیم در زندان جاه و آرزو
عقل کاراگاه و عشق راهبر خواهیم داشت
دل کجا بندیم بر این علمهای بی اصول
ما بجز افسانه سودای دگر خواهیم داشت
بر فضای دوست در شیب و فراز راه عشق
صبر اگر کردیم بر دشمن ظفر خواهیم داشت
تیر اگر بارد نثار تیر جان خواهیم کرد
سنگ اگر آید بپیش سنگ سر خواهیم داشت
در غمش با اشک چون سیم و رخ چون زر ناب
بت پرستیم ار هوای سیم و رز خواهیم داشت
هر کسی را عشقی و سودای سری در سرست
ما بسر سودای عشق آن پسر خواهیم داشت
با سر زلف کجش در خلوت سر صفا
راستی آشوبها در بحر و بر خواهیم داشت
بی خبر مائیم زان موی و میان دلفریب
گر ز حال خود سر موئی خبر خواهیم داشت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گویند روی یار بکس آشکار نیست
در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست
گویند در بهار دمد گل ولی مرا
گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست
خارست و گل بهر چمن و سینه مراست
گلهای دسته دسته که در دست خار نیست
ویرانه پیکری که نباشد خراب درد
بیچاره سینه ئی که بعشقش دچار نیست
حشمت نگر که خیمه زنگاری فلک
جز بر ستون فقر و فنا استوار نیست
گر دل نبود دایره کن فکان نبود
بر غیر نقطه دائره ئی را مدار نیست
صبحست و نو بهار و بجام نگار می
بیدار شو که نوبت خواب و خمار نیست
ابرست در ترشح و بادست مشک بیز
دیوانه است هر که ز می هوشیار نیست
بی بوس و بی کنار بود یار یار من
در سینه است حاجب بوس و کنار نیست
در سینه است و در سر و در دیده است و دل
جائی که نیست نیست گه انتظار نیست
از شش جهه گرفته سر راه سیر ما
ما را ز دست عشق تو پای فرار نیست
از رفرف عروج مقامات سیر دل
مغزی پیاده است که بر می سوار نیست
بر عرش وحدتست بتحقیق اهل سیر
سر صفا که بسته این هفت و چار نیست
در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست
گویند در بهار دمد گل ولی مرا
گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست
خارست و گل بهر چمن و سینه مراست
گلهای دسته دسته که در دست خار نیست
ویرانه پیکری که نباشد خراب درد
بیچاره سینه ئی که بعشقش دچار نیست
حشمت نگر که خیمه زنگاری فلک
جز بر ستون فقر و فنا استوار نیست
گر دل نبود دایره کن فکان نبود
بر غیر نقطه دائره ئی را مدار نیست
صبحست و نو بهار و بجام نگار می
بیدار شو که نوبت خواب و خمار نیست
ابرست در ترشح و بادست مشک بیز
دیوانه است هر که ز می هوشیار نیست
بی بوس و بی کنار بود یار یار من
در سینه است حاجب بوس و کنار نیست
در سینه است و در سر و در دیده است و دل
جائی که نیست نیست گه انتظار نیست
از شش جهه گرفته سر راه سیر ما
ما را ز دست عشق تو پای فرار نیست
از رفرف عروج مقامات سیر دل
مغزی پیاده است که بر می سوار نیست
بر عرش وحدتست بتحقیق اهل سیر
سر صفا که بسته این هفت و چار نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
این گونه ماه آسمانست
یا روی تو ای بلای جانست
این زلف سیاه در خم و تاب
یا فتنه آخر الزمانست
مژگان دمیده است یا تیر
ابروی کشیده یا کمانست
آهوی ترا بمرتع ماه
مشکی چو هلال پاسبانست
کی پاس دهد که میبرد دل
گرگست و بصورت شبانست
از دیده من عقیق تر زاد
لعل تو ستاره یمانست
کی فتنه شوم بماه و خورشید
سودای خط تو در میانست
واقف نشوم بسیر گردون
سود فلکی مرا زیانست
یار آمد و با هوای او دل
چون گوی بدست صولجانست
جان با سر خویش کرد بازی
ای دلشده وقت امتحانست
ای سر که نشان عشق جوئی
ره گم نکنی که بی نشانست
ای دل که سبک رو فنائی
بر دوش تو بار تن گرانست
ای رستم جان برخش تائید
زین بند که سیر هفتخوانست
تا بو که رسی بوصل آن ماه
این نسج که می تنی کتانست
ظلمانی و آرزوی انوار
اندیشه ماه و نردبانست
در خوان صفاست نعمه الله
دریاب که این بزرگ خوانست
یا روی تو ای بلای جانست
این زلف سیاه در خم و تاب
یا فتنه آخر الزمانست
مژگان دمیده است یا تیر
ابروی کشیده یا کمانست
آهوی ترا بمرتع ماه
مشکی چو هلال پاسبانست
کی پاس دهد که میبرد دل
گرگست و بصورت شبانست
از دیده من عقیق تر زاد
لعل تو ستاره یمانست
