عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
یک چند نهان سوی دل آرام شدیم
و اکنون به عیان جفت می و جام شدیم
ترسیدن ما همه ز بدنامی ماست
اکنون ز چه ترسیم که بدنام شدیم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱
ماییم درد پرور دنیای بی وفا
با درد کرده خوشده مستغنی از دوا
هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب
هر جا که دیده خط زده بر نسخه شفا
مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار
بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا
وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر
با خویش هم نگشته درین وحشت آشنا
ماییم فرقه که همیشه مدار چرخ
انداخته است تفرقه در میان ما
سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک
بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا
ماییم آن گروه پریشان که چون حباب
صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا
از گردباد حادثه بر باد داده باز
هر جا که کرده بهر امل خانه بنا
جسته طریق مهر ز دور فلک ولی
زان آینه ندیده بجز عکس مدعا
پرکار سان دویده درین دایره بسی
بهر علو منزلت از سر نموده پا
لیکن در انتهای تردد نیافته
غیر از همان مقام که بوده در ابتدا
ماییم همچو قطره باران ز جرم خاک
عمری بریده میل شده پیرو هوا
اول بسیر عالم علوی نهاده روی
آخر بطبع سفلی خود کرده اقتدا
ماییم همچو عکس بر آیینه وجود
غافل ز خود بصورت انسان غلط نما
نه آگه از فساد نه واقف ز حال کون
نه در غم فنا نه در اندیشه بقا
کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات
کی ذات ما کند بچنین رتبه اقتضا
در ممکنات شرط فنا جز وجود نیست
ما را وجود کو که بود قابل فنا
من آن نیم که می رسد از من بگوش خلق
در هر نفس هزار صدای فرح فزا
اما چنان نیم که شناسم مذاق درد
باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا
از روی کفر صورت بی معنیم شده است
چون بت همیشه زیور بتخانه ریا
خلقی بطعنه من و من بی خبر ز حال
حیرت گرفته راه دلم راه ره ادا
تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود
با آن گذاشته که چنین ساخته مرا
بر رخت اعتبار خود آتش زدم هنوز
از دست قید چرخ نشد دامنم رها
چون رشته . . . فتادست صد گره
بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا
لیکن امید هست که همچون فروغ صبح
بگشاید این گره اثر مهر مرتضا
شاهی که تا ازو نزند دم نمی شود
آسان گشودن گره غنچه بر صبا
شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد
از چهره صباح فلک پرده سنا
شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر
در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا
بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر
پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا
شاهنشه سریر ولایت ولی حق
سلطان دین امام مبین شاه اولیا
اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر
وجه تفوق نبی ما بر انبیا
از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر
وز فیض خاک او شرف ارض بر سما
از نسخه کرامت عامش سیاهه ایست
شرح شب مبارک معراج مصطفا
وز لاله زار حرمت آتش حدیقه
خاک بخون سرشته صحرای کربلا
ریک نجف ز پرتو میل مزار او
در چشم مردمست مکرم چو توتیا
بر اهل دولتی اگر ز آسمان فیض
خورشید مهر او فکند ذره ضیا
حایل بران نشانه بی دولتی بود
آن حایل ار بود بمثل سایه هما
حاجت گهیست کعبه درگاه او که نیست
آنجا برای حاجت او حاجت دعا
ای درگه تو کعبه حاجت روای خلق
وی گشته حاجت همه از درگهت روا
هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب
رایت کشیده از رخ آن پرده خفا
زایی اگر برای وقوع قضیه ای
بسته هزار سال گره در دل قضا
ممکن نبود این که تواند وقوع یافت
تا رای انور تو ندارد بدان رضا
آدم کز آفرینش او مدعا نبود
جز اتباع امر حق و طاعت خدا
در ابتدا حال امامی چو تو نداشت
خالی نبود طاعتش از شبهه خطا
حالا باقتدای تو عمریست در نجف
طاعات فوت کرده خود می کند قضا
تیغ تو صیقلیست که داده هر آینه
از زنگ شرک آینه شرع را جلا
از دین عبارتیست بحکم تو اتباع
وز کفر شبهه ایست ز فرمان تو ابا
هر کس که بر مطالب دینی و عقبیش
باشد ارادتی بحقیقت بود گدا
از بی نیازی که ترا هست در دو کون
تحقیق شد که نیست بغیر از تو پادشا
در لشکری که چون تو چراغیست پیش رو
نصرت چو سایه می رسد البته از قفا
در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک
بر مهر و ماه می فکند سایه لوا
خوف از چه دارد آنکه بدست دلش دهد
حبل المتین مهر تو سر رشته ز جا
یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست
درهر کجا که هست تویی ملجا ورا
مطلق نمی کنیم بغیر تو اعتماد
هرگز نمی بریم بغیر از تو التجا
ورزیده ام مهر تو . . . ماست
روزی که حق بحسن عمل می دهد جزا
داریم تکیه بر عمل خود بصد امید
چون سنگ آستان تو ماراست متکا
رخسار ما بسده زرین درگهت
کاهیست متصل متعلق بکهربا
بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد
آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا
کردیم گر چه صرف جوانی بخدمتت
خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا
پیرانه سر بدرگهت آن به که افکنیم
قد خم استخوان شکسته چو بوریا
با نیت دوام اقامت بر آوریم
طاق دگر بدرگهت از قامت دو تا
یا مرتضا فضولی بیچاره بی کس است
قطع نظر نموده ز اقران و اقربا
آن راست رو میانه جمعیست مختلف
مایل بهیج فرد نه چون خط استوا
وقتست لطف شامل احوال او کنی
وان دردمند را برهانی ازین بلا
او طوطیست در صفت تو شکر شکن
او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا
او بلبلست از چمن قدس باغ انس
او از کجا و قید چنین تیره ترک را
فرعون چند رشته مکر از کمال سحر
تا کی بچشم او بنمایند اژدها
وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی
باز افکنی بمعرکه ساحران عصا
میل نمی کنند باعجاز موسوی
گوساله می پرستند این قوم بی حیا
وقتست دل بتفرقه کافران نهی
تیغ دو سر کشیده کنی نیت قضا
بر عادتی که هست ترا بر طریق دین
حق را بحسن سعی ز باطل کنی جدا
تا در ریاض حسن فصاحت بکام دل
باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا
روزی مباد این که برای توقعی
از من بغیر آل علی سر زند ثنا
در عمر خویش غیر ثنای علی و آل
از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳
نیست اهل درد را جز درگهت دارالشفا
بی دوا دردی کزین درگه نمی یابد دوا
بود بی دردی مرا مانع ز ذوق وصل او
بنده دردم که شد سوی تو دردم رهنما
نیست جز ما دردمندی کز تو درمانی نیافت
غالبا واقف نه از دردمندیهای ما
درد ما را می دهد درمان لب لعلت مگر
کرده در حکمت ارسطوی زمان را اقتدا
آنکه گر در آفرینش دخل سازد حکمتش
می شوند از لقوه و فالج بری ارض و سما
آنکه خود را گر کند در دأب حکمت امتحان
وانکه در علم طبابت گر شود طبع آزما
می تواند کرد زائل ضعف از ترکیب کاه
می تواند برد صفرا را ز طبع کهربا
حاوی قانون فن مستخرج تقویم طب
بو علی رای و ارسطو سیرت و لقمان لقا
ای ضمیر انورت آیینه از فیض حق
ذات پاکت مودع آثار قدرت را بنا
در طریق علم می گفتی ترا لقمان اگر
چاره می کرد لقمان نیز بر فوت فنا
بر نمی آید ز عیسی کار فیض حکمتت
کار عیسی چیست پیش حکمتت غیر از دعا
ضبط صحت آنچنان کردی که در عالم نماند
خسته جز چشم بیمار بتان دلربا
گر نمی شد ظالم و می داشت اندک مردمی
می گرفت از سرمه دان فیضت آنهم توتیا
شمه در اعتدال درد ارکان فی المثل
گر ضمیر حکمت آیین ترا باشد رضا
حدت خشکی شود از خاک و آتش برطرف
گردد افراد رطوبت زائل از آب و هوا
در سلوک ار از تو گیرد خضر دستورالعمل
کی کشد منت ز آب زندگی بهر بقا
خاک دانایان یونان را فلک تخمیر داد
یافت زان گل بنیه ترکیب معمورت بنا
هست از ایجاد عالم طاعت ایزد مراد
طاعت ایزد بشرط صحت نفس قوا
صحبت نفس قوا وابسته تدبیر تست
کیست غمخوار خلایق جز تو از بهر خدا
پادشا را دخل در کار نظام عالم است
حکمتت را دخل در ذات شریف پادشا
زان سبب فرض است بر عالم دعای دولتت
دولتت باقی که عالم را تو می داری بپا
چون حکیم رأی تو دارد تصرف در علوم
لفظ و معنی از تو خواهد یافت اصلاح خطا
جای آن دارد رود سستی ز ترکیب کلام
حرف علت را نماند در دل تصریف جا
هست رکن العز و الاقبال والدین نام تو
بهتر از تو سلطنت رکنی ندارد مجملا
هیچ سری نیست پنهان از صفای باطنت
می کنی هر درد را تشخیص قبل از ابتدا
فارغند از کلبه عطار بیماران تو
می رسد بیمار را از نسخه ات بوی شفا
سرو را ناگه ز تأثیر هوای مختلف
روزگارم کرد در دام بلایی مبتلا
زد بجان عشق آتشم زانسان که شد در عنصرم
حظ سودایی فزون و انشراق ماعدا
از بخار خون دل سودا بمغز ما رساند
بوی سرسام صداع و صدع مالخولیا
بسته شد در هر رگم از خون فاسد صد گره
زد بصحرای تنم صد خیمه سلطان بلا
نه بتشخیص مرض در نبض کس دستم گرفت
نه کس از قاروره ام شد مطلع بر ماجرا
گه به پرهیزم گروهی در بدن افزود ضعف
گه به تعیین غذایم داد بعضی امتلا
من نمی دانم مرا امکان بهبودی نماند
یا طبابت نیست جز نامی چو علم کیمیا
ضعف قوت یافت قوت ضعف در ترکیب من
دوری روح از بدن نزدیک شد دور از شما
بخت بعد از نا امیدیها نویدم از تو داد
از مرض خوفی که بود اکنون بصحت شد رجا
شربتی می خواهم از دارالشفای حکمتت
ظاهرا در من دلیل صحتست این اشتها
می کنم پرهیز اگر فرمایی از آب حیات
می خورم از زهر قاتل گر کنی تعیین غدا
تا توان بهر خدا مگذار تا سازد مرض
بی اجل اعضای ترکیب مرا از هم جدا
سعی در تنظیم ترکیب فضولی کم مکن
در علاج درد او سعی از تو بهبود از خدا
تا مزاج دهر را هست انحرافی از فساد
تا بنای درد دارد رخنه ز آسیب دوا
باد ممکن فیض را صحت بفیض حکمتت
باد حاصل خلق را از حکمتت هر مدعا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
هر که را از لوح دل نقش تعلق زایل است
متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است
طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک
در طریق دوست آثار تعلق حایل است
احتمالی نیست حرمان را درین ره مطلقا
طالب محروم گویا در تردد کاهل است
روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب
ور نه این علوی باصل خود جبلی مایل است
جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب
ور نه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است
ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را
ای مرید وصل فانی شو که فانی واصل است
هیچ فردی را مدان بیهوده در سلک وجود
کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است
بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند
نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است
هست محض فیض موجودات را عین وجود
غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است
از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی
اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است
چون بسر حد حقیقت نیست راهی عقل را
زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است
گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال
ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است
از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود
هر کرا دیدم ز جام بیخودی لایعقل است
زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد
اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است
آن که تا حد الوهیت ز سلک بندگی
ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است
جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات
خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است
تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود
جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است
