عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۵ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاع السلطنهٔ مرحوم فرماید
تعالیالله که شد معمار انصاف جهانبانی
بنای معدلت را باز در ملک جهانبانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد
نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرشو فرش مهتری بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی عدیل او
که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاینک
ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس پیکان ریخت خون از پیکر دشمن
که همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز
گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون کاووس کوسی را نگر کز رافت شامل
سیاوشوشگوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب شد چندی به روم از بیم لهراسب
شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون کورهٔ آتش
شو روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر
روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را
مفوض کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویینتن اندر بند شد از خشم گشتاسب
ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران
بهارجاسبنمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزانپس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان
به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویینتن همالی را
به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان
تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت کیش کفر را تیغ تو از عالم
که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی کز موجهٔ دریای شمشیرت
هزاران کشتی جان روز ناوردست طوفانی
توییکز گوهر الماسگون تیغ تو در هیجا
زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی کز رشحهٔ ابر کف گوهرفشان تو
بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد
کند هر قطرهاش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان
نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین فرقست و بس با دست رادت ابر نیسان را
کهاینرا قطرهباریهست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو
چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند
که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخنسنج سخن پرور
که از قاآن دورانم لقب گردیده قاآنی
منستم آن سخندانیکه دانایان گیهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم
نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گیرد
به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیرهروزت روز روشن شام قیرآگین
به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
بنای معدلت را باز در ملک جهانبانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد
نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرشو فرش مهتری بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی عدیل او
که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاینک
ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس پیکان ریخت خون از پیکر دشمن
که همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز
گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون کاووس کوسی را نگر کز رافت شامل
سیاوشوشگوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب شد چندی به روم از بیم لهراسب
شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون کورهٔ آتش
شو روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر
روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را
مفوض کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویینتن اندر بند شد از خشم گشتاسب
ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران
بهارجاسبنمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزانپس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان
به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویینتن همالی را
به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان
تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت کیش کفر را تیغ تو از عالم
که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی کز موجهٔ دریای شمشیرت
هزاران کشتی جان روز ناوردست طوفانی
توییکز گوهر الماسگون تیغ تو در هیجا
زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی کز رشحهٔ ابر کف گوهرفشان تو
بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد
کند هر قطرهاش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان
نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین فرقست و بس با دست رادت ابر نیسان را
کهاینرا قطرهباریهست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو
چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند
که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخنسنج سخن پرور
که از قاآن دورانم لقب گردیده قاآنی
منستم آن سخندانیکه دانایان گیهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم
نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گیرد
به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیرهروزت روز روشن شام قیرآگین
به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ - در مدح اسدالله الغالب علیبن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم
سروش غیبمگوید بهگوش پنهانی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران
کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون
هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق
کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش
همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی
ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران
کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون
هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق
کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش
همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی
ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طابالله ثراه گوید
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشقپرستی هنرش شیدایی
پیشهاش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پیمایی
چهگویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصهها دارم ازین دل که اگر شرح دهم
همه گویند شگفتا که نمیفرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشکگل از رعنایی
شور صد سلسله دل طرهاش از طراری
نور صد مشعله جان غرهاش از غرایی
راست گویم که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دلندانم بهچه مکرش به سوی خانهکشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم بهکناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب میکشد از تنهایی
این سخن گفت و ز جا جست و به کرسی بنشست
رو به من کرد که کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضربگیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچهیی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزمآرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت کمر جوزایی
به دلم گفت که ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس به من کرد اشارت که چنین نیست حکیم
جستم از جاکه چنینستکه میفرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای سادهرخ یغمایی
خبرت هستکه اخترشمری فرموده
که به پیرانهسرم بختکند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
سادهرو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما بهمنآنروز چهمیبخشایی
گفت هر بوسهکه امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینهرنگست و خطت شامیچهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملککه بخشید ز بیپروایی
گفتم ای دل چهکنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا میلایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارمکه به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمشگرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چهکار آیدت این دارایی
او زسودایریاستچو صدفتن همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلمکرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
کهکسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برکگل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دلبرو خفت چو ماری که زند حلقه به گنج
یا بر آنسان که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ایدل چو رسد نوبتمنزین خرمن
جهدکن تا قدری کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیستکه مهتاب بهگز پیمایی
تو برو توبه کن از جرم که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهانبان سایی
خسرو راد محمدشه عادلکه بود
ختم شاهان جهانبان ز جهانآرایی
شهریاری که به مهر رخ جانافروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقلگفتا ز چه خورشید بهگل اندایی
ایکه در سایهٔ اقبال جهانافروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب گر ز پی مدح تو یزدان به رحم
دهد اعضای جنین را صفتگویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تنگوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه بهکوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانهیی هست مرا تنگتر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارمکه به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمنپیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
عملش عشقپرستی هنرش شیدایی
