عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
شمشیر عشق را نمک شرم جوهر است
تا گریه پردگی نشود خنده جوهر است؟
این صوت وجد صوفی حق ناشناس ما
تکرارهای لال و سرافشاندن کر است
روشندلی ز پرتو آزادگان طلب
آیینه زنده کرده نام سکندر است
شهرت به گرد آبله پا نمی رسد
عنقای عشق را دل دیوانه بهتر است
موج اجابت از دل ما جوش می زند
سرچشمه قبول دعا دیده تر است
می سوزم از خیال قدی دور چشم بد
گرد مزارم از پر پرواز بهتر است
دیوانگی غبار مرا می دهد به باد
اکسیر بی نشانی من کیمیاگر است
یک حرف بیش نیست ز تفسیر رازها
معنی یکی است گر چه عبارت مکرر است
تا گریه پردگی نشود خنده جوهر است؟
این صوت وجد صوفی حق ناشناس ما
تکرارهای لال و سرافشاندن کر است
روشندلی ز پرتو آزادگان طلب
آیینه زنده کرده نام سکندر است
شهرت به گرد آبله پا نمی رسد
عنقای عشق را دل دیوانه بهتر است
موج اجابت از دل ما جوش می زند
سرچشمه قبول دعا دیده تر است
می سوزم از خیال قدی دور چشم بد
گرد مزارم از پر پرواز بهتر است
دیوانگی غبار مرا می دهد به باد
اکسیر بی نشانی من کیمیاگر است
یک حرف بیش نیست ز تفسیر رازها
معنی یکی است گر چه عبارت مکرر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
تعلق سد راه کام عشق است
جنون سرگوشی پیغام عشق است
حیات جاودانی خواب خضر است
فنا بیداری ایام عشق است
فلک پروانه شمع جنون است
ملک پر بسته مرغ دام عشق است
خرد بیهوشداروی دماغ است
حریفی را که درد آشام عشق است
جرس را ناله دل کرد گمراه
خموشی کعبه اسلام عشق است
ز سوز سینه مستان چه پرسی
که دوزخ آه سرد خام عشق است
جنون سرگوشی پیغام عشق است
حیات جاودانی خواب خضر است
فنا بیداری ایام عشق است
فلک پروانه شمع جنون است
ملک پر بسته مرغ دام عشق است
خرد بیهوشداروی دماغ است
حریفی را که درد آشام عشق است
جرس را ناله دل کرد گمراه
خموشی کعبه اسلام عشق است
ز سوز سینه مستان چه پرسی
که دوزخ آه سرد خام عشق است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دل اگر رفت گرفتار طلسم خاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد
شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه
یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد
صدف گوهر تابنده مهر افلاک است
بسکه چاک جگر از ناله رفو کرد اسیر
شعله ای کز کفنش خاست گریبان چاک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دل بی غم گل بی آب و رنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
بهار گلشن آیینه زنگ است
سر بد مستیی دارم به گردون
میم در ساغر داغ پلنگ است؟
هلاک شوخ پرکاری که صلحش
گره در گوشه ابروی جنگ است
بهارستان ما در دست ساقی است
گل دیوانگی را باده رنگ است
نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست
میان کعبه و بتخانه جنگ است
سرشکم می کند طوفان الفت
به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است
غبارم در سرکویی زمینگیر
شتابم مصلحت بین درنگ است
اسیر از اضطراب دل چه گویم
فضای گفتگو بسیار تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هستی و نیستی آیینه دیدار دل است
دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است
بیشتر از همه اسباب تجمل دارم
مایه حشمت من حسرت بسیار دل است
بستر راحت من گشته خیال نگهی
خواب آسایشم از دیده بیدار دل است
هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید
دستبردی که نباید ز فلک کار دل است
عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است
یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است
هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست
صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است
آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد
درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است
روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر
دل خریدار تو و دیده خریدار دل است
دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است
بیشتر از همه اسباب تجمل دارم
مایه حشمت من حسرت بسیار دل است
بستر راحت من گشته خیال نگهی
خواب آسایشم از دیده بیدار دل است
هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید
دستبردی که نباید ز فلک کار دل است
عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است
یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است
هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست
صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است
آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد
درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است
روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر
دل خریدار تو و دیده خریدار دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
می تواند جوش زد تا آسمان آخر دل است
می تواند داشت تیری در کمان آخر دل است
می تواند آسمان را چون پر پروانه سوخت
می تواند زد زمین را بر زمان آخر دل است
بسته بر بازو جگر پرداز تعویذی چو عشق
همچو نامردان نمی ترسد ز جان آخر دل است
رستمی کرد است عمری با سپاه درد و داغ
می زند خود را به قلبی ناگهان آخر دل است
می تواند داشت تیری در کمان آخر دل است
می تواند آسمان را چون پر پروانه سوخت
می تواند زد زمین را بر زمان آخر دل است
بسته بر بازو جگر پرداز تعویذی چو عشق
همچو نامردان نمی ترسد ز جان آخر دل است
رستمی کرد است عمری با سپاه درد و داغ
می زند خود را به قلبی ناگهان آخر دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس غم ز برای چه آشنای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون محبت جوش باطن زد فراغت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
پیش او اظهار غمهای نهانی مشکل است
همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است
زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق
تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است
گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان
خضر اگر باشیم بر ما زندگانی مشکل است
ساغر دل از نگاهی چشمه سیماب شد
بعد از این در عشق لاف سخت جانی مشکل است
عشق چون دیوانگان بی اختیارم کرده است
ور نه بر من گفتن راز نهانی مشکل است
چین پیشانی بود نقش شکست دل اسیر
زیستن در زیر سقف سرگرانی مشکل است
همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است
زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق
تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است
گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان
خضر اگر باشیم بر ما زندگانی مشکل است
ساغر دل از نگاهی چشمه سیماب شد
بعد از این در عشق لاف سخت جانی مشکل است
عشق چون دیوانگان بی اختیارم کرده است
ور نه بر من گفتن راز نهانی مشکل است
چین پیشانی بود نقش شکست دل اسیر
زیستن در زیر سقف سرگرانی مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از نگاهش خلد ایما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صبح مشاطه هوای گل است
عید رنگینی قبای گل است
توبه رنگ شکسته ای دارد
شیشه ام در طلسم پای گل است
جلوه نوبهار خاطر ما
خنده ها باغ دلگشای گل است
دختر رز به باغ می آید
چقدر خنده خونبهای گل است
نیست یک جلوه در چمن بیکار
جنبش برگ رونمای گل است
چه نزاکت به خویش چیده بهار
خار هم دست در حنای گل است
بر سر دل چو بید می لرزم
آشنای تو آشنای گل است
دل بیگانه مشربی داری
که جگر گوشه وفای گل است
سبزه درس نیاز می خواند
حسن سیر کرشمه های گل است
جان به لب لب به جام دارد اسیر
اثر امروز در دعای گل است
عید رنگینی قبای گل است
توبه رنگ شکسته ای دارد
شیشه ام در طلسم پای گل است
جلوه نوبهار خاطر ما
خنده ها باغ دلگشای گل است
دختر رز به باغ می آید
چقدر خنده خونبهای گل است
نیست یک جلوه در چمن بیکار
جنبش برگ رونمای گل است
چه نزاکت به خویش چیده بهار
خار هم دست در حنای گل است
بر سر دل چو بید می لرزم
آشنای تو آشنای گل است
دل بیگانه مشربی داری
که جگر گوشه وفای گل است
سبزه درس نیاز می خواند
حسن سیر کرشمه های گل است
جان به لب لب به جام دارد اسیر
اثر امروز در دعای گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چمن چمن گل آشفتگی به دامن ماست
نسیم اگر دم عیسی است برق خرمن ماست
چمن شناس نیم از خزان چرا پرسم
شکست حادثه دور از قفس که مسکن ماست
چسان جواب دل بینوای خویش دهیم
که خون ناحق صد آرزو به گردن ماست
نسیم شرطه دریا دلان شکست بس است
بجز خطر همه گر ناخداست دشمن ماست
به کاینات ز آیینه سینه صاف تریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
اسیر قدر تماشای خویش می دانیم
خیال اوست که نور دو چشم روشن ماست
نسیم اگر دم عیسی است برق خرمن ماست
چمن شناس نیم از خزان چرا پرسم
شکست حادثه دور از قفس که مسکن ماست
چسان جواب دل بینوای خویش دهیم
که خون ناحق صد آرزو به گردن ماست
نسیم شرطه دریا دلان شکست بس است
بجز خطر همه گر ناخداست دشمن ماست
به کاینات ز آیینه سینه صاف تریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
اسیر قدر تماشای خویش می دانیم
خیال اوست که نور دو چشم روشن ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز فیض گریه چمن یک بساط چیده ماست
بهار نشئه می حاصل رسیده ماست
چراغ حسن بود روشن از فروغ حجاب
گلی که خنده ندانسته نور دیده ماست
گلی زگلشن عیش گذشته می چینم
بهار رفته نشان دل رمیده ماست
به رنگ و بوی گل از یاد خویشتن رفتم
وداع اول شوق سفر ندیده ماست
ز پرتو گل روی تو صبح و شام یکی است
نقاب جلوه حسنت حجاب دیده ماست
شراب حسرت سرشار ساغری دارد
دل گداخته پیمانه کشیده ماست
اسیر سر زگریبان آسمان نکشد
جنون که درد شراب به سر دویده ماست
بهار نشئه می حاصل رسیده ماست
چراغ حسن بود روشن از فروغ حجاب
گلی که خنده ندانسته نور دیده ماست
گلی زگلشن عیش گذشته می چینم
بهار رفته نشان دل رمیده ماست
به رنگ و بوی گل از یاد خویشتن رفتم
وداع اول شوق سفر ندیده ماست
ز پرتو گل روی تو صبح و شام یکی است
نقاب جلوه حسنت حجاب دیده ماست
شراب حسرت سرشار ساغری دارد
دل گداخته پیمانه کشیده ماست
اسیر سر زگریبان آسمان نکشد
جنون که درد شراب به سر دویده ماست