کی فتنه شوم بماه و خورشید
سودای خط تو در میانست
واقف نشوم بسیر گردون
سود فلکی مرا زیانست
یار آمد و با هوای او دل
چون گوی بدست صولجانست
جان با سر خویش کرد بازی
ای دلشده وقت امتحانست
ای سر که نشان عشق جوئی
ره گم نکنی که بی نشانست
ای دل که سبک رو فنائی
بر دوش تو بار تن گرانست
ای رستم جان برخش تائید
زین بند که سیر هفتخوانست
تا بو که رسی بوصل آن ماه
این نسج که می تنی کتانست
ظلمانی و آرزوی انوار
اندیشه ماه و نردبانست
در خوان صفاست نعمه الله
دریاب که این بزرگ خوانست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
من مبتلای عشق و دلم دردمند تست
از پای تا سرم همه صید کمند تست
زلف بلند تست که افتاده تا بساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست
ای شهسوار عرصه سرمد رکاب زن
ملک وجود نعل بهای سمند تست
طی طریق یار نکردست غیر یار
این در شاهوار بگوشم ز پند تست
بگشای لب که زنده شود جان دل مرا
شور سر از هوای لب نوشخند تست
کردی پسند سینه ما را و در سرای
جان و دلیست بهر نثار ار پسند تست
این چون و چند دل همه در عشق و دوستی
از حسن بی نهایت و بی چون و چند تست
بی قند تست تلخ دهان دل نفاق
شیرین مذاق اهل حقیقت ز قند تست
زین بند بر نوند و قیامت پدید کن
غوغای حشر در حرکات نوند تست
روی تو آتش من و عین کمال را
در آتش تو جان دل من سپند تست
گفتی ز عشق ره بسلامت بری ز درد
عشق تو در دلست و دلم دردمند تست
از دست حادثات بدل میبرم پناه
کاین دار امن خانه دور از گزند تست
از هر چه هست نیست صفا را بجز دلی
و ان نیز عمر هاست گرفتار بند تست
از پای تا سرم همه صید کمند تست
زلف بلند تست که افتاده تا بساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست
ای شهسوار عرصه سرمد رکاب زن
ملک وجود نعل بهای سمند تست
طی طریق یار نکردست غیر یار
این در شاهوار بگوشم ز پند تست
بگشای لب که زنده شود جان دل مرا
شور سر از هوای لب نوشخند تست
کردی پسند سینه ما را و در سرای
جان و دلیست بهر نثار ار پسند تست
این چون و چند دل همه در عشق و دوستی
از حسن بی نهایت و بی چون و چند تست
بی قند تست تلخ دهان دل نفاق
شیرین مذاق اهل حقیقت ز قند تست
زین بند بر نوند و قیامت پدید کن
غوغای حشر در حرکات نوند تست
روی تو آتش من و عین کمال را
در آتش تو جان دل من سپند تست
گفتی ز عشق ره بسلامت بری ز درد
عشق تو در دلست و دلم دردمند تست
از دست حادثات بدل میبرم پناه
کاین دار امن خانه دور از گزند تست
از هر چه هست نیست صفا را بجز دلی
و ان نیز عمر هاست گرفتار بند تست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب شب قدرست و در میکده بازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
باشد بکف یار که او محرم رازست
شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف
افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
از درد ننالیم که در طی مقامات
این بازی باز فلک شعبده بازست
حاجی طلبد کعبه و ما معتکف دل
این کوی حقیقت بود آن راه مجازست
این کعبه دل و جان عزیزست و بهر جاست
آن کعبه گل و سنگ بیابان حجازست
المنه لله که گنجینه اسرار
از این دل ویرانه نه بازست و فرازست
بر گونه ذاتم رقم نقطه توحید
چون خال سیه بر رخ خوبان طرازست
رخ زر گر و توحید زر و عشق تو آتش
دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست
بر دل شدگان سوز تو دردیست که درمان
بر سوختگان درد تو سوزیست که سازست
در معرکه عشق تو جان بر سر بازیست
در عرصه سودای تو دل در تک و تازست
کوتاه مباد از سر زلفین توام دست
ای دوست که این سلسله عمر درازست
شمعست صفا را دل افروخته زان روی
در آتش سودای تو در سوز و گدازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
باشد بکف یار که او محرم رازست
شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف
افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
از درد ننالیم که در طی مقامات
این بازی باز فلک شعبده بازست
حاجی طلبد کعبه و ما معتکف دل
