عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
از هوس بگذر و دل پاک از آلایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
ای خدا این درد را درمان مکن
عاشقانرا بیسرو سامان مکن
درد عشق تو دوای جان ماست
جز بدردت درد ما درمان مکن
از غم خود جان ما را تازه دار
جز بغم دلهای ما شادان مکن
خان و مان ما غم تو بس بود
خان مانی بهر بیسامان مکن
زاب دیده باغ دل سر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عشقت زمستان وامگیر
مست را مخمور و سر گران مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربت وصلت ز بیماران عشق
وامگیر و خسته را بیجان مکن
رشتهٔ جانرا بعشق خود ببند
جان ما جز در غمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایتهای شب
روز وصل فیض را هجران مکن
عاشقانرا بیسرو سامان مکن
درد عشق تو دوای جان ماست
جز بدردت درد ما درمان مکن
از غم خود جان ما را تازه دار
جز بغم دلهای ما شادان مکن
خان و مان ما غم تو بس بود
خان مانی بهر بیسامان مکن
زاب دیده باغ دل سر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عشقت زمستان وامگیر
مست را مخمور و سر گران مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربت وصلت ز بیماران عشق
وامگیر و خسته را بیجان مکن
رشتهٔ جانرا بعشق خود ببند
جان ما جز در غمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایتهای شب
روز وصل فیض را هجران مکن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
شور دریای حقایق ز آب چشم ما ببین
درّ و لعل خون دل درقعر این دریا به بین
دیده دریا سینه صحرا کردهام از فیض عشق
سوی من افکن نظر دریا ببین صحرا ببین
شورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنی
روی در صحرای دل کن شورش صحرا بهبین
ایکه میخواهی بدانی شور مجنون از کجاست
جانب حی رو نمکدان لب لیلا ببین
عشق اگر پیدا شود معشوق سازد رو نهان
عشق را پنهان بود زو حسن را پیدا بهبین
ای که میخواهی بهشت عدن در دنیا به نقد
عاشقی کن خویشتن را جنتالماوا بهبین
گر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیب
لوح دل را صیقلی کن پس عجایبها بهبین
گر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورز
یا بیا سیمای ایمان بر جبین ما بهبین
سالها خون خوردهام تا دین بدست آوردهام
از فروغ نور دینم سر ما اوحی بهبین
چشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خدا
شرکها در پیروی ملت آبا بهبین
سر معراج نبی خواهی که بینی آشکار
صورت صوه علی در لیله الاسری بهبین
فیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخن
شعر فیض از بر بخوان خورشید در شبها بهبین
درّ و لعل خون دل درقعر این دریا به بین
دیده دریا سینه صحرا کردهام از فیض عشق
سوی من افکن نظر دریا ببین صحرا ببین
شورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنی
روی در صحرای دل کن شورش صحرا بهبین
ایکه میخواهی بدانی شور مجنون از کجاست
جانب حی رو نمکدان لب لیلا ببین
عشق اگر پیدا شود معشوق سازد رو نهان
عشق را پنهان بود زو حسن را پیدا بهبین
ای که میخواهی بهشت عدن در دنیا به نقد
عاشقی کن خویشتن را جنتالماوا بهبین
گر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیب
لوح دل را صیقلی کن پس عجایبها بهبین
گر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورز
یا بیا سیمای ایمان بر جبین ما بهبین
سالها خون خوردهام تا دین بدست آوردهام
از فروغ نور دینم سر ما اوحی بهبین
چشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خدا
شرکها در پیروی ملت آبا بهبین
سر معراج نبی خواهی که بینی آشکار
صورت صوه علی در لیله الاسری بهبین
فیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخن
شعر فیض از بر بخوان خورشید در شبها بهبین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
جانب دوست میکشد عشق مرا که همچنین
جذبهٔ اوست سوی او راهنما که همچنین
هر که ز قبله پرسدم روی کنم بروی دوست
سوی جمال او شوم قبله نما که همچنین
از تو بپرسد ار کسی قبله عاشقان کجاست
