عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد
صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
ما لذت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاق تو دیدن ز شنیدن نشناسد
بی پرده شو از ناز و میندیش که ما را
چون آینه چشمی ست که دیدن نشناسد
بینم چه بلا بر سر جیب و کفن آرد
دستی که به جز خامه(جامه) دریدن نشناسد
پیوسته روان از مژه خون جگرستم
رنگی ست رخم را که پریدن نشناسد
شوقم می گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد
با لذت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
خوبان نه آن کنند که کس را زیان رسد
دل برد تا دگر چه از آن دلستان رسد؟
دارد خبر دریغ و من از سادگی هنوز
سنجم همی که دوست مگر ناگهان رسد
مقصود ما ز دیر و حرم جز حبیب نیست
هر جا کنیم سجده بدان آستان رسد
دردی کشان میکده در هم فتاده اند
نازم به خواریی که به من زین میان رسد
گم شد نشان من چو رسیدم به کنج در
مانند آن صدا که به گوش گران رسد
در دام بهر دانه نیفتم مگر قفس
چندان کنی بلند که تا آشیان رسد
راهی که تا منست همانا نه ایمنست
خون می خورم که چون بخورم می چه سان رسد؟
رفتم سوی وی و مژه اندر جگر خلید
زان پیشتر که سینه به نوک سنان رسد
تیر نخست را غلط انداز گفته ام
ای وای گر نه تیر دگر بر نشان رسد
امید غلبه نیست به کیش مغان درآی
می گر به جزیه دست نداد ارمغان رسد
خوارم نه آنچنان که دگر مژده وصال
باور کنم اگر همه از آسمان رسد
صاحبقران ثانی اگر در جهان نماند
گفتار من به ثانی صاحبقران رسد
چون نیست تاب برق تجلی کلیم را
کی در سخن به غالب آتش بیان رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر ذره را فلک به زمین بوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
نادان صنم من روش کار نداند
بر هر که کند رحم سر از بار نداند
بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم
دلهای عزیزان به غم افگار نداند
بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر
اندوه جگر تشنه دیدار نداند
گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح
روز سیه از سایه دیوار نداند
دل را به غم آتشکده راز نسنجد
دم را به تف ناله شرربار نداند
عنوان هواداری احباب نبیند
پایان هوسناکی اغیار نداند
دشوار بود مردن و دشوارتر از مرگ
آنست که من میرم و دشوار نداند
دانم که ندانست و ندانم که غم من
خود کمتر از آنست که بسیار نداند
از ناکسی خویش چه مقدار عزیزم
در عربده خوارم کند و خوار نداند
گردم سر آوازه آزادگی خویش
صد ره نهدم بند و گرفتار نداند
فصلی ز دل آشوبی درمان بسرایید
تا چند به خود پیچم و غمخوار نداند
پیمانه بر آن رند حرام ست که غالب
در بیخودی اندازه گفتار نداند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پروا اگر از عربده دوش نکردند
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
شوقم ز پند بر در فریاد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
چون ببینند بترسند و به یزدان گروند
رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند
عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود
مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
اندر آن روز که پرسش رود از هر چه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
از درختان خزان دیده نباشم کاینها
ناز بر تازگی برگ و نوا نیز کنند
گر بود کوتهی از عمر، تو دانی و اجل
گفته ای کار به هنگام روا نیز کنند
نشوی رنجه ز رندان به صبوحی کاین قوم
نفس باد سحر غالیه سا نیز کنند
گفته باشی که ز ما خواهش دیدار خطاست
این خطایی ست که در روز جزا نیز کنند
حلق غالب نگر و دشنه سعدی که سرو
«خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود
که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود
چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم
نیست ممکن که روانی ز عبارت نرود
از حیا گیر نه از جور گر آن مایه ناز
کشته تیغ ستم را به زیارت نرود
وصل دلدار نه خلدست همان به، همدم
که نگویی سخن و عرض بشارت نرود
دل بدان گونه بپالای که در خواهش دید
دیده خون گردد و از دیده بصارت نرود
قصر و مهمانکده حاتم و کسری بگذار
نام از رفتن آثار عمارت نرود
حج درویش طمع پیشه نیرزد به قبول
تا که اندوخته کدیه به غارت نرود
تو به یک قطره خون ترک وضو گیری و ما
سیل خون از مژه رانیم و طهارت نرود
رمز بشناس که هر نکته ادایی دارد
محرم آنست که ره جز به اشارت نرود
زاهد از حور بهشتی به جز این نشناسد
که شود دستزد شوق و بکارت نرود
غالب خسته به کوی تو رهین تپشی ست
که به شاهی ننشیند به وزارت نرود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد
رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد
دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد
آخر منزل نخست خوی تو راه می زند
اول منزل دگر بوی تو زاد می دهد
ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست
نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می دهد
شوخی دلگشا تنت برگ نبات می نهد
سختی بی وفا دلت رزق جماد می دهد
مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می
داده ز یاد می برد بس که زیاد می دهد
دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز
در رهش از فزونسری مالش باد می دهد
آنچه به من نبشته ای نیست ز نامه بر نهان
شوخی نامه در کفش نامه گشاد می دهد
می دهیم به خلد جا رحم کجاست ای خدا
آب و هوای این فضا کوی که یاد می دهد؟
خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل
ور نه بهانه جوی من چیست که داد می دهد؟
توسن کلک غالبا مصرع فیضی ش عنانست
«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می دهد»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر