عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
هر نقش قدم چشمه خون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گه رنگ خزان گه چمن آرای بهاری
آیینه طراز گل و مشاطه خاری
هر خنده گل بوی تو را غالیه سایی
هر برگ گلی روی تو را آینه داری
دلگرمی سودای تو در عالم هستی
هر عضو مرا ساخته مشغول به کاری
در دیده نگاهم خس گلزار طرازی
در سینه دلم ذره خورشید شکاری
گر سینه دریا صدف راز تو گردد
هر موج شود شعله و هر قطره شراری
نوروز چمن می رسد و عید بیابان
جشنی شده هر پای گل و سایه خاری
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دل را چگونه منع محبت کند کسی
گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی
مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ
در زیر آسمان چه فراغت کند کسی
گشتم غبار و از سر کویش نمی روم
دیگر چه خاک بر سر طاقت کند کسی
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی
این زندگی کرایه مردن نمی کند
بهر کدام عمر وصیت کند کسی
گیرم که مهد امن و امان گشته روزگار
کو گوشه ای که خواب فراغت کند کسی
با شکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شکرتو در لباس شکایت کند کسی
غمگین مباش اسیر که هر چند تیره است
شام تو را چو صبح سعادت کند کسی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
داریم بر تو احترامی
دیدیم جواب از سلامی
گر باده سبو سبو نباشد
دریاب مرا به نیم جانی
ناکامی دهر قسمت ماست
ماییم که دیده ایم کامی
ای دل ز دلش وفا چه پرسی
در سوختگی هنوز خامی
صد درس جنون اسیر خواندی
داغم که هنوز ناتمامی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
نمی دانم زبان دادخواهی
گرفتار توام خواهی نخواهی
اگر صیقل گر لطفت نباشد
چه خواهم کرد با این رو سیاهی
قناعت می دهد داد دل ما
در این کشور گدایی پادشاهی
دماغ دشمنی با کس ندارم
خجالت می کشم از کینه خواهی
چنان چشمم به رویش گشته حیران
که نشناسد سفیدی از سیاهی
سراپا انتخاب خاطر ماست
برای ما نگهدارش الهی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
نه سوخته الفت دردم نه دوایی
داغم همه ناسور جدایی است جدایی
آسان نبود لاف هواداری فتراک
خون در رگ ما می تپد از بیم رهایی
ما را نشناسد کس و ما کس نشناسیم
فارغ شده ایم از غم چونی و چرایی
آوازه شهرت غرض همت ما نیست
این مرحله را طی نکند حاتم طایی
تا گرد ره گر مروان برق نژاد است
بگذر قدمی از خود اگر همره مایی
هرکس کندم منع دل اما چه توان کرد
داند نسب عشق مرا حسن خدایی
از میکده باجی است به گردن همه کس را
گیرند در این مملکت از ابر هوایی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
دل کشته آرزوست می گویی
بی مغزی و حرف پوست می گویی
غافل دلت از زبان زهی خجلت
بی فایده دوست دوست می گویی
وحشت نکشیده سرمه در چشمت
گل محرم رنگ و بوست می گویی
سجاده گریه ای نیفکندی
رحمت نم آبروست می گویی
با دشمن نفس آشتی کردی
فردا چه جواب دوست می گویی
از خویش اسیر خوش خبر داری
بی مغز همین کدوست می گویی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
جنون دانسته گستاخ تماشا می کند ما را
که می داند حجاب عشق رسوا می کند ما را
به ذوق بیخودی با بوی گل برگ سفر داریم
نیاید گر بهار از پی که پیدا می کند ما را
اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است
سبکروحی خجل از کوه و صحرا می کند ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را
گل همیشه بهار است در بغل ما را
کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند
نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
همین بس است که در خاطر جفا باشیم
چه شد که چشم تو کم می کند محل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹
الهی آشنا کن ساقی بیگانه ما را
که از زهر نگاهی پر کند پیمانه ما را
دل از بی دردی آمد در فغان سودای عشقی کو
که در زنجیر خاموشی کشد دیوانه ما را
حدیث درد عشق ما به نام دیگران گویید
به این تقریب شاید بشنود افسانه ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
حیرت آبادی که او پهلو نشین باشد مرا
کاش همچون شمع جان در آستین باشد مرا
بی تو کی راضی شود جان وصال آموز من
تا اثر در یارب و سر بر زمین باشد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
گشته سودای غمش هم درد و هم درمان مرا
می تراود آب خضر از آتش پنهان مرا
ساخت اول حلقه زنجیرم از چشم غزال
چون به صحرا برد سودای تو از زندان مرا
زد فلک از اخترم بر سر گل سرگشتگی
بسکه دید از گردش چشم تو سرگردان مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴
به عالمی ندهم ذوق می پرستی را
شکسته دل نکنم گریه های مستی را
به کوی عشق ز بس صاحب اعتبار شدیم
به ما سپرد غم اسباب تنگدستی را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
عهد تمکین با دل دیوانه بستن کار ما
خاطر خود را ز هر اندیشه خستن کار ما
هر نفس بست و گشادی هست در دست خیال
کار دل افتادن اندر دام و جستن کار ما
گل اگر در پیرهن باشد جنون را نشتر است
نیست خار حرف در خاطر شکستن کار ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
بهر پاس عشق خاموشی نشد دمساز ما
پر بلند افتاده بود این پرده آواز ما
آنقدر وسعت ندارد زود رسوا می شود
آسمان را نیست تاب شوخی پرواز ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۳
حرف عشق دوست را افسانه می دانیم ما
سایه های بید را دیوانه می دانیم ما
قصه شیرین مجنون یک حدیث درد ماست
عاشقی را در پر پروانه می خوانیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
ویران ز چشمی شد خانه ما
محشر غبار است ویرانه ما
چون چشم عاشق بیدار سازد
خواب عدم را افسانه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
سینه صافند به هم عاقل و دیوانه ما
زهد و مستی دو حبابند ز پیمانه ما
خشت این غمکده نقشی ز خرابی دارد
جلوه سیل غباری است ز ویرانه ما
از خیال لب لعل تو به شور آمده ایم
خنده گل نمک گریه مستانه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۶
کسی که در قدح دیگران بهار گداخت
مرا در آتش افسرده خمار گداخت
شدم غبار و نیامد دگر چه چاره کنم
نگشت وعده فراموش و انتظار گداخت
توبه کردم آسمان میخانه ساخت
از شکست شیشه ام پیمانه ساخت
شمع را همدرد بلبل کرد عشق
برگ گل چید و پر پروانه ساخت
می توان از صید وحشی ساقیان
دامگاه گریه مستانه ساخت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۲
ز چشم پاکدلان معنی حیا پیداست
تپیدن دل عاشق ز نقش پا پیداست
به خون خویش گواهی دهد گرفتاری
سیاه دستی صیاد از حنا پیداست