در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب
اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است
هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش
روضه جز آن که این خیرالعمل را عامل است
در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم
مخبر این نکته فرمان الهی نازل است
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است
می شود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد
در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است
اول و آخر محقق شد که بی مهر علی
علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است
با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست
در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است
مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض
احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است
هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین
چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است
شکرلله ز ابتدای عمر تا غایت مرا
روضه خاک در شاه ولایت منزل است
ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات
غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است
یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات
تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
مدار هفته دوران که نفع او ضررست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست
منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست
گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست
مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست
بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست
رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست
چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست
در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست
ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست
غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست
درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست
نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست
بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست
بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست
ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست
کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست
گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست
ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست
کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست
مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست
کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست
مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست
فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست
ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست
ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست
کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست
نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست
گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست
مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست
ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست
بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست
امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست
ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست
بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست
بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست
ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست
گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست
ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست
طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست
همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست
رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست
ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست
بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست
شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست
نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست
علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست
چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست
بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست
نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست
سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست
ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست
بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست
ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست
اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست
فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست
هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست
کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست
گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست
هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست
شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست
گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست
میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست
درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست
فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست
امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست
همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست
خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست
مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
مردم این ملک را حق نعمتی از غیب داد
شکر این نعمت بباید کرد تا گردد زیاد
شکر لله کز فروغ آفتاب اوج دین
چون سواد دیده کسب روشنی کرد این سواد
پیش ارباب نظر زیبد اگر زین روشنی
نام باشد بقعه بغداد را عین البلاد
شرع را تجدید رونق داد رأفت پیشه
باز بر رخسار ملک ایزد در رحمت گشاد
سر برون آورد صدری از گریبان قضا
باز بر دست امل افتاد دامان مراد
مدرکی آمد که ادراکش بفیض انکشاف
راه استدلال را سدیست در حسن سواد
امهات سفلی و آبای علوی را جواد
در مرور مدت تزویج فرزندی نزاد
پیش در کش علم بر قسم بدیهی منحصر
بر دلش نه فکر هر مضمون که باشد مستفاد
فتح تزویج ار دهد نهیش بحکم افتراق
رغبت الفت نمی ماند صور را با سواد
در میان آب و آتش عقد بندد امر او
از میان این و آن خیزد حجاب خاک و باد
مرجع ارباب حاجت نغمه ابر تقی
آنکه نامش می رساند نام لقمان را بیاد
مرحبا ای نسخه ات مجموعه فضل و هنر
مرحبا ای خامه ات سرو ریاض عدل داد
صبح آخر محضرت بهر طلوع مهر جود
پایه اول ز معراج کمالت اجتهاد
کشته تیغ زبان اوست هر دم کافری
آفرین ای قاضی غاضی همین باشد جهاد
هست رای بر هدایت بر تو رسم اقتدا
هست نوعی از عبارت بر تو حسن اعتقاد
در صلاح کار عالم عزم رای روشنست
آنچنان خواهم که قطعا کون را نبود فساد
شکر لله فیض تشریف نشاط افزای او
دشمنان را کرد محزون دوستان را کرد شاد
قطع ره تا کرده طوف کعبه وصل ترا
چون بیفزاید به بخت خود فضولی اعتماد
تا بنای دهر را باشد اساس اعتبار
بر سر اهل حقیقت سایه ات ممدود باد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
باز گلزار صفای رخ جانان دارد
هر طرف زینتی از سنبل و ریحان دارد
دارد آن لطف کنون باغ که از دیدن آن
این که دل را نرسد ذوق چه امکان دارد
بشنو زمزمه مرغ خوش الحان و مگو
که چرا شاهد گل چاک گریبان دارد
چه کند گر نکند چاک گریبان از شوق
گوش بر زمزمه مرغ خوش الحان دارد
جلوه شاهد گل بین بلب جوی و مگوی
که چرا آب روان این همه افغان دارد
نیست از سنگ چسان این همه افغان نکند
شاهدی در نظرش این همه جولان دارد
با خط موج مگو جدول آبست که هست
لوح تعلیم و چمن طرز دبستان دارد
کرده از هر طرفی میل بدان لوح لطیف
سبزه کیفیت طفلان سبق خان دارد
فصل سیرست قدم نه به بیابان امروز
که بیابان صفت روضه رضوان دارد
از ریاحین روش آموز که از حجره خاک
هر چه سر کرد برون رو به بیابان دارد
کرده از هیبت منقار مهیا انبر
بلبل خسته تردد چو طبیبان دارد
خار را دیده و دانسته که شاخ گل را
در بدن نیز برون آمده پیکان دارد
محشرست این نه بهارست که نرگس از خاک
خاسته دیده حیران تن عریان دارد
حجره تبرست درین فصل چمن باغ جنان
عارف زنده دل آن مرده که ایمان دارد
گل برون آمده از حجره تنگ غنچه
میل نظاره اطراف گلستان دارد
رخت از حجره درین فصل بگلزار کشد
هر که در لطف مزاج گل خندان دارد
گذری کن بچمن بهر فرح فصل بهار
از خزان ای که دلت شدت اخزن دارد
پی هر غم فرحی را نگران باش و مگو
که ندارد فلک این نیز اگر آن دارد
جدول آب که از موج نمودست حباب
همچو تاریست که درهای درخشان دارد
دهر حکاک شده آلت حکاکی اوست
سبزه کز قطره شبنم در دندان دارد
همه جا این شده شایع که بتحریک هوا
آب در دور شه گل مهر طغیان دارد
جهت دفع همین فتنه ستاده صف صف
بید کز برک بکف خنجر بران دارد
می نهد بر طبق لاله برون می آرد
کوه هر لعل پسندیده که در کان دارد
دم عرضست چرا عرض تجمل نکند
فیض را وقت ظهورست چه پنهان دارد
می کند گلبن سر سبز نثار سبزه
غنچه هر دانه که از قطره باران دارد
سبزه طفل است که چون دانه مشفق گلبن
بهر پروردن او شیر به پستان دارد
داده سبزه نسق باغ مگر کین تعلیم
در نظام از قلم آصف دوران دارد
آصفی کز قلم اوست چو از سبزه چمن
هر چه از نظم و نسق ملک سلیمان دارد
چمن آرای ممالک شده وین پرتو
همچو گل از اثر پاکی دامان دارد
می دهد روز و غبار از در او می گیرد
آسمان را عمل اینست که میزان دارد
هر که طرز رقمش با روش کلکش دید
گفت کین باغ چه خوش سرو خرامان دارد
آن سخی طبع که در عالم عالم داری
رأفت او روش ابر درافشان دارد
از بدو نیک نوال نعمش نیست دریغ
فیض او از همه رو بر همه احسان دارد
نه همین در عوض نیکی ارباب صلاح
شفقت او اثر رحمت رحمان دارد
در جزای عمل بد عملان نیز مدام
اثر رحمت او رتبه غفران دارد
نیست محروم کسی از کف جودش گویا
کلک قفلیست که او بر در حرمان دارد
بخت و اقبال کمر بسته بفرمان بریش
متصل منتظر آن که چه فرمان دارد
خط او ابر بهاریست که هر جا گذرد
نیست اندک اثرش فیض فراوان دارد
کلک او طرفه نهالیست که در هر جنبش
نیست کم منفعت بی حد و پایان دارد
نوبهار گل انواع هنر جعفر بیک
که کمال شرف و رتبه عرفان دارد
مرده را می رسید از نقش خطش فیض حیات
ظلمت نقش خطش چشمه حیوان دارد
هیچ شک نیست که از فیض خط دلکش اوست
هر که امروز ز ابنای زمان جان دارد
سرفرازا توی آن قطب که در رخصت قدر
کمترین بنده تو رتبه کیوان دارد
دور ما چون نکند یار به ادوار سلف
چو تو انسان فلک قدر و ملک شان دارد
ملک ما چون نزند طعنه بملک دگران
ملکی همچو تو در صورت انسان دارد
ای فلک قدر ملک خوی صلاح اندیشه
که ز تدبیر تو درد همه درمان دارد
همه از واصل شادند چه واقع شده است
که فضولی الم محنت هجران دارد
همه از فیض تو جمعیت خاطر دارند
او چرا حال بد و روز پریشان دارد
همه جا گشته بمعماری عدلت معمور
او چرا حال خراب و دل ویران دارد
گر چه دور از تو همه شب بهزاران دیده
آسمان گریه به آن خسته حیران دارد
لیک شادست بدان حال که در سایه تست
نامه نسبتش از ملک تو عنوان دارد
درد هر چند که بسیار شود بر دل او
او بالطاف تو امید دو چندان دارد
چشم دارم که بکام تو شود هر دوری
که بتدریج زمان گنبد دوران دارد
اعتماد تو فزون گردد و ننماید روی