این کوی حقیقت بود آن راه مجازست
این کعبه دل و جان عزیزست و بهر جاست
آن کعبه گل و سنگ بیابان حجازست
المنه لله که گنجینه اسرار
از این دل ویرانه نه بازست و فرازست
بر گونه ذاتم رقم نقطه توحید
چون خال سیه بر رخ خوبان طرازست
رخ زر گر و توحید زر و عشق تو آتش
دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست
بر دل شدگان سوز تو دردیست که درمان
بر سوختگان درد تو سوزیست که سازست
در معرکه عشق تو جان بر سر بازیست
در عرصه سودای تو دل در تک و تازست
کوتاه مباد از سر زلفین توام دست
ای دوست که این سلسله عمر درازست
شمعست صفا را دل افروخته زان روی
در آتش سودای تو در سوز و گدازست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست
که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست
دید گلگونه مقصود بهر روی که دید
چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست
چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار
خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست
دید ز آئینه خود گونه اکسیر مرا
دل که نه آئینه بر شده خاکستر ازوست
آسمان پست و رواق حرم عشق بلند
این بنائیست که بالای فلک چنبر ازوست
غمش از خاطر و سوداش ز دل می نرود
دل سودا زده و خاطر غم پرور ازوست
تیغ و پیکانش اگر بر سرو بر سینه ماست
چه غم ای خواجه که هم سینه ازو هم سر ازوست
خاک شو خاک که در کوی خرابات مغان
خاک راهست که بر فرق شهان افسر ازوست
عشق اکسیر مرادست که در بوته دل
دوران دارد و گلگونه عاشق زر ازوست
بر در میکده تا حلقه صفت بی سر و پای
نشوی راه بباطین نبری کاین در ازوست
جوی از خاک صفا گر طلبی آب بقا
این غباریست که آئینه اسکندر ازوست
که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست
دید گلگونه مقصود بهر روی که دید
چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست
چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار
خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست
دید ز آئینه خود گونه اکسیر مرا
دل که نه آئینه بر شده خاکستر ازوست
آسمان پست و رواق حرم عشق بلند
این بنائیست که بالای فلک چنبر ازوست
غمش از خاطر و سوداش ز دل می نرود
دل سودا زده و خاطر غم پرور ازوست
تیغ و پیکانش اگر بر سرو بر سینه ماست
چه غم ای خواجه که هم سینه ازو هم سر ازوست
خاک شو خاک که در کوی خرابات مغان
خاک راهست که بر فرق شهان افسر ازوست
عشق اکسیر مرادست که در بوته دل
دوران دارد و گلگونه عاشق زر ازوست
بر در میکده تا حلقه صفت بی سر و پای
نشوی راه بباطین نبری کاین در ازوست
جوی از خاک صفا گر طلبی آب بقا
این غباریست که آئینه اسکندر ازوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست
سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
وارستگان بسته و هشیار می پرست
مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست
میخانه است خانه ما بی سبوی و جام
سر دلست و دل می و جام و سبوی دوست
از روی دوست کس ندهد امتیاز دل
از بس نشسته است دلم رو بروی دوست
از خلق و خوی ناخوش تن رسته و بجان
بستیم دل بخلق دلارام و خوی دوست
آن قطره ایم ما که بدریا رسیده ایم
جاریست در مجاری ما آب جوی دوست
گوئی گذشته از سر آن طره بتاب
امشب که نغز میبرد از باد بوی دوست
هر لب بگفتگوئی و هر سر بسیرتیست
مائیم و دل بهمهمه و گفتگوی دوست
هر تن بود بکشمکش جان خویشتن
در جان ماست کشمکش و های و هوی دوست
هر جا قدم نهاد دل زود سیر من
آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوی دوست
هر کوی را هوائی و آبیست سازگار
آب و هوای کوی دلست آرزوی دوست
جستیم سر عشق ز سر منزل صفا
بر عاشقان فریضه بود جستجوی دوست
سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
وارستگان بسته و هشیار می پرست
مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست
میخانه است خانه ما بی سبوی و جام
سر دلست و دل می و جام و سبوی دوست
از روی دوست کس ندهد امتیاز دل
از بس نشسته است دلم رو بروی دوست