پیشهاش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پیمایی
چهگویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصهها دارم ازین دل که اگر شرح دهم
همه گویند شگفتا که نمیفرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشکگل از رعنایی
شور صد سلسله دل طرهاش از طراری
نور صد مشعله جان غرهاش از غرایی
راست گویم که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دلندانم بهچه مکرش به سوی خانهکشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم بهکناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب میکشد از تنهایی
این سخن گفت و ز جا جست و به کرسی بنشست
رو به من کرد که کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضربگیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچهیی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزمآرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت کمر جوزایی
به دلم گفت که ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس به من کرد اشارت که چنین نیست حکیم
جستم از جاکه چنینستکه میفرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای سادهرخ یغمایی
خبرت هستکه اخترشمری فرموده
که به پیرانهسرم بختکند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
سادهرو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما بهمنآنروز چهمیبخشایی
گفت هر بوسهکه امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینهرنگست و خطت شامیچهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملککه بخشید ز بیپروایی
گفتم ای دل چهکنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا میلایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارمکه به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمشگرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چهکار آیدت این دارایی
او زسودایریاستچو صدفتن همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلمکرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
کهکسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برکگل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دلبرو خفت چو ماری که زند حلقه به گنج
یا بر آنسان که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ایدل چو رسد نوبتمنزین خرمن
جهدکن تا قدری کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیستکه مهتاب بهگز پیمایی
تو برو توبه کن از جرم که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهانبان سایی
خسرو راد محمدشه عادلکه بود
ختم شاهان جهانبان ز جهانآرایی
شهریاری که به مهر رخ جانافروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقلگفتا ز چه خورشید بهگل اندایی
ایکه در سایهٔ اقبال جهانافروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب گر ز پی مدح تو یزدان به رحم
دهد اعضای جنین را صفتگویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تنگوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه بهکوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانهیی هست مرا تنگتر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارمکه به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمنپیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹ - در مدح هژبر سالب و شهاب الله الثاقب اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام گوید
شبیگفتم خرد راکای مهگردون دانایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی
چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی
خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد
که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی
چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی
خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد
که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بخت جم و کاووس، عنانش به کف توست
پیش آمدن از بخت، کشکش از طرف توست
وصفی نبود کان شرف ذات تو گردد
جز بندگی شاه جهان کان شرف توست
با ساز و نوا باش و ببین تا چه سرودم
ای آن که سنان پای زن نعره دف توست
بشکسته عدو، نامه ی فتح تو نوشتم
دولت خبرم داد که فتح از طرف توست
چون بشکنی صف اعدا که به عالم
هر جا که دعا هست ماثر صدف توست
عالم چو بگیری و گرفتی وطن خویش
تو گوهر اقبال و عالم صدف توست
در خواب شب آلوده به خون دید خدنگت
تعبیر جز این نیست که عالم هدف توست
این قول نه کذب است، کجا دیده شناسد
آن بنده که پرورده ی آب و علف توست
عرفی چه همی گفت که آن مقبل ناچیز
دانسته که راهش به دل پر شعف توست
پیش آمدن از بخت، کشکش از طرف توست
وصفی نبود کان شرف ذات تو گردد
جز بندگی شاه جهان کان شرف توست
با ساز و نوا باش و ببین تا چه سرودم
ای آن که سنان پای زن نعره دف توست
بشکسته عدو، نامه ی فتح تو نوشتم
دولت خبرم داد که فتح از طرف توست
چون بشکنی صف اعدا که به عالم
هر جا که دعا هست ماثر صدف توست
عالم چو بگیری و گرفتی وطن خویش
تو گوهر اقبال و عالم صدف توست
در خواب شب آلوده به خون دید خدنگت
تعبیر جز این نیست که عالم هدف توست
این قول نه کذب است، کجا دیده شناسد
آن بنده که پرورده ی آب و علف توست
عرفی چه همی گفت که آن مقبل ناچیز
دانسته که راهش به دل پر شعف توست
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
صبا هر گاه وصف آن پری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
قصیده
شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان
خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر
دیگر چه منت است زمین را به آسمان
زین کو چرا روند حریفان به سیر خلد
زین رو چرا روند به گلگشت گلستان
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
یک یک در او نمایان احوال انس و جان
شرح غم فقیران از رنگ چهره خواه
درد دل اسیران از نور چهره خوان
ای زیر دست کرده زبر دست هر که هست
وی پایمٰال کرده سر جمله سروران
جد بر جد و پدر به پدر پیر و پادشاه
هم پادشاه افکن و هم پادشه نشان
لله هر که هر چه تمنا کند دهی
داد تو را چه حاجت امداد این و آن
بخشیده هر چه باید و شاید تو را خدا
تونیز بخشی هر چه بهر کس که میتوان
خواهی که دمبدم ز خدایت مدد رسد
امداد ناتوانای فرمان تا توان
کار شکستگان جهان را درست کن
کارت درست ساخت خداوند مهربان
ممنون لطف و مهر تو هر کس بهر طریق
مشغول شکر و حمد تو هر کس بهر زبان
شاه و گدا دعای تو گویند دمبدم
ملک و ملک ثنای تو خوانند هر زمان
ای عهد پادشاهی تو عهد هر فقیر
دوران کامرانی تو کام ناتوان
دوران چو رام توست بران بر مراد خویش
میدان بگام توست ببر گوی از میان
بی زخم تازیانه و بیزحمت کمند
گردیده رام توسن گردونت را از آن
میدان توست مشرق و مغرب خوش آنگهی
هر ناخوشی که هست تو برداری از میان
هر گه که عزم بازی چوگان کنی ز شوق
دلها جهد چو گوی بمیدان جهان جهان
ای نیک و بد اسیر کمند و کمان تو
حیران این کمندم و قربان آن کمان
هر سو که رو نهی پی تسخیر مملکت
فتح و ظفر به پیش دوان همچو ساحران
بیزحمت کشاکش تیر و کمٰان و تیغ
تسخیر کردهای همه عالم بگو چسان
آنجا که حسن خلق و کرم دلبری کنند
عاقل چرا کند سر خود بر سر سنان
تیغت هنوز نامده بیرون از نیام
برداشته خدای عدوی تو از میان
از خشم جانستانی و در لطف جانفرا
تو زهر دشمنانی و پا زهر دوستان
مردی ز دوستان تو در خصم لشگری
یک از سپاه تو جمعی ز دشمنان
تعمیر کردهای چو سکندر تو بر و بحر
تسخیر کردهای چو سلیمان تو انس و جان
ای آستان دولت تو قبلهٔ ملوک
وی طاق آستان تو محراب ابروان
پیش تو خسروان جهان را چه اعتبار
کی پیش آفتاب جلوه نمایند اختران
در آستان حشمت و جاه وجلال تو
جمشید یا قباد کیند و کیان کیان
گلشن به سم مرکب تو عرصه زمین
روشن ز خاک مردم تو دیدهٔ جهان
ای آسمٰان مناز به بخت بلند خویش
گردی همیشه گرد سر او چو عاشقان
خلق جهٰان ز دولت او در فراقتند
یا رب امان ده او را تا آخر زمان
از دولت حمایت عدل تو بعد ازین
بر گله غیر گرگ نگیرد کسی شبان
نگشوده در زمان توکس لب به الحذر
نشینده در اوان تو کس نام الامان
گاه سؤال عاجز مسکین بینوا
حرف نه هرگز نگذشتست بر زبان
چشم کج حسود بود کور از آنکه هست
قائم بر آستان تو پاکان و راستان
خواهی که دست شاه نجف ار کرم کند
پامال لشگرت سر سردار رومیان
واجب ثنای حمد تو بر کوچک و بزرگ
لازم ادای شکر تو بر پیر و بر جوان
یا رب که دین و دولت و عمرش دراز باد
هر سال و ماه و هفته و هر روز و هر زمان
خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر
دیگر چه منت است زمین را به آسمان
زین کو چرا روند حریفان به سیر خلد
زین رو چرا روند به گلگشت گلستان
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
یک یک در او نمایان احوال انس و جان
شرح غم فقیران از رنگ چهره خواه
درد دل اسیران از نور چهره خوان
ای زیر دست کرده زبر دست هر که هست
وی پایمٰال کرده سر جمله سروران
جد بر جد و پدر به پدر پیر و پادشاه
هم پادشاه افکن و هم پادشه نشان
لله هر که هر چه تمنا کند دهی
داد تو را چه حاجت امداد این و آن
بخشیده هر چه باید و شاید تو را خدا
تونیز بخشی هر چه بهر کس که میتوان
خواهی که دمبدم ز خدایت مدد رسد
امداد ناتوانای فرمان تا توان
کار شکستگان جهان را درست کن
کارت درست ساخت خداوند مهربان
ممنون لطف و مهر تو هر کس بهر طریق
مشغول شکر و حمد تو هر کس بهر زبان
شاه و گدا دعای تو گویند دمبدم
ملک و ملک ثنای تو خوانند هر زمان
ای عهد پادشاهی تو عهد هر فقیر
دوران کامرانی تو کام ناتوان
دوران چو رام توست بران بر مراد خویش
میدان بگام توست ببر گوی از میان
بی زخم تازیانه و بیزحمت کمند
گردیده رام توسن گردونت را از آن
میدان توست مشرق و مغرب خوش آنگهی
هر ناخوشی که هست تو برداری از میان
هر گه که عزم بازی چوگان کنی ز شوق
دلها جهد چو گوی بمیدان جهان جهان
ای نیک و بد اسیر کمند و کمان تو
حیران این کمندم و قربان آن کمان
هر سو که رو نهی پی تسخیر مملکت
فتح و ظفر به پیش دوان همچو ساحران
بیزحمت کشاکش تیر و کمٰان و تیغ
تسخیر کردهای همه عالم بگو چسان
آنجا که حسن خلق و کرم دلبری کنند
عاقل چرا کند سر خود بر سر سنان
تیغت هنوز نامده بیرون از نیام
برداشته خدای عدوی تو از میان
از خشم جانستانی و در لطف جانفرا
تو زهر دشمنانی و پا زهر دوستان
مردی ز دوستان تو در خصم لشگری
یک از سپاه تو جمعی ز دشمنان
تعمیر کردهای چو سکندر تو بر و بحر
تسخیر کردهای چو سلیمان تو انس و جان
ای آستان دولت تو قبلهٔ ملوک
وی طاق آستان تو محراب ابروان
پیش تو خسروان جهان را چه اعتبار
کی پیش آفتاب جلوه نمایند اختران
در آستان حشمت و جاه وجلال تو
جمشید یا قباد کیند و کیان کیان
گلشن به سم مرکب تو عرصه زمین
روشن ز خاک مردم تو دیدهٔ جهان
ای آسمٰان مناز به بخت بلند خویش
گردی همیشه گرد سر او چو عاشقان
خلق جهٰان ز دولت او در فراقتند
یا رب امان ده او را تا آخر زمان
از دولت حمایت عدل تو بعد ازین
بر گله غیر گرگ نگیرد کسی شبان
نگشوده در زمان توکس لب به الحذر
نشینده در اوان تو کس نام الامان
گاه سؤال عاجز مسکین بینوا
حرف نه هرگز نگذشتست بر زبان
چشم کج حسود بود کور از آنکه هست
قائم بر آستان تو پاکان و راستان
خواهی که دست شاه نجف ار کرم کند
پامال لشگرت سر سردار رومیان
واجب ثنای حمد تو بر کوچک و بزرگ
لازم ادای شکر تو بر پیر و بر جوان
یا رب که دین و دولت و عمرش دراز باد
هر سال و ماه و هفته و هر روز و هر زمان
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۰
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۹
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۸
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۴
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۷
چنین که آمده منظور لطف شاه چراغ
به ناز گو بشکن گوشهٔ کلاه چراغ
ز نور معرفت حق، شاه در سخن است
صباح طلعت خورشید و شامگاه چراغ
به روشنی شب و روز زمانه یکسان است
از آن زمان که جهان مجلس است و شاه چراغ
فروغ ناصیهٔ روزگار اکبر شاه
که برفروخت به دل ها ز هر نگاه چراغ
چراغ هستی اش از نور مطلق است که هست
به چشم فقر چراغ و به چشم جاه چراغ
چراغ ما شده منظور شه به دست ادب
فلک گذاشته بر گوشهٔ کلاه چراغ
به راه معرفت حق چو داشت هادی خویش
چراغ را کس نبرد به پیش راه چراغ
طواف انجمن شه، چراغ راه دل است
ورای عرفی ازین انجمن مخواه چراغ
به ناز گو بشکن گوشهٔ کلاه چراغ
ز نور معرفت حق، شاه در سخن است
صباح طلعت خورشید و شامگاه چراغ
به روشنی شب و روز زمانه یکسان است
از آن زمان که جهان مجلس است و شاه چراغ
فروغ ناصیهٔ روزگار اکبر شاه
که برفروخت به دل ها ز هر نگاه چراغ
چراغ هستی اش از نور مطلق است که هست
به چشم فقر چراغ و به چشم جاه چراغ
چراغ ما شده منظور شه به دست ادب
فلک گذاشته بر گوشهٔ کلاه چراغ
به راه معرفت حق چو داشت هادی خویش
چراغ را کس نبرد به پیش راه چراغ
طواف انجمن شه، چراغ راه دل است
ورای عرفی ازین انجمن مخواه چراغ
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۵ - در ستایش امیرالمومنین ابی منصور سبکتکین عضدالله
و سپاس و حمد و ثنا و شکر مر خدای را، عز اسمه، که خطه اسلام را و واسطه عالم را بجمال عدل و رحمت وکمال و هیبت و سیاست خداود عالم سلطان اعظم مالک رقاب الامم ملک الاسلام ظهیر الامام مجیرالانام بمین الدوله وامین الملة و شرف الامة ملک بلاد الله سلطان عبادالله مدیل اولیاءالله مذیل اعداءالله مولی ملوک العرب و العجم فخرالسلاطین فی العالم علاءالدنیا و الدین قاهرالملوک و السلاطین الصادع بامرالله القائم بحجة الله معز الاسلام و المسلمین قامع الکفره و الملحدین کهف الثقلین ظل الله فی الخافقین الموید علی الاعداء المنصور من السماء شهاب سماءالخلافة نصاب العدل و الرافة باسط الامن فی الارضین. . . ابی منصور سبکتکین عضدالله امیرالمومنین اعزالله انصاره و ضاعف اقتداره آراسته گردانیده است و جناح احسان و انعام او بر عالم و عالمیان گسترده و نوبت جهانداری بحکم استحقاق، هم از وجه ارث و هم از طریق اکتساب، بدو رسانیده و خلایق اقالیم را در کنف حمایت و رعایت او آورده و ضعفای امت و ملت را در سایه عدل و سامه رافت و آرام داده و عنان کامگاری، و زمان شهریاری به ایالت و سیاست او تفویض کرده و عزایم پادشاهانه را به امداد فتح مبین و تواتر نصر عزیز موید گردانیده، تا بهر طرف که حرکتی فرماید ظفر و نصرت لو او رایت او را استقبال و تلقی واجب بینند و ماثر ملکانه که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجای آورده ست امروز قدوه ملوک دنیا و دستور پادشاهان گیتی شده است.
ای بیک حمله گرفته ملک عالم در کنار
آفتاب خسروانی سایه پروردگار
و براثر اگر دیو فتنه در سر آل بوحلیم جای گرفت تا پای از حد بندگی بیرون نهادند در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاه آرائی از نوعی تقدیم فرمود که روزنامه سعادت باسم و صیت آن مورخ گشت، و کارنامه دولت بذکر محاسن آن جمال گرفت.
ای بیک حمله گرفته ملک عالم در کنار
آفتاب خسروانی سایه پروردگار
و براثر اگر دیو فتنه در سر آل بوحلیم جای گرفت تا پای از حد بندگی بیرون نهادند در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاه آرائی از نوعی تقدیم فرمود که روزنامه سعادت باسم و صیت آن مورخ گشت، و کارنامه دولت بذکر محاسن آن جمال گرفت.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۸ - ادامهٔ یادکرد از سلطان ماضی محمود
اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست، که بی اشباعی سخن در تقریر آن معیوب نماید، و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه این کتاب محجوب گردد. لاجرم به میامن آن نیتهای نیکو و عقیدتهای صافی ضعار پادشاهی و خلال جهانداری در این خاندانهای بزرگ موبد و مخلد و دایم و جاوید گشته است، و سیرت پادشاهان این دولت، ثبتها الله، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده، و زمانه عز وشرف را انقیاد نموده، و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. و حمدالله تعالی که مخایل مزید مقدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است، و امیدهای بندگان مخلص در آنچه دیگر اقالیم عالم در خطه ملک میمون خواهد افزود و موروث و مکتسب اندران بهم پیوست هرچه مستحکمتر؛ و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری ضاعف الله اشراقه قصیده ایست که از زبان مبارک شاهنشاهی گفته شده است، دو بیت ازان که لایق این سیاقت بود اثبات افتاد:
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
ایزد تعالی و تقدس همیشه روی زمطن را بجمال عدل و رحمت خداوند عالم شاهنشاه عادل اعظم ولی النعم آراسته داراد، و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد، و منابر اسلام را شرقا و غربا بفر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد، و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد،
و یرحم الله عبدا قال آمینا.
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
ایزد تعالی و تقدس همیشه روی زمطن را بجمال عدل و رحمت خداوند عالم شاهنشاه عادل اعظم ولی النعم آراسته داراد، و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد، و منابر اسلام را شرقا و غربا بفر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد، و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد،
و یرحم الله عبدا قال آمینا.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۹ - عرضه داشتن ترجمهٔ نیمهکارهٔ کلیله و دمنه به پادشاه
و چون بعضی پرداخته گشت ذکر ان بسمع مبارک اعلی قاهری شاهنشاهی. اسمعه الله المسار و المحاب. رسید و جزوی چند بعز تامل عالی مشرف شد. از آنجا که کمال سخن شناسی و تمییز پادشاهانه است آن را پسندیده داشت و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود، و مثالی رسانیدند مبنی بر ابواب کرامت و تمنیت و مقصور بر انواع بنده پروری و عاطفت که: هم بر این سیاقت بباید پرداخت و دیباجه را بالقاب مجلس ما مطرز گردانید؛ و این بنده را بدان قوت دل و استظهار و سروری و افتخار حاصل آمد و با دهشت هرچه تمامتر در این خدمت خوض نموده شد، که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد؛ و الا جهانیان را مقرر است که بدیهه رای و اول فکرت شاهنشاه دنیا، اعلی الله شانه و خلد ملکه و سلطانه، نمودار عقل کل و راه بر روح قدس است، نه از تامل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت توان کرد و نه از مطالعت این عبارات الفاظ درفشان شاهنشاهی را مددی تواند بود.
تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن؟!
آب حیات تحفه کی آرد بسوی جان؟!
گل را چه گرد خیزد از ده گلاب زن؟ !
مه را چه ورغ بندد از صد چراغ دان؟!
تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن؟!
آب حیات تحفه کی آرد بسوی جان؟!
گل را چه گرد خیزد از ده گلاب زن؟ !
مه را چه ورغ بندد از صد چراغ دان؟!
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۳۰ - در تمجید از سخنشناسی پادشاه
اما بدین مثال این بنده و بنده زاده را تشریفی هرچه بزرگتر و تربیتی هرچه تمامتر بود، و مباهات و مفاخرت هرچه وافرتر افزود، و ثواب آن روزگار همایون اعلی را مدخر گشت. و نیز اگر ملوک گذشته که نام ایشان در مقدمه این فصل آورده شده ست از این نوع توفیقی یافتند و سخنان حکما را عزیز داشت تا ذکر ایشان از آن جهت بروجه روزگار باقی ماند، امروز که زمانه در طاعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان عادل اعظم شاهنشاه بنی آدم ولی النعیم مالک رقاب الامم، اعلی الله رایه و رایته و نصر جنده والویته، آمده ست، و عنان کامگاری و زمان جهان داری بعدل و رحمت وباس و سیاست ملکانه سپرده - و مزیت و رجحان این پادشاه دین دار در مکارم خاندان مبارک و فضایل ذات بی نظیر، بر پادشاهان عصر و ملوک دهر ماضی و باقی، ازان ظاهر تر است که بندگان را دران باطناب و اسهابی حاجت افتد که
درصد هزار قرن سپهر پیاده رو
نارد چنو سوار بمیدان روزگار
هم این مثال داد، و اسم و صیت نوبت میمون که روز بازار فضل و براعت است بر امتداد ایام موبد و مخلد گردایند. اید تبارک و تعالی نهایت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبیب اقبال و سعادت این پادشاه بنده پرور کناد، و انواع تمتع و برخورداری از موسم جوانی و ثمرات ملک ارزانی داراد، بمنه و رحمته و حوله و قوته.
درصد هزار قرن سپهر پیاده رو
نارد چنو سوار بمیدان روزگار
هم این مثال داد، و اسم و صیت نوبت میمون که روز بازار فضل و براعت است بر امتداد ایام موبد و مخلد گردایند. اید تبارک و تعالی نهایت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبیب اقبال و سعادت این پادشاه بنده پرور کناد، و انواع تمتع و برخورداری از موسم جوانی و ثمرات ملک ارزانی داراد، بمنه و رحمته و حوله و قوته.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۸
چون سخن به اینجا رسید و اثر تغیر در بشره ملک بدید بلار خاموش شد و با خود اندیشید:
وقت است اگر نوبت غم در گذرد.
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم، که اشتیاق بکمال رسیده است؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم. وانگاه گفت:
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده است، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ میراندم و قدم از اندازه خویش بیرون مینهادم، البته خشمی بر ملک غالب نگشت. ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و، جانب عفو او بندگان را ممهد و، خیرات او جملگی مردمان را شامل؛ و آثار کم آزاری و رافت او شایع. واگر از گردش چرخ بلایی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و، رضا را بقضا از فرایض شناسد، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است، و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند. و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند.
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشی بهمه حال و برآیی
و چون این قدرت بدیدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سیادت، آن افراط فرموده میآید که تاریخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند.
با آن کامگاری و اقتدار که تقریر افتاد سخنان بی محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود، کدام بنده این عاطفت را شکر تواند گزارد؟ شمشیر بران حاضر و بنده در مقام تبسط، اقامت رسم سیاست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خویش اعتراف میآرم و اگر عقوبتی فرماید محق و مصیب باشد، که خطایی کرده ام و در امضای فرمان، تاخیر جایز شمرده ام، و از بیم این مقام و هول این خطاب بازاندیشیده، و باز مینمایم که ملکه جهان برجای است.
وقت است اگر نوبت غم در گذرد.
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم، که اشتیاق بکمال رسیده است؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم. وانگاه گفت:
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده است، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ میراندم و قدم از اندازه خویش بیرون مینهادم، البته خشمی بر ملک غالب نگشت. ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و، جانب عفو او بندگان را ممهد و، خیرات او جملگی مردمان را شامل؛ و آثار کم آزاری و رافت او شایع. واگر از گردش چرخ بلایی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و، رضا را بقضا از فرایض شناسد، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است، و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند. و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند.
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشی بهمه حال و برآیی
و چون این قدرت بدیدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سیادت، آن افراط فرموده میآید که تاریخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند.
با آن کامگاری و اقتدار که تقریر افتاد سخنان بی محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود، کدام بنده این عاطفت را شکر تواند گزارد؟ شمشیر بران حاضر و بنده در مقام تبسط، اقامت رسم سیاست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خویش اعتراف میآرم و اگر عقوبتی فرماید محق و مصیب باشد، که خطایی کرده ام و در امضای فرمان، تاخیر جایز شمرده ام، و از بیم این مقام و هول این خطاب بازاندیشیده، و باز مینمایم که ملکه جهان برجای است.
