فقط تکرار بی آغوش عشق است
که من در این تداوم
هر شب و روز
به یاد آن همه سرما و ظلمت
چراغی را برایت
با دو چشمم
شبیه گربه سانان می فروزم.
تبی جامانده از تکرار رفتن
همان رفتن که سنگ از سینه ی کوه
جدا ماند و دگر هم بستر رود
شب و روزش خفه شد
غرق هم شد.
فقط باران نبود از ناله هایش
جدا ماندن برایش مانده بود وُ
خودم دیدم که ابری اشک میریخت
که از چشمان او میرفت باران
که از دستان او میریخت باران
که از شرم همین هر دم جدایی
عرق میریخت
مثل شرم بابا...
ابتدای روز ۲۷ فروَدین نود وهشت