جانب کوی یار من ره بنما که همچنین
قبلهٔ زاهدان هوا قبلهٔ عاشقان خدا
حق خدا که همچنین حق خدا که همچنین
هر که بگویدم چسان محرم او توان شدن
بگذرم از هوس کنم ترک هوا که همچنین
هر که ز عشق پرسدم باده کشم ز جام دوست
بی سر و پا برون روم مست لقا که همچنین
هر که ز دوست پرسدم محو شوم ز خویشتن
از من و از ما برون روم بی من و ما که همچنین
سالکی ار بپرسدت بنده بحق چسان رسد
بر سر خویشتن بنه فیض تو پا که همچنین
گوید اگر کسی چسان زیست کنند راستان
بگذر از اهل صومعه میکده آ که همچنین
جذبهٔ اوست سوی او راهنما که همچنین
هر که ز قبله پرسدم روی کنم بروی دوست
سوی جمال او شوم قبله نما که همچنین
از تو بپرسد ار کسی قبله عاشقان کجاست
جانب کوی یار من ره بنما که همچنین
قبلهٔ زاهدان هوا قبلهٔ عاشقان خدا
حق خدا که همچنین حق خدا که همچنین
هر که بگویدم چسان محرم او توان شدن
بگذرم از هوس کنم ترک هوا که همچنین
هر که ز عشق پرسدم باده کشم ز جام دوست
بی سر و پا برون روم مست لقا که همچنین
هر که ز دوست پرسدم محو شوم ز خویشتن
از من و از ما برون روم بی من و ما که همچنین
سالکی ار بپرسدت بنده بحق چسان رسد
بر سر خویشتن بنه فیض تو پا که همچنین
گوید اگر کسی چسان زیست کنند راستان
بگذر از اهل صومعه میکده آ که همچنین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
ای که دانی سرّ ما را مو بمو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چهایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان میدود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
شمهٔ احوال ما با ما بگو
چیستیم و از چه و بهر چهایم
کیست نحن کیست کنت کیست هو
بحرهای راز پنهان کردهٔ
درطلب افکنده ما را جو بجو
هرچه میگوئیم پنهان ما بما
بیش میدانیش پیدا مو بمو
آگهی ز احوال تنها تا بتا
واقفی ز اسرار جانها تو بتو
ماهیان بحر تو جانهای ما
بحر جویان جابجا و جوبجو
ما شده جویای تو از هر طرف
تو نشسته در برابر روبرو
روی تو دایم بسوی ما و ما
در طلب حیران و جویان سو بسو
با دل ما در تکلم روز و شب
در سراغت میدود دل کو بکو
در همه جا هستی و جائی نهٔ
سر برآریم از تو و گوئیم کو
عطر بوی تو گرفته عالمی
بیخود آن گشته ما نشنیده بو
غمزهای مست پنهان میرسد
سوی جان ز آن چشم جادو موبمو
جان ما افتان و خیزان میدود
دست و پا گم کرده بهر جستجو
از حضورت دل اگر آگه شدی
خویش را از خویش کردی رفت و رو
با دل من در عتابی دم بدم
عذر ما را لیک دانی مو بمو
عذر تقصیرات ما در کار تو
توبه از ما دانی ای نعم العفو
هرچه از ما پردهٔ خود میدریم
میکند خیاط عفو تو رفو
دم بدم آلودهٔ عصیان شویم
ابتلای تو کندمان شست و شو
فیض جان ده در رهش تسلیم شو
لن تنالوا البر حتی تنفقو
گفت و گو بسیار شد خامش شویم
تا کند دلدار با ما گفتگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
گه سوی طاعت روم گه سوی عصیان او
مظهر لطفم من و مظهر غفران او
گاه مرا لطف او بر در طاعت برد
گه کشدم دست قهر جانب عصیان او
در گنهم گاه عفو سوی جنان آورد
گه بردم منتقم جانب نیران او
گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد
گاه جمالم برد بر در کفران او
جرم من و حلم او هر دو زحد درگذشت
تا چکند عاقبت این من و آن او
هستی او از قدم هستی ما از عدم
باقی و پاینده او ما همه قربان او
تا برد و بازدش گیرد و اندازدش
گوی دلم میتپد در خم چوگان او
حلقه بگوش ویم رفته ز هوش ویم
گوش مرا میسزد نغمهٔ الحان او
میکشدم امر او جانب این گفتگو
فیض ز جان و ز دل هست بفرمان او
مظهر لطفم من و مظهر غفران او
گاه مرا لطف او بر در طاعت برد
گه کشدم دست قهر جانب عصیان او
در گنهم گاه عفو سوی جنان آورد
گه بردم منتقم جانب نیران او
گاه جمالش مرا بر سر شکر آورد
گاه جمالم برد بر در کفران او
جرم من و حلم او هر دو زحد درگذشت
تا چکند عاقبت این من و آن او
هستی او از قدم هستی ما از عدم
باقی و پاینده او ما همه قربان او
تا برد و بازدش گیرد و اندازدش
گوی دلم میتپد در خم چوگان او
حلقه بگوش ویم رفته ز هوش ویم
گوش مرا میسزد نغمهٔ الحان او