هر چه از دور باقبال تو نقصان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ انیس القلب در جواب قصیدهٔ بحر الابرار خاقانی
دلم درجیست اسرار سخن درهای غلطانش
فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش
تعالی الله چه درهای لطیف آبدارست این
که زیب گوش و گردن می کند ابکار عرفانش
رهی دارد زبان گویا سوی این درج و آن دریا
که بی امساک می بینیم هر ساعت در افشانش
زبانست آنکه انسانیش می خوانند اهل دل
که حیوان تا نمی گوید نمی گویند انسانش
کسی قدر زبان خویش میدانم نمی داند
همانا قیمتی چندان ندارد لعل در کانش
سخن را رتبه تا حدیست کز تعظیم می خواند
معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش
الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی
خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش
مشو قانع بصوت و حرف کسب فیض معنی کن
که داود از نبوت میکند دعوی نه ز الحانش
ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی
که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش
مگو تن ذره خاکیست پا در کنه کارش نه
که سر گردانی صد خضر بینی در بیابانش
مگو جان نفحه بادیست فکر عین ذاتش کن
که بینی صورت و چشم اولوالابصار حیرانش
بعرفان کوش تا داری حواس و عقل در فرمان
چه کار آید ز استادی که بر چینند دکانش
بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی
که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش
ز زهد ار زرق خواهد خواست نفرت به ز تقلیدش
ز علم ار عجب خیزد بهتر از حفظ است نسیانش
نه از بهر خدا تعمیر مسجد میکند زاهد
برای خود فروشیهاست این تزیین دکانش
مگو تسبیح گردانست انگشت ریا پیشه
پی دنیا خریدن می شمارد نقد ایمانش
اگر پیوسته پر باشد ز می پیمانه رندی
ز شیخی به که با معبود خود سست است پیمانش
کسی گر از جهالت لاف دانش زد مکن باور
که دارد ره باصل حکمت و اسرار پنهانش
نه ز انسانست پنهان سر کار از دیده دانش
که اهل عقل و حکمت پرده بر دارد ز کتمانش
نه پنداری که بر صاحب دلان هند روشن شد
نه پنداری که دانستند دانایان یونانش
همه آنرا مدان حکمت که فهمیدست افلاطون
همه آنرا مخوان دانش که دانستست لقمانش
عصای موسوی بشکافت دریا را چه داند کس
که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش
ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت
محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش
ز محض جاهلی رمال را انیست در خاطر
که حکمی میکند هر جا نشست انگیس و لحیانش
منجم از کمال ناقصی این مدعا دارد
که در هر سیر تأثیریست با برجیس و کیوانش
ز زشت و خوب هر حکمی که رفت از مبداء خلقت
نمی افتد خلل از انقلاب چرخ گردانش
حریص از ابلهی دارد گمان آنکه می گردد
فقیر از کاهلیها منعم از سعی فراوانش
طبیب از بی وقوفی می کند دعوی اگر دردی
ز ناپرهیزی است و صحت از تعیین درمانش
فراغی نیست اهل حرص را زیرا اگر شخصی
شه ایران شود البته باید ملک ترانش
دلی گز آتش حرص است سوزان هست محمومی
دمادم اضطراب از بهر زر اوقات هجرانش
چو کس را نیست بر تکمیل اسباب جهان قدرت
ره حرص است آن راهی که پیدا نیست پایانش
کسی گز مال مردم این گمان دارد که تا باشد
دمادم قلیه و بریان شود آرایش خوانش
کجا آرد ترحم بر جگرهای دو صد پاره
کجا سوزد دلی بی رحم بر دلهای بریانش
خلایق را فراغی نیست در دور شه ظالم
بلای گوسفندست این که باشد گرگ چوبانش
مزن اره پی ترتیب تخت ای حاکم ظالم
به نخلی کز پی نفع تو پروردست دهقانش
گل اندامی که از لب مرهم ریش دلت بخشد
مروت نیست آزردن لب از آسیب دندانش
چه می سازی چنان تختی که خواهد رفت چون گشتی
بآن آبی که می ریزد فقیر از نوک مژگانش
تو در اموال دهقان چون شریکان بهره ای داری
بشرط آنکه از هر آفتی باشی نگهبانش
ترا باید کشیدن وقت فوت مال او تاوان
تو چون آفت شدی بر مال او بر کیست تاوانش
گل قرب سلاطین راست خار از چوب دربانان
نمی ارزد امید گنج بیم زهر ثعبانش
چو دارد قرب و سلطان بیم صد آفت گدا آن به
که سازد تخته تعلیم ترک از چوب دربانش
گدا را بوسه باید زد بچوب حاجبان زانرو
که دایم می کند دور از بلای قرب سلطانش
ره دیوان سلطان هر که بشناسد مخوان مردم
که مردم را نه رسم است این که باشد رفق دیوانش
تو کز حال سلاطین نیستی آگه نه پنداری
که سلطان مکرم و مرسوم اعیانست احسانش
باحسان ضروری کی توان گفتن کرم گویا
که سلطان مجرم و تحصیل دارانند اعیانش
کریم بی ریا آن اهل دل را می توان گفتن
که فرق از دوست تان دشمن نباشد پیش احسانش
اگر تیری به دشمن می زند مردی کرم پیشه
برای مرهم زخم از زر و سیم است پیکانش
فقیری گر باستعداد دانش این قدر داند
که تا دارد حیات از لطف ایزد می رسد نانش
چرا باید نهادن سر بتعظیم کی و کسری
چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش
به حکمت خالی از غیر خدا کن خانه دلرا
امین کعبه ات کردند به بتخانه مگردانش
مجو از غافلی ارشاد از هر غافلی چون خود
چه آگاهیست بت را زانکه آرد سجده رهبانش
مزن ای دوست دست صدق جز بر دامن شخصی
که باشد دور دست هر تعلق از گریبانش
چو سوزن در گذر از هر چه پیش آید که عیسی را
جو عزم آسمان شد سوزنی بگرفت دامانش
ز عالم رغبت ار برداشت عارف جای آن دارد
سمند همتش تند و بسی تنگ است میدانش
چه سان ماند مقید در چنین پستی سبک سیری
که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش
اساس بنیه دهرست غفلت ورنه کی سازد
بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش
سر ایوان به کیوان می کشد کسری نمی داند
که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش
مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است
اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش
ز کثرت رو بعزلت نه که گر ماند کسی بیکس
ملایک در مهالک می شوند انصار و اعوانش
نرست از فتنه دور زمان هر کس نشد فانی
فنا ملکیست از هر آفتی آسوده سکانش
کسی کز بهر دنیایی ندارد غم چه غم دارد
ز هول محشر و نصب صراط و وضع میزانش
اگر مالی که داری صرف کردی کامل عصری
بدان مالی که اسباب کمال تست نقصانش
ز خود بگذر که یابی وصل جانان کم مباش از مه
که ناچیزیست وجه وصل با خورشید تابانش
بفقر آموز و خندان زی که شمع از شعله آتش
چو دارد زندگی آتش بهست از آب حیوانش
فنا چون هست در عسرت بمیری به که در نعمت
که چون معسر ز عسرت رست نوعی نعمت است آنش
به دردی هر که معتادست از درمان نمی پرسد
ز رضوان بیشتر حظیست مالک را به نیرانش
بهشت هر کسی ذوقیست زیرا جنت طفلان
کنار مادرست و جوی شهد و شیر پستانش
کسی را میرسد لاف از کمال عشق در عالم
که تا جانش بود نذر غم جانان بود جانش
بجانان نیست عاشق عاشق جان خودست آنکس
که بهر راحت جانست شوق وصل جانانش
ز بهر آنکه هر کس فرق سازد نیک را از بد
نصیحت نامه آمد ز ایزد نام فرقانش
ولی تا خلق داند رتبه درد از دوا برتر
دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش
کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد
خدا جوی ار بود کس بهتر از شادیست احزانش
چو نعمت بیش یابی با کم از خود کم تکبر کن
که در اندک زمان با خویش خواهی دید یکسانش
ببار از دیده آبی تا شود کام دلت حاصل
که خاک آرد گل تر چون رساند فیض بارانش
بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس
که تابستان نباشد غصه برگ زمستانش
به ابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن
که بر نیکوئی یوسف حسد بردند اخوانش
ز مکر ایمن مشو بر قوت بازو مکن تکیه
که صید صد چو رستم میکند زالی بدستانش
مبادا با وجود عقل باشی غافل از حیلت
که آدم گر چه کامل بود از ره برد شیطانش
ملون ذره خاکیست هر دانه که میخواند
مقوم بر سر تاج شهان لعل بدخشانش
شهانرا ذره ذره خاک بر سر میکند دوران
فریبی میدهد چون طفل با اشکال و الوانش
چو دیدی چرخ را کج رو به نفع او مشو مایل
چو باشد میزبان قاتل نباید گشت مهمانش
بسر گر نشئه داری مکن ضایع بهر ذوقی
به کف گر جوهری داری مده از دست ارزانش
منه هر لاله رخساری که می بینی بدل داغش
مشو هر عنبرین خطی که می بینی پریشانش
بهر خاک سیه تخم وفا داری مکن ضایع
به تبدیل دو روزه گه مخوان گل گاه ریحانش
بسا بیدل که زد هم چون تو لاف از عشق محبوبی
پس از تعبیر صورت زان هوس دیدم پشیمانش
چو دارد زهر هجری در عقب هر شربت وصلی
نمی ارزد وصال هر که می خواهی بهجرانش
فقیه از ما سوی الله راه می خواهد سوی ایزد
زهی ناقص که رهبر میشوند امثال و اقرانش
خدا را اهل حق از حشمت فرعون میداند
نه چون فرعون باید معجز موسی عمرانش
اگر طالب به هستی خدا برهان طلب دارد
درین دعوی به هستی خدا هستیست برهانش
چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی
میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش
ز دانایی چو دم زد رزق را از محض دانایی
ز سعی خویش میداند زهی انسان و کفرانش
نمیدانم چرا دارد تکبر نفس نمرودی
چو شر پشه را دفع کردن نیست امکانش
قیاس عجز غیر خالق از حکم سلیمان کن
که آخر برد خاکش آنچه اول برد فرمانش
گر انسانست کس او را ز یزدانست ترس و بس
وگر دیوست باید داشت صد بیم از سلیمانش
صلاحی در فساد کفر دارد صاحب حکمت
وگر نه هر چه باطل شد برو سهلست بطلانش
و اگر چه هست گل مقصود دهقان بهر حفظ آن
ز گل به می نماید خار دیوار گلستانش
به ظالم دفع ظالم میکند دوران که گر چوبی
درشت افتاد می سازد درشتیهای سوهانش
بسا ایمان که آن از کفر می خیزد بیوسف بین
که در عزم کنه بت گشت سد راه عصیانش
تو ای غافل که فرمان خدا مطلق نمی گیری
گرفتم نیستی شایسته فردوس رضوانش
مشو چندان سیه رو هم که چون دوزخ شود جایت
کند از تیره گیهایت تنفر قیر و قطرانش
ز کافر می ستانی مال و می گویی حلالست این
چه می گویی که حالا می ستانی از مسلمانش
جهان شوریده دریاییست کز امواج آن موجی
بدور نوح پیدا شد لقب کردند طوفانش
ز بیم غرقه هر سرگشته ای بر روی این دریا
شنایی می کند چندانکه پر بادست انبانش
چو واصل گشت طالب ز انقلاب دهر کی ترسد
چو بط از غرقه هست ایمن چه باک از موج عمانش
مشو نومید در ایزدشناسی گر نه ای کاذب
امیدی کان به عفو اوست ممکن نیست حرمانش
چو مقبل قابل فیض حق افتد هست امیدی
که مدبر نیز گردد مظهر آثار غفرانش
خدا گر در خور اعمال خواهد دید در مردم
نخواهد دید چشم کس جمال حور و غلمانش
و گر هر کس که سهوی کرد محرومست از جنت
نخواهد برد از جنت تمتع غیر رضوانش
رسان فیضی که یابی قدر زنبور عسل را بین
چو دارد نفع برتر شد ز زنبور دگر شانش
به کسوتهای رنگین چند آرایش دهی تن را
چو مرگ آورد عریان باز خواهد برد عریانش
مراد از هر دو کونت حاصل آید بر ورع داری
ورع نخلیست کام هر دو کون اوراق و اغصانش
تویی بس عاجز و کار دو عالم بایدت کردن
عجب کاری ترا افتاده آسان نیست سامانش
مگر خواهی مدد از فیض روح پاک پیغمبر
که سامان مهم هر دو عالم هست آسانش
نبی هاشمی ابطحی امی مکی
که مفتاح در گنجینه دین کرده دیانش
قد او شمع انور صد چو ابراهیم پروانه
رخ او عید اکبر صد چو اسماعیل قربانش
امین خاتم ملک سلیمان خواجه سلمان
که می زیبد سلیمان خادم درگاه سلمانش
نه موسی هست چون او نه چو بطحی وادی ایمن
نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش
بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش
ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش
نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود
اساس از کاملان هند و شروان و خراسانش
سه رکن از خانه بود از خسرو و خاقانی و جامی
من از بغداد کردم سعی در تکمیل ارکانش
فضولی را بسعی خود نشد توفیق این جرأت
مدد کردند وقت کار هم ارواح ایشانش
الهی رحم بر بیهوده کاری کن که در عالم
نه در کسب معارف عمر ضایع شد به هذیانش
غلط گفتم نه هذیانست شعرم قیمتی دارد
چو در بحریست منزل همچو مروارید و مرجانش
بجرم شعر روز نصب میزان کی خطر دارم
نخواهد شد گران چیزی که بر بادست اوزانش
ز هر علمی دلم را بهره ده یارب چو میدانی
