عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
ای عکس طلعت تو فروغ جمال عید
ابروی تست در نظر ما هلال عید
از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز
در جام جان تشنه لب ما زلال عید
در قید روزه چند کشم انتظار شام
ما را نواله ای برسان از نوال عید
فصل بهار و دامن گلزار و روی یار
حیفست اگر نه عیش کنی با وصال عید
بنشین میان سبزه و باغ و کنار رود
بشنو ز بلبلان حزین وصف حال عید
در ماه روزه دل شده از ضعف سست حال
در دیده هیچ نگذرد الاّ خیال عید
چون فصل نوبهار جهان تازه می کند
باد صبا و مقدم جاه و جلال عید
ابروی تست در نظر ما هلال عید
از تاب روزه سوخت دلم ساقیا بریز
در جام جان تشنه لب ما زلال عید
در قید روزه چند کشم انتظار شام
ما را نواله ای برسان از نوال عید
فصل بهار و دامن گلزار و روی یار
حیفست اگر نه عیش کنی با وصال عید
بنشین میان سبزه و باغ و کنار رود
بشنو ز بلبلان حزین وصف حال عید
در ماه روزه دل شده از ضعف سست حال
در دیده هیچ نگذرد الاّ خیال عید
چون فصل نوبهار جهان تازه می کند
باد صبا و مقدم جاه و جلال عید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
به صد امید درآمد دلم به کوی امید
بداد جان عزیز و ندید روی امید
به بوی آنکه امیدم به لطف بنوازد
نمی رود ز مشامم هنوز بوی امید
به لب رسید به امّید وصل جان و دلم
هنوز می ننشینم ز جست و جوی امید
بجز امید مرا جست و جوی با کس نیست
چگونه دست بدارم ز گفتگوی امید
روا نکرد امید مرا امید و هنوز
امیدهاست من خسته را به سوی امید
ز یمن بخت به چوگان خوشدلی روزی
به در بریم ز میدان عشق گوی امید
دلا ز باغ جهان گلبن امید مبر
که آب رفته درآید دگر به جوی امید
بداد جان عزیز و ندید روی امید
به بوی آنکه امیدم به لطف بنوازد
نمی رود ز مشامم هنوز بوی امید
به لب رسید به امّید وصل جان و دلم
هنوز می ننشینم ز جست و جوی امید
بجز امید مرا جست و جوی با کس نیست
چگونه دست بدارم ز گفتگوی امید
روا نکرد امید مرا امید و هنوز
امیدهاست من خسته را به سوی امید
ز یمن بخت به چوگان خوشدلی روزی
به در بریم ز میدان عشق گوی امید
دلا ز باغ جهان گلبن امید مبر
که آب رفته درآید دگر به جوی امید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
من از جام غمت مستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
مرا دل خسته بود از روز هجران
ببرد آن دلبر از دستم دگر بار
من این دانم که آن یار گل اندام
به خار هجر خود خستم دگر بار
به وصلم دست نگرفت آن پری زاد
به زلف خویش پا بستم دگر بار
به باد عشق بردادم جهان را
چو خاک ره چرا پستم دگر بار
به دل بسیار بودم داغ هجران
به جان داغی نهادستم دگر بار
دلم بربود و رفت از پیش و جانم
به فتراک غمش بستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
مرا دل خسته بود از روز هجران
ببرد آن دلبر از دستم دگر بار
من این دانم که آن یار گل اندام
به خار هجر خود خستم دگر بار
به وصلم دست نگرفت آن پری زاد
به زلف خویش پا بستم دگر بار
به باد عشق بردادم جهان را
چو خاک ره چرا پستم دگر بار
به دل بسیار بودم داغ هجران
به جان داغی نهادستم دگر بار
دلم بربود و رفت از پیش و جانم
به فتراک غمش بستم دگر بار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
در حسرت آن چهره و روییم دگر بار
آشفته روی تو چو موییم دگر بار
بر بوی امیدی که تو بر ما گذر آری
از لعبتکان سر کوییم دگر بار
از تاب سر زلف چو چوگان تو یارا
در کوی تو سرگشته چو گوییم دگر بار
تا خاک کف پای تو در دست من افتد
در گرد جهان در تک و پوییم دگر بار
مانند سکندر منم و چشمه حیوان
در ظلمت گیسوی تو جوییم دگر بار
تشبیه قدش کردم با سرو گل اندام
رنجید ز ما راست نگوییم دگر بار
از صبح نسیم سر زلف تو شنیدیم
در حسرت آن نکهت و بوییم دگر بار
گر دامن وصل تو به دست دلم افتد
از لعل تو جز کام نجوییم دگر بار
عشق تو چو سنگست و دل ما جو سبوییست
در شوق تو چون سنگ و سبوییم دگر بار
آشفته روی تو چو موییم دگر بار
بر بوی امیدی که تو بر ما گذر آری
از لعبتکان سر کوییم دگر بار
از تاب سر زلف چو چوگان تو یارا
در کوی تو سرگشته چو گوییم دگر بار
تا خاک کف پای تو در دست من افتد
در گرد جهان در تک و پوییم دگر بار
مانند سکندر منم و چشمه حیوان
در ظلمت گیسوی تو جوییم دگر بار
تشبیه قدش کردم با سرو گل اندام
رنجید ز ما راست نگوییم دگر بار
از صبح نسیم سر زلف تو شنیدیم
در حسرت آن نکهت و بوییم دگر بار
گر دامن وصل تو به دست دلم افتد
از لعل تو جز کام نجوییم دگر بار
عشق تو چو سنگست و دل ما جو سبوییست
در شوق تو چون سنگ و سبوییم دگر بار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
من مسکین نه دل دارم نه دلدار
به دل دارم ز دلدارم بسی بار
تویی فارغ ز حال دردمندان
منم سرگشته در عشقت چو پرگار
تو خوش در خواب صبح و شب همه شب
دو چشم من چو بخت یار بیدار
نه از چنگ غمت یک دم رهاند
نه بر وصلم امیدی می دهد یار
نظر بر من نیندازد زمانی
اگرچه گشته ام چون خاک ره خوار
مدامم دیده ی جان در فراقت
بریزد اشک همچون ابر آذار
چو دستم نیست بر وصل تو باری
برای روز هجرانم نگه دار
ملامت می کنم در عشق بازی
چو منصورم ز عشقش بر سر دار
همه خویشان ز من بیگانه گشتند
ز بهر یارم و یارم شد اغیار
رقیب از من نمی دانم چه خواهد
چو دل رفت و به دستم نیست دلدار
به هجرانم مکش یکباره زین بیش
به وصل خویشم آخر شاد می دار
نگارینا مرا از روی یاری
به کام خاطر اغیار مگذار
به فریاد دل بیچارگان رس
جهانی در غم عشقت گرفتار
به دل دارم ز دلدارم بسی بار
تویی فارغ ز حال دردمندان
منم سرگشته در عشقت چو پرگار
تو خوش در خواب صبح و شب همه شب
دو چشم من چو بخت یار بیدار
نه از چنگ غمت یک دم رهاند
نه بر وصلم امیدی می دهد یار
نظر بر من نیندازد زمانی
اگرچه گشته ام چون خاک ره خوار
مدامم دیده ی جان در فراقت
بریزد اشک همچون ابر آذار
چو دستم نیست بر وصل تو باری
برای روز هجرانم نگه دار
ملامت می کنم در عشق بازی
چو منصورم ز عشقش بر سر دار
همه خویشان ز من بیگانه گشتند
ز بهر یارم و یارم شد اغیار
رقیب از من نمی دانم چه خواهد
چو دل رفت و به دستم نیست دلدار
به هجرانم مکش یکباره زین بیش
به وصل خویشم آخر شاد می دار
نگارینا مرا از روی یاری
به کام خاطر اغیار مگذار
به فریاد دل بیچارگان رس
جهانی در غم عشقت گرفتار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
در جار چمن گلست بر بار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
با ما چو وفا نمی کند یار
او را به مراد خویش بگذار
گر کرد جفا و جور سهلست
ای دل تو وفای خود نگه دار
یاریست که مهر ما ندارد
ما در غم عشق او چنین زار
در خواب خوشست دلبر و من
شبها ز غم فراق بیدار
خندان شده او چو گل به حالم
گریان شده من چو ابر آذار
یارب غم عشق آن دلارام
از جان من شکسته بردار
گر میل وفای ما ندارد
هر لحظه نهد مرا به دل بار
بودیم عزیز مصر دلها
گشتیم بر تو در جهان خوار
گویند جهان وفا ندارد
بنما تو به ما یکی وفادار
او را به مراد خویش بگذار
گر کرد جفا و جور سهلست
ای دل تو وفای خود نگه دار
یاریست که مهر ما ندارد
ما در غم عشق او چنین زار
در خواب خوشست دلبر و من
شبها ز غم فراق بیدار
خندان شده او چو گل به حالم
گریان شده من چو ابر آذار
یارب غم عشق آن دلارام
از جان من شکسته بردار
گر میل وفای ما ندارد
هر لحظه نهد مرا به دل بار
بودیم عزیز مصر دلها
گشتیم بر تو در جهان خوار
گویند جهان وفا ندارد
بنما تو به ما یکی وفادار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
تا چند به ما جفا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
وز خویشتنم جدا کند یار
جان در سر کار عشق کردیم
گفتم که مگر وفا کند یار
وین خسته دل حزین ما را
از وصل شبی دوا کند یار
وز لعل لب شکر فروشش
کام دل ما روا کند یار
گفتم که مگر چو سرو بستان
از جان همه میل ما کند یار
آن ترک خطا بریخت خونم
تا چند چنین خطا کند یار
امّید من شکسته خاطر
از وصل چرا هبا کند یار
آخر ز چه روی بی گناهی
بر ما ستم و جفا کند یار
چندین ستم و جفا نگویید
بر جان جهان چرا کند یار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
گفتم چو باز آید مگر بر حالم اندازد نظر
باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر
یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه
هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر
تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور
چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر
ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو
بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر
شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی
چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر
امید الطافت مرا افکند در عین عنا
ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر
تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل
کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر
تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام
تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر
صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند
دل کرده ام قربان او جان و جهان پیشش سپر
باز آمد و شد حال من از لطف او آشفته تر
یارب که گوید حال من در حضرت آن پادشاه
هم لطف او یاد آورد از حال درویشی مگر
تا دور گشت آن سیم تن از غم شدم بی خواب و خور
چشمم به ره گوشم به در کز وی دمی آرد خبر
ای باد وصلش را بگو کز محنت هجران تو
بیچاره ای در جست و جو تا کی خورد خون جگر
شاید که آری رحمتی کافتاده ام در زحمتی
چون دادت ایزد دولتی در حال مسکینان نگر
امید الطافت مرا افکند در عین عنا
ور نه من بی دل کجا وین زحمت و این درد سر
تا کی مرا ای سنگ دل داری چنین خوار و خجل
کار من مسکین مهل کز غم شود زیر و زبر
تا عهد با تو بسته ام عهد کسان بشکسته ام
تا با غمت پیوسته ام شادی نیندیشم دگر
صد چوب تیر از ترکشت کاو بر دل ما می زند
دل کرده ام قربان او جان و جهان پیشش سپر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
ای مسلمانان بتی دارم به غایت دلپذیر
چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر
صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا
تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر
وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب
ای جوان گر هوش داری گوش کن از عقل پیر
در من این عیبست آخر چون ز سر بیرون کنم
من ز روی خوب و بانگ چنگ باشم ناگزیر
دل سپر کردم ندادم ترکش امّا تا به کی
چون کمانم گه کشد گه دورم اندازد چو تیر
روز وصل دلبران را قدر چون نشناختی
ای دل بیچاره چون هجران درآمد بازگیر
چون طلبکار وصال کعبه جانان منم
باشد اندر راه ما خار مغیلان چون حریر
گر نوازد یک شبم آخر چه نقصان آیدش
گر جهان روشن شود از وصل آن ماه منیر
چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر
صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا
تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر
وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب
ای جوان گر هوش داری گوش کن از عقل پیر
در من این عیبست آخر چون ز سر بیرون کنم
من ز روی خوب و بانگ چنگ باشم ناگزیر
دل سپر کردم ندادم ترکش امّا تا به کی
چون کمانم گه کشد گه دورم اندازد چو تیر
روز وصل دلبران را قدر چون نشناختی
ای دل بیچاره چون هجران درآمد بازگیر
چون طلبکار وصال کعبه جانان منم
باشد اندر راه ما خار مغیلان چون حریر
گر نوازد یک شبم آخر چه نقصان آیدش
گر جهان روشن شود از وصل آن ماه منیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش
زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش
زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
آخر نظری کن به من ای سرو روان باز
هر چند که آید همه از سرو روان ناز
سرگشته چو ماییم خروشان ز فراقت
در گوش تو خواهیم که گوییم همه راز
قدّ تو بلندست و مرا دست رسی نیست
گویی تو که با ناله و با گریه همی ساز
خورشید جهانتابی و من ذرّه مهرت
از بهر خدا سایه ی لطفی به من انداز
دانی که ز هجران دل ما در چه ملالست
چون شمع که باشد سر او در دهن گاز
مسکین دل من همچو کبوتر بچه وحشیست
چون پنجه تواند که کند با چو تو شهباز
گویند که صبرست جهان چاره ی کارت
از روی ضرورت شده با هجر تو دمساز
هر چند که آید همه از سرو روان ناز
سرگشته چو ماییم خروشان ز فراقت
در گوش تو خواهیم که گوییم همه راز
قدّ تو بلندست و مرا دست رسی نیست
گویی تو که با ناله و با گریه همی ساز
خورشید جهانتابی و من ذرّه مهرت
از بهر خدا سایه ی لطفی به من انداز
دانی که ز هجران دل ما در چه ملالست
چون شمع که باشد سر او در دهن گاز
مسکین دل من همچو کبوتر بچه وحشیست
چون پنجه تواند که کند با چو تو شهباز
گویند که صبرست جهان چاره ی کارت
از روی ضرورت شده با هجر تو دمساز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
هست چون زلف بتانم هوس عمر دراز
تا دمی درد دل خویش بگویم به تو باز
سر به گوش تو نهم حال جهان عرضه دهم
تا نظر بر من بیچاره کنی از سر ناز
سرّ عشق تو نخواهم که بگویم با کس
خاصه با باد صبا کاو نبود محرم راز
دور وصل تو چو عمرست شتابان چه کنم
چند نالم ز غم عشق تو شبهای دراز
چند پیش رخ مه پیکر تو جان جهان
همچو شمعی بود از هجر تو در سوز و گداز
چند گویم به لب آمد ز غمم جان عزیز
چند گویی به من خسته که با درد بساز
دل بیچاره ی من با غم عشقت چه کند
چون کبوتر نتواند که کند حمله به باز
مرغ جان من مسکین به هواداری تو
آن تواند که کند بر سر کویت پرواز
وا پس آ جان گرامی به تنم تا گویند
عمر بگذشت ولی جان به جهان آمد باز
تا دمی درد دل خویش بگویم به تو باز
سر به گوش تو نهم حال جهان عرضه دهم
تا نظر بر من بیچاره کنی از سر ناز
سرّ عشق تو نخواهم که بگویم با کس
خاصه با باد صبا کاو نبود محرم راز
دور وصل تو چو عمرست شتابان چه کنم
چند نالم ز غم عشق تو شبهای دراز
چند پیش رخ مه پیکر تو جان جهان
همچو شمعی بود از هجر تو در سوز و گداز
چند گویم به لب آمد ز غمم جان عزیز
چند گویی به من خسته که با درد بساز
دل بیچاره ی من با غم عشقت چه کند
چون کبوتر نتواند که کند حمله به باز
مرغ جان من مسکین به هواداری تو
آن تواند که کند بر سر کویت پرواز
وا پس آ جان گرامی به تنم تا گویند
عمر بگذشت ولی جان به جهان آمد باز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نیاز من به رخ خود مکن ز خویش قیاس
مرا به دیده ی اخلاص و بندگی بشناس
اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن
مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس
شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را
به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس
به ششدر شب هجران مکن گرفتارم
بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس
ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن
زرنگ روی من خسته کن غمم احساس
اگر مداد شود آب جمله دریاها
اگر سما و ارض می شود همه قرطاس
وگر ملائکه این شرح حال بنویسند
به سالها نتواند کرد فکر و قیاس
شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان
مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس
مرا به دیده ی اخلاص و بندگی بشناس
اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن
مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس
شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را
به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس
به ششدر شب هجران مکن گرفتارم
بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس
ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن
زرنگ روی من خسته کن غمم احساس
اگر مداد شود آب جمله دریاها
اگر سما و ارض می شود همه قرطاس
وگر ملائکه این شرح حال بنویسند
به سالها نتواند کرد فکر و قیاس
شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان
مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
جانا به جان تو که به فریاد ما برس
وز آه سوزناک جگر خستگان بترس
افتادگان عشق مکن پایمال جور
مغرور آن مشو که مرا هست دست رس
یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش
بی یاد روی تو نکشیدست یک نفس
جان جهان خراب شد از جور هرکسی
آخر ز روی لطف به غور جهان برس
غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست
چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس
عمریست ما هوای تو در سر گرفته ایم
شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس
دستان ز شاخ سرو سراید به داستان
کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم
زان رو که محتسب نکند فکر از عسس
وز آه سوزناک جگر خستگان بترس
افتادگان عشق مکن پایمال جور
مغرور آن مشو که مرا هست دست رس
یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش
بی یاد روی تو نکشیدست یک نفس
جان جهان خراب شد از جور هرکسی
آخر ز روی لطف به غور جهان برس
غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست
چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس
عمریست ما هوای تو در سر گرفته ایم
شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس
دستان ز شاخ سرو سراید به داستان
کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم
زان رو که محتسب نکند فکر از عسس