میکشدم امر او جانب این گفتگو
فیض ز جان و ز دل هست بفرمان او
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
خورشید ذرهایست ز نور جمال تو
افلاک قطرهایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمهایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو
آدم نمونهایست ز مجموع خلق و امر
خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتیست ز قرب و کرامتت
دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو
هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یکسطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکتهٔ ز شکوه خدائیت
علمست نقطهٔ ز کتاب کمال تو
هرجاست بینش و شنوائی و دانشی
یکشمهٔ ز آگهی بیمثال تو
حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفریب
یک لمعاست از لمعات جمال تو
چندین هزار عالم و آدم که هست نیست
جزموجهٔ ز بحر عدیم المثال تو
جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل
شاد آن دل وسیع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل
عارف در انتظار ندای تعال تو
مستغرق شهودم و جویای آن شهود
محروم گردم ارز حجاب خیال تو
در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من
شاید که فیض فیض برد از وصال تو
افلاک قطرهایست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانهٔ
ایجاد شمهایست ز حسن نعال تو
آفاق پرتویست ز اشراق کبریا
غیب و شهادت آیت نور و ظلال تو
آدم نمونهایست ز مجموع خلق و امر
خاتم نگین خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتیست ز قرب و کرامتت
دوزخ کنایتیست ز بعد و نکال تو
هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یکسطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکتهٔ ز شکوه خدائیت
علمست نقطهٔ ز کتاب کمال تو
هرجاست بینش و شنوائی و دانشی
یکشمهٔ ز آگهی بیمثال تو
حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفریب
یک لمعاست از لمعات جمال تو
چندین هزار عالم و آدم که هست نیست
جزموجهٔ ز بحر عدیم المثال تو
جائی نگنجی از عظمت جز سرای دل
شاد آن دل وسیع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل
عارف در انتظار ندای تعال تو
مستغرق شهودم و جویای آن شهود
محروم گردم ارز حجاب خیال تو
در من زن آتشی که بسوزد مرا ز من
شاید که فیض فیض برد از وصال تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
هجران جانان تا بچند آ» یار کو آن یار کو
وین شورش دل تا بکی دلدار کو دلدار کو
در سینه دلها شد طپان جانها ز تنها شد زوان
تا کی بود این رو نهان دیدار کو دیدار کو
ذرات عالم مست او خورده شراب از دست او
نغمهسرایان کو بکو خمار کو خمار کو
افلاک سر گردان و مست خاکست مدهوش الست
در عالم بالا و پست هشیار کو هشیار کو
حلاج محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
نغمهسرا کای ذوالجلال آندار کو آندار کو
در دنیی و عقبی مپیچ جز حق همه هیچست هیچ
در دار عالم غیر حق دیار کو دیار کو
حق در برابر روبرو بنموده رو از چار سو
کوران گرفته جستجو کان یار کو کان یار کو
منصور انالحق میزند من صور حق حق میزنم
زینصور انا شاهد فنا جز یار کو جز یار کو
گر راست میگوئی تو فیض دم در کش و خاموش باش
آنرا که باشد محو یار گفتار کو گفتار کو
وین شورش دل تا بکی دلدار کو دلدار کو
در سینه دلها شد طپان جانها ز تنها شد زوان
تا کی بود این رو نهان دیدار کو دیدار کو
ذرات عالم مست او خورده شراب از دست او
نغمهسرایان کو بکو خمار کو خمار کو
افلاک سر گردان و مست خاکست مدهوش الست
در عالم بالا و پست هشیار کو هشیار کو
حلاج محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
نغمهسرا کای ذوالجلال آندار کو آندار کو
در دنیی و عقبی مپیچ جز حق همه هیچست هیچ
در دار عالم غیر حق دیار کو دیار کو
حق در برابر روبرو بنموده رو از چار سو
کوران گرفته جستجو کان یار کو کان یار کو
منصور انالحق میزند من صور حق حق میزنم
زینصور انا شاهد فنا جز یار کو جز یار کو
گر راست میگوئی تو فیض دم در کش و خاموش باش
آنرا که باشد محو یار گفتار کو گفتار کو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
عشق رسید و دل بزد نوبت پادشاه نو
عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو
لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل
غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو
عشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شد
یافت ز یمن طلعتش شوکت تازه جاه نو
قاضی شرع تاج یافت مذهب حق رواج یافت
در صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نو
رسم و رهی که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نو
سوخته بود راه من دلق من و کلاه من
دوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نو
زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکیست
گرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نو
رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر
ای رخت آفتاب نو هر طرفیش ماه نو
فیض بسینه تا بکی آه قدیم میکنی
هر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو
عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو
لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل
غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو
عشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شد
یافت ز یمن طلعتش شوکت تازه جاه نو
قاضی شرع تاج یافت مذهب حق رواج یافت
در صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نو
رسم و رهی که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نو
سوخته بود راه من دلق من و کلاه من
دوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نو
زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکیست
گرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نو
رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر
ای رخت آفتاب نو هر طرفیش ماه نو
فیض بسینه تا بکی آه قدیم میکنی
هر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
ز حق رسید ندا لا اله الا هو
دلم ربود ز جا لا اله الا هو
ندای نور فشان روشنائی دل و جان
ندای شرک زدا لا اله الا هو
سروش هاتف غیب این ندا بجان درداد
دلا توهم بسرا لا اله الا هو
چو گوش هوش بدادم منادی حق را
شنیدم از همه جا لا اله الا هو
ندای هوش ربا «لیس غیره دیار»
ندای هوش فزا لا اله الا هو
خدا گواه و ملایک گواه و دانایان
کفی بهم شهدا لا اله الا هو
نظر بعالم جان کردم از دریچهٔ دل
ندیده دیده سوی لا اله الا هو
نوشته کرد خط مهوشان بخط غبار
بکلک صنع خدا لا اله الا هو
اشارهای خوش چشم مست محبوبان
بغمزه کرد ادا لا اله الا هو
نظر بزلف دو تا کن بجوی موی بمو
ببین ز تای بتا لا اله الا هو
ندا کند دل هر ذره کای ز حق غافل
بخوان ز جبههٔ ما لا اله الا هو
بآسمان نگرو برو بحر و سهل و جبل
نوشته بین همه جا لا اله الا هو
کتاب عنصر و افلاک را ورق بورق
نوشته دست قضا لا اله الا هو
ببحر خواست خروشی که غیر او کس نیست
ز کوه خواست صدا لا اله الا هو
بگوش جان چو رسید از ازل سماع الست
طپید و گفت بلی لا اله الا هو
دلی که شد خنک از چشمهٔ عبادالله
چشد ز برد رضا لا اله الا هو
دلی که گرم شد از زنجبیل حب حبیب
کند دروش فنا لا اله الا هو
خدای فیض کند بر زبان او جاری
بهر نفس همه جا لا اله الا هو
دلم ربود ز جا لا اله الا هو
ندای نور فشان روشنائی دل و جان
ندای شرک زدا لا اله الا هو
سروش هاتف غیب این ندا بجان درداد
دلا توهم بسرا لا اله الا هو
چو گوش هوش بدادم منادی حق را
شنیدم از همه جا لا اله الا هو
ندای هوش ربا «لیس غیره دیار»
ندای هوش فزا لا اله الا هو
خدا گواه و ملایک گواه و دانایان
کفی بهم شهدا لا اله الا هو
نظر بعالم جان کردم از دریچهٔ دل
ندیده دیده سوی لا اله الا هو
نوشته کرد خط مهوشان بخط غبار
بکلک صنع خدا لا اله الا هو
اشارهای خوش چشم مست محبوبان
بغمزه کرد ادا لا اله الا هو
نظر بزلف دو تا کن بجوی موی بمو
ببین ز تای بتا لا اله الا هو
ندا کند دل هر ذره کای ز حق غافل
بخوان ز جبههٔ ما لا اله الا هو
بآسمان نگرو برو بحر و سهل و جبل
نوشته بین همه جا لا اله الا هو
کتاب عنصر و افلاک را ورق بورق
نوشته دست قضا لا اله الا هو
ببحر خواست خروشی که غیر او کس نیست
ز کوه خواست صدا لا اله الا هو
بگوش جان چو رسید از ازل سماع الست
طپید و گفت بلی لا اله الا هو
دلی که شد خنک از چشمهٔ عبادالله
چشد ز برد رضا لا اله الا هو
دلی که گرم شد از زنجبیل حب حبیب
کند دروش فنا لا اله الا هو
خدای فیض کند بر زبان او جاری
بهر نفس همه جا لا اله الا هو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی
ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه
گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی
بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه
بنال بر در ما تا بجوش آید رحم
بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه
بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات
ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی
ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان
بهرچه امر کنیمت بگوی بسمالله
بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما
بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه
نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض
بجان نصیحت پروردگار دار نگاه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی
ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه
گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی
بیا جبین مذلت بنه بدین درگاه
بنال بر در ما تا بجوش آید رحم
بزار بر در ما تا بروید اشک گیاه
بگیر توشهٔ تقوی برای راه نجات
ز حرص گیر کنار و بزهد آر پناه
طمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسی
ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه
کمر بخدمت ما بند روز و شب از جان
بهرچه امر کنیمت بگوی بسمالله
بهر دری که بخوانیم از آن درآ بر ما
بهر درت که نمائیم پیش گیر آن راه
نجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیض
بجان نصیحت پروردگار دار نگاه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
دل بعشق خدای یکتا ده
قطرهای را راهی بدریا ده
تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده
جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده
کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده
ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده
صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده
زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده
دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده
تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده
زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده
تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
قطرهای را راهی بدریا ده
تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده
جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده
کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده
ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده
صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده
زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده
دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده
تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده
زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده
تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بار الها راستان را در حریمت بار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده
روح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنه
بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده
واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن
سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده
یکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار
اهل دل را در دل شب نالهای زار ده
در دل بیسیرتان آتش بر افروز از جحیم
نیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده
آن یکی را در وصالت عارض چون ارغوان
و آن دگر را در فراقت دیده خونبار ده
دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار
دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار ده
هرکسی را هرچه میخواهد دلش آماده کن
عاشقان را بار ده افسردگان را کار ده
فیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف
مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده
روح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنه
بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده
واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن
سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده
یکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار
اهل دل را در دل شب نالهای زار ده
در دل بیسیرتان آتش بر افروز از جحیم
نیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده
آن یکی را در وصالت عارض چون ارغوان
و آن دگر را در فراقت دیده خونبار ده
دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار
دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار ده
هرکسی را هرچه میخواهد دلش آماده کن
عاشقان را بار ده افسردگان را کار ده
فیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف
مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
از خودی ای خدا نجاتم ده
زین محیط بلا نجاتم ده
یکدم از من مرا رهائی بخش
از غم ما سوی نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت
زین دیار فنا نجاتم ده
نفس اماره قصد من دارد
زین دم اژدها نجاتم ده
داد خاکسترم بباد هوس
از بلای هوا نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم را
ز آتش بیضیا نجاتم ده
خلقی افتاده در پی جانم
زین ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر بسر عالم
زین جنود عما نجاتم ده
نتوانم ز راستی دم زد
زین کجان دغا نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فیض
میزنم دست و پا نجاتم ده
زین محیط بلا نجاتم ده
یکدم از من مرا رهائی بخش
از غم ما سوی نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت
زین دیار فنا نجاتم ده
نفس اماره قصد من دارد
زین دم اژدها نجاتم ده
داد خاکسترم بباد هوس
از بلای هوا نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم را
ز آتش بیضیا نجاتم ده
خلقی افتاده در پی جانم
زین ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر بسر عالم
زین جنود عما نجاتم ده
نتوانم ز راستی دم زد
زین کجان دغا نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فیض
میزنم دست و پا نجاتم ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
سکینهٔ دل و جان لا اله الا الله
نتیجهٔ دو جهان لا اله الا الله
زبان حال و مقال همه جهان گوید
بآشکار و نهان لا اله الا الله
بگوش جان رسدم اینسخن بهر لحظه
ز جزو جزو جهان لا اله الا الله
ز شوق دوست ببانگ بلند میگوید
همه زمین و زمان لا اله الا الله
تو گوش باش که تا بشنوی زهر ذره
چو آفتاب عیان لا اله الا الله
همین نه مؤمن توحید میکند بشنو
ز سومنات مغان لا اله الا الله
نوشتهٔاند بگرد عذار مغبچکان
بخط سبز عیان لا اله الا الله
جمال و زیب بتان غمزههای معشوقان
برمز کرد بیان لا اله الا الله
بگلستان گذری کن ببرگ گل بنگر
ز رنگ و بوی بخوان لا اله الا الله
بباغ بنگر و آثار را تماشا کن
شنو ز سرو روان لا اله الا الله
گذر بکوه بکن یا برو بدریا بار
شنو ز گوهر و کان لا اله الا الله
ببر و بحر گذر کن بخشک و تر بنگر
شنو ز این و ز آن لا اله الا الله
بگوش و هوش تو آید بهر طرف که روی
اگر چنین و چنان لا اله الا الله
بکن تو پنبهٔ غفلت ز گوش و پس بشنو
ز نطق خرد و کلان لا اله الا الله
ببحر وحدت در رو بنالهٔ بم و زیر
بر آر از ته جان لا اله الا الله
همین نه ورد زبان کن ز جان و دل میگوی
بناله و بفغان لا اله الا الله
سرود اهل معاصیست نغمهٔ دف و چنگ
سرود متقیان لا اله الا الله
سحر ز هاتف غیبم ندا بگوش آمد
که ایها الثقلان لا اله الا الله
میان صوفی و پیرمغان سخن میرفت
چه گفت پیر مغان لا اله الا الله
ز پیر میکده کردم سؤالی از توحید
بباده گفت بدان لا اله الا الله
بگفتن دل و جان فیض اقتصار مکن
بگو بنطق و زبان لا اله الا الله
نتیجهٔ دو جهان لا اله الا الله
زبان حال و مقال همه جهان گوید
بآشکار و نهان لا اله الا الله
بگوش جان رسدم اینسخن بهر لحظه
ز جزو جزو جهان لا اله الا الله
ز شوق دوست ببانگ بلند میگوید
همه زمین و زمان لا اله الا الله
تو گوش باش که تا بشنوی زهر ذره
چو آفتاب عیان لا اله الا الله
همین نه مؤمن توحید میکند بشنو
ز سومنات مغان لا اله الا الله
نوشتهٔاند بگرد عذار مغبچکان
بخط سبز عیان لا اله الا الله
جمال و زیب بتان غمزههای معشوقان
برمز کرد بیان لا اله الا الله
بگلستان گذری کن ببرگ گل بنگر
ز رنگ و بوی بخوان لا اله الا الله
بباغ بنگر و آثار را تماشا کن
شنو ز سرو روان لا اله الا الله
گذر بکوه بکن یا برو بدریا بار
شنو ز گوهر و کان لا اله الا الله
ببر و بحر گذر کن بخشک و تر بنگر
شنو ز این و ز آن لا اله الا الله
بگوش و هوش تو آید بهر طرف که روی
اگر چنین و چنان لا اله الا الله
بکن تو پنبهٔ غفلت ز گوش و پس بشنو
ز نطق خرد و کلان لا اله الا الله
ببحر وحدت در رو بنالهٔ بم و زیر
بر آر از ته جان لا اله الا الله
همین نه ورد زبان کن ز جان و دل میگوی
بناله و بفغان لا اله الا الله
سرود اهل معاصیست نغمهٔ دف و چنگ
سرود متقیان لا اله الا الله
سحر ز هاتف غیبم ندا بگوش آمد
که ایها الثقلان لا اله الا الله
میان صوفی و پیرمغان سخن میرفت
چه گفت پیر مغان لا اله الا الله
ز پیر میکده کردم سؤالی از توحید
بباده گفت بدان لا اله الا الله
بگفتن دل و جان فیض اقتصار مکن
بگو بنطق و زبان لا اله الا الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
شدم آگه ز راه الحمدالله
که عشقم شد پناه الحمدالله
رهی کارد مرا تا درگه او
بمن بنمود اله الحمدالله
سحاب رحمتش بر من ببارید
ز دل شستم گناه الحمدالله
بیکدم کهربای عشق بربود
دل و جان را چو کاه الحمدالله
رسن آمد ز بالا یوسف جان
برون آمد ز چاه الحمدالله
چو در تاریکی زلفش فتادم
رخی دیدم چو ماه الحمدالله
طریقت را حقیقت را بدیدم
در آن زلف سیاه الحمدالله
ره ایمان ز زلف کفر دیدم
نهادم رو براه الحمدالله
گدائی کردم از مستانش جامی
شدم سر مست شاه الحمدالله
چو فیض از فیض حق جامی کشیدم
وجودم شد تباه الحمدالله
که عشقم شد پناه الحمدالله
رهی کارد مرا تا درگه او
بمن بنمود اله الحمدالله
سحاب رحمتش بر من ببارید
ز دل شستم گناه الحمدالله
بیکدم کهربای عشق بربود
دل و جان را چو کاه الحمدالله
رسن آمد ز بالا یوسف جان
برون آمد ز چاه الحمدالله
چو در تاریکی زلفش فتادم
رخی دیدم چو ماه الحمدالله
طریقت را حقیقت را بدیدم
در آن زلف سیاه الحمدالله
ره ایمان ز زلف کفر دیدم
نهادم رو براه الحمدالله
گدائی کردم از مستانش جامی
شدم سر مست شاه الحمدالله
چو فیض از فیض حق جامی کشیدم
وجودم شد تباه الحمدالله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ساقی باقی ما داد صلا بسم الله
هر کرا هست سرانجام فنا بسم الله
روی ساقی بصفا سینه ما با هم صاف
می مصفا شده اخوان صفا بسم الله
شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبیب
هر که جوید ز سر صدق شفا بسم الله
ساقی عشق گرفته است بکف ساغر درد
هر که دارد سر این جام بلا بسم الله
ایکه خواهی که نماز از سر اخلاص کنی
سوی حق عشق بود قبلهنما بسم الله
گر دلت آرزوی عکس جمالش دارد
بنگر آینه سینهٔ ما بسم الله
منزل دوست بپرسیدم از آنشاه عرب
کرد اشارت بدل و گفت عنا بسم الله
سوی دل رفتم و گفتم که بگو یار کجاست
گفت اینجاست تو بیخویش درآ بسم الله
بر درش رفتم و گفتم که دهی بار مرا
گفت بگذار خود ترا و بیا بسم الله
فیض خواهد بره دوست روان افشاند
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