از خلق و خوی ناخوش تن رسته و بجان
بستیم دل بخلق دلارام و خوی دوست
آن قطره ایم ما که بدریا رسیده ایم
جاریست در مجاری ما آب جوی دوست
گوئی گذشته از سر آن طره بتاب
امشب که نغز میبرد از باد بوی دوست
هر لب بگفتگوئی و هر سر بسیرتیست
مائیم و دل بهمهمه و گفتگوی دوست
هر تن بود بکشمکش جان خویشتن
در جان ماست کشمکش و های و هوی دوست
هر جا قدم نهاد دل زود سیر من
آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوی دوست
هر کوی را هوائی و آبیست سازگار
آب و هوای کوی دلست آرزوی دوست
جستیم سر عشق ز سر منزل صفا
بر عاشقان فریضه بود جستجوی دوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کونین ظهور دلبر ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
گویند که روی اوست پنهان
ای بی خبران کور پیداست
زیباست جمال یار زان روی
بد نیست هر آنچه هست زیباست
برخاست و راست شد قیامت
سبحان الله این چه بالاست
ای منتظران حشر موعود
بینید قیامتی که بر پاست
سیمست بر آفتاب روشن
یا دلبر آفتاب سیماست
ای گرسنه زمانه قحط
غافل منشین که خوان یغماست
ای تشنه خفته در بیابان
برخیز که کائنات دریاست
یکتاست کسی که دید کس نیست
آن شاهد خوبروی یکتاست
هنگام دیست و خانه از اوست
چون دسته گل چه جای صحراست
چشمی که ندیده یار بیند
در آینه دلی که بیناست
جانی که نکرده جای در عشق
گر جای کند بجسم بیجاست
ابروی نگار من بتحقیق
محراب عبادت مسیحاست
در دست صفاست طره دوست
این سلسله طریقت ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
گویند که روی اوست پنهان
ای بی خبران کور پیداست
زیباست جمال یار زان روی
بد نیست هر آنچه هست زیباست
برخاست و راست شد قیامت
سبحان الله این چه بالاست
ای منتظران حشر موعود
بینید قیامتی که بر پاست
سیمست بر آفتاب روشن
یا دلبر آفتاب سیماست
ای گرسنه زمانه قحط
غافل منشین که خوان یغماست
ای تشنه خفته در بیابان
برخیز که کائنات دریاست
یکتاست کسی که دید کس نیست
آن شاهد خوبروی یکتاست
هنگام دیست و خانه از اوست
چون دسته گل چه جای صحراست
چشمی که ندیده یار بیند
در آینه دلی که بیناست
جانی که نکرده جای در عشق
گر جای کند بجسم بیجاست
ابروی نگار من بتحقیق
محراب عبادت مسیحاست
در دست صفاست طره دوست
این سلسله طریقت ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کدام شه که گدای در سرای تو نیست
چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست
چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران
سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست
اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست
دلی که با دو پر باز در هوای تو نیست
نشان ز غیر ندید آنکه آشنای تو شد
که نیست هر که درین نشاء/ آشنای تو نیست
گشاد کار نبیند بتنگنای دو کون
دلی که بسته موی گره گشای تو نیست
دو تاست پشت فلک از نهیب بار فراق
که زیر سلسله طره دو تای تو نیست
من از برای تو در آتشم چنانکه در آب
برای سوختنست آنکه از برای تو نیست
سترده باد بتیغ فنا ز دوش بقا
سری که در سر عهد تو و وفای تو نیست
دل ار بقا طلبد در فنای تست از آنک
فنای کون و مکان باشد و فنای تو نیست
سزای من نبود جز تو پای تا سر خویش
بمن ببخش که غیر از کرم سزای تو نیست
عطای من همه رویست و موی دلبر من
کدام رزق که در سفره عطای تو نیست
بدل ز صیقل تجرید شد تجلی یار
چه صفوتست که در سیرت صفای تو نیست
مرو ز دیده ام ای در دلم گرفته وطن
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست
چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران
سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست
اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست
دلی که با دو پر باز در هوای تو نیست
نشان ز غیر ندید آنکه آشنای تو شد
که نیست هر که درین نشاء/ آشنای تو نیست
گشاد کار نبیند بتنگنای دو کون
دلی که بسته موی گره گشای تو نیست
دو تاست پشت فلک از نهیب بار فراق
که زیر سلسله طره دو تای تو نیست
من از برای تو در آتشم چنانکه در آب
برای سوختنست آنکه از برای تو نیست
سترده باد بتیغ فنا ز دوش بقا
سری که در سر عهد تو و وفای تو نیست
دل ار بقا طلبد در فنای تست از آنک
فنای کون و مکان باشد و فنای تو نیست
سزای من نبود جز تو پای تا سر خویش
بمن ببخش که غیر از کرم سزای تو نیست
عطای من همه رویست و موی دلبر من
کدام رزق که در سفره عطای تو نیست
بدل ز صیقل تجرید شد تجلی یار
چه صفوتست که در سیرت صفای تو نیست
مرو ز دیده ام ای در دلم گرفته وطن
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بسکه شدم سالها معتکف کوی دوست
کس ندهد امتیاز روی من از روی دوست
در حرم دلنواز از دل و جان بی نیاز
هست سر من بناز بر سر زانوی دوست
هندو و خورشید من هر دو بدار دلست
گونه خورشید یار طره هندوی دوست
صید دل ما کند از مژه این مژه نیست
پنجه شیر نرست در کف آهوی دوست
ناوک او دل شکار باشد و هست آشکار
از دل مجروح من قوت بازوی دوست
جان من مرده دل زنده و جاوید شد
کز حرکات نسیم می شنوم بوی دوست
شد ز حدیث خوشت مشکوی من مشکبار
بوده ئی ای همنفس دوش بمشکوی دوست
از من و دل شد قرار تا که فکندیم بار
من بسر کوی دل دل بسر کوی دوست
سنبل بستان دل طره دلبند یار
سرو لب جوی چشم قامت دلجوی دوست
مو بسرم خار شد سر بتنم بار شد
همسر اغیار شد تا گل خودروی دوست
شب همه شب خفته است مار بپهلوی من
کان سر زلف چو مار خفته بپهلوی دوست
بر سر و بر پای دل شعله زد و حلقه شد
مشعله عشق یار سلسله موی دوست
همره زیبا و زشت در حرم و در کنشت
هست بهر جا روم روی دلم سوی دوست
نیست بکون و مکان گوشه ئی و نغمه ئی
جز سر بازار عشق غیر هیاهوی دوست
من که بسحر حلال معجز عیسی کنم
برد بدستان دلم نرگس جادوی دوست
هر که تو بینی وطن یافته در گوشه ئی
موطن جان صفاست گوشه ابروی دوست
کس ندهد امتیاز روی من از روی دوست
در حرم دلنواز از دل و جان بی نیاز
هست سر من بناز بر سر زانوی دوست
هندو و خورشید من هر دو بدار دلست
گونه خورشید یار طره هندوی دوست
صید دل ما کند از مژه این مژه نیست
پنجه شیر نرست در کف آهوی دوست
ناوک او دل شکار باشد و هست آشکار
از دل مجروح من قوت بازوی دوست
جان من مرده دل زنده و جاوید شد
کز حرکات نسیم می شنوم بوی دوست
شد ز حدیث خوشت مشکوی من مشکبار
بوده ئی ای همنفس دوش بمشکوی دوست
از من و دل شد قرار تا که فکندیم بار
من بسر کوی دل دل بسر کوی دوست
سنبل بستان دل طره دلبند یار
سرو لب جوی چشم قامت دلجوی دوست
مو بسرم خار شد سر بتنم بار شد
همسر اغیار شد تا گل خودروی دوست
شب همه شب خفته است مار بپهلوی من
کان سر زلف چو مار خفته بپهلوی دوست
بر سر و بر پای دل شعله زد و حلقه شد
مشعله عشق یار سلسله موی دوست
همره زیبا و زشت در حرم و در کنشت
هست بهر جا روم روی دلم سوی دوست
نیست بکون و مکان گوشه ئی و نغمه ئی
جز سر بازار عشق غیر هیاهوی دوست
من که بسحر حلال معجز عیسی کنم
برد بدستان دلم نرگس جادوی دوست
هر که تو بینی وطن یافته در گوشه ئی
موطن جان صفاست گوشه ابروی دوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست
بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم
بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست
اگر ستاره نبیند که گونه مه من
ز آفتاب بود خوبتر ز بی بصریست
زوال شمس پدیدست و شمس طلعت یار
منزهست ز تغییر و از زوال بریست
عیان ماست خبرهای غیب بی خبران
بران سرند که پایان کار بی خبریست
شکار شاه نمودم درین قفس زنهار
گمان بد نبرد کس که باز من هنریست
خدست و خط بتم سوری و سپر غم خلد
چه جای لاله باغ بنفشه طبریست
فراز قامت بالنده روی دلبر ماست
چو آفتاب که بالای سرو غاتفریست
بود چو باز شکاری بوقت بردن دل
که در خرامش او شیوه های کبک دریست
کمر کن از سر آن زلف و حکمران بدوام
که بی ثباتی این خسروان ز بی کمریست
هزار نکته بکارست شاه را که تمام
سوای مملکت آرائیست و تاجوریست
بپیش تیغ فنا ای سوار مرکب دل
ز عشق دوست سپر کن که آسمان سپریست
ز سر قدم کن و طی کن طریق عشق صفا
فروتر از قدم آن سر که در هوای سریست
بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم
بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست
اگر ستاره نبیند که گونه مه من
ز آفتاب بود خوبتر ز بی بصریست
زوال شمس پدیدست و شمس طلعت یار
منزهست ز تغییر و از زوال بریست
عیان ماست خبرهای غیب بی خبران
بران سرند که پایان کار بی خبریست
شکار شاه نمودم درین قفس زنهار
گمان بد نبرد کس که باز من هنریست
خدست و خط بتم سوری و سپر غم خلد
چه جای لاله باغ بنفشه طبریست
فراز قامت بالنده روی دلبر ماست
چو آفتاب که بالای سرو غاتفریست
بود چو باز شکاری بوقت بردن دل
که در خرامش او شیوه های کبک دریست
کمر کن از سر آن زلف و حکمران بدوام
که بی ثباتی این خسروان ز بی کمریست
هزار نکته بکارست شاه را که تمام
سوای مملکت آرائیست و تاجوریست
بپیش تیغ فنا ای سوار مرکب دل
ز عشق دوست سپر کن که آسمان سپریست
ز سر قدم کن و طی کن طریق عشق صفا
فروتر از قدم آن سر که در هوای سریست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
سری که نیست گدایان عشق را در پای
بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
گمانم از نظر آفتاب بی خبرست
کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
سکندری فتد از عکس روی مات بدل
ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه
که خشت من کم از آئینه سکندر نیست
برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق
که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست
بگنج باد کف خاک کوی او ندهم
که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست
توانگریم و گدائیم و در طریقت ما
کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست
مس وجود من از این غبار شد زر ناب
که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست
ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما
کدام مرز که درویش را مسخر نیست
سر برهنه خور زیر بار سایه ماست
من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست
صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست
ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
سری که نیست گدایان عشق را در پای
بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
گمانم از نظر آفتاب بی خبرست
کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
سکندری فتد از عکس روی مات بدل
ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه
که خشت من کم از آئینه سکندر نیست
برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق
که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست
بگنج باد کف خاک کوی او ندهم
که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست
توانگریم و گدائیم و در طریقت ما
کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست
مس وجود من از این غبار شد زر ناب
که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست
ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما
کدام مرز که درویش را مسخر نیست
سر برهنه خور زیر بار سایه ماست
من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست
صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست
ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق
که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ
که خضر آب بقا خط یار آینه روست
که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار
چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست
مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس
پدید حال دل از زلف یار موی بموست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
قدم بروز جوانی خمید و این اثریست
زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز
سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش
بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست
هزار زخم بدل میزنی و با خبری
که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست
تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا
بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق
که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ
که خضر آب بقا خط یار آینه روست
که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار
چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست
مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس
پدید حال دل از زلف یار موی بموست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
قدم بروز جوانی خمید و این اثریست
زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز
سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش
بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست
هزار زخم بدل میزنی و با خبری
که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست
تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا
بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق
جان من از جهان و دل من ز جان گذشت
از بس که دید بام دلم بارش بلا
در عشق آب دیده ام از ناودان گذشت
در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موی
کش در نظر خیال تو لاغر میان گذشت
دامان من عقیق شد از دیده ام که یار
بر من شد آشکار و چو برق یمان گذشت
باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست
چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت
شبنم نبود این عرق انفعال بود
بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت
مگذر مرا بسمت سر ای آفتاب چرخ
کاین سر ز آستانه پیر مغان گذشت
پائی که سود میکده فقر را زمین
چندین هزار مرحله از آسمان گذشت
بگذشت راستی ز کمان فنا قدی
کز پشت چرخ پیر چو تیر از کمان گذشت
نازم بر هر وی که ازین تیره خاکدان
چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت
وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه
این پایه از تصور وهم و گمان گذشت
لاهوت زیر شهپر باز وجود ماست
قربان همتی که ازین خاکدان گذشت
باز وجود مهدی هادیست در شهود
فرخنده سالکی که بصاحب زمان گذشت
از سالک صراط حقیقت عجب مدار
گر زین مکان گذشت که بر لامکان گذشت
گفتم بیان کنم ز زلال تو رشحه ئی
سیلم چنان ربود که کار از بیان گذشت
هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست
در کارزار عشق تو کار از زمان گذشت
پیدا شد آن جمال بچشم شهود دل
جان صفا ز قید جلال جهان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق
جان من از جهان و دل من ز جان گذشت
از بس که دید بام دلم بارش بلا
در عشق آب دیده ام از ناودان گذشت
در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موی
کش در نظر خیال تو لاغر میان گذشت
دامان من عقیق شد از دیده ام که یار
بر من شد آشکار و چو برق یمان گذشت
باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست
چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت
شبنم نبود این عرق انفعال بود
بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت
مگذر مرا بسمت سر ای آفتاب چرخ
کاین سر ز آستانه پیر مغان گذشت
پائی که سود میکده فقر را زمین
چندین هزار مرحله از آسمان گذشت
بگذشت راستی ز کمان فنا قدی
کز پشت چرخ پیر چو تیر از کمان گذشت
نازم بر هر وی که ازین تیره خاکدان
چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت
وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه
این پایه از تصور وهم و گمان گذشت
لاهوت زیر شهپر باز وجود ماست
قربان همتی که ازین خاکدان گذشت
باز وجود مهدی هادیست در شهود
فرخنده سالکی که بصاحب زمان گذشت
از سالک صراط حقیقت عجب مدار
گر زین مکان گذشت که بر لامکان گذشت
گفتم بیان کنم ز زلال تو رشحه ئی
سیلم چنان ربود که کار از بیان گذشت
هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست
در کارزار عشق تو کار از زمان گذشت
پیدا شد آن جمال بچشم شهود دل
جان صفا ز قید جلال جهان گذشت