عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم
در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را به آب دیدهٔ خونین سرشته‌ایم
گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشته‌ایم
بی‌خار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشته‌ایم
تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران در نوشته‌ایم
ما را مبصران به نزاری ز موی تو
فرقی نمی‌کنند، که باریک رشته‌ایم
بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسه‌ای نبود، گر فرشته‌ایم
دل بسته‌ایم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشته‌ایم
وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشته‌ایم
با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشته‌ایم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیده‌ایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیده‌ایم
بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیده‌ایم
آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیده‌ایم
چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیده‌ایم
فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه به فرسنگ دیده‌ایم
راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیده‌ایم
از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیده‌ایم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر می‌دهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود می‌بودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاه‌تر از پیش این بلا برویم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن
ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد
سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن
من می‌توانم جان خود در پای او کردن ولی
چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او
بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن
بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی!
از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن
گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان
ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»
گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!
هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد
گر نیست ساحر؟ چون دهد از پسته‌ای شکر به من؟
ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس
شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن
ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:
ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن
دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی
نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجده‌گاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بی‌رخش روزی نمی‌بیند دلم
بی‌لبش کامی نمی‌یابد دهن
گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بی‌خیال او نبودم در قبا
بی‌وفای او نباشم در کفن
او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن
در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمی‌بخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بی‌غرض بشنو، سلامی بی‌ریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بی‌بها بستان
ضرورت نامه‌ای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت می‌آید، برو، جرم از خدا بستان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران
ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران
خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلب‌گاران
بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران
خود ، ای محمل‌نشین، امشب ترا چون خواب می‌آید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران
ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران
نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران
اگر یاران مجلس را نصیحت سخت می‌آید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟
چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران
حدیثم را، که می‌سود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران
مجوی، ای اوحدی، بی‌غم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
دلها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید
ما دیده به راه و همه شب روز شماران
بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد
با شاه بگویید که: کشتند سواران
اندیشهٔ باران نکند غرقهٔ دریا
ای دیدهٔ خونریز، میندیش و بباران
این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست
حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران
ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟
دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟
آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید
تا آینه پیشش نزنند آینه داران
گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح
مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟
صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او
وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
کیست آن مه؟ که می‌رود نازان
عاشقان در پیش سراندازان
پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان
حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان
بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان
در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
می‌دواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان
دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان
بوسه‌ای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان
اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
ای صبا، حال من بدو برسان
نه چنان سرسری، نکو برسان
سخن من نه بیش گوی و نه کم
آنچه من گویمت، بگو، برسان
به زبان کسش مده پیغام
خود سخن گوی و روبرو برسان
نامه با خودنگاه دار و چو او
با تو گوید که، نامه کو؟ برسان
گر مجالت نباشد اول روز
فرصتی نیک‌تر بجو، برسان
قصهٔ این غریب سرگشته
پیش آن ماه تندخو برسان
حلقه‌ای باز کن ز طرهٔ او
حلقه بگذاشتیم، بو برسان
سخن چشم همچو جوی مرا
بنگار بهانه جو برسان
اوحدی گر چه در غمش یکتاست
تو سلام هزار تو برسان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان
به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی
هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها
دو چشم مست صید انداز بی‌آهوی این ترکان
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر
نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را
رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند
مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان
چو چوگان گشت در غم پشت و می‌دانم من خسته
که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه
که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی
که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان
مبارکباد دل کردم درین سودا و می‌دانم
که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمی‌گذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بی‌حاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمی‌نشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمی‌یابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سودای کنار او حذر می‌کردم از اول
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
به جرم آنکه این دل میل خوبان می‌کند، وقتی
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
به زاری پیکر عشق از رخ او نور می‌گیرد
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه می‌گویی؟
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدی گر بوسه‌ای بستد شبی پنهان
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
آن کمان ابرو به تیر انداختن
عالمی را صید خواهد ساختن
چون کمان در خود کشید اول مرا
آخرم خواهد چو تیر انداختن
تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن
لشکر حسنش به اول تاختن
او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی
سر که من دارم بخواهم باختن
زان پری چندین جفا نیکو نبود
وانگهی حق وفا نشناختن
هم ز دردی شد چنین لاغر تنم
کی توان بی‌آتشی بگداختن؟
اوحدی، چون دوست می‌سوزاندت
نیست تدبیر تو الا ساختن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زین‌سان که من می‌بینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز می‌آید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بی‌محنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بی‌کمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پی‌سپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که می‌رانی مرا، پایم نمی‌پوید دمی
وانگه که می‌خوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره می‌دهی من خاک در دانم شدن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین
آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن
در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم
خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن
در سینهٔ من می‌نهد مهر تو بنیاد، ای پری
از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن
افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا
چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن
گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه
ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن
بازم زبان اوحدی، هر چند پندی می‌دهد
گر گوش دارم سوی او، گوشی به فریادم مکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود می‌کش و درمان مکن
چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن
اوحدی، ار می‌نهی دل به رخ آن نگار
تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن