عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز شوقت جمله عالم بیقرارند
همه مشتاق دیدار نگارند
همه مست می شوق آنچنانند
که بی تو نه قرار و صبر دارند
ملایک از می دیدار مستند
زمین و آسمان حیران یارند
همه مست ازمی وصلند بیخود
ولی با خود ز هجران در خمارند
چنان در نور روی یار محواند
که خود را او و او را خود شمارند
حریم خانه دل جز خیالت
چه محرومان که محرم می گذارند
اسیری عاشقان مست دیدار
ز لذات دو عالم یاد نارند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
جهان رانور رویت روشنی داد
ز قید ظلمت او را کرد آزاد
به نور روی تو بیناست چشمم
چنین بودست و تا بادا چنین باد
بجستم داد دل از وصل جانان
هزاران داد جان از داد دل داد
غم عشق است درمان دل من
مبادا جان عاشق بی غمت شاد
وجودم در ازل استاد دانا
به عشق و درد و غم بنیاد بنهاد
شراب عشق را در کام جان ریخت
خراب آباد جانم زان شد آباد
بدرد و محنت و غم رفت عمرم
همانا مادرم بهر همین زاد
ز شوقت حال من سوز است و زاری
نیاوردی دمی از حال من یاد
اسیری سوخت آخر ز آتش شوق
غم عشق تو خاکش داد برباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
عشق چو جور و ستم آغاز کرد
بر رخ عاشق در غم باز کرد
شد بجهان رسم نیاز آشکار
شاهد حسنش چو بخود ناز کرد
خواست کند غارت دین و دلم
دیده سوی غمزه غماز کرد
حکم قضا روز ازل جان من
عاشق و قلاش و نظر باز کرد
بلبل جان از قفس تن بجست
بار دگر سوی تو پرواز کرد
دل که جمال رخ خوب تو دید
جان بغم عشق تو دمساز کرد
یافت نوایی ز لبش همچو نی
جان اسیری چو بغم ساز کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
تا بفن دلربایی آن صنم استاد شد
خانه صبرم ز عشقش سخت بی بنیاد شد
وه چه بی رحم است آن عیار شوخ بیوفا
کز جفا و جور او عالم پر از فریاد شد
در غم هجران او بگذشت عمر من دریغ
خود نمی دانم ز وصلش کی بخواهم شادشد
از هوای روی جانان آتشی در جان ماست
عاقبت زین سوز خواهد خاک من بربادشد
چشم شوخش خون مردم را بفتوی که ریخت؟
یارب این خونخوار کافر کیش چون جلاد شد
داد کز ما شد جدا بی جرم یار مهربان
برمن از طعن رقیبان این همه بیداد شد
ناله زار اسیری هیچ تأثیری نکرد
در دل سختش که گویی مرمر و فولادشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
هر دل که نه عشق یار دارد
آن دل برما چه کار دارد
عاشق که نگشت رند و قلاش
زو عشق همیشه عار دارد
آن نرگس مست باده خوار است
ورنه ز چه رو خمار دارد
عاشق ز غمش چرا ننالد
چون غصه بی شمار دارد
عکس رخ او کجا توان دید
مرآت دل ار غبار دارد
منصور اناالحق آشکارا
گوید چو هوای دار دارد
هر دل که بعشق او میان بست
پیوسته ز جان کنار دارد
شیدای جمال او فراغت
از جنت و نور و نار دارد
دل از دو جهان برد اسیری
این عشوه که حسن یار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
مرا سودای او دیوانه دارد
ز فکر عقل و دین بیگانه دارد
فسون چشم جادو بین که مارا
میان شهر چون افسانه دارد
دلم مؤمن ازآن شد کو چو کافر
بتی در اندرون خانه دارد
به تقوی ورع پیمان نسازد
کسی کو عهد با پیمانه دارد
ز بهر صید مرغ جان عاشق
ز زلف و خال دام و دانه دارد
طواف کعبه سودی نیست آنرا
که دل با شاهد و میخانه دارد
اسیری زان بفقر آمد سزاوار
که رو درراه درویشانه دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
در سینه ما جز غم معشوق مجوئید
غیر از سخن عشق بعشاق بگوئید
ای بیخبران چون ز شمایار جدانیست
در جستن او هرزه بهر سوی مپوئید
ای بی بصران در طلبش رنجه چرائید
پیوسته چو با دوست همه روی برویید
چون قطره و جوگر چه نمائید بصورت
لیک از ره معنی همه بحرید نه جوئید
آنان که ز دیدار تو راضی بدلیلند
گوگل نگرید از چه سبب در پی بوئید
عشاق صفت جز برخش روی میارید
آخر نه شما عاشق آن روی نکوئید
بنگر که چه خوش گفت اسیری بحریفان
یارست می ناب و شما جام سبوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای بت عشوه ساز من بی تو بسر نمی شود
دلبر جان نواز من بی تو بسرنمی شود
حاصل روزگار من مونس و غمگسار من
همدم جان زارمن بی تو بسر نمی شود
باده تویی و جام من نور تویی ظلام من
شخص تویی و نام من بی توبسر نمی شود
گر تو بلای جان شوی، دل ببری نهان شوی
مونس دیگران شوی، بی تو بسر نمی شود
فتنه عاشقان تویی، آفت بیدلان تویی
شور جهانیان تویی، بی تو بسر نمی شود
درد دهی دعا کنم، جور کنی وفا کنم
جنگ کنی صفا کنم، بی تو بسر نمی شود
گر چه شوی تو کینه ور، ورنکنی بمن نظر
یا که برانیم ز در، بی توبسر نمیشود
گر بدهی مراد من ور ندهی تو داد من
ور نکنی تو یاد من، بی تو بسر نمی شود
گر تو اسیریم کنی، تیغ جفا بمن زنی
محو کنی ز من منی، بی توبسر نمی شود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
روی تو بهر شیوه شیدای دگر دارد
زلف تو بهر تاری سودای دگر دارد
آن غمزه بهر تاری خون دگری ریزد
لعل تو بهر عشوه احیای دگر دارد
در هر خم گیسویت دیوانه دل دربند
هرموی تو زنجیری در پای دگر دارد
چشم تو بهر نازی بیمار دگر خواهد
حسن تو بهر جلوه جویای دگر دارد
زان غمزه بهر جایی صد فتنه و آشوبست
چشم تو بهر گوشه غوغای دگر دارد
از درد تو در هر سو آشفته و حیرانی
عشق تو بهر کویی رسوای دگر دارد
از چشم و لب و ابرو هر لحظه بیک طوری
بنگر باسیری چون ایمای دگر دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
مستم ز جام عشق و ندارم ز خود خبر
ساقی رهان مرا زمن از جرعه دگر
رندیم و باده نوش و بمیخانه معتکف
ز آواز نی برقص و رخ ساقی در نظر
مست مدام نرگس ساقیم آنچنان
کز دست بیخودی نشناسیم پاو سر
جویای عیش و عشرتم ای پیر میکده
با ما ز شاهد و می و میخانه گو خبر
مست شراب جام الستم نه با خودم
با ما ز عقل و زهد مگوئید و خیر وشر
عشاق سر خوشند، بزن ساز مطربا
شه بیت عاشقانه دگر باره گو ز سر
تا با خودی اسیر فراقی اسیریا
گر وصل دوست میطلبی از خودی گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
چون دور شد از حسن رخت پرده انوار
شد گنج نهان فاش و عیان شد همه اسرار
گر دیده معنی بودت باز بینی
کان یار عیانست درین صورت اغیار
تاکفر نهان گردد و پیدا شود ایمان
گو پرده آن زلف برانداز ز رخسار
چون نیست شود هستی موهوم ز معلوم
دانی به یقین هست یکی دیده و دیدار
زاهد شود از عشق رخت منکر مشاق
بردار ز رخ پرده که تا آورد اقرار
خورشید جمال تو ز رخ پرده چو برداشت
ذرات جهان محو شد از تابش انوار
جان واله و شیداست در انوار جمالش
ای دل تو کجائی که ببینی رخ دلدار
اسرار حقیقت نکنی فاش بهر کس
زنهار دلا پرده اسرار نگهدار
از دام بلا جان اسیری نشد آزاد
تا شد بکمند خم زلف تو گرفتار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دیوانه عشق توام و ز عقل و دینم بیخبر
