عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
فردا بخرم هر آنچه در شهربلاست
جز آن نتوان که برسر بنده قضاست
ما را گویند گرد بلا بیش مگرد
گردم که خوشیهای جهان زیر بلاست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
مقصود ز آفرینش ما جان است
وین گوهر پاک را حقیقت کان است
دل هست کتابی که نوشت است خدای
وین روی که می بینی پشت آن است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
غم آتش و دل هیمه غمناکان است
غم آب حیات گوهر پاکان است
در هر نفسی که روی برخاک نهی
گر نار در آید ای نکو دخانش آن است؟
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در ده پسرا می که چمن را تاب است
آن می که گل نشاط را مهتاب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
خاکی بر من کزین سرای اندیشد
بر جای بماند و ز جای اندیشد
اندیشه نیستی چه دامن گیرد
چون بنده ز هستی خدای اندیشد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای شاه چو دولت تو جاوید آید
حاشا که امید گشته نومید آید
از بیم تو پرداخت جهان و چه عجب
شب پره بدر رود چو خورشید آید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
شد عمر برون و آرزو برنامد
شد روز فزون و یک غرض برنامد
دردا که به غربیل خرد عالم را
سرسر کردیم و هیچ بر سر نامد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
این طایفه را چو خویشتن دانستند
خون را می و راز را سخن دانستند
چون تجربه چشم خردم باز گشاد
جمله نه چنان بود که می دانستند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
رندان می معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کشند
علمی که بدرس و بحث معلوم نشد
آبی است که از چاه به غربال کشند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
این هفت اختر که باغ معمور کند
نقشی که کند از قلم نور کند
وین طرفه که نقششان به دل نزدیک ست
هر چند که نقش بندی از دور کند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
مه باتو تا درون پیرانه رود؟
وین پایه جز از من بیمایه رود
دی از سر نیست کرد به حامی خسته؟
خورشید چو شد ذره که در سایه رود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
در شیوه عشق صبر و زر می باید
آب مژه و خون جگر می باید
در نیل زدم مرقع صبر ولیک
یک پیوندش ز عمر در می باید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از علم و عمل چشم و چراغی دارم
وز خاطر خود شکفته باغی دارم
در عهده آن نیم که فردا چه شود
حالی ز همه جهان فراغی دارم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای طایفه را چو خویشتن دانستم
خون را می و ژاژ را سخن دانستم
چون تجربه چشم خردم باز گشاد
جمله نه چنان بود که من دانستم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
از علم زمین و آسمان می گیرم
وز عقل عنان این و آن می گیرم
گوئی چه کشی رنج که یک جان داری
این بین که به یک جان دو جهان می گیرم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
از عمر که بگذشت بلا می بینم
وز چرخ که برکشد جفا می بینم
از هجر در این میان وفا می بینم
باری ز کسان بین که چها می بینم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بسته روزگار پر زرق شدن
یا شیفته بقاء چون برق شدن
چون مردم آشنا ور اندر گرداب
دستی زدن است و عاقبت غرق شدن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای دل ز غمش ناله زاری می کن
با درد به حیله روزگاری می کن
ای جان به لب رسیده این روزی چند
هرگونه که هست دارو آری می کن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
زلفی ز برای عقل سوزی داری
عمری ز برای کینه توزی داری
وانگاه امید نیکروزی داری
رو کز دل خود تمام روزی داری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم مگر آتش جوانی ببرم
وز عشق تو آب زندگانی ببرم
زین گونه که در چشم تو ای مردم چشم
گشتم سبک آن به که گرانی ببرم