نصرالله منشی : خاتمهٔ مترجم
بخش ۱
اگر بدین کتاب دابشلیم را، که عرصه ملک او حصنی دو سه ویران و جنگلی پنج شش پرخار بوده ست - بندگان این دولت را که پاینده باد اضعاف آن ملک هست - ذکری باقی توانست شد که بر امتداد روزگار مدروس نمی گردد، و در امتها و ملتها تازه و زنده میماند، چون دیباجه آن بفر و جمال القاب میمون و زیب و بهای نام مبارک خداوند،
فخر الملوک وارث سلطان نامدار
بهرامشاه قبله شاهان نامور
شاهی کزوست دوده محمود را شرف
شاهی کزوست گوهر مسعود را خطر
مزین گشت و شمتی از مناقب ذات بی همال - که غرت محاسن ایام است و واسطه قلاده روزگار- در تشبیب آن تقریر افتاد؛ و نبذی از آثار رای و شمشیر پادشاهانه، که مفاخر دین و دولت بدان آراسته گشته است و فضایل ملک و ملت بجمال آن کمال پذیرفته، در ضمن آن ایراد کرده آمد، و رمزی از مآثر خاندان بزرگ شاهنشاهی و مساعی حمیده خداوندان، ملوک اسلاف انارالله براهینهم که گردن و گوش فلک سبک سیر بطوق منت و خدمت عبودیت ایشان گران بار است، و صدر و منکب زمانه بردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی -بدان مقرون گردانیده شد؛ توان دانست که رغبت مردمان در مطالعت این کتاب چگونه صادق گردد، و بسبب قبولی که از مجلس عالی، ضاعف الله اشراقه، آن را ارزانی داشته است جهانیان را از چه نوع اقبالها باشد و ذکر آن بتبع اسم و دولت قاهره، لاقالت ثابتة الارکان، سمت تخلید و تابید یابد و تا آخر عمر (عالم )هر روز زیادت نظام و طراوت پذیرد، و البته دور چرخ و قصد دهر تیرگی را بصفوت آن راه ندهد.
واگر بیدپای برهمن بدانستی که تصنیف او این شرف خواهد یافت بدان بسی تعزز و مباهات نمودی، و در تمنی آن روزگار گذاشتی که این سعادت را دریابد و این تشرف و تفاخر خود را حاصل آرد، و چون ادراک این مراد دست ندادی معذرت در این عبارت کردی که بونواس کرده است:
اگر بنام کسی گفت بایدم شعری
بپیش طبع تو باشی همه بهانه من
فخر الملوک وارث سلطان نامدار
بهرامشاه قبله شاهان نامور
شاهی کزوست دوده محمود را شرف
شاهی کزوست گوهر مسعود را خطر
مزین گشت و شمتی از مناقب ذات بی همال - که غرت محاسن ایام است و واسطه قلاده روزگار- در تشبیب آن تقریر افتاد؛ و نبذی از آثار رای و شمشیر پادشاهانه، که مفاخر دین و دولت بدان آراسته گشته است و فضایل ملک و ملت بجمال آن کمال پذیرفته، در ضمن آن ایراد کرده آمد، و رمزی از مآثر خاندان بزرگ شاهنشاهی و مساعی حمیده خداوندان، ملوک اسلاف انارالله براهینهم که گردن و گوش فلک سبک سیر بطوق منت و خدمت عبودیت ایشان گران بار است، و صدر و منکب زمانه بردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی -بدان مقرون گردانیده شد؛ توان دانست که رغبت مردمان در مطالعت این کتاب چگونه صادق گردد، و بسبب قبولی که از مجلس عالی، ضاعف الله اشراقه، آن را ارزانی داشته است جهانیان را از چه نوع اقبالها باشد و ذکر آن بتبع اسم و دولت قاهره، لاقالت ثابتة الارکان، سمت تخلید و تابید یابد و تا آخر عمر (عالم )هر روز زیادت نظام و طراوت پذیرد، و البته دور چرخ و قصد دهر تیرگی را بصفوت آن راه ندهد.
واگر بیدپای برهمن بدانستی که تصنیف او این شرف خواهد یافت بدان بسی تعزز و مباهات نمودی، و در تمنی آن روزگار گذاشتی که این سعادت را دریابد و این تشرف و تفاخر خود را حاصل آرد، و چون ادراک این مراد دست ندادی معذرت در این عبارت کردی که بونواس کرده است:
اگر بنام کسی گفت بایدم شعری
بپیش طبع تو باشی همه بهانه من