عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
کارم نه بر مراد دل ریش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
جور و جفای تو نیک و بد بسر آید
خط تو آخر بدیر و زود برآید
ناوک مژگان تو چو تیر سحرگه
پوست ندارد خبر که بر جگر آید
ماه چوبیند رخت ز دست درافتد
سرو چو بیند قدت زپای درآید
خوی تو زین به شود که هست ولیکن
کار بصبر و بروزگار برآید
با تو همه ناز بود و بی تو همه غم
چون بسرآمد چنان چنین بسر آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مرا با آن لب شیرین شبی گر خلوتی باشد
ز وصلیش شکرها گویم زبختم منتی باشد
به دیداری و گفتاری ز یار خویش خرسندم
پس اربوسی بود توفیر آن خود دولتی باشد
همه جا نخواهد از عاشق لبش بوسی دریغ آرد
چنین یارست بسم الله کسی کش رغبتی باشد
مرا شیرین لبش بی جرم دشنام اردهد هرگز
نخواهم داد خویش از وی بلی تا فرصتی باشد
چنان خو کرده دل با غم که گرجائی غمی بیند
به صد لطفش همی گوید بگو گر خدمتی باشد
بتا چون گل مشو خندان که من چون شمع می گریم
که عمر گل ازین معنیست کاندک مدتی باشد
تو را هر ساعتی از من به تازه خدمتی باید
مرا هر لحظه از تو بی وفایی محنتی باشد
تو با این دل مسلمانی؟ نئی والله محالست این
مسلمان آن بود کورا به دل در رحمتی باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دلبرم بر من تحکم میکند
عهدنامه هر زمان گم میکند
می نهد هر ساعتی خاری دگر
پس چو گل در لب تبسم میکند
نرگس بی آب او در دلبری
التفاتی خود به مردم می کند
بارخت هرکو کند برمه نگاه
بر لب دریا تیمم میکند
مردم چشمم سیه جامه چراست
گرنه از جورش تظلم میکند
مورچه از غالیه برگل که کرد
آن کند کز مشک کژدم میکند
جز گل و نرگس نبوید زلف او
زنگئی چندین تنعم میکند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
رو که ز عشق تو جز عنا نفزاید
از تو و خوی تو کارکس نگشاید
خود نه حدیثی نه پرسشی نه سلامی
نیک بدیدم من از تو هیچ نیاید
خون دلم میخوری مخور که روانیست
قصد بجان میکنی مکن که نشاید
با رخ تو گر وفا بدی سره بودی
حسن و وفا خود بیک هوا بنپاید
ناز تو و سوز من چنان بنماند
خنده گل و اشک ابر دیر نپاید
هرچه بگریم من از غم تو تو از طنز
گوئی مسکین فلان ز چشم برآید
وه که چنین سخت جان و سنگدل الحق
کس چو من و تو بروزگار نزاید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
هر کس که بعشق تو کمر بندد
بس طرف که از رخ تو بر بندد
عشق تو ز رخ نقاب بگشاید
تا عقل در فضول در بندد
آن نرگس تو بجادوئی از دور
صد خواب همی بیک نظر بندد
تنگ شکرست چشمه نوشت
لعلت همه تب بدان شکر بندد
در نیشکر ارچه صد حلاوت هست
هم پیش لب تو صد کمر بندد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر که جان پیش تو فدی نکند
وصل تو سوی او ندی نکند
آفتاب از طریق حسن رود
جز بروی تو اقتدی نکند
هر کجا وصل تو نماید روی
تن که باشد که جان فدی نکند
وعده داد وصل تو ما را
مدتی رفت و هیچ می نکند
چشم بیمار تو چه بی آبست
که بجز خون دل غذی نکند
دست رنجه مکن بکشتن من
کشتن چون منی کری نکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
رفت آن کز لبت مرا می بود
وز رخت بوسه ها پیاپی بود
یاد باد آنکه از رخ تو مرا
گل و نرگس شکفته در دی بود
سرو برطرف باغ پیش قدت
صد کمر بسته راست چون نی بود
لاله آتش زده میانه دل
گل زشرم تو غرقه درخوی بود
گفتی از من ببوسه قانع شود
از تو خود این توقعم کی بود
صبر روی از چه درکشید از من
که همه پشت گرمی از وی بود
صد حساب از تو برگفرت دلم
چون فذلک بدید لاشی بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زلف تو بر عارض تو پای بازی میکند
هر زمان سوی لب تو دست یازی میکند
جزع تو در دل ربودن جان همی سوزد ولی
لعل تو در بوسه دادن دلنوازی میکند
در کمان ابروی تو ناوک مژگان تو
بردل من زخم های تیر غازی میکند
بوسه بدهد مرا پس جان و دل بربایدم
خودحسابی نیست بر ما ترکتازی میکند
ورلبش بوسی پذیرد از اشارت چشم او
میکند انکارها یعنی که بازی میکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
باز دل در غم جان می پیچد
باز در عشق فلان می پیچد
یارب این باره کجا دارد عزم
که دگرباره عنان می پیچد
همه در زلف بتان پیچد ازان
چون سر زلف بتان می پیچد
برد از من دل و صبر و زر و سیم
جان بماندست و در آن می پیچد
کس ز دستش نزید تا غم او
چون قضا در همگان میپیچد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
هجران تو ای پسر نگوید
تا از من خسته دل چه جوید
ترسم که دل فضول سرکش
دست از تو بخون دیده شوید
بس خار که در دلم خلد صبر
تا کی گل وصل می ببوید
گفتی که دلت زهجر چونست
از زلف بپرس تا بگوید
از باغ جمال خوبرویان
البته گل وفا نروید
بل تا همه خون شود دل از غم
تا از پی تو همی چه پوید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دورگشت از من آنکه جانم بود
زنده بی جان همی ندانم بود
دل ز من برگرفت بی سببی
آنکه جان من و جهانم بود
جان سپردم بدو چو میدیدم
که همه قصد او بجانم بود
نیست در خورد خاکپایش لیک
چه کنم دسترس بدانم بود
گوئی اندر فراق ما چونی
چه دهم شرح چون توانم بود
گر کسی گوید آن فغان ز که بود
شاید ار گویم از فلانم بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
یارم چو سخن گوید از لب شکر افشاند
چشمم ز فراق او هر شب گهرافشاند
گرباد نهد روزی در کوی توپا ایجان
بس خاک که از دستت بر فرق سرافشاند
عاشق چو ترا بیند در کیسه نبیند زر
دامن ز وجود خود یکباره برافشاند
بس خون که دل از دیده بر چهره فشاند از تو
ور با تو بود کارش زین بیشتر افشاند
ایکاش دل ما را صد جان عزیزستی
تا هر نفسی بر تو جانی دگر افشاند
باتو سرو زر بازم کانکس که ترا خواهد
چون شمع سراندازد چون برق زرافشاند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
یارب ار تو خوش درآئی چون بود
نی که این از طبع تو بیرون بود
ذره سایه نیارد پیش تو
ور همه خورشید بر گردون بود
از تو دشنامی بجانی میخرم
زانکه دشنام تو هم موزون بود
بی تو اندر آتش دل غرقه ام
زندگانی بی تو زرین به چون بود
در فراقت آب دیده صرف شد
بعد ازین هر قطره کاید خون بود
دوستی با دشمنانم میکنی
مرگ اگر شیرین بود اکنون بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
چگونه عاشقی را جان بماند
که چندین روز بی جانان بماند
دریغا جان که رفت اندر سردل
بدل راضی شدم گر جان بماند
زهجرت هر شبی چندان بنالم
کز آه من فلک حیران بماند
ز دیده اشک چندانی برانم
که چرخ از آب سرگردان بماند
ز تو چشم وفا هرگز ندارم
جفا کن تا توانی کان بماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
خنک آنکه معشوقه چون تو دارد
که هرگز بیک بوسه یادش نیارد
وفا از دل تو کسی جوید ایجان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد
مده وعده فردا که هجرت سرآن
ندارد که ما را بفردا گذارد
بزلفت سپردم دل و نیست برجای
کسی دل بهندوی کافر سپارد؟
میان من و تو دلی گشت ضایع
بیا تا ببینیم کاین دل که دارد
تو داری تو داری و داند همه کس
ولیکن بگفتن که یارد که یارد
مرا خود نمی باید این دل که ترسم
که درد سر دیگرم بر سر آرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
باز عشقم کار بلبل میکند
بسکه او بر شاخ غلغل میکند
دیده نرگس نمی خسبد مگر
انتظار وعده گل میکند
جلوه خواهد کرد گل بر شاخ ازان
باغ ترتیب تجمل میکند
کرد پر لؤلؤ دهان لاله ابر
راستی باید، تفضل میکند
سر بپیش افکنده نرگس چونکسی
کو بکاری در تأمل میکند
نی ز روی صبر عاشق گشت دل
عشقبازی بر توکل میکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
امشب من و غمگسار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای ترک بیا و چنگ بنواز
آهنگ بگیر و برکش آواز
چون مست شدی هنوز هم شرم؟
از دست شدم هنوز هم ناز؟
چون چنگ تو زان خمیده پشتم
تا روی بروی تو نهم باز
برکش زتنم اگر رگی نیست
اندر همه پرده یا تو دمساز
چندین مزنم اگر نه چنگم
ور میزنیم نخست بنواز
گفتی تو که عشق من نهاندار
مگذار که فاش گردد این راز
نگذاشتمی اگر نبودی
رنگ رخ و آب دیده غماز
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ایدوست خط مشگین بر روی آب منویس
بر روی خط نوشتن نبود صواب منویس
صبر از دلی چه خواهی کز هجر تو خرابست
دانی که شرط نبود خط بر خراب منویس
هر قصه که آنرا بر خون دل نویسم
آنرا بخوان که شاید آنرا جواب منویس