تا مست دیدارت شدم از خود نمی یابم اثر
ای همدم جان و روان جویی کنار از عاشقان
با ما چرائی سرگردان رنجیده از مامگر
در عشق تو بیچاره ام، از خان و مان آواره ام
از لطف خود کن چاره ام، دیدار بنما یک نظر
ای شاه عالم سوز من وی ماه جان افروز من
ای ساز من ای سوز من کی بینمت بار دگر
ای دلبر طناز من ای مونس و دمساز من
ای محرم و همراز من درد مرا شو چاره گر
ای آرزوی جان من ای جان وای جانان من
ای درد و ای درمان من در حال زار من نگر
ای یار بی مهر و وفا داری سر جور و جفا
گر زانکه ریزی خون ما کردم فدایت جان و سر
ای آفتاب خاوری ای رشک ماه و مشتری
درد دلم چون بنگری باشی ز حالم باخبر
آخر اسیری در نگر گر زانکه هستی دیده ور
من نور حقم سربسر روپوش گشته در بشر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای از جمال رویت کون و مکان منور
وی از نسیم زلفت جان جهان معطر
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر
از رخ نقاب زلفت بردار تا نماند
نام و نشان بعالم از مؤمن و ز کافر
از تابش جمالت جان محو مطلق آمد
چون او فتاد پرده از روی حسن انور
سلطان ملک خوبی آورد رو بعالم
بگرفت خیل حسنش آفاق را سراسر
مخمور چشم مستت گشتم بیار ساقی
زان می که نیست او را حاجت بجام و ساغر
تا جان عشقبازان گردد بشوق افزون
هر لحظه روی جانان بنمود حسن دیگر
هردم بیاد رویش جمع آورم دل و جان
بازش کند پریشان سودای زلف دلبر
مرغ دل اسیری اندر هوای وصلش
پرواز می نماید هر دم ز عرش برتر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نهال دوستی را در بر آور
کنار از ما مجو سرو سمن بر
بده ساقی بسرمستان عشقت
از آن لب باده چون شهد و شکر
بایمان حقیقی جان ما را
بغیر از کفر زلفت نیست رهبر
غبار غیر برروی تو حیف است
برافشان دامن زلف معنبر
بنور دیده جان می توان دید
جمال روی آن خورشید خاور
به یغما ترک چشم مست از ما
دل و دین می برد جان نیز برسر
به سان ذره شیدا گشت جانم
ز تاب آفتاب روی دلبر
بهردم حسن روی دوست بینم
بناز و شیوه غیری مکرر
اسیری از خودی شد محو و بیخود
درآن ساعت که یار آمد برابر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ای جمالت رو نموده هر زمان جائی دگر
چون مسافر حسن تو هر دم بمأوائی دگر
من چنان حیران حسن روی یارم کز جهان
جز نظر بروی ندارم هیچ پروائی دگر
جز تماشای رخ معشوق و ناز و شیوه اش
نیست عاشق را بعالم خود تماشائی دگر
عاشقان را ذکر معشوقست مونس دایما
غیر فکرش بیدلان را از کجا رائی دگر
سود ما سودای زلف و مهر رویت بود و بس
هر زیانی زین که باشد به ز سودائی دگر
با دل پر درد عاشق چشم شوخت دم بدم
از سر لطفی و نازی کرده ایمائی دگر
کرده غارت بود عاشق را برندی و آنگهی
در برآورده ز لطف و گفته از مائی دگر
برسر بازار عشقش از ملامت هر کسی
گفته با من عاشق بیدل تو رسوائی دگر
جز تمنای لقای نوربخش هردو کون
در جهان نبود اسیری را تمنائی دگر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
زان کمان ابرو رسد هر دم مرا تیری دگر
از خدنگ غمزه او گشته ام زیر و زبر
آن دو ابرو مصحف آیات حسن ایزدیست
قاب قوسین اینچنین باشد برصاحب نظر
از رخ و پیشانی او گشت روشن برحکیم
کافتاب از اوج چون گردد مقارن با قمر
چشم فتانش که در افسونگری افسانه ایست