دل من پیر تعلیم است و من طفل سبق خوانش
ز کان طبع پولادی برون آورد خاقانی
سوی دریای هند ارسال کرد از سوی شروانش
به استادی ازان پولاد خسرو ساخت میر آتی
روان سوی خراسان کرد از دلهی و ملتانش
جلایی داد آنرا جامی آنکه جانب بغداد
فرستاد از برای خادمان شاه مردانش
مرا از کور طبعی نسبتی با آن نبود اما
بگستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش
بر آن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من
که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش
انیس القلب کردم نام این محبوب و میخواهم
که هر ساعت دهم در بزم اهل فهم جولانش
میسر کن که شمع محفل اهل نظر گردد
ندارم بیش ازین در پرده تضییع پنهانش
بدست پاکبازان امانت پیشه بسپارم
فرستم سوی دارالعدل روم از ملک ایرانش
بامیدی که در عالم ستانی و جهان گیری
رسد تأثیر فتح از دولت سلطان سلیمانش
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
بر آنم که از دلبران بر کنم دل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
مرحبا ای قلم شمع شبستان خیال
نامی نامیه پیغمبر معراج خیال
دستگیر فقرای ادب آموز ملوک
مرجع اهل دل و ملجاء ارباب کمال
حسن معشوقه صورت ز تو عنبر گیوست
چهره شاهد زیبا ز تو مشکین خط و خال
قد بر افراخته ساخته زیور حسن
طره بر تافته یافته زیب جمال
ای ز ریحان تو گلزار صحایف مملو
وی ز یاقوت تو دامان نسخ مالامال
ضاعف الله لک القدر لنا فی الایام
فتح الله بک الباب لنا فی الامال
یار هرکس که شدی مژده دولت دادی
ای صریر نی تو رونق بزم اقبال
چه سبک روح کسی کز پی انجام امور
می دوی پای ز سر کرده بسرعت مه و سال
لازم طبع تو فیضیست ولی فیض عمیم
روش کار تو سحریست ولی سحر حلال
بس بود شاهد اقبال تو این حسن قبول
که شدی محرم سرو چمن جاه و جلال
یوسف مصر وفا خضر ره اهل صفا
آصف پاک گهر سرور پاکیزه خصال
وقت آنست که در مجلس آن عالی قدر
کنی از راه کرم یاد من شیفته حال
راز پنهان من نامه سیه بر ورقی
بنویسی و برو عرض کنی بی اهمال
دیده بودی که چه سان سلوکم زین پیش
چه روش داشت فلک با من و چون بود احوال
زلف محبوب بکف داشتم و جام طرب
نشئه جام طرب داشتم و ذوق وصال
بنگر بر من و بر صورت حالم حالا
که رسیدست بر آیینه من گرد زوال
از که پرسم ره این بادیه که گردانم
بکه گویم غم دل مانده ام از حیرت لال
نیست امیدگهم بهر مرادی جز خوان
نیست هم مشورتم از پی فتحی جز فال
هست زین واقعه آزار معبر کارم
هست زین واسطه شیوه جفای رمال
من ندانم بچنین درد و بلا استحقاق
من ندارم بچنین محنت و غم استهمال
همه خلق برینند که جز آصف عهد
هیچ کس نیست که طی گردد ازو این اشکال
بسته ام دل چو فضولی بنهانی قلمش
چشم دارم که شود بار دران طرفه خیال
آه اگر بخت کند سستی آن طایر قدس
گردد از حال خسته بمن فارغ بال
دارم امید که آن ده هر سایل
سوی غیری ندهد راه بمن بهر سؤال
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
سرم فدای تو ای خامه خجسته خصال
غزال مشک فشان طایر معنبر بال
کلید گنج سعادت ستون خانه علم
عصای موسی فکرت زبان طوطی حال
سرای دولت و اقبال را فروزان شمع
ریاض معرفت و فضل را خجسته خصال
تویی مقدمه اسباب آفرینش کون
تویی مقدمه صنع ایزد متعال
تویی محرر احکام کارخانه عقل
تویی مصور اشکال کارگاه خیال
تراست رابطه با تصرف ادراک
تراست ضابطه در تصور اشکال
کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت
ریاض ملک ز ریحان تست مالامال
اسیر سخن متصل تو می آری
ز حبس خانه خاطر به جلوه گاه خیال
ولیک تا نگریزد مدام می داری
ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال
عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست
بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال
تو داده ای پی زیور بسان گردن او
ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال
صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم
ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال
عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط
رخ مخدره معنی از تو مشگین خال
بلطف طبع منسوب حفظ هر قانون
بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال
تویی که میبری از لوح دل غبار الم
تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال
بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد
من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال
درین بساط بهم گشته ایم چندین دور
درین دیار بهم بوده ایم چندین سال
تو بوده ای همه دم دستگیر من در هجر
تو کرده ای همه جا محرمم به بزم وصال
اراک لست کما کنت مشفق بحقی
و دادک المتعارف به ای ذنب و ال
چنین هم از من بیدل مباش بی پروا
چنین هم از من بی کس مگرد فارغ بال
مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب
مورز نفرت هم شهریان بدین منوال
شنیده ام که ز بابل سر سفر داری
بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال
چو هم دیار منی حال من تو می دانی
نیازمندی خود با تو می کنم ارسال
خدای را چو بدان بقعه شریف رسی
شوی مقرب ارباب دولت و اقبال
دران محال که خوان سخی کسی بمیان
گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال
سیاه بختی من شرح ده مشو غافل
شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال
بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری
که در فلک ملک او را ندیده است مثال
به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع
بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال
ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست
فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال
کمال بندگی درگهش بعید ز نقص
ستاره شرف خدمتش بری زوال
قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل
قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال
زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا
نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال
وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب
وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال
سمی احمد مختار مصطفی چلبی
گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال
بدست یاری کلک تو بر همه عالم
کشیده مایده وسعت نوا و نوال
در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست
که هست در تو کمال و در آفتاب زوال
تویی بتاج سخن گوهری به استعداد
تویی بملک هنر والی به استقلال
سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند
زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال
برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد
دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال
ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک
بهر نزول صعودیست نیست امر محال
ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق
ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال
فکند نام تو در خلق شبهه اما
خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال
صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش
که بسته است بهر احتیاج راه سوال
شها فضولی زارم درین دیار ترا
همیشه داعی حسن عواقب آمال
ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار
دعای تو علمم بالغدو و الآصال
امید هست که تأثیر این دعا و ثنا
ترا نصیب شود از دم محمد و آل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم
هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
پیش از وجود با غم لعل تو عمرها
همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل
دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
هرگز نگشته است کم از ما بلای تو
یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما
هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز
افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما
یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل
پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بتی که شیوه خوبی به از تو داند نیست
پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ازان درین چمنم میل گلعذاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است
نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است
حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود
مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است
پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب
کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است
گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست
هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است
ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا
کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است
سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست
هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است
آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون
کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هست با خلعت گلگون قدت ای حور سرشت
الفی کش قلم صنع به شنگرف نوشت
جامه گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر
آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت
خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است
که نهانست درو نزهت گلهای بهشت
گلبن از گل بدن آراست تو با جامه ی آل
ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت
جامه ی آل تو می خواست بدوزد که فلک
رشته جان من آغشت بخونابه و رشت
هر کجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل
گشت برگ گلی از خون سرشکم هر خشت
همه دم میل فضولی به قبا گلگونیست
چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
نه همین قد من از بار غم دور خم است
خمی قامت گردون هم ازین بار غم است
ز سرور دل ما بی المان را چه خبر
پرده دار حرم ذوق نهانی الم است
پای در راه بلا نه که تقرب یابی
حاصل رنج سفر لذت طوف حرم است
عمر چون می گذرد بی اثر ذوق مباش
فرصت لذت ادراک بلا مغتنم است
سیر صحرای جنون کن که ز غم باز رهی
غم ایام دران بادیه بسیار کم است
بدل از خار جفا می شکفد غنچه مهر
چمن آرای محبت گل جور و ستم است
پر ز دردست و الم دائره ملک وجود
منزل راحت و آرام فضولی عدم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بهترین سیرها سیر بیابان فناست
حالیا جمعیتی کانجاست در عالم کجاست
گشت ویران ملک این عالم درو مردم نماند
منزل پر مردم معمور حالا آن سراست
بر نگردد هر که زین عالم بآن عالم رود
در خوشی و ناخوشی این معنی استدلال ماست
در نکویی و بدی کار دو عالم ظاهر است
هر که آن عالم بدست آورد این عالم نخواست
چون بیابد ذوق آن عالم درین عالم کسی
هست این دیر فنا آن عشرت آباد بقاست
بی مذاق سیر آن عالم ازین عالم چه سود
نفع ایام عمل موقوف هنگام جزاست
از بد و نیک جهان بگذر فضولی شاد زی
بی نیاز از هر دو عالم بنده خاص خداست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هست ما را زندگی از جوهر شمشیر دوست
روح ما گر هست جوهر جوهر شمشیر اوست
عالمی دارم که مستغنیست از مهر فلک
روز و شب روشن ز مهر گلرخان ماه روست
گر چه ما را کشت تیر او ز بدحالی رهاند
از نکویان در حقیقت هر چه می آید نکوست
قطع شد آب حیات از باغ عمر ما هنوز
میوه مقصود پنهان در نهال آرزوست
بیش و کم تأثیر یک فیضیست در بزم وجود
گر تفاوت در قدح باشد شراب از یک سبوست
گر تجرد هم گزیند نیست بی شر نفس بد
زهر کی زائل شود از مار گر افکند پوست
منزل جانان فضولی کس نمی داند کجاست
هر که می بینم ز سر کردست پا در جست و جوست