هر کرا هست سرانجام فنا بسم الله
روی ساقی بصفا سینه ما با هم صاف
می مصفا شده اخوان صفا بسم الله
شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبیب
هر که جوید ز سر صدق شفا بسم الله
ساقی عشق گرفته است بکف ساغر درد
هر که دارد سر این جام بلا بسم الله
ایکه خواهی که نماز از سر اخلاص کنی
سوی حق عشق بود قبلهنما بسم الله
گر دلت آرزوی عکس جمالش دارد
بنگر آینه سینهٔ ما بسم الله
منزل دوست بپرسیدم از آنشاه عرب
کرد اشارت بدل و گفت عنا بسم الله
سوی دل رفتم و گفتم که بگو یار کجاست
گفت اینجاست تو بیخویش درآ بسم الله
بر درش رفتم و گفتم که دهی بار مرا
گفت بگذار خود ترا و بیا بسم الله
فیض خواهد بره دوست روان افشاند
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
گر ترا هست سر کشتن ما بسم الله
خیز از جای و بگو بهر فدا بسم الله
تیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن ما
بسملم ساز بدین تیغ بلا بسم الله
گفته بودی که بشمشیر سرت بردارم
هین نشستم بر تو بر سر پا بسم الله
تا بکی وعده کنی حرف وفا هم گوئی
در دلت هست وفا گو بوفا بسم الله
سر تسلیم نهادیم به پیش تو بیار
هرچه خواهد دل تو بر سر ما بسم الله
بکشیم سر بنهیم و بجفا تن بدهیم
ای جفای تو وفا خیز و بیا بسم الله
فیض را بس که بدل هست هوای بسمل
مینگارد همه بر لوح هوا بسم الله
خیز از جای و بگو بهر فدا بسم الله
تیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن ما
بسملم ساز بدین تیغ بلا بسم الله
گفته بودی که بشمشیر سرت بردارم
هین نشستم بر تو بر سر پا بسم الله
تا بکی وعده کنی حرف وفا هم گوئی
در دلت هست وفا گو بوفا بسم الله
سر تسلیم نهادیم به پیش تو بیار
هرچه خواهد دل تو بر سر ما بسم الله
بکشیم سر بنهیم و بجفا تن بدهیم
ای جفای تو وفا خیز و بیا بسم الله
فیض را بس که بدل هست هوای بسمل
مینگارد همه بر لوح هوا بسم الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
ندارم خان و مانی حسبی الله
نخواهم آب و نانی حسبی الله
من از کون و مکان بیزار گشتم
شدم در لامکانی حسبی الله
جهانرا خط بیزاری کشیدم
چو خود گشتم جهانی حسبی الله
بستی طرفی از جان و نه از دل
نه دل خواهم نه جانی حسبی الله
مرا جانان پسند آمد نخواهم
نه اینی و نه آنی حسبی الله
نمیگیرم چو در دست من آمد
بموی او جهانی حسبی الله
در این آتش خوشم رضوان میارا
برای من جنانی حسبی الله
نعیم آتش عشقش مرا بس
بهشت جاودانی حسبی الله
چو یار آمد ز در خاموش شو فیض
عیان شد هر بیانی حسبی الله
نخواهم آب و نانی حسبی الله
من از کون و مکان بیزار گشتم
شدم در لامکانی حسبی الله
جهانرا خط بیزاری کشیدم
چو خود گشتم جهانی حسبی الله
بستی طرفی از جان و نه از دل
نه دل خواهم نه جانی حسبی الله
مرا جانان پسند آمد نخواهم
نه اینی و نه آنی حسبی الله
نمیگیرم چو در دست من آمد
بموی او جهانی حسبی الله
در این آتش خوشم رضوان میارا
برای من جنانی حسبی الله
نعیم آتش عشقش مرا بس
بهشت جاودانی حسبی الله
چو یار آمد ز در خاموش شو فیض
عیان شد هر بیانی حسبی الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
رفتم بخرابات توکلت علیالله
وارستم از آفات توکلت علیالله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علیالله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علیالله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علیالله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علیالله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علیالله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علیالله
وارستم از آفات توکلت علیالله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علیالله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علیالله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علیالله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علیالله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علیالله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علیالله