عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار
سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار
همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار
جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار
بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار
در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار
ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار
می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار
از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار
غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار
بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار
این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار
وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار
بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار
می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار
تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار
ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار
کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار
تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار
مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار
از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار
بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار
ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار
صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار
گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار
لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار
سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار
تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار
پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار
گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار
صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار
گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار
بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار
هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار
تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار
تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار
داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار
بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار
دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار
چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار
کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار
ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار
من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار
ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار
جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار
آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار
اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار
کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار
جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار
گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار
گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار
ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار
چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار
لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار
بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار
چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار
جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار
جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار
کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار
نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار
کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار
بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار
یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار
مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار
چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار
چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار
آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳ - در احوال عصر تاریکی و اساتیر
پژوهنده ی مردم باستان
که از قوم پیشین زند داستان
چنین گفت: کاین هر که جوید همی
به تاریکی اندر بپوید همی
که احوال پیشین به تاریکی است
خرد را در این راه باریکی است
به تیره شب اندر توان ماه جست
ولیکن نیارد کس این راه جست
نه بنوشته بود است تاریخشان
نه کس می بداند بن و بیخ شان
مگر یاد دارد پسر از پدر
بگوید فسانه تو را سر به سر
که هر کاو به تاریخ شد رهنمون
ز افسانه تاریخ آرد برون
و پا خود نشان ها و آثار پیش
تو را رهنمایی کند کم و بیش
که هر چه از زمین آید اکنون پدید
شود گنج های کهن را کلید
چنان چون درین عصر کامد عیان
همه خشت و آثار کلدانیان
و باز اشتقاقات و نام لغات
نماید تو را صورت واقعات
وگرنه خود را درین راه نیست
کس از راز پوشیده آگاه نیست
که از قوم پیشین زند داستان
چنین گفت: کاین هر که جوید همی
به تاریکی اندر بپوید همی
که احوال پیشین به تاریکی است
خرد را در این راه باریکی است
به تیره شب اندر توان ماه جست
ولیکن نیارد کس این راه جست
نه بنوشته بود است تاریخشان
نه کس می بداند بن و بیخ شان
مگر یاد دارد پسر از پدر
بگوید فسانه تو را سر به سر
که هر کاو به تاریخ شد رهنمون
ز افسانه تاریخ آرد برون
و پا خود نشان ها و آثار پیش
تو را رهنمایی کند کم و بیش
که هر چه از زمین آید اکنون پدید
شود گنج های کهن را کلید
چنان چون درین عصر کامد عیان
همه خشت و آثار کلدانیان
و باز اشتقاقات و نام لغات
نماید تو را صورت واقعات
وگرنه خود را درین راه نیست
کس از راز پوشیده آگاه نیست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱
برید عقل ترا کی برد به ملک صفا
که دل هنوز به بازار صورتست ترا
نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر
که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا
ترا که نقشه سه روح آمدست عذرت هست
که از جهان ندب عمر مانده ای عذرا
پدید نیست که تا کی بوی ز مستی حرص
درین رباط کهن همچو ماه نو رسوا
زمین چو گلخن و گردون چو طاق گرمابه است
تو در میان جنب از همدمی کام و هوا
بر آر غسل و ازو درگذر که صاحب دل
میان گلخن و گرمابه کم کند مأوا
به راستی رسی اندر جهان وحدت از آنک
الف به راستی از با و جیم گشت جدا
تو راست شو چونی و مرگ به شمر ز حیات
که نی چو زیست شکر بخشد و چو مرد نوا
درین نشیب که هست از صفت چو دیگ تهی
بسان کاسه دون همتان نشین تنها
به شام و صبح که خصم تواند دل چه نهی
که این غراب سرشت است و آن تذر و لقا
اگر نه بسته عمری هنوز چون کرکس
بگو بترک غراب و تذرو چون عنقا
به چشم عقل شب و روز افعیی است دو رنگ
نهاده ز هر ودیعت میان آب و گیا
ز مار و زهر گرت بیم نیست، نیست عجب
که ز هر درخور شیرست و مار در دنیا
تو پای بسته حرصی درین سواد ارنی
سپید دستی دهر از کجا و تو ز کجا
ز راحت آنچه درین منزلست جز عزلت
چو گنجنامه شمر در دهان اژدها
به کاسه سر تو، حادثات خون تو خورد
تو کاسی از سر غفلت، گرفته چون صهبا
فلک چراغ در انگشت کرده می گردد
که گنج خانه عمر تو چون کند یغما؟
بکش به آه سحر گه چراغش از پی آن
که دزد سخت حریص است و خانه پر کالا
کمال کار جهان نقص دان از آنکه جهان
به نرگس افسر زر داد و چشم نابینا
بهم بوند الف و صفر پس مگوی که نیست
خدنگ همچو الف در جهان صفرآسا
به صبر تلخ رهی زین سواد از آنکه نکوست
هلیله سیه از بهر آفت سودا
تو سر سپید و ترا صید کرده حرص، آری
به روز برف توان کرد صید در صحرا
شگفت نیست اگر داده ای عنان خرد
به روی روز خوش و طره شب یلدا
تو طفلی و شب و روز از مثال سرمه و شیر
ز شیر و سرمه بود طفل را امید بقا
چه عاقلی که زند خنده در برابر آن
که هست زهره شکاف از نهیب آن شیدا
نه وقت تکیه خوابست مار بر بالین
نه جای نزهت و عیش است شیر بر بالا
ترا نواله چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسه او سرنگون و اندروا
به جای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا
تو زیر نرگسه سقف خاک بر نخوری
ز نیم خایه گردون گنبد خضرا
به نام هر دو یکی اند لیک فرقی هست
میان نرگسه سقف و نرگس شهلا
به مهر سست بود وامق ار شود خورشید
ندیم لون مروق ز عارض عذرا
فلک به صورت دریاست وین سواد نجس
درین میانه بسان سگی است در دریا
به طول و عرض فلک شاید ار فریفته ای
که هست مهد تو این تیره گود با پهنا
به چشم عقل مه و مهر و چرخ و پروین کیست؟
دونان و خوشه انگور و خوانچه مینا
تو در شکنجه خاکی و هرشب از پی تو
فلک چو طشت پر آتش همی شود عمدا
دلت به گونه پرگار شد فراخ قدم
از آنکه عقل توچون دایره ست بی سر و پا
تو مردمی و فلک مهره یی است نیل اندود
که گردن خر دجال ازو شود زیبا
به خون بمیر و مده خویشتن بدو زیرا
که کس نداد به خر مهره گوهر گویا
ترا ز جودی و قلزم دو کجا خیزد
که آن پرست ز سرما و این پر استسقا
دوای جان ز در مصطفی طلب کن زیراک
تو روز کوری و شاف مسیح در بطحا
کله ستان ملوک عجم که از مشرق
به چاکریش کمر بسته می رود جوزا
به پیش میم محمد جهان میم صفت
چو دال و حاست گهی سرنگون و گاه دو تا
مخر سیاهی هجده هزار عالم را
به هفت موی سپیدش که هست نیم بها
ز خاک درگه او جوی دفع افعی دهر
که خاک همدم تریاک اکبرست آنجا
درون چار دری هر سحر به ماتم او
چراغ هفت فلک راوقی است خون پیما
نواله دو جهان بر نتافت معدش از آن
که سیر بود و برین خوان نمک نداشت ابا
دلی که زله کش عرش اوست روح الله
قبول کی کند از دست کودکان خرما
اثیر غاشیه دار دلش به روز مصاف
صبا جنیبه کش نصرتش به روز وغا
سپید مهره او زیر هفت حقه سبز
چو لیقه کرده سیه، روز نامه اعدا
اگر نه قوس قزح طوق بند گیش بدی
سحاب فاخته گون طاق کی شدی به سخا
چو زین نهاد ز دعوت بر ابلق ایام
مجره گشت شب آخور بدین کبود فضا
به جای مقرعه دادش عمود صبح جهان
به جای پرچم جنگ آسمان شب یلدا
رضا حق ز در او طلب که بس ره نیست
ز فقر خانه احمد به بارگاه خدا
مجیر با دل چون سرمه خاک درگه اوست
که چشم عیسی دل را ز خاک اوست دوا
ره وفاش به جان رو که با چنین معشوق
به خشک جانی تر دامنی است استقصا
مجوی غایت دنیاوی از قبول درش
از آنکه غسل جنابت به زمزم است خطا
درو گریز ازین غالیان غول صفت
که زخم زن چو وبالند و عام همچو وبا
چو گاو سامری اندر قبول مشتی خر
که مایه همه شان یا زرست یا آوا
من ار ز گاو شدم پایمال هم نه شگفت
که برج طالع من خوشه بود در مبدا
امید مسند و دست سیاهشان سوداست
که نیستشان چو من اندر سخن ید بیضا
چو پنجره همه چشمند و جمله گوش چو در
چو پیش طره زیاد و چو حلقه هرزه درا
بسان لوحه دو رویند و هر دو روی سیاه
چو کلک با دو زبانند و هردو ناگویا
مقد را تو فرست از خزانه خانه غیب
دوای این دل پژمرده بر طریق عطا
کسی ز جهل گر از درگه تو مستغنی است
مرا ز حضرت پاک تو نیست استغنا
که دل هنوز به بازار صورتست ترا
نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر
که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا
ترا که نقشه سه روح آمدست عذرت هست
که از جهان ندب عمر مانده ای عذرا
پدید نیست که تا کی بوی ز مستی حرص
درین رباط کهن همچو ماه نو رسوا
زمین چو گلخن و گردون چو طاق گرمابه است
تو در میان جنب از همدمی کام و هوا
بر آر غسل و ازو درگذر که صاحب دل
میان گلخن و گرمابه کم کند مأوا
به راستی رسی اندر جهان وحدت از آنک
الف به راستی از با و جیم گشت جدا
تو راست شو چونی و مرگ به شمر ز حیات
که نی چو زیست شکر بخشد و چو مرد نوا
درین نشیب که هست از صفت چو دیگ تهی
بسان کاسه دون همتان نشین تنها
به شام و صبح که خصم تواند دل چه نهی
که این غراب سرشت است و آن تذر و لقا
اگر نه بسته عمری هنوز چون کرکس
بگو بترک غراب و تذرو چون عنقا
به چشم عقل شب و روز افعیی است دو رنگ
نهاده ز هر ودیعت میان آب و گیا
ز مار و زهر گرت بیم نیست، نیست عجب
که ز هر درخور شیرست و مار در دنیا
تو پای بسته حرصی درین سواد ارنی
سپید دستی دهر از کجا و تو ز کجا
ز راحت آنچه درین منزلست جز عزلت
چو گنجنامه شمر در دهان اژدها
به کاسه سر تو، حادثات خون تو خورد
تو کاسی از سر غفلت، گرفته چون صهبا
فلک چراغ در انگشت کرده می گردد
که گنج خانه عمر تو چون کند یغما؟
بکش به آه سحر گه چراغش از پی آن
که دزد سخت حریص است و خانه پر کالا
کمال کار جهان نقص دان از آنکه جهان
به نرگس افسر زر داد و چشم نابینا
بهم بوند الف و صفر پس مگوی که نیست
خدنگ همچو الف در جهان صفرآسا
به صبر تلخ رهی زین سواد از آنکه نکوست
هلیله سیه از بهر آفت سودا
تو سر سپید و ترا صید کرده حرص، آری
به روز برف توان کرد صید در صحرا
شگفت نیست اگر داده ای عنان خرد
به روی روز خوش و طره شب یلدا
تو طفلی و شب و روز از مثال سرمه و شیر
ز شیر و سرمه بود طفل را امید بقا
چه عاقلی که زند خنده در برابر آن
که هست زهره شکاف از نهیب آن شیدا
نه وقت تکیه خوابست مار بر بالین
نه جای نزهت و عیش است شیر بر بالا
ترا نواله چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسه او سرنگون و اندروا
به جای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا
تو زیر نرگسه سقف خاک بر نخوری
ز نیم خایه گردون گنبد خضرا
به نام هر دو یکی اند لیک فرقی هست
میان نرگسه سقف و نرگس شهلا
به مهر سست بود وامق ار شود خورشید
ندیم لون مروق ز عارض عذرا
فلک به صورت دریاست وین سواد نجس
درین میانه بسان سگی است در دریا
به طول و عرض فلک شاید ار فریفته ای
که هست مهد تو این تیره گود با پهنا
به چشم عقل مه و مهر و چرخ و پروین کیست؟
دونان و خوشه انگور و خوانچه مینا
تو در شکنجه خاکی و هرشب از پی تو
فلک چو طشت پر آتش همی شود عمدا
دلت به گونه پرگار شد فراخ قدم
از آنکه عقل توچون دایره ست بی سر و پا
تو مردمی و فلک مهره یی است نیل اندود
که گردن خر دجال ازو شود زیبا
به خون بمیر و مده خویشتن بدو زیرا
که کس نداد به خر مهره گوهر گویا
ترا ز جودی و قلزم دو کجا خیزد
که آن پرست ز سرما و این پر استسقا
دوای جان ز در مصطفی طلب کن زیراک
تو روز کوری و شاف مسیح در بطحا
کله ستان ملوک عجم که از مشرق
به چاکریش کمر بسته می رود جوزا
به پیش میم محمد جهان میم صفت
چو دال و حاست گهی سرنگون و گاه دو تا
مخر سیاهی هجده هزار عالم را
به هفت موی سپیدش که هست نیم بها
ز خاک درگه او جوی دفع افعی دهر
که خاک همدم تریاک اکبرست آنجا
درون چار دری هر سحر به ماتم او
چراغ هفت فلک راوقی است خون پیما
نواله دو جهان بر نتافت معدش از آن
که سیر بود و برین خوان نمک نداشت ابا
دلی که زله کش عرش اوست روح الله
قبول کی کند از دست کودکان خرما
اثیر غاشیه دار دلش به روز مصاف
صبا جنیبه کش نصرتش به روز وغا
سپید مهره او زیر هفت حقه سبز
چو لیقه کرده سیه، روز نامه اعدا
اگر نه قوس قزح طوق بند گیش بدی
سحاب فاخته گون طاق کی شدی به سخا
چو زین نهاد ز دعوت بر ابلق ایام
مجره گشت شب آخور بدین کبود فضا
به جای مقرعه دادش عمود صبح جهان
به جای پرچم جنگ آسمان شب یلدا
رضا حق ز در او طلب که بس ره نیست
ز فقر خانه احمد به بارگاه خدا
مجیر با دل چون سرمه خاک درگه اوست
که چشم عیسی دل را ز خاک اوست دوا
ره وفاش به جان رو که با چنین معشوق
به خشک جانی تر دامنی است استقصا
مجوی غایت دنیاوی از قبول درش
از آنکه غسل جنابت به زمزم است خطا
درو گریز ازین غالیان غول صفت
که زخم زن چو وبالند و عام همچو وبا
چو گاو سامری اندر قبول مشتی خر
که مایه همه شان یا زرست یا آوا
من ار ز گاو شدم پایمال هم نه شگفت
که برج طالع من خوشه بود در مبدا
امید مسند و دست سیاهشان سوداست
که نیستشان چو من اندر سخن ید بیضا
چو پنجره همه چشمند و جمله گوش چو در
چو پیش طره زیاد و چو حلقه هرزه درا
بسان لوحه دو رویند و هر دو روی سیاه
چو کلک با دو زبانند و هردو ناگویا
مقد را تو فرست از خزانه خانه غیب
دوای این دل پژمرده بر طریق عطا
کسی ز جهل گر از درگه تو مستغنی است
مرا ز حضرت پاک تو نیست استغنا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲
تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک
کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست
هست از کاسه تهی امید خوش خوردن خطا
زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز
پر بر آری زود چون زین خاکدان گردی رها
آنچه داری از جهان آن خونبهای تست و بس
گر خورد خونت سزد کز پیش دادت خونبها
از فنای خاک حاصل جز فنا چیزی مدان
خود فنا اندر نبشتن هست هم شکل فنا
آب رویت رفت بر باد ای عفاک الله چو عمر
تا تو همچون چوب کشتی سیر باشی ناشتا
با قناعت چون نشینی بر سر خوان خسان؟
پیش عیسی چون خری از ره نشینان توتیا؟
با هوی گر پرسی از من بر زمینت جای نیست
زین هوا برخیز و همچون ذره بنشین بر هوا
کعبتین جان به عالم واخر از گردون که هست
عمر تو بد باز و نرد آشفته و گردون دغا
گل مجوی از خار در صحرای عالم زانکه تو
خاک یابی آرد چون از خشت سازی آسیا
تا شما باشید کژ گوی و ترازو راست گو
آبنوسین خانه او دارد چنارین در شما
گنج و اژدرها بهم باشند زان شد نفس دو
از ره نقش آدمی وز روی معنی اژدها
مرگ دلها در جهان افتاد رحلت جوی هین!
کز طریق شرع واجب گشت رحلت از وبا
در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب
گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا
عهد خاک ار بود وقتی استوار امروز نیست
وین سخن نابوده دان چون نیست اندر عهد ما
راستی از دانه دل جوی کو چون نقطه یی است
بهر آن کز نقطه خط می خیزد از خط استوا
دل چو از عشق جهان بگریست نشکیبد ز حرص
کودک اندر صرع چون خندید نپذیرد دوا
سایه سیمرغ جوی و از وفا یک جو مجوی
کز جهان سیمرغ ازان گم گشت تا یابد وفا
جهد کن تا همدم کروبیان گردی چو عقل
تا شوی زین همدمی با سر حق هم آشنا
بد بود انصاف چون اغیار دارد ملک دل
رد بود سیماب چون خورشید سازد کیمیا
مرد معنی شو نه مرد صورت ایرا در نهاد
دارد از الوان سیاهی مشک و سبزی گندنا
ماجرا طوطی نکوتر بر زبان راند ز کبک
گر چه دایم کبک در خرقه ست و طوطی در قبا
جان بده درپای شرع و پایه عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفا
سید آدم خلیفت، امی عالم نهاد
مکی خورشید طلعت، عالم گردون سخا
آن زبد بیگانه همچون قرص خورشید از سکون
وآن به خوبی خویش همچون آب حیوان از بقا
زآفرینش مبتدا و آخر او دان بهر آنک
در عمل بود آخر و در علم باری مبتدا
کرده تأیید ازل از آستینش آب خور
ساخته روح القدس از آستانش تکیه جا
گشته آنجا کز حمیت شد سخن بر لعل اوی
زرد روی از هیبتش شیر فلک چون کهربا
سدره مفرد بود تا این منتهی بر وی رسید
لطف حق بر فرق او تاجی نهاد از منتها
خواجه روحانیان کرده شب معراج او
چشم ابلق شکل را از گرد خنگش توتیا
علم او چون سر قرآن با حقیقت ها قرین
نفس او چون عقل کلی از نقیضتها جدا
پیش شرعش زهره بربط در اثیر انداخته
بینوایان فلک را کرده محروم از نوا
کوه ایمان بود وز خود یک نفس نگشاد از آنک
بود از روح القدس آواز و ز احمد صدا
چون ندای ارکعوا افکند در گوش جهان
ماند گردون تا قیامت در یکی رکعت دو تا
قاب قوسین از بها و فر او خورشید پاش
مشتری در قوس عاجز مانده زان فر و بها
رسته در باغ جهان از وی گیاه مردمی
گشته بی جان و روان مداح او مردم گیا
پیشوا بد گر چه بد پس روز حق چون بازگشت
پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا
بر گشاده صد هزاران دیده از بهر لقاش
پرده صبح قیامت گنبد نیلی و طا
سایه بر عالم نیفگند از برای آنکه بود
او ز عالم خالی و عالم ز شرع او ملا
بی دم او کار سنت همچو بی معنی سخن
بی کف او تیغ دعوت همچو بی موسی عصا
سیزده بفزود بر پنجاه عمرش تا نکرد
پیک حضرت پیش او صد و چارده سوره ادا
جاهدواالکفار گردش غرقه در دریای خوف
ما علیک الا البلاغش داده توقیع رجا
او ز عالم بود و بهتر بد ز عالم زآنکه مشگ
باشد از آهو و به ز آهو بود مشگ ختا
شد ز یک تأثیر سعدش زیر این هفت آینه
بهر پنج ارکان شرعش چار مفتی مقتدا
گشته هر یک از پی تقویم شرع احمدی
از دل روشن رصد ساز اندرین تاری فضا
هر یکی از صدق در صدر خلافت پیشرو
هر یکی از عدل بر اقلیم سنت پادشا
بوده با هم هر چهار از بهر حل و عقد شرع
در صفا اخوان و خصم اهل اخوان الصفا
در میانشان ماجراها رفته پیدا و نهان
لیک جز تمکین دین نابوده اصل ماجرا
هر که زیشان یک سخن گفت آن سخن بشنیده بود
او ز احمد، احمد از جبریل و جبریل از خدا
ای ز بوی رحمتت دلهای درویشان قوی
وی ز صدق وعده ات غمهای مشتاقان هبا
لطف تست آنجا که دل زنگار گیرد رنگ بر
فضل تست آنجا که غم آهن شود آهن ربا
از تو جانها روی شسته همچو از باران سمن
بی تو دلها گشته محکم همچو زوبینی گیا
هیچ کس وز هیچ کس کمتر دو جو یعنی مجیر
مانده چون سرگشتگان در بحر حیرت مبتلا
یا به دست قهر قدرت رشته جانش ببر
یا به دستش ده ز روی فضل سر رشته رضا
در تو زد دست از جهان یارب تو دارش بهر آن
کز در تو یک بدی را هست صد نیکی جزا
زین دعا هر چند درگاه ترا زحمت بود
از تو جز رحمت چه آید وز ضعیفان جز دعا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک
کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست
هست از کاسه تهی امید خوش خوردن خطا
زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز
پر بر آری زود چون زین خاکدان گردی رها
آنچه داری از جهان آن خونبهای تست و بس
گر خورد خونت سزد کز پیش دادت خونبها
از فنای خاک حاصل جز فنا چیزی مدان
خود فنا اندر نبشتن هست هم شکل فنا
آب رویت رفت بر باد ای عفاک الله چو عمر
تا تو همچون چوب کشتی سیر باشی ناشتا
با قناعت چون نشینی بر سر خوان خسان؟
پیش عیسی چون خری از ره نشینان توتیا؟
با هوی گر پرسی از من بر زمینت جای نیست
زین هوا برخیز و همچون ذره بنشین بر هوا
کعبتین جان به عالم واخر از گردون که هست
عمر تو بد باز و نرد آشفته و گردون دغا
گل مجوی از خار در صحرای عالم زانکه تو
خاک یابی آرد چون از خشت سازی آسیا
تا شما باشید کژ گوی و ترازو راست گو
آبنوسین خانه او دارد چنارین در شما
گنج و اژدرها بهم باشند زان شد نفس دو
از ره نقش آدمی وز روی معنی اژدها
مرگ دلها در جهان افتاد رحلت جوی هین!
کز طریق شرع واجب گشت رحلت از وبا
در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب
گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا
عهد خاک ار بود وقتی استوار امروز نیست
وین سخن نابوده دان چون نیست اندر عهد ما
راستی از دانه دل جوی کو چون نقطه یی است
بهر آن کز نقطه خط می خیزد از خط استوا
دل چو از عشق جهان بگریست نشکیبد ز حرص
کودک اندر صرع چون خندید نپذیرد دوا
سایه سیمرغ جوی و از وفا یک جو مجوی
کز جهان سیمرغ ازان گم گشت تا یابد وفا
جهد کن تا همدم کروبیان گردی چو عقل
تا شوی زین همدمی با سر حق هم آشنا
بد بود انصاف چون اغیار دارد ملک دل
رد بود سیماب چون خورشید سازد کیمیا
مرد معنی شو نه مرد صورت ایرا در نهاد
دارد از الوان سیاهی مشک و سبزی گندنا
ماجرا طوطی نکوتر بر زبان راند ز کبک
گر چه دایم کبک در خرقه ست و طوطی در قبا
جان بده درپای شرع و پایه عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفا
سید آدم خلیفت، امی عالم نهاد
مکی خورشید طلعت، عالم گردون سخا
آن زبد بیگانه همچون قرص خورشید از سکون
وآن به خوبی خویش همچون آب حیوان از بقا
زآفرینش مبتدا و آخر او دان بهر آنک
در عمل بود آخر و در علم باری مبتدا
کرده تأیید ازل از آستینش آب خور
ساخته روح القدس از آستانش تکیه جا
گشته آنجا کز حمیت شد سخن بر لعل اوی
زرد روی از هیبتش شیر فلک چون کهربا
سدره مفرد بود تا این منتهی بر وی رسید
لطف حق بر فرق او تاجی نهاد از منتها
خواجه روحانیان کرده شب معراج او
چشم ابلق شکل را از گرد خنگش توتیا
علم او چون سر قرآن با حقیقت ها قرین
نفس او چون عقل کلی از نقیضتها جدا
پیش شرعش زهره بربط در اثیر انداخته
بینوایان فلک را کرده محروم از نوا
کوه ایمان بود وز خود یک نفس نگشاد از آنک
بود از روح القدس آواز و ز احمد صدا
چون ندای ارکعوا افکند در گوش جهان
ماند گردون تا قیامت در یکی رکعت دو تا
قاب قوسین از بها و فر او خورشید پاش
مشتری در قوس عاجز مانده زان فر و بها
رسته در باغ جهان از وی گیاه مردمی
گشته بی جان و روان مداح او مردم گیا
پیشوا بد گر چه بد پس روز حق چون بازگشت
پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا
بر گشاده صد هزاران دیده از بهر لقاش
پرده صبح قیامت گنبد نیلی و طا
سایه بر عالم نیفگند از برای آنکه بود
او ز عالم خالی و عالم ز شرع او ملا
بی دم او کار سنت همچو بی معنی سخن
بی کف او تیغ دعوت همچو بی موسی عصا
سیزده بفزود بر پنجاه عمرش تا نکرد
پیک حضرت پیش او صد و چارده سوره ادا
جاهدواالکفار گردش غرقه در دریای خوف
ما علیک الا البلاغش داده توقیع رجا
او ز عالم بود و بهتر بد ز عالم زآنکه مشگ
باشد از آهو و به ز آهو بود مشگ ختا
شد ز یک تأثیر سعدش زیر این هفت آینه
بهر پنج ارکان شرعش چار مفتی مقتدا
گشته هر یک از پی تقویم شرع احمدی
از دل روشن رصد ساز اندرین تاری فضا
هر یکی از صدق در صدر خلافت پیشرو
هر یکی از عدل بر اقلیم سنت پادشا
بوده با هم هر چهار از بهر حل و عقد شرع
در صفا اخوان و خصم اهل اخوان الصفا
در میانشان ماجراها رفته پیدا و نهان
لیک جز تمکین دین نابوده اصل ماجرا
هر که زیشان یک سخن گفت آن سخن بشنیده بود
او ز احمد، احمد از جبریل و جبریل از خدا
ای ز بوی رحمتت دلهای درویشان قوی
وی ز صدق وعده ات غمهای مشتاقان هبا
لطف تست آنجا که دل زنگار گیرد رنگ بر
فضل تست آنجا که غم آهن شود آهن ربا
از تو جانها روی شسته همچو از باران سمن
بی تو دلها گشته محکم همچو زوبینی گیا
هیچ کس وز هیچ کس کمتر دو جو یعنی مجیر
مانده چون سرگشتگان در بحر حیرت مبتلا
یا به دست قهر قدرت رشته جانش ببر
یا به دستش ده ز روی فضل سر رشته رضا
در تو زد دست از جهان یارب تو دارش بهر آن
کز در تو یک بدی را هست صد نیکی جزا
زین دعا هر چند درگاه ترا زحمت بود
از تو جز رحمت چه آید وز ضعیفان جز دعا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳
تا کی ز خطه خوف آیی به صف رجا
برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل
تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا
طفلی ز بار رضا یکره دو تا شو و بس
کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا
بیخ امید بکن تا سر ز خطه دل
بهر نجات بر سر تا به خط رضا
راحت مجوی ز خاک زیرا بهم نبود
کام نهنگ و امان، صحن بهشت و وبا
سینه مکن به سری در راه فقر که تو
بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا
در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین
تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا
در چار میخ خودی ور نه بهر دو نفس
ده بار هاتف سر می گویدت که در آ
ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه
کز خوف دید توان سر حد ملک رجا
مهر از جهان مطلب زانکه بر عروس چنین
باشد امید زهش در عقل عین خطا
ز آب و گیاه جهان صورت چه می نگری
تمساح خفته نگر در زیر آب و گیا
از بس که خورد هوا خون تو شب همه شب
غالب شود ز شفق خون بر مزاج هوا
در زیر حقه چرخ ار بود مهره مهر
از حقه دیده ببر کان مهره نیست بجا
عزلت به نقد وجود از روزگار بخر
ایرا خرد همه کس گوهر به نیم بها
دل کن به دست نخست کاین صورتست نه دل
بس هست بر من و تو صحرای چین و ختا
عیسی قدسی بدان رسی کزین و از آن
کاینجا زرست و درم و آنجا دمست و دوا
با عقل قاصر تو چه مه چه چنبر دف
در بزم کودک چه ارغنون چه سه تا
بند نجات که زد در پیش رخنه دل؟
آنکس که رفت برون از بند کام و هوا
از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس
نخل شکسته رطب دست بریده عطا
هستی خلیفه نسب بغداد قدس طلب
سایس سرای جهان چه در خورست ترا
زین پنج حس چه شوی ایمن که با همه شش؟
بد باز هم برد از خصل حریف دغا
صافی بباش و بره زین تنگنای که می
آن روز رست زدن کز درد گشت جدا
گنج گهر چه نهی چون راه کاهکشان
عالم به برگ کهی واکن چو کاهربا
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش
کی دید تشنه عشق از آب دجله شفا
زر خاک سوخته دان کز آتش هوسش
شد همچو کوره زر دلهای ما و شما
زیر سپهر قمر سر بر نکرد گلی
کان دید روی امان یا داد بوی وفا
خس پرورست جهان وانگه رسید ازو
طوطی به ملک سخن هدهد به تاج و لوا
عنقا نفس چه زند تا در زمانه بود
هدهد به تاج نکو، طوطی به نطق سزا
دهر ار به جای غذا خونت دهد چه عجب
خود در رحم ز نخست از خونت ساخت غذا
در قلزم خطری جان با سفینه فگن
تا لاتخف دهدت سالار شرع ندا
سلطان فقر طلب کشورستان هدی
خاکی عرش نشین مکی شرع گشا
با مهر خاتم او یعنی محمد حر
چون موم مهره شده سنگ تبیر و حرا
داروی خسته دلان داد از مفرح لب
تا شده گشاده دهن ناگاه صورت لا
چون کوس دعوت او پر کرد گوش جهان
از کوه بانگ صدقت آمد به جای صدا
شاخ شریعت او طوبی علم و عمل
فرع حقیقت او طوطی حلم و حیا
وقت اشارت حق جانباز امر قدم
لیکن به وقت سخن جانبخش عقل و ذکا
در راه مرتبه اش عیسی نشسته خجل
با صدق معجزه اش موسی شکسته عصا
بشنیده دولت او از سوسمار سخن
آورده دعوت او از سنگ ریزه گوا
از بهر گرسنگان در قحط سال هدی
بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا
در بند دعوت او سلطان جان و خرد
در دام همت او سیمرغ جود و سخا
چون دید چشم دلش کم بیش کون و مکان
پا بر سر همه زد ننشسته از سر پا
حق داده خاتم دین بهر صلاح بدو
او داده مهر نگین بهر نجات به ما
آن شب که رفت برون زین تنگنای وحش
برداشت محمل تن زین عرصه گاه بلا
رفت از جهان نشیب تا خط عالم کل
بگذاشت از پس پشت این تیره روی فضا
از عکس جبهت او پر ماه شکل فلک
از نعل مرکب او پر زهره صحن سما
فتراک مرکب او بگرفته روح امین
او رفت گرم عنان زین سرد سیر عنا
ادهم برانده برون از شش جهات عدم
افگنده رخت وجود اندر حریم بقا
روشتگان فلک فارغ ز سیر و سکون
نورستگان زمین خالی ز نشو و نما
در کشتزار جهان گل شد به معجز او
هر قطره خون که ازو در راه گشت جدا
شکرانه قدمش در پای مرکب او
انجم فشانده گهر، گردون فکنده وطا
عیسی ز چار دری با جمله جمع رسل
پیش آمده به ادب کرده سلام ادا
بنمود چو آیینه در چشم همت او
هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا
خورشید با دف زر همساز زهره شده
آن برفگنده خروش وین در گرفته نوا
جبریل داده بدو از لود نوت خبر
احمد بدین سببش در راه کرده رها
تنها به مرکب جان بی هیچ واسطه ای
رفت از فضای افق تا خط ثم دنا
آمد ز پرده غیب آواز امر بدو
کای پیشوای رسل مندیش پیشتر آ
پیش اشارت حق صد سجده کرده ولیک
آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا
بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم
مهمان محمد حر مهمان خداش خدا
دیدم به دیده سر ذات منزه حق
بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا
مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان
لا احصی از پی این گفته به جای ثنا
چندین هزار سخن با حق برانده به سر
زان ناشنیده ازو کس در خلا و ملا
آورده از در او منشور کون و مکان
توقیع کرده برو رب اهدنا و قنا
بهر شکسته دلان کرده شفاعت و حق
داده نشان که دهد رحمت به خلق جزا
هم در شب آمده باز از خلوه خانه سر
حجت نبشته قوی حاجات گشته روا
ای آب رحمت تو آتش نشان اثیر
وی تف غیر تو آیینه سوز انا
دانی که نیست مجیر از دست طایفه ای
کایند بر در تو دل پر ز بار ریا
جوقی به گاه جدل چون کاسه زود شکن
قومی به وقت سخن چون کوس یافه درا
چو آب گرم همه دمساز و وقت کرم
چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا
ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من
با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا
زین ناقصان زیاد ایمن نیم نفسی
پاکا به عزت تو امنی فرست مرا
چون فیض رحمت تو کم نیست پس چه عجب
گر مستجاب شود در حضرت تو دعا
برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل
تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا
طفلی ز بار رضا یکره دو تا شو و بس
کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا
بیخ امید بکن تا سر ز خطه دل
بهر نجات بر سر تا به خط رضا
راحت مجوی ز خاک زیرا بهم نبود
کام نهنگ و امان، صحن بهشت و وبا
سینه مکن به سری در راه فقر که تو
بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا
در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین
تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا
در چار میخ خودی ور نه بهر دو نفس
ده بار هاتف سر می گویدت که در آ
ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه
کز خوف دید توان سر حد ملک رجا
مهر از جهان مطلب زانکه بر عروس چنین
باشد امید زهش در عقل عین خطا
ز آب و گیاه جهان صورت چه می نگری
تمساح خفته نگر در زیر آب و گیا
از بس که خورد هوا خون تو شب همه شب
غالب شود ز شفق خون بر مزاج هوا
در زیر حقه چرخ ار بود مهره مهر
از حقه دیده ببر کان مهره نیست بجا
عزلت به نقد وجود از روزگار بخر
ایرا خرد همه کس گوهر به نیم بها
دل کن به دست نخست کاین صورتست نه دل
بس هست بر من و تو صحرای چین و ختا
عیسی قدسی بدان رسی کزین و از آن
کاینجا زرست و درم و آنجا دمست و دوا
با عقل قاصر تو چه مه چه چنبر دف
در بزم کودک چه ارغنون چه سه تا
بند نجات که زد در پیش رخنه دل؟
آنکس که رفت برون از بند کام و هوا
از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس
نخل شکسته رطب دست بریده عطا
هستی خلیفه نسب بغداد قدس طلب
سایس سرای جهان چه در خورست ترا
زین پنج حس چه شوی ایمن که با همه شش؟
بد باز هم برد از خصل حریف دغا
صافی بباش و بره زین تنگنای که می
آن روز رست زدن کز درد گشت جدا
گنج گهر چه نهی چون راه کاهکشان
عالم به برگ کهی واکن چو کاهربا
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش
کی دید تشنه عشق از آب دجله شفا
زر خاک سوخته دان کز آتش هوسش
شد همچو کوره زر دلهای ما و شما
زیر سپهر قمر سر بر نکرد گلی
کان دید روی امان یا داد بوی وفا
خس پرورست جهان وانگه رسید ازو
طوطی به ملک سخن هدهد به تاج و لوا
عنقا نفس چه زند تا در زمانه بود
هدهد به تاج نکو، طوطی به نطق سزا
دهر ار به جای غذا خونت دهد چه عجب
خود در رحم ز نخست از خونت ساخت غذا
در قلزم خطری جان با سفینه فگن
تا لاتخف دهدت سالار شرع ندا
سلطان فقر طلب کشورستان هدی
خاکی عرش نشین مکی شرع گشا
با مهر خاتم او یعنی محمد حر
چون موم مهره شده سنگ تبیر و حرا
داروی خسته دلان داد از مفرح لب
تا شده گشاده دهن ناگاه صورت لا
چون کوس دعوت او پر کرد گوش جهان
از کوه بانگ صدقت آمد به جای صدا
شاخ شریعت او طوبی علم و عمل
فرع حقیقت او طوطی حلم و حیا
وقت اشارت حق جانباز امر قدم
لیکن به وقت سخن جانبخش عقل و ذکا
در راه مرتبه اش عیسی نشسته خجل
با صدق معجزه اش موسی شکسته عصا
بشنیده دولت او از سوسمار سخن
آورده دعوت او از سنگ ریزه گوا
از بهر گرسنگان در قحط سال هدی
بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا
در بند دعوت او سلطان جان و خرد
در دام همت او سیمرغ جود و سخا
چون دید چشم دلش کم بیش کون و مکان
پا بر سر همه زد ننشسته از سر پا
حق داده خاتم دین بهر صلاح بدو
او داده مهر نگین بهر نجات به ما
آن شب که رفت برون زین تنگنای وحش
برداشت محمل تن زین عرصه گاه بلا
رفت از جهان نشیب تا خط عالم کل
بگذاشت از پس پشت این تیره روی فضا
از عکس جبهت او پر ماه شکل فلک
از نعل مرکب او پر زهره صحن سما
فتراک مرکب او بگرفته روح امین
او رفت گرم عنان زین سرد سیر عنا
ادهم برانده برون از شش جهات عدم
افگنده رخت وجود اندر حریم بقا
روشتگان فلک فارغ ز سیر و سکون
نورستگان زمین خالی ز نشو و نما
در کشتزار جهان گل شد به معجز او
هر قطره خون که ازو در راه گشت جدا
شکرانه قدمش در پای مرکب او
انجم فشانده گهر، گردون فکنده وطا
عیسی ز چار دری با جمله جمع رسل
پیش آمده به ادب کرده سلام ادا
بنمود چو آیینه در چشم همت او
هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا
خورشید با دف زر همساز زهره شده
آن برفگنده خروش وین در گرفته نوا
جبریل داده بدو از لود نوت خبر
احمد بدین سببش در راه کرده رها
تنها به مرکب جان بی هیچ واسطه ای
رفت از فضای افق تا خط ثم دنا
آمد ز پرده غیب آواز امر بدو
کای پیشوای رسل مندیش پیشتر آ
پیش اشارت حق صد سجده کرده ولیک
آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا
بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم
مهمان محمد حر مهمان خداش خدا
دیدم به دیده سر ذات منزه حق
بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا
مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان
لا احصی از پی این گفته به جای ثنا
چندین هزار سخن با حق برانده به سر
زان ناشنیده ازو کس در خلا و ملا
آورده از در او منشور کون و مکان
توقیع کرده برو رب اهدنا و قنا
بهر شکسته دلان کرده شفاعت و حق
داده نشان که دهد رحمت به خلق جزا
هم در شب آمده باز از خلوه خانه سر
حجت نبشته قوی حاجات گشته روا
ای آب رحمت تو آتش نشان اثیر
وی تف غیر تو آیینه سوز انا
دانی که نیست مجیر از دست طایفه ای
کایند بر در تو دل پر ز بار ریا
جوقی به گاه جدل چون کاسه زود شکن
قومی به وقت سخن چون کوس یافه درا
چو آب گرم همه دمساز و وقت کرم
چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا
ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من
با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا
زین ناقصان زیاد ایمن نیم نفسی
پاکا به عزت تو امنی فرست مرا
چون فیض رحمت تو کم نیست پس چه عجب
گر مستجاب شود در حضرت تو دعا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴
ز دار ملک جهان روی در کشید وفا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست
وفای عهد درین عهد و سایه عنقا
به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
ز چار خانه عنصر نواله خوش مطلب
مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
بدانکه تا نرسد مژده مراد به کس
نشسته اند به عزلت مسافران صبا
یکی منم به ضرورت به زخم حادثه خوش
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ز رنج خاطر من بر سه نای باربدی
همه ترانه غم می زند سپهر دو تا
ز عکس خون دلم دان که هر شبی ز شفق
سپهر بی شفقت راوقی است خون پالا
نشسته ایم من و غم به همدمی دو بدو
که یک نفس من ازین همنفس نیم تنها
مرا دلی است گره بر گره چو رشته تب
بپرس از که؟ ازین گنبد گره سیما
به بخت من سر خمهای آسمان دردی است
از این به زیر فتادم چو دردی از بالا
ز روز و شب شده ام سیر چون به پیش دلم
سیه گلیمی شب همچو روز شد پیدا
دمی خوشم چو سحر می دهد وگر بخورم
سپید دست چو روزم، چو صبحدم رسوا
زمانه را چه گنه چند ازین چه نااهلی است؟
بلی ز اهل زمانه شکایتی است مرا
به صدر شاه جهان ناسزام گفت حسود
ز رشگ آنکه شدم من به صدر شاه سزا
شه مسیح دم خسرو سلیمان قدر
که مرده زنده کن است از نفس مسیح آسا
قضا کمین فلک صولت ستاره حشر
سکندر آیت و جمشید ملک، خضر بقا
محیط کوه رکاب آسمان صاعقه خشم
سپهر عرش جناب آفتاب ابر عطا
جهان خدیو مهین پهلوان که تعظیمش
ز هفت سقف فلک هفده می برد عذرا
ز کاینات محیط آمدست منصف و بس
که شد عرق همه تن پیش دست او ز حیا
هزار بار به روزی ز بیم انصافش
جهان پر دل پهلو تهی کند ز جفا
به جنب بارگهش همچو چار طاق گیاست
همه کیایی این هفت طاق اندر وا
گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی
دو دست او که فرو بسته اند دست قضا
شکست دری کان در هزار سال اندوخت
درست شد که به نزدیک جود اوست هبا
ز تیغ اوست بیا کژ نشین و راست بگوی
که نیست کژ به جهان جز کمانچه طغرا
چنان به دور وی اجزای خاک با طربند
که ذره رقص کنان می رود میان هوا
زهی رسیده به جایی بلندی قدرت
که عقل کل به دو منزل نمی رسد آنجا
تویی که ظلم ز بیم تو هست زهره شکاف
تویی که طبع به مدح تو هست زهره نوا
عنایتت که چو گردون فراخ میدانست
به بخت من ز چه شد تنگ بار تر ز سها؟
به یک دروغ که حاسد بگفت و شاه شنید
ز خشم شاه، فتادم ز چشم شاه چرا؟
بدان خدای که اندر سراچه قدمش
خیال بی دل و دیده است و عقل بی سر و پا
به کاف و نون که ازو یافت نام داغ وجود
برین طویله خاک، ابلق صباح و ما
به خرد کاری فطرت به نقش بندی کن
به چربدستی ابداع و صنعت احیا
به نیست هست کنی کز کمال قدرت هست
ز نیستیش فراغت ز هستی استغنا
هزار مهره زرین نمود در شش روز
به صنع بالعجب از هفت حقه مینا
به ذهن حارس هفتم فلک که پرده اوست
درین حدیقه که هر شب ز نو شود برنا
به فر فتوی قاضی القضات صدر ششم
که بر سعادت او هفت کشورند گوا
به دست و خنجر جلاد خطه پنجم
که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
به چار بالش سلطان یک سواره که هست
فضای طارم چارم ز نور او بنوا
به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم
طریق کاسه گری می کند به زخمه ادا
به کلک خواجه بزرگ دوم سرای که هست
بلند مرتبه و خرده دان به فضل و ذکا
به سعی مشعله داری که دست منتهاست
ز نور شعله او بر سر شب یلدا
بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه
بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا
به مهد خاکی که بد طفل اولش آدم
به بزم چرخ که شد میر مجلسش جوزا
به کاف ها و به یاسین و آیة الکرسی
به قاف و صاد و به الکهف و سورة الشعرا
به سین سبح و با حاء حامی حامیم
به نون والقلم و طاء طاهر طاها
به مهر ختم رسالت که نوشدارو ساخت
نسیم دعوتش از بیخهای مهر گیا
ز بهر خدمت درگاه شرع اوست که هست
شهاب و شب به صفت حربه ای به دست کیا
به صدق همدم هجرت به عدل شمع بهشت
به خون خسته غوغا به شیر صف و غا
به تشنه مرده که بد رشگ غنچه سیراب
به زهر خورده که بد نور دیده زهرا
به صدق لهجه بوذر به بوی آه اویس
به سوز سینه سلمان به درد بو دردا
به مفتیان شریعت به مبدعان سخن
به سالکان طریقت به رهروان صفا
به خضر و علم لدنی و مجمع البحرین
به طور و انی انا الله ز حد طور ندا
به عارفان حقیقت گزین غم پرور
که نیستشان ز غم حق به خویشتن پروا
به اهل صفه که چون عود خام سوخته اند
ز تف مجمره سینه در مقام رضا
به رنج خاطر خاصان به خام کاری دهر
به صبر کردن و تسلیم پختگان بلا
به سقف خانه معمور و چار حد حرم
به رکن کعبه و زنجیر مسجدالاقصی
به هیبت نفس صور و هول لا اقسم
به حرمت شب معراج و قرب او ادنی
به هفت سبع و به هفت اختر و به هفت اقلیم
به هفت هیکل و هفت آسمان و هفت اعضا
به داغگاه عقوبت کزو برند نکال
به جامه خانه رحمت کزو دهند جزا
به نور عارض و رخسار روز شاهد روی
به زلف پرشکن و طره شب رعنا
به شام پاک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه گردان و ماه مار افسا
به لطف طبع سخن ساز و حسن لذت یاب
به فیض عقل کم آزار و روح بیش بها
به خط و قامت تقطیع احسن التقویم
به نقطه دل و تعلیم آدم الاسما
به بام قصر دماغ و در دو لختی چشم
به طاق صفه ابرو به شه ره آوا
به جویبار کف و مرغزار عارض و فرق
که این نشیمن حسن است و آن محل سخا
به همت تو که هر شب ز رشگ رتبت او
شود چو گنبد گل شکل گنبد خضرا
به تیغ تو که جهان با کلاهداری خویش
ز بیم اوست بهم در شده چو چین قبا
به جود تو که ازو حرص تنگ حوصله شد
فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا
به درگهت که کند آسمان زمین بوسی
ز روی بندگی محض نز طریق ریا
به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت
به خشم تو که برد تاب صخره صما
به بزم و ساغر و ساقی خاص تو که شدند
فزون ز خلد و به از کوثر و به از حورا
به سایه تو که گر لطف او علاج کند
ز سایه دق برد از آفتاب استسقا
به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
به هندویش میان بسته می رود عمدا
به تیر چار بر شاه در کمان سه پی
کزوست شش جهت خاک تنگ بر اعدا
به صدمه نفس سرد من ز گرمی تو
کزوست خرقه نه توی آسمان یکتا
بدین خطاب که نه مرده ام نه زنده بدو
خجل بمانده و عاجز میان خوف و رجا
بدردم از چه من از آروزی خدمت تو؟
که جز لقای تو آنرا مباد هیچ دوا
به شعر من که بدو گر کنند نسبت سحر
صدقت بانگ بر آید ز کوه وقت صدا
بخوردم این همه سوگند و باز می گویم
به ذات پاک مهیمن به عز عز خدا
که زرق خالص و بهتان محض بود آن فصل
که نقل رفت از آنها که کرده اند انها
نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز
نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
و گر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر
که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا
من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم
که پیش دل بود از چون منی غبار ترا
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو
که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
و گر به سهو خطایی که آن مباد برفت
تو عفو کن که ز تو عفو به، ز بنده خطا
به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش
بخند و پس به عنایت امان دهم ز عنا
چو چنگ مدح تو گویم به صد زبان زین پس
و گر کنی رگم از پوست همچو چنگ جدا
کسی که پیش تو جز من نهاد خوان سخن
به کاسه سر بی مغز می پزد سودا
دم مجیر به مدحت زبان مرغانست
تو فهم کن که سلیمان تویی به تاج و لوا
اگر نبوت اهل سخن کنم دعوی
بس است معجز من این قصیده غرا
سزد که صدر ترا زحمت دعا ندهم
چه چیز نیست ترا تا بخواهم آن به دعا؟
ازین قدر نگزیرد که گویم از سر صدق
که باد حاجت و حکمت همه روان و روا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست
وفای عهد درین عهد و سایه عنقا
به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
ز چار خانه عنصر نواله خوش مطلب
مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
بدانکه تا نرسد مژده مراد به کس
نشسته اند به عزلت مسافران صبا
یکی منم به ضرورت به زخم حادثه خوش
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ز رنج خاطر من بر سه نای باربدی
همه ترانه غم می زند سپهر دو تا
ز عکس خون دلم دان که هر شبی ز شفق
سپهر بی شفقت راوقی است خون پالا
نشسته ایم من و غم به همدمی دو بدو
که یک نفس من ازین همنفس نیم تنها
مرا دلی است گره بر گره چو رشته تب
بپرس از که؟ ازین گنبد گره سیما
به بخت من سر خمهای آسمان دردی است
از این به زیر فتادم چو دردی از بالا
ز روز و شب شده ام سیر چون به پیش دلم
سیه گلیمی شب همچو روز شد پیدا
دمی خوشم چو سحر می دهد وگر بخورم
سپید دست چو روزم، چو صبحدم رسوا
زمانه را چه گنه چند ازین چه نااهلی است؟
بلی ز اهل زمانه شکایتی است مرا
به صدر شاه جهان ناسزام گفت حسود
ز رشگ آنکه شدم من به صدر شاه سزا
شه مسیح دم خسرو سلیمان قدر
که مرده زنده کن است از نفس مسیح آسا
قضا کمین فلک صولت ستاره حشر
سکندر آیت و جمشید ملک، خضر بقا
محیط کوه رکاب آسمان صاعقه خشم
سپهر عرش جناب آفتاب ابر عطا
جهان خدیو مهین پهلوان که تعظیمش
ز هفت سقف فلک هفده می برد عذرا
ز کاینات محیط آمدست منصف و بس
که شد عرق همه تن پیش دست او ز حیا
هزار بار به روزی ز بیم انصافش
جهان پر دل پهلو تهی کند ز جفا
به جنب بارگهش همچو چار طاق گیاست
همه کیایی این هفت طاق اندر وا
گشاده شه ره انصاف بحر و کان یعنی
دو دست او که فرو بسته اند دست قضا
شکست دری کان در هزار سال اندوخت
درست شد که به نزدیک جود اوست هبا
ز تیغ اوست بیا کژ نشین و راست بگوی
که نیست کژ به جهان جز کمانچه طغرا
چنان به دور وی اجزای خاک با طربند
که ذره رقص کنان می رود میان هوا
زهی رسیده به جایی بلندی قدرت
که عقل کل به دو منزل نمی رسد آنجا
تویی که ظلم ز بیم تو هست زهره شکاف
تویی که طبع به مدح تو هست زهره نوا
عنایتت که چو گردون فراخ میدانست
به بخت من ز چه شد تنگ بار تر ز سها؟
به یک دروغ که حاسد بگفت و شاه شنید
ز خشم شاه، فتادم ز چشم شاه چرا؟
بدان خدای که اندر سراچه قدمش
خیال بی دل و دیده است و عقل بی سر و پا
به کاف و نون که ازو یافت نام داغ وجود
برین طویله خاک، ابلق صباح و ما
به خرد کاری فطرت به نقش بندی کن
به چربدستی ابداع و صنعت احیا
به نیست هست کنی کز کمال قدرت هست
ز نیستیش فراغت ز هستی استغنا
هزار مهره زرین نمود در شش روز
به صنع بالعجب از هفت حقه مینا
به ذهن حارس هفتم فلک که پرده اوست
درین حدیقه که هر شب ز نو شود برنا
به فر فتوی قاضی القضات صدر ششم
که بر سعادت او هفت کشورند گوا
به دست و خنجر جلاد خطه پنجم
که با سیاه دلی اشقریست سرخ لقا
به چار بالش سلطان یک سواره که هست
فضای طارم چارم ز نور او بنوا
به لحن سینه گشایی که در وثاق سوم
طریق کاسه گری می کند به زخمه ادا
به کلک خواجه بزرگ دوم سرای که هست
بلند مرتبه و خرده دان به فضل و ذکا
به سعی مشعله داری که دست منتهاست
ز نور شعله او بر سر شب یلدا
بدان غرض که بدو پای بسته آمد کوه
بدان سبب که ازو سر گشاده شد دریا
به مهد خاکی که بد طفل اولش آدم
به بزم چرخ که شد میر مجلسش جوزا
به کاف ها و به یاسین و آیة الکرسی
به قاف و صاد و به الکهف و سورة الشعرا
به سین سبح و با حاء حامی حامیم
به نون والقلم و طاء طاهر طاها
به مهر ختم رسالت که نوشدارو ساخت
نسیم دعوتش از بیخهای مهر گیا
ز بهر خدمت درگاه شرع اوست که هست
شهاب و شب به صفت حربه ای به دست کیا
به صدق همدم هجرت به عدل شمع بهشت
به خون خسته غوغا به شیر صف و غا
به تشنه مرده که بد رشگ غنچه سیراب
به زهر خورده که بد نور دیده زهرا
به صدق لهجه بوذر به بوی آه اویس
به سوز سینه سلمان به درد بو دردا
به مفتیان شریعت به مبدعان سخن
به سالکان طریقت به رهروان صفا
به خضر و علم لدنی و مجمع البحرین
به طور و انی انا الله ز حد طور ندا
به عارفان حقیقت گزین غم پرور
که نیستشان ز غم حق به خویشتن پروا
به اهل صفه که چون عود خام سوخته اند
ز تف مجمره سینه در مقام رضا
به رنج خاطر خاصان به خام کاری دهر
به صبر کردن و تسلیم پختگان بلا
به سقف خانه معمور و چار حد حرم
به رکن کعبه و زنجیر مسجدالاقصی
به هیبت نفس صور و هول لا اقسم
به حرمت شب معراج و قرب او ادنی
به هفت سبع و به هفت اختر و به هفت اقلیم
به هفت هیکل و هفت آسمان و هفت اعضا
به داغگاه عقوبت کزو برند نکال
به جامه خانه رحمت کزو دهند جزا
به نور عارض و رخسار روز شاهد روی
به زلف پرشکن و طره شب رعنا
به شام پاک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه گردان و ماه مار افسا
به لطف طبع سخن ساز و حسن لذت یاب
به فیض عقل کم آزار و روح بیش بها
به خط و قامت تقطیع احسن التقویم
به نقطه دل و تعلیم آدم الاسما
به بام قصر دماغ و در دو لختی چشم
به طاق صفه ابرو به شه ره آوا
به جویبار کف و مرغزار عارض و فرق
که این نشیمن حسن است و آن محل سخا
به همت تو که هر شب ز رشگ رتبت او
شود چو گنبد گل شکل گنبد خضرا
به تیغ تو که جهان با کلاهداری خویش
ز بیم اوست بهم در شده چو چین قبا
به جود تو که ازو حرص تنگ حوصله شد
فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا
به درگهت که کند آسمان زمین بوسی
ز روی بندگی محض نز طریق ریا
به عفو تو که دهد بوی ساحت جنت
به خشم تو که برد تاب صخره صما
به بزم و ساغر و ساقی خاص تو که شدند
فزون ز خلد و به از کوثر و به از حورا
به سایه تو که گر لطف او علاج کند
ز سایه دق برد از آفتاب استسقا
به پرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
به هندویش میان بسته می رود عمدا
به تیر چار بر شاه در کمان سه پی
کزوست شش جهت خاک تنگ بر اعدا
به صدمه نفس سرد من ز گرمی تو
کزوست خرقه نه توی آسمان یکتا
بدین خطاب که نه مرده ام نه زنده بدو
خجل بمانده و عاجز میان خوف و رجا
بدردم از چه من از آروزی خدمت تو؟
که جز لقای تو آنرا مباد هیچ دوا
به شعر من که بدو گر کنند نسبت سحر
صدقت بانگ بر آید ز کوه وقت صدا
بخوردم این همه سوگند و باز می گویم
به ذات پاک مهیمن به عز عز خدا
که زرق خالص و بهتان محض بود آن فصل
که نقل رفت از آنها که کرده اند انها
نه گفته ام نه گذشته است بر دلم هرگز
نه کرد هیچ کس از بنده آن سخن اصغا
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
و گر شدم دو زبان همچو سوسن آن بهتر
که چون بنفشه زبانم برون کشی ز قفا
من از کجا چه سگم کیستم چه خوانندم
که پیش دل بود از چون منی غبار ترا
شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو
که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا
و گر به سهو خطایی که آن مباد برفت
تو عفو کن که ز تو عفو به، ز بنده خطا
به چشم تو که ز تو نیست چین ابرو خوش
بخند و پس به عنایت امان دهم ز عنا
چو چنگ مدح تو گویم به صد زبان زین پس
و گر کنی رگم از پوست همچو چنگ جدا
کسی که پیش تو جز من نهاد خوان سخن
به کاسه سر بی مغز می پزد سودا
دم مجیر به مدحت زبان مرغانست
تو فهم کن که سلیمان تویی به تاج و لوا
اگر نبوت اهل سخن کنم دعوی
بس است معجز من این قصیده غرا
سزد که صدر ترا زحمت دعا ندهم
چه چیز نیست ترا تا بخواهم آن به دعا؟
ازین قدر نگزیرد که گویم از سر صدق
که باد حاجت و حکمت همه روان و روا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵
ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما
چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن
که هست بسته این چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبده کند پیدا
خراس وار همی گردد و همی ساید
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
ازین خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسیدمی به مقام علا مسیح آسا
ایا ملازم محنت به مهر نامحکم
ایا مزاحم مجلس به چهر نازیبا
بکش چراغ که خواهد عروس شب جلوه
بکن نماز که در زد خروس روز لوا
سلاح خویش ز لاحول ساز زانکه ترا
غرور غول، سراسیمه کرد در صحرا
زمانه زحمت طوفان گرفت سرتاسر
تو نوح وار در افگن سفینه در دریا
به آب و نار ملولی مکن که بر سر خلق
شوی سزای ملامت به چار سوی بلا
ز دست آفت بر اوج چرخ شد عیسی
ز بیم زحمت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشه تقوی ز بهر راه که تو
رسی ز توشه تقوی به منزل الا
درین نشیب قناعت گزین که جعفروار
به نردبان قناعت پری برین بالا
چه سود با تو که از راه نطق نشناسی
زبور خواندن داود را ز روی صدا
میان چون و چرا مانده ای و می گویی
ز بهر رد و قبولت حدیث چون و چرا
نه مرد کاری و آگه نیی که نتوان گفت
حدیث چون و چرا در مقام خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
به فضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید حکمت افضل دین
که فخر اهل زمین است و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیی
ادب به مکتب او همچو طفل در ابجد
خرد به مجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم از نقد عقل او موزون
عقود گیتی در فضل علم او مجرا
وقوف یافته بر نامه بیاض و سواد
فتوح یافته از جامه صباح و مسا
عریضه هنرش نقش کرده هفت اقلیم
صحیفه ادبش ثبت کرده نه صحرا
نسیم مهر و وفاتش کشنده احباب
سموم خشم و خلافش کشنده اعدا
به علم تابع طاسین و حامل حامیم
به فضل نایب یاسین و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حکمت ادریس
درش مذکر تذکیر ذکراو ادنی
مبارزان سخن پیش او فگنده کلاه
مناظران جهان پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احتما و آنگاهی
ز نظم ریخته در حلقها شراب شفا
دماغ خشک معادی دین و سنت را
شده کلام مفیدش طریفل سودا
ز هبر لخلخه ای اهل شرک و بدعت را
طبیب وار به معجون نظم کرده دوا
به خانقاه تزهد ز بهر عز ابد
نهاده سفره اسلام و داده بانگ صلا
زهی بزرگ حکیمی که از علوم تو شد
جهان فضل به خوشی چو جنت الماوی
نداد شبه نو تأثیر اختر و ارکان
نزاد مثل تو از نسل آدم و حوا
به حضرت تو تقرب کنند اهل علوم
که هست حضرت تو عین عروة الوثقی
هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا
اگر لطایف لطفت کند به روس گذر
و گر خلاصه خلقت برد به روم صبا
ز احترام تو زنار بگسلد کافر
به اهتمام تو ناقوس بشکند ترسا
بزرگوارا بپذیر عذر من که نبود
مرا به گفتن مدح تو زهره و یارا
به ابتدای سخن چون به شعر پیوستم
نهیب شعر توام کرد سینه پر غوغا
چو نیست مدح ترا هیچ اول و مقطع
بساط عجز فگندم به اول و مبدا
همیشه تا بنکوهند صورت نادان
مدام تا بستایند سیرت دانا
جهان ملاء علوم تو باد در دنیی
خدای پار و معین تو یاد در عقبی
چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما
چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن
که هست بسته این چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبده کند پیدا
خراس وار همی گردد و همی ساید
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
ازین خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسیدمی به مقام علا مسیح آسا
ایا ملازم محنت به مهر نامحکم
ایا مزاحم مجلس به چهر نازیبا
بکش چراغ که خواهد عروس شب جلوه
بکن نماز که در زد خروس روز لوا
سلاح خویش ز لاحول ساز زانکه ترا
غرور غول، سراسیمه کرد در صحرا
زمانه زحمت طوفان گرفت سرتاسر
تو نوح وار در افگن سفینه در دریا
به آب و نار ملولی مکن که بر سر خلق
شوی سزای ملامت به چار سوی بلا
ز دست آفت بر اوج چرخ شد عیسی
ز بیم زحمت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشه تقوی ز بهر راه که تو
رسی ز توشه تقوی به منزل الا
درین نشیب قناعت گزین که جعفروار
به نردبان قناعت پری برین بالا
چه سود با تو که از راه نطق نشناسی
زبور خواندن داود را ز روی صدا
میان چون و چرا مانده ای و می گویی
ز بهر رد و قبولت حدیث چون و چرا
نه مرد کاری و آگه نیی که نتوان گفت
حدیث چون و چرا در مقام خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
به فضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید حکمت افضل دین
که فخر اهل زمین است و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیی
ادب به مکتب او همچو طفل در ابجد
خرد به مجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم از نقد عقل او موزون
عقود گیتی در فضل علم او مجرا
وقوف یافته بر نامه بیاض و سواد
فتوح یافته از جامه صباح و مسا
عریضه هنرش نقش کرده هفت اقلیم
صحیفه ادبش ثبت کرده نه صحرا
نسیم مهر و وفاتش کشنده احباب
سموم خشم و خلافش کشنده اعدا
به علم تابع طاسین و حامل حامیم
به فضل نایب یاسین و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حکمت ادریس
درش مذکر تذکیر ذکراو ادنی
مبارزان سخن پیش او فگنده کلاه
مناظران جهان پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احتما و آنگاهی
ز نظم ریخته در حلقها شراب شفا
دماغ خشک معادی دین و سنت را
شده کلام مفیدش طریفل سودا
ز هبر لخلخه ای اهل شرک و بدعت را
طبیب وار به معجون نظم کرده دوا
به خانقاه تزهد ز بهر عز ابد
نهاده سفره اسلام و داده بانگ صلا
زهی بزرگ حکیمی که از علوم تو شد
جهان فضل به خوشی چو جنت الماوی
نداد شبه نو تأثیر اختر و ارکان
نزاد مثل تو از نسل آدم و حوا
به حضرت تو تقرب کنند اهل علوم
که هست حضرت تو عین عروة الوثقی
هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا
اگر لطایف لطفت کند به روس گذر
و گر خلاصه خلقت برد به روم صبا
ز احترام تو زنار بگسلد کافر
به اهتمام تو ناقوس بشکند ترسا
بزرگوارا بپذیر عذر من که نبود
مرا به گفتن مدح تو زهره و یارا
به ابتدای سخن چون به شعر پیوستم
نهیب شعر توام کرد سینه پر غوغا
چو نیست مدح ترا هیچ اول و مقطع
بساط عجز فگندم به اول و مبدا
همیشه تا بنکوهند صورت نادان
مدام تا بستایند سیرت دانا
جهان ملاء علوم تو باد در دنیی
خدای پار و معین تو یاد در عقبی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است
بر خاک عاشقی پی او بر مگیر هان
زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است
امروز جای پاک درین خاکدان که یافت؟
آنکو به دستگاه قناعت ممکن است
دهر ابلق است و عرصه خاکی مصافگاه
منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است
ور زو نزاد بچه راحت عجب مدار
کاین ابلق از طریق حقیقت سترون است
بشنو که نیست عالم شش سو حریف چرب
ور آب هفت عرصه دریاش روغن است
ایمه جهان و خلق جهان دیده ای که چیست؟
ده مرغ نیم سوخته در یک نشیمن است
مرهم که یافت ور نه همه خاک خستگی است؟
رستم کجاست ورنه همه چاه بیژن است؟
بی شفقتی سپهر درین دان که از شفق
هر شامگه به خون تو آلوده دامن است
از روغن تو دان که بپالود چار طبع
کاین شمع هفت طارم پیروزه روشن است
خوشدل مجوی مرد به عالم که بر فلک
آن رود زن که هست طربناک هم زن است
سر بر مکن ز جیب که تا چرخ خیمه بست
از دو طناب خیمه زه جیب و گردنست
در چشم من مگو نرسد سوزن فنا
بهتر ببین که خود مژه همشکل سوزن است
باغ جهان مبین و حدیثش مگو از آنک
کوری درو ز نرگس و گنگی ز سوسن است
با هر که هست گرم و سبک، همچو آه من
دهر دو رنگ سرد و گران همچو آهن است
ما را چه غم چو بر دل ما فقر پادشاست
کاوس را چه باک که رستم تهمتن است
من غم خوردم نه مرغ مسمن که مرغ غم
از بس که خورد دانه دل هم مسمن است
دندان حرص چون نکنم که آسمان به تک
دامن گرفته در دهن اندر پی من است
یک زنده دل نماند که آواز دهد
کین خاک توده گلخن ویران نه گلشن است
دلها بمرد و بر سر این جمع مرده دل
هر صبحدم خروس سحرگه به شیون است
جوجو چراست از غم عالم دل مجیر؟
کورا جوی هنوز درین تیره خرمن است
کار عدم بساز که رحلت معین است
بر خاک عاشقی پی او بر مگیر هان
زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است
امروز جای پاک درین خاکدان که یافت؟
آنکو به دستگاه قناعت ممکن است
دهر ابلق است و عرصه خاکی مصافگاه
منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است
ور زو نزاد بچه راحت عجب مدار
کاین ابلق از طریق حقیقت سترون است
بشنو که نیست عالم شش سو حریف چرب
ور آب هفت عرصه دریاش روغن است
ایمه جهان و خلق جهان دیده ای که چیست؟
ده مرغ نیم سوخته در یک نشیمن است
مرهم که یافت ور نه همه خاک خستگی است؟
رستم کجاست ورنه همه چاه بیژن است؟
بی شفقتی سپهر درین دان که از شفق
هر شامگه به خون تو آلوده دامن است
از روغن تو دان که بپالود چار طبع
کاین شمع هفت طارم پیروزه روشن است
خوشدل مجوی مرد به عالم که بر فلک
آن رود زن که هست طربناک هم زن است
سر بر مکن ز جیب که تا چرخ خیمه بست
از دو طناب خیمه زه جیب و گردنست
در چشم من مگو نرسد سوزن فنا
بهتر ببین که خود مژه همشکل سوزن است
باغ جهان مبین و حدیثش مگو از آنک
کوری درو ز نرگس و گنگی ز سوسن است
با هر که هست گرم و سبک، همچو آه من
دهر دو رنگ سرد و گران همچو آهن است
ما را چه غم چو بر دل ما فقر پادشاست
کاوس را چه باک که رستم تهمتن است
من غم خوردم نه مرغ مسمن که مرغ غم
از بس که خورد دانه دل هم مسمن است
دندان حرص چون نکنم که آسمان به تک
دامن گرفته در دهن اندر پی من است
یک زنده دل نماند که آواز دهد
کین خاک توده گلخن ویران نه گلشن است
دلها بمرد و بر سر این جمع مرده دل
هر صبحدم خروس سحرگه به شیون است
جوجو چراست از غم عالم دل مجیر؟
کورا جوی هنوز درین تیره خرمن است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باد صبح است که مشاطه جعد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ
اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد
طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
باد با دست تهی بر سر خس تاج نه است
ابر با دامن تر بر دل گل نوبه زن است
خرقه مخروق کند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتن است؟
دیده مرده نرگس همه گریان نگرد
به سوی لاله که او زنده اندر کفن است
بید یا سج زن باغست و صبا حلقه ربای
ابر ناورد کن و صاعقه زوبین فگن است
لاله و گل را زاندیشه آن عمر که نیست
گر دلی هست همه ساله به غم ممتحن است
گنبد گل چو ز هم رفت به بادی گروست
قحف لاله چو تهی شد به دمی مرتهن است
گل اگر یوسف عهدست عجب نبود از آنک
رود نیلش قدح و ملکت مصرش چمن است
گل چو یوسف نبود من غلطم نیک برفت
آنچنان غرقه به خون کوست مگر پیرهن است
قفس خاک پر از زمزمه فاخته است
مجمر باغ پر از لخلخه نسترن است
بوی شیر از دهن سوسن از آن می آید
که هنوزش سر پستان صبا در دهن است
ده زبانست و نگوید سخن و حق با اوست
با چنان عمر که اوراست چه جای سخن است
سبزه گر نیمچه بر آب کشد باکی نیست
کاب را روز و شب از باده ز ره در بدن است
آنکه در باغ همی غنچه کله کژ ننهد
راست بشنو ز من از هیبت شاه ز من است
طاس زر بر سر نرگس همه شب در صحر است
این هم از غایت عدل شه عالی سنن است
شاه گردون حشر خسرو خورشید رکاب
که چو خورشید فلک صفدر و لشکر شکن است
مالک شش جهت و عاقله هفت اقلیم
که چو عقل ایمن و فارغ ز فساد و فتن است
پهلوان شاه جهانبخش که خاک قدمش
حر ز جان ملک و سرمه چشم پرن است
اینت نوباوه اقبال که با خوی خوشش
دامن و دست جهان پر گل و پر یاسمن است
غصه خصمش از آن همچو فلک تو بر توست
که سعادات فلک را به در او سکن است
خصمش ار خون خورد و سوزد می شاید از آنک
شمع را قوت همه خون دل خویشتن است
ور به گردن زدن آسوده شود جایش هست
چه کند راحت شمع از ره گردن زدن است
تیغ سر مستش در عربده گردد چو عقیق
وین عجب نبود چون مولد اصلش یمن است
آن یمانی گهر روم ستان کز فزعش
پشت افلاک چوی موی حبشی پرشکن است
چشم بد دور ز شاهی که بداندیش ازو
اینما کان هر آن کس که بود در محن است
تا بدو آب سعادت دهد از چشمه خضر
دلو خورشید گهر چنبر زرین رسن است
بوی اقبال بهر بقعه که هست از در اوست
که به یثرب اثر آه اویس قرن است
آن محمدصفت و نام که عدلش عمری است
وان علی مرتبت و علم که خلقش حسن است
جرعه جام جلالش مثلا موج زنی است
که فلک رخنه کن از قوت و قلزم شکن است
بحر تر دامن و کان خشک لب است از چه؟ از آن
که حدیثش حسد گوهر و در عدن است
دشمن از گوهر تیغش که چو پر مگسی است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است
ور نشنید پس آن پرده نه پی خردگیست
که زنست او و زنان را پس پرده وطن است
صدر او را به ضرورت کره خاکی جاست
یوسف را ز حسد هفده نبهره ثمن است
مشتری هر سحر از منبر شش پایه خویش
در ثنای تو زحل فهم و عطارد فطن است
شاد باش ای شه لشکر کش غازی که تراست
قاعده لطف و کرم از کرم ذوالمنن است
رشته جان تو چون سلسله چرخ قوی است
دیده بخت تو چون چشم فلک بی وسن است
تو اگر جهد کنی ور نکنی تاج دهی
رستم ار تیغ زند ور نزند تهمتن است
سایه در دزدد از سهم تو خورشید فلک
که به معنی همه تن تیغ و به صورت مجن است
آخر از پوست برون آمد و بی زرق بزیست
با تو این چرخ تهی مغز که پر زرق و فن است
مرد و زن را ز زمانه کرمت داد خلاص
هم علی رغم زمانه که نه مرد و نه زن است
خسروا باده خور امروز که در سایه سرو
باده بر کار طرب راست تر از نارون است
رطل دلویست پر از آب طرب لیک از که؟
از کف یوسف رویی که چهش در ذقن است
مست بر خاسته ترکی که سپهرش هندوست
خراب ناکرده بتی کش دل و جانها شمن است
روز نو باده کهن خواه که در مذهب عیش
رونق روز نو از جام شراب کهن است
تا برای مدد نور درین صفه خاک
شمع انجم را از طارم نیلی لگن است
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
که وجود تو به رحمت مدد جان و تن است
باد از دور فلک قسم کله گوشه تو
هر سعادت که به دوران فلک مقترن است
این دعا از سر صدق است به رغبت بشنو
زانکه حرز در تو ورد دعاهای من است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عافیت رخت از جهان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه آخرالزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سرفشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدوزد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صف روضه جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
روستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کانش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هرکس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه آخرالزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سرفشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدوزد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صف روضه جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
روستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کانش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هرکس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دلی که تحفه تو جان مختصر سازد
بسا که قوت خود از گوشه جگر سازد
در آشیان دو عالم نگنجد آن مرغی
که او ز شیوه عشق تو بال و پر سازد
بر آن سری تو که از صبر همچو تیغ خطیب
به پیش صاعقه هجر تو سپر سازد
غرامتست بر آنکس که خاک پای تو یافت
اگر ز قرصه خورشید تاج سر سازد
به خون ما به ازین دست از میانه برآر
که بی تو سوختگان را ازین بتر سازد
به عاشقان رخ چون لاله در سحر منمای
که عاشقان ترا ناله سحر سازد
فلک حریف تو شد در جفا و این بترست
که با دو حادثه یک دل چگونه در سازد
چو صبح طره شبرنگ تو جهان ببرد
ز غمزه های تو روزی اگر حشر سازد
رخم ز بهر تو زر ساختست شرمش باد
که کار وصل چو تو نقره ای ز زر سازد
دلی که نیست بشکرانه در میان بنهم
گرم زمانه ز بازوی تو کمر سازد
بسوخت خشک و ترم ز آه آتشین و هنوز
بر آن نیم که مرا بی تو خشک و تر سازد
ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود
که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد
به روی تو نظر آنکس کند که سرمه چشم
ز خاک بارگه شاه دادگر سازد
قوام شش جهت و شحنه چهار ارکان
که قدر او مقر از تارک قمر سازد
سپهر عرش جناب آفتاب ابر سخا
که بحر از کف او گنج پر گهر سازد
جهان پناه قزل ارسلان که تعظیمش
ز دخل و خرج جهان جود ماحضر سازد
سپهر اگر کسراب بقیعه خاک شود
ز دل سپهر وز رای اختری دگر سازد
به ترکتاز حوادث جهان مباد خراب
و گر نه او چو جهان صد بیک نظر سازد
شکست طنطنه چرخ و بیشتر شکند
مگر ز خاک درش هرز ماه و خور سازد
شود به صورت کفگیر چرخ پنگانی
چو نیم چرخ برین چرخ عشوه گر سازد
به جست و جوی نظیرش همی دود گردون
که جای خویش گهی زیر و گه ز بر سازد
ز بهر سقف عدوی سفید دستش دان
که شب ز چهره گلیم سیاه بر سازد
به رسم مجلس او دارد آفتاب آن جام
که وقت بام برین سقف هفت در سازد
به درد چشم نیفتد سپهر سرمه مثال
گر از غبار درش سرمه بصر سازد
کفش چو دست تهی یافت در سخا پیچد
دلش چو دشمن بد دید با خطر سازد
چو صبح نور کند عرضه، دان که تزویرست
که بر دلش همه شب صبح پرده در سازد
دقیقه دانی رایش کنون بدان درجه است
که او بر آب روان نقش شوشتر سازد
ز چرب دستی انصافش اولین پایه است
که صعوه در حرم باز مستقر سازد
کرم چو زال یتیم است و اوست آن سیمرغ
که از سر شفقت کار زال زر سازد
به ذات آنکه به یک امر در سه تاریکی
ز نیم قطره منی مایه صور سازد
هدایتش ز بصر دیده بان روح کند
عنایتش ز زبان منهی خبر سازد
به موسم گل رعنا ز ابر تر دامن
قضاش نوبه زن ملک بحر و بر سازد
عمود نور به صبح سپید دست دهد
نقاب قیر ز شام سیاه گر سازد
که دست اوست درین روزگار نااهلان
که کار اهل هنر در خور هنر سازد
کرم پناها، گردون دلا! تویی که فلک
ز تیغ و کلک تو قانون نفع و ضرر سازد
ارادت تو امل در دل قضا شکند
سیاست تو کمین بر ره قدر سازد
دهان بشست به هفت آب چون ثنای تو خواند
دبیر چرخ که اشکال مستمر سازد
جهان ز دست تو پیرایه امل بندد
فلک ز تیغ تو سرمایه ظفر سازد
همی سگالد این طاقدیس آینه گون
که جفت ساز جلال تو بیشتر سازد
غلام بخشش یک روزه تو خوانچه کشی است
که چرخ تا حد خاور ز باختر سازد
به رنج می طلبی نام نیک و این بد نیست
که گنج نور، مه از سختی سفر سازد
عدوت چون تو تواند شد ایمه او سگ کیست؟
که حیله جوید و از گربه شیر نر سازد
دو دست تو ز فلک ناخنی نمی گردد
چو در سخا مدد روزی بشر سازد
کند به مدح تو کلکم طلسم بندی سحر
چنانک تیغ تو اسباب فتح و فر سازد
درین زمانه بدین سکه هیچکس سخنی
خدای خصم اگر ساخته و گر سازد
سیاه روی نیم چون محک به دعوی سحر
زهر که او چو محک نقد خیر و شر سازد
هر آنکه جست ز غیر من این طریقه نو
چنان بود که کسی از گیا تبر سازد
تو نقد کن ز تو بهتر کسی نمی دانم
که طبعت از دو سخن صد لطیفه بر سازد
همیشه تا فلک آن رنگ دولابی
مدار در حرکت گرد این مدر سازد
مدام تا زند آتش کمان گروهه چنان
که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد
جلالت تو چنان باد کز پی تو جهان
ز هفت چرخ یک ایوان مختصر سازد
درین زمانه بی حاصل آن پسر بادی
که کار خویش به از حاصل پدر سازد
شده مسخر تو هفت چرخ و هفت اقلیم
چنانک حکم تو بر هر یکی گذر سازد
بسا که قوت خود از گوشه جگر سازد
در آشیان دو عالم نگنجد آن مرغی
که او ز شیوه عشق تو بال و پر سازد
بر آن سری تو که از صبر همچو تیغ خطیب
به پیش صاعقه هجر تو سپر سازد
غرامتست بر آنکس که خاک پای تو یافت
اگر ز قرصه خورشید تاج سر سازد
به خون ما به ازین دست از میانه برآر
که بی تو سوختگان را ازین بتر سازد
به عاشقان رخ چون لاله در سحر منمای
که عاشقان ترا ناله سحر سازد
فلک حریف تو شد در جفا و این بترست
که با دو حادثه یک دل چگونه در سازد
چو صبح طره شبرنگ تو جهان ببرد
ز غمزه های تو روزی اگر حشر سازد
رخم ز بهر تو زر ساختست شرمش باد
که کار وصل چو تو نقره ای ز زر سازد
دلی که نیست بشکرانه در میان بنهم
گرم زمانه ز بازوی تو کمر سازد
بسوخت خشک و ترم ز آه آتشین و هنوز
بر آن نیم که مرا بی تو خشک و تر سازد
ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود
که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد
به روی تو نظر آنکس کند که سرمه چشم
ز خاک بارگه شاه دادگر سازد
قوام شش جهت و شحنه چهار ارکان
که قدر او مقر از تارک قمر سازد
سپهر عرش جناب آفتاب ابر سخا
که بحر از کف او گنج پر گهر سازد
جهان پناه قزل ارسلان که تعظیمش
ز دخل و خرج جهان جود ماحضر سازد
سپهر اگر کسراب بقیعه خاک شود
ز دل سپهر وز رای اختری دگر سازد
به ترکتاز حوادث جهان مباد خراب
و گر نه او چو جهان صد بیک نظر سازد
شکست طنطنه چرخ و بیشتر شکند
مگر ز خاک درش هرز ماه و خور سازد
شود به صورت کفگیر چرخ پنگانی
چو نیم چرخ برین چرخ عشوه گر سازد
به جست و جوی نظیرش همی دود گردون
که جای خویش گهی زیر و گه ز بر سازد
ز بهر سقف عدوی سفید دستش دان
که شب ز چهره گلیم سیاه بر سازد
به رسم مجلس او دارد آفتاب آن جام
که وقت بام برین سقف هفت در سازد
به درد چشم نیفتد سپهر سرمه مثال
گر از غبار درش سرمه بصر سازد
کفش چو دست تهی یافت در سخا پیچد
دلش چو دشمن بد دید با خطر سازد
چو صبح نور کند عرضه، دان که تزویرست
که بر دلش همه شب صبح پرده در سازد
دقیقه دانی رایش کنون بدان درجه است
که او بر آب روان نقش شوشتر سازد
ز چرب دستی انصافش اولین پایه است
که صعوه در حرم باز مستقر سازد
کرم چو زال یتیم است و اوست آن سیمرغ
که از سر شفقت کار زال زر سازد
به ذات آنکه به یک امر در سه تاریکی
ز نیم قطره منی مایه صور سازد
هدایتش ز بصر دیده بان روح کند
عنایتش ز زبان منهی خبر سازد
به موسم گل رعنا ز ابر تر دامن
قضاش نوبه زن ملک بحر و بر سازد
عمود نور به صبح سپید دست دهد
نقاب قیر ز شام سیاه گر سازد
که دست اوست درین روزگار نااهلان
که کار اهل هنر در خور هنر سازد
کرم پناها، گردون دلا! تویی که فلک
ز تیغ و کلک تو قانون نفع و ضرر سازد
ارادت تو امل در دل قضا شکند
سیاست تو کمین بر ره قدر سازد
دهان بشست به هفت آب چون ثنای تو خواند
دبیر چرخ که اشکال مستمر سازد
جهان ز دست تو پیرایه امل بندد
فلک ز تیغ تو سرمایه ظفر سازد
همی سگالد این طاقدیس آینه گون
که جفت ساز جلال تو بیشتر سازد
غلام بخشش یک روزه تو خوانچه کشی است
که چرخ تا حد خاور ز باختر سازد
به رنج می طلبی نام نیک و این بد نیست
که گنج نور، مه از سختی سفر سازد
عدوت چون تو تواند شد ایمه او سگ کیست؟
که حیله جوید و از گربه شیر نر سازد
دو دست تو ز فلک ناخنی نمی گردد
چو در سخا مدد روزی بشر سازد
کند به مدح تو کلکم طلسم بندی سحر
چنانک تیغ تو اسباب فتح و فر سازد
درین زمانه بدین سکه هیچکس سخنی
خدای خصم اگر ساخته و گر سازد
سیاه روی نیم چون محک به دعوی سحر
زهر که او چو محک نقد خیر و شر سازد
هر آنکه جست ز غیر من این طریقه نو
چنان بود که کسی از گیا تبر سازد
تو نقد کن ز تو بهتر کسی نمی دانم
که طبعت از دو سخن صد لطیفه بر سازد
همیشه تا فلک آن رنگ دولابی
مدار در حرکت گرد این مدر سازد
مدام تا زند آتش کمان گروهه چنان
که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد
جلالت تو چنان باد کز پی تو جهان
ز هفت چرخ یک ایوان مختصر سازد
درین زمانه بی حاصل آن پسر بادی
که کار خویش به از حاصل پدر سازد
شده مسخر تو هفت چرخ و هفت اقلیم
چنانک حکم تو بر هر یکی گذر سازد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
این نادره بین باز کز ایام بر آمد
در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد
وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است
از حقه گردون مشعبد بدر آمد
بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز
چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد
در باغ زمانه که نباتش همه زهرست
نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام
صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد
فی الجمله جهان همچو رباطی است مسدس
کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد
هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟
هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟
صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟
این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد
بس شعبه بازی که به تقدیر قضا شد
بس نادره کاری که ز دست قدر آمد
وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست
احوال وی و قلعه او طرفه تر آمد
القصه عمر کرد عمارت طبرک را
پنداشت کزو جمله غرضهاش بر آمد
چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار
سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد
معمور شد اول ز عمر گر چه به آخر
چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد
او بیشتری جست ولی بر رگ جانش
ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد
چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک
سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد
پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد
خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد
زان قلعه مشؤم برون آمد و در حال
چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد
از بی ادبی قصد جگر گوشه شه داشت
تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد
وآنکس که پس از وی ز پی مملکت ری
بر عشوه اقبال و امید ظفر آمد
هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد
حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد
چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را
بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد
گفتا سحر آید شب اندیشه ما را
خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد
یارب چه شگفتست که در مدت یک ماه
از کارگه حکمت حکمت بدر آمد
این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد
وآن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد
در باغ جوانی شجری گشت که هر روز
بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد
فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد
چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد
گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت
از فتنه درین خطه خاکی اثر آمد
المنة لله که خدنگ غم از اینجا
بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد
اسکندر ثانی که اقالیم جهان را
در نوبت او مدت سختی بسر آمد
جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش
صد واقعه بر خطه روم و خزر آمد
شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد
کارش همه تحصیل فنون هنر آمد
هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است
نه چرخ بر همت او مختصر آمد
سری است ورا با ملک العرش کزان سر
کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد
وز عاطفت لطف ملک جل جلاله
اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد
سلطانش پدر خواند که در مملکت او
مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد
وز حضرت جلت به سوی بارگه او
بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد
کای شاه تو آنی که درین عالم فانی
چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد
آباد بر او باد که از نطفه پاکش
چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد
آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر
در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد
بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت
کانیست که سرتاسر آن کان، گهر آمد
ای شاه تو بی آنکه ز عدل تو درین عهد
آهو بره فریادرس شیر نر آمد
از غایت انصاف تو در خطه عالم
با گرگ، قج و میش به یک آبخور آمد
با همت تو چشمه خورشید سها شد
پیش کف تو عرصه قلزم شمر آید
تا بر در و درگاه تو اقبال حشر کرد
بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد
تا خشک و تر جمله ممالک به کف تست
خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد
تا هیچ خردمند نگوید به جهان در
کز چشمه خورشید گل زرد بر آمد
تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید
تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد
عمر تو و رای عدد جذر اصم باد
کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد
بادا شجر ذات تو پاینده ازیراک
در باغ هنر سخت بآیین شجر آمد
در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد
وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است
از حقه گردون مشعبد بدر آمد
بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز
چندانکه فلک را همه ناخن بسر آمد
در باغ زمانه که نباتش همه زهرست
نیشکر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفریب نظر کن که هم از نکبت ایام
صد گونه گره بر دل یک نیشکر آمد
فی الجمله جهان همچو رباطی است مسدس
کز بهر وجود و عدم او را دو در آمد
هرگز نخورد غم که ازین در که برون شد؟
هرگز نکند یاد کز آن در که در آمد؟
صاحب نظری کو که ز من بشنود آخر؟
این بلعجبی ها که مرا در نظر آمد
بس شعبه بازی که به تقدیر قضا شد
بس نادره کاری که ز دست قدر آمد
وین طرفه که از هر چه قضا کرد و قدر خواست
احوال وی و قلعه او طرفه تر آمد
القصه عمر کرد عمارت طبرک را
پنداشت کزو جمله غرضهاش بر آمد
چون عاقبة الامر نظر کرد در آن کار
سعیش همه باطل شد و نفعش ضرر آمد
معمور شد اول ز عمر گر چه به آخر
چنبر شد و در گردن عمر عمر آمد
او بیشتری جست ولی بر رگ جانش
ناگاه ز فصاد اجل نیشتر آمد
چون مار ز سوراخ برون آمد و بی شک
سر کوفته شد مار چو بر رهگذر آمد
پنداشت که عصیان اتابک ز خرد کرد
خاری خردش را ز قضا بر بصر آمد
زان قلعه مشؤم برون آمد و در حال
چاه سر چاهانش مقام و مقر آمد
از بی ادبی قصد جگر گوشه شه داشت
تا لاجرمش تیر فنا بر جگر آمد
وآنکس که پس از وی ز پی مملکت ری
بر عشوه اقبال و امید ظفر آمد
هر چند که حال عمر آخر به بد افتاد
حال ری بیچاره از آن بد بتر آمد
چون تکیه همه بر طبرک بود دلش را
بر پای دلش زان طبرک هم تبر آمد
گفتا سحر آید شب اندیشه ما را
خود واقعه بر وی همه وقت سحر آمد
یارب چه شگفتست که در مدت یک ماه
از کارگه حکمت حکمت بدر آمد
این بهر امان کرد و ازو در خطر افتاد
وآن آتش ازو جست نصیبش شرر آمد
در باغ جوانی شجری گشت که هر روز
بر وی غم و اندیشه به جای ثمر آمد
فرسوده بزیر پی پیلان بلا باد
چون خاک و گر خود همه خاکش درر آمد
گم باد اثر او ز جهان گر بحقیقت
از فتنه درین خطه خاکی اثر آمد
المنة لله که خدنگ غم از اینجا
بر چشم و دل خصم شه دادگر آمد
اسکندر ثانی که اقالیم جهان را
در نوبت او مدت سختی بسر آمد
جمشید زمان اعظم اتابک که ز تیغش
صد واقعه بر خطه روم و خزر آمد
شغلش همه ترتیب مهمات جهان شد
کارش همه تحصیل فنون هنر آمد
هر چند که در چشم خرد چرخ بزرگ است
نه چرخ بر همت او مختصر آمد
سری است ورا با ملک العرش کزان سر
کارش همه شایسته تر از یکدگر آمد
وز عاطفت لطف ملک جل جلاله
اقبال ورا یار و خرد راهبر آمد
سلطانش پدر خواند که در مملکت او
مشفق تر و شایسته تر از صد پدر آمد
وز حضرت جلت به سوی بارگه او
بر لفظ بریدان سعادت خبر آمد
کای شاه تو آنی که درین عالم فانی
چون عمر خضر عمر تو بی حد و مر آمد
آباد بر او باد که از نطفه پاکش
چون نصرت دین خسرو والا سیر آمد
آن شاه جوانبخت که این نه فلک پیر
در جنب جلالش چو جهان بی خطر آمد
بحریست که لب تا لب آن بحر، درر گشت
کانیست که سرتاسر آن کان، گهر آمد
ای شاه تو بی آنکه ز عدل تو درین عهد
آهو بره فریادرس شیر نر آمد
از غایت انصاف تو در خطه عالم
با گرگ، قج و میش به یک آبخور آمد
با همت تو چشمه خورشید سها شد
پیش کف تو عرصه قلزم شمر آید
تا بر در و درگاه تو اقبال حشر کرد
بر جان حسودت ز حوادث حشر آمد
تا خشک و تر جمله ممالک به کف تست
خصم تو ز غم خشک لب و دیده تر آمد
تا هیچ خردمند نگوید به جهان در
کز چشمه خورشید گل زرد بر آمد
تا مطبخی عالم سفلی شده خورشید
تا رنگرز مرکز خاکی قمر آمد
عمر تو و رای عدد جذر اصم باد
کز عمر تو در ملک جهان زیب و فر آمد
بادا شجر ذات تو پاینده ازیراک
در باغ هنر سخت بآیین شجر آمد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
شاهد ما گر سر زلف معنبر بشکند
قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند
زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست
گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند
دانه خالش که باز اندیشه او چون کنم؟
گر نه دستی بر نهد سیمرغ جان پر بشکند
چنبر مسکین نمی ترسد که افتد در خمش
آه من کو چنبر چرخ ستمگر بشکند
هر که لعل شکرینش دید گو نامش مبر
زان سبب کز نام او ناموس شکر بشکند
عاشقان در پای او جان بیشتر خواهند ریخت
تا ببندد دل به غمزه طره کمتر بشکند
دور وصلش هر زمان گردان شود ما مانده ایم
چون رسد نوبت به ما در حال ساغر بشکند
گر کند لعل شکر ریزش دو صد پیمان به وصل
غمزه بادام او چون پسته یکسر بشکند
شمع شب یعنی که مه با اوست همچون شمع روز
زین سبب مه هر مهی زان شمع پیکر بشکند
ناوکی کز غمزه چشم یک اندازش بجست
گر چه از دل بگذرد پیکانش در بر بشکند
گر طلسم هجر او تا اوست نشکستست کس
آه سرد من به فر شاه صفدر بشکند
کسری جم مرتبت کیخسرو رستم رکاب
گر عنانش خود بجنبد چرخ و محور بشکند
داور عالم قزل کز شرم جودش هر زمان
کان چو دریا تر شود دریا چو گوهر بشکند
بیم آن هست این زمان کز صدمه صیت سخاش
طارم هفتم ازین شش طاق اخضر بشکند
قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند
زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست
گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند
دانه خالش که باز اندیشه او چون کنم؟
گر نه دستی بر نهد سیمرغ جان پر بشکند
چنبر مسکین نمی ترسد که افتد در خمش
آه من کو چنبر چرخ ستمگر بشکند
هر که لعل شکرینش دید گو نامش مبر
زان سبب کز نام او ناموس شکر بشکند
عاشقان در پای او جان بیشتر خواهند ریخت
تا ببندد دل به غمزه طره کمتر بشکند
دور وصلش هر زمان گردان شود ما مانده ایم
چون رسد نوبت به ما در حال ساغر بشکند
گر کند لعل شکر ریزش دو صد پیمان به وصل
غمزه بادام او چون پسته یکسر بشکند
شمع شب یعنی که مه با اوست همچون شمع روز
زین سبب مه هر مهی زان شمع پیکر بشکند
ناوکی کز غمزه چشم یک اندازش بجست
گر چه از دل بگذرد پیکانش در بر بشکند
گر طلسم هجر او تا اوست نشکستست کس
آه سرد من به فر شاه صفدر بشکند
کسری جم مرتبت کیخسرو رستم رکاب
گر عنانش خود بجنبد چرخ و محور بشکند
داور عالم قزل کز شرم جودش هر زمان
کان چو دریا تر شود دریا چو گوهر بشکند
بیم آن هست این زمان کز صدمه صیت سخاش
طارم هفتم ازین شش طاق اخضر بشکند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند
عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند
با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو
خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند
بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر
می کند آنچه هزاران شب هجران نکند
دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم
تا ز من غمزه شوخت طلب جان نکند
دیده من حشر از عشق تو آورد ولیک
چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند
دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید
خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند
کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب
نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند
در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه تو
گر چه من صبر کنم خسرو ایران نکند
کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد
با کفش قصه بحر و صف کان نکند
مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک
پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند
ذات او سایه یزدان شده خورشید در اوج
جز به جان خدمت آن سایه یزدان نکند
پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او
طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند
او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق
هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند
مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق
در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند
نبود مشکل و دشوار به عالم کاری
که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند
نور حق بر تو و بر چهره خوبت پیداست
وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند
عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف
آنچه تیغ تو کند صدمه طوفان نکند
تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی
که کف تو مدد چشمه حیوان نکند
گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود
جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند
فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک
دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند
ور شود خصم تو فرعون مدار انده از آنک
تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند
شوربخت دو جهان آن بود ای شاه که او
هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند
عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک
تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند
آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ
لشگر ایلک و لشکرکش خاقان نکند
تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری
هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند
شاد باش ای شه کافرکش غازی که فلک
جز بداندیش ترا عاجز و حیران نکند
هرکه او دیده بود روی تو از اول روز
تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند
شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند
خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند
ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر
کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند
التجابر در تو تا به یکی سال دگر
قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند
تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک
کار تو راست بجز شکر فراوان نکند
فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد
که دل و دولت تو فتح دگرسان نکند
هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان
ساکنش آرزوی روضه رضوان نکند
خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد
بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند
هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود
تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند
پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو
فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند
بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین
نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند
پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟
گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند
غبن باشد اگر از خون دل ابخازی
خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند
آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو
که دگر تا بزید روی به اران نکند
دارم امید که این بار سر خنجر تو
جای جز در دل آن کافر کشخان نکند
او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را
جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند
نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر
زینت دفتر و آرایش دیوان نکند
در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش
میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند
خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک
مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند
او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی
که دلت در حق او شفقت و احسان نکند
تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن
هیچ کس تازه تر از قطره باران نکند
تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح
برگ گل را صفت خار مغیلان نکند
رایت دولت و فر تو چنان عالی باد
که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند
سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود
که حسابش به حیل خاطر انسان نکند
باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم
اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند
گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو ز من
جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند
عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند
با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو
خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند
بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر
می کند آنچه هزاران شب هجران نکند
دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم
تا ز من غمزه شوخت طلب جان نکند
دیده من حشر از عشق تو آورد ولیک
چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند
دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید
خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند
کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب
نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند
در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه تو
گر چه من صبر کنم خسرو ایران نکند
کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد
با کفش قصه بحر و صف کان نکند
مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک
پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند
ذات او سایه یزدان شده خورشید در اوج
جز به جان خدمت آن سایه یزدان نکند
پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او
طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند
او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق
هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند
مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق
در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند
نبود مشکل و دشوار به عالم کاری
که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند
نور حق بر تو و بر چهره خوبت پیداست
وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند
عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف
آنچه تیغ تو کند صدمه طوفان نکند
تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی
که کف تو مدد چشمه حیوان نکند
گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود
جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند
فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک
دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند
ور شود خصم تو فرعون مدار انده از آنک
تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند
شوربخت دو جهان آن بود ای شاه که او
هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند
عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک
تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند
آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ
لشگر ایلک و لشکرکش خاقان نکند
تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری
هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند
شاد باش ای شه کافرکش غازی که فلک
جز بداندیش ترا عاجز و حیران نکند
هرکه او دیده بود روی تو از اول روز
تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند
شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند
خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند
ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر
کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند
التجابر در تو تا به یکی سال دگر
قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند
تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک
کار تو راست بجز شکر فراوان نکند
فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد
که دل و دولت تو فتح دگرسان نکند
هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان
ساکنش آرزوی روضه رضوان نکند
خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد
بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند
هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود
تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند
پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو
فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند
بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین
نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند
پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟
گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند
غبن باشد اگر از خون دل ابخازی
خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند
آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو
که دگر تا بزید روی به اران نکند
دارم امید که این بار سر خنجر تو
جای جز در دل آن کافر کشخان نکند
او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را
جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند
نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر
زینت دفتر و آرایش دیوان نکند
در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش
میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند
خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک
مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند
او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی
که دلت در حق او شفقت و احسان نکند
تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن
هیچ کس تازه تر از قطره باران نکند
تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح
برگ گل را صفت خار مغیلان نکند
رایت دولت و فر تو چنان عالی باد
که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند
سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود
که حسابش به حیل خاطر انسان نکند
باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم
اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند
گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو ز من
جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
مرا که کار غم عشق یار خواهد بود
بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟
نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق
مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود
چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟
چو شمع یکشبه ناپایدار خواهد بود
تو یار من نیی ار در میان مرا و ترا
امید وعده بوس و کنار خواهد بود
خمار هجر نخواهم شکستن از می وصل
از آنکه حاصل می هم خمار خواهد بود
به زینهار رخ و لب مخوان مرا و مگوی
که آب و آتش را زینهار خواهد بود
حدیث زلف مکن زانکه عاشقان دانند
که کار زلف تو دیوانه وار خواهد بود
بهار سر زد و با زلف چون بنفشه تو
بنفشه سر زده و سوگوار خواهد بود
ز برگ گل خجلم زان سبب که می شنوم
که او ز تو خجل و شرمسار خواهد بود
چو لاله خسته دلم زانکه با لبت امسال
قبای لاله به از طرز پار خواهد بود
ز عندلیب بدان فارغم که سبحه او
ثنای بارگه شهریار خواهد بود
نگین خاتم ملکت تکین خطه ملک
که ملک و ملکت ازو با قرار خواهد بود
جهان لطف منوچهر کز لطافت او
ز آب و آتش حشر آبدار خواهد بود
گلی که بی مدد لطف او گشاید لب
سیاه روی تر از نوک خار خواهد بود
اگر به پشتی عدلش بهار دم نزند
گرفت و گیر خزان در بهار خواهد بود
به فر خطبه او ملک را که دامادست
عروس فتح و ظفر در کنار خواهد بود
چو دید سکه او آسمان یقین گشتش
که نقدهای ستم کم عیار خواهد بود
ز خاک پایش بیزارم ار نه خاک درش
قبای قبه گوهر نگار خواهد بود
چو مار ناکس و زنهار خوارم ار نه عدوش
به شکل مورچه زنار دار خواهد بود
ز بهر ریزه خوانش دو دست روح القدس
هزار پنجه چو دست چنار خواهد بود
عدوش گر چه شود زهره بریشم زن
چو کرم پیله هم اندر حصار خواهد بود
به پیش چشم منست اینکه گوش گردون را
ز حلقه در او گوشوار خواهد بود
مسلم است که در جوی تیغ او آبی است
که آتش از تف او خاکسار خواهد بود
ز شعله سر رمح شهاب پیکر او
اثیر یک شرر مستعار خواهد بود
به رزم و بزم ز تأثیر هیبت و صیتش
ستاره فربه و گردون نزار خواهد بود
رسید خصم به دوزخ ز تیغ او یکبار
مگر قیامت خصمش دو بار خواهد بود
بدان خدای که با بندگانش روز شمار
به ذره ذره حساب و شمار خواهد بود
بدان نفس که درو دستگر ما و شما
لطیفه کرم کردگار خواهد بود
بدان بنای سبک پای سست عهد کبود
که تا به صدمه صور استوار خواهد بود
به عکس تیغ جهان گیر شاه کز تف او
نهال حادثه بی برگ و بار خواهد بود
بدان نسیم که قوت سحر گذرگه او
شکنج طره زلفین یار خواهد بود
که فر و مرتبه خسروان عرصه خاک
ز فر او یکی از صد هزار خواهد بود
مجیر بر در او تا به گوشمال اجل
ثنا گزین و معانی گزار خواهد بود
ایا سپهر جلالی که صحن ملک ترا
صفا و بسطت دارالقرار خواهد بود
نهال حکم تو در هر بلاد خواهد رست
اساس فتح تو در هر دیار خواهد بود
بر سپهر جلال تو در دو دیده عقل
ستاره شعله و گردون غبار خواهد بود
همای عقل، ترا آشکار می گوید
که باز فر تو گردون شکار خواهد بود
تو شاد باش که با کار و بار دولت تو
سپهر بر شده بر هیچ کار خواهد بود
منم که چون به هنر جامه سخن با فم
ز مدحت تو درو پود و تار خواهد بود
به فر مدح تو امروز نظم و نثر مرا
هزار جان مقدس نثار خواهد بود
به یادگار همی دار این قصیده ز من
که این قصیده ز من یادگار خواهد بود
بساز بزم که با بزم خرم تو بهشت
اگر چه هست نهان، آشکار خواهد بود
بخواه زیر که عید آمد وز آمدنش
تن عدوی تو چون زیر زار خواهد بود
همیشه تا که ستم پروری و بدعهدی
نهاد و قاعده روزگار خواهد بود
به اختیار همی زی که کار دشمن تو
برون ز دایره اختیار خواهد بود
بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟
نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق
مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود
چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟
چو شمع یکشبه ناپایدار خواهد بود
تو یار من نیی ار در میان مرا و ترا
امید وعده بوس و کنار خواهد بود
خمار هجر نخواهم شکستن از می وصل
از آنکه حاصل می هم خمار خواهد بود
به زینهار رخ و لب مخوان مرا و مگوی
که آب و آتش را زینهار خواهد بود
حدیث زلف مکن زانکه عاشقان دانند
که کار زلف تو دیوانه وار خواهد بود
بهار سر زد و با زلف چون بنفشه تو
بنفشه سر زده و سوگوار خواهد بود
ز برگ گل خجلم زان سبب که می شنوم
که او ز تو خجل و شرمسار خواهد بود
چو لاله خسته دلم زانکه با لبت امسال
قبای لاله به از طرز پار خواهد بود
ز عندلیب بدان فارغم که سبحه او
ثنای بارگه شهریار خواهد بود
نگین خاتم ملکت تکین خطه ملک
که ملک و ملکت ازو با قرار خواهد بود
جهان لطف منوچهر کز لطافت او
ز آب و آتش حشر آبدار خواهد بود
گلی که بی مدد لطف او گشاید لب
سیاه روی تر از نوک خار خواهد بود
اگر به پشتی عدلش بهار دم نزند
گرفت و گیر خزان در بهار خواهد بود
به فر خطبه او ملک را که دامادست
عروس فتح و ظفر در کنار خواهد بود
چو دید سکه او آسمان یقین گشتش
که نقدهای ستم کم عیار خواهد بود
ز خاک پایش بیزارم ار نه خاک درش
قبای قبه گوهر نگار خواهد بود
چو مار ناکس و زنهار خوارم ار نه عدوش
به شکل مورچه زنار دار خواهد بود
ز بهر ریزه خوانش دو دست روح القدس
هزار پنجه چو دست چنار خواهد بود
عدوش گر چه شود زهره بریشم زن
چو کرم پیله هم اندر حصار خواهد بود
به پیش چشم منست اینکه گوش گردون را
ز حلقه در او گوشوار خواهد بود
مسلم است که در جوی تیغ او آبی است
که آتش از تف او خاکسار خواهد بود
ز شعله سر رمح شهاب پیکر او
اثیر یک شرر مستعار خواهد بود
به رزم و بزم ز تأثیر هیبت و صیتش
ستاره فربه و گردون نزار خواهد بود
رسید خصم به دوزخ ز تیغ او یکبار
مگر قیامت خصمش دو بار خواهد بود
بدان خدای که با بندگانش روز شمار
به ذره ذره حساب و شمار خواهد بود
بدان نفس که درو دستگر ما و شما
لطیفه کرم کردگار خواهد بود
بدان بنای سبک پای سست عهد کبود
که تا به صدمه صور استوار خواهد بود
به عکس تیغ جهان گیر شاه کز تف او
نهال حادثه بی برگ و بار خواهد بود
بدان نسیم که قوت سحر گذرگه او
شکنج طره زلفین یار خواهد بود
که فر و مرتبه خسروان عرصه خاک
ز فر او یکی از صد هزار خواهد بود
مجیر بر در او تا به گوشمال اجل
ثنا گزین و معانی گزار خواهد بود
ایا سپهر جلالی که صحن ملک ترا
صفا و بسطت دارالقرار خواهد بود
نهال حکم تو در هر بلاد خواهد رست
اساس فتح تو در هر دیار خواهد بود
بر سپهر جلال تو در دو دیده عقل
ستاره شعله و گردون غبار خواهد بود
همای عقل، ترا آشکار می گوید
که باز فر تو گردون شکار خواهد بود
تو شاد باش که با کار و بار دولت تو
سپهر بر شده بر هیچ کار خواهد بود
منم که چون به هنر جامه سخن با فم
ز مدحت تو درو پود و تار خواهد بود
به فر مدح تو امروز نظم و نثر مرا
هزار جان مقدس نثار خواهد بود
به یادگار همی دار این قصیده ز من
که این قصیده ز من یادگار خواهد بود
بساز بزم که با بزم خرم تو بهشت
اگر چه هست نهان، آشکار خواهد بود
بخواه زیر که عید آمد وز آمدنش
تن عدوی تو چون زیر زار خواهد بود
همیشه تا که ستم پروری و بدعهدی
نهاد و قاعده روزگار خواهد بود
به اختیار همی زی که کار دشمن تو
برون ز دایره اختیار خواهد بود