در طریق مکر هر دم می نماید صد هنر
آنچه در ملک دل و جان چشم شوخش میکند
ترک رومی کی روا دارند و کفار تتر
گر بصد مکر و حیل از دست غمزه جان برم
چون کنم با چشم او کز غمزه شد خونخوارتر
گوشه چشمان او از گوشه تقوی و زهد
سوی میخانه کشد هر دم مرا بی پاو سر
مستی ام از باده های چشم سرمست ویست
از خمارش در جهان ز آشفتگی گشتم سمر
شد اسیری مست و لایعقل بسان چشم او
ساقی چشمش مدامم میدهد جامی دگر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ای ز خورشید جمالت هر دوعالم غرق نور
وی ز سبحات جلالت هرکجا شرست و شور
هرکه عکس روی تو بیند ز مرآت جهان
در حقیقت از همه عالم بود او را حضور
وای بر جانی که باشد از فراقت غمزده
خوش دلی کور است از وصل تو شادی و سرور
والهان حسن رخسار تو فارغ گشته اند
از نعیم و عزت دنیا و از فردوس و حور
در فراقت مبتلاشد هرکه نگذشت از خودی
ره بوصل تو کسی یابد که کرد از خود عبور
نیست تنها بیقرار از شوق تو جان و دلم
هست ذرات جهان از مهر رویت ناصبور
در جمال نوربخش او اسیری گشته است
آنچنان حیران که از هر دو جهان دارد نفور
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
از بحر تلخ و شور غم هجر برکنار
آمد غریق عشق بشادی وصل یار
شکر خدا که پرتو خورشید آن جمال
روشن نمود از پس این ابرهای تار
یارب چه عیش باشد و عشرت که طالبی
بیند ز بعد رنج طلب روی آن نگار
ساقی شراب وصل ز جام لقا بده
تا وارهم ز مستی اش از غصه خمار
در بحر شوق کشتی صبرم ز سیر ماند
کو باد شرطه تا که بمنزل کند قرار
گر خود امید وصل نه حامی ما شود
درد فراق زود برآرد ز من دمار
بربوی وصل یار اسیری اسیر ماند
دردام رنج بیحد و اندوه بیشمار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مائیم بعشق تو میان بسته بزنار
ترسا صفت از غیر تو کلی شده بیزار
آزاده ز قید غم دنیا و ز دینم
در دام کمند سر زلف تو گرفتار
از جام می عشق چنان مست و خرابم
کز بیخبری می نشناسم سرود دستار
رفت از سرمن فکر و خیال خرد و صبر
تا گشت دلم از می عشق تو خبردار
جویای می و شاهدم ای پیر خرابات
بنما بمن از راه کرم خانه خمار
رندیم و خراباتی و قلاش و نظرباز
درباخته در کوی فنا هستی و پندار
هستی جهان نیست بجز وهم وخیالی
عارف شو و از جمله جهان روی بحق آر
آن یار بنقش همه اغیار برآمد
دیار درین دار مجوئید بجز یار
صدبار بهر لحظه اگر رو بنماید
برحسن دگر جلوه کند یار بهر بار
اسرار حقیقت بجهان هرکه کند فاش
منصور صفت زود برآید بسردار
از باده اطلاق اسیری چو بنوشید
آزاده ز قید دو جهان گشت بیکبار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آمد برون ز خانه بصد ناز و عشوه یار
حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
معشوق چون بجلوه گری گشت داستان
هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
چون پرده خیال ز چشم تو دور شد
گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود
تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب
چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار
سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق
کوبا خداست دایم و از خود کند فرار
اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست
دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار