عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نه دیده مثل تو دیده نه کس نشان داده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
بد فرصتت چرخ فلک تن فرو مده
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
می ده اگر فلک ندهد کام گو مده
میدزدد از جمال تو آیینه رنگ حسن
ای آفتاب حسن بآیینه رو مده
منع شمیم زلف مکن گر بما رسد
هرگز کسی بمشک نگفتست بو مده
آنرا که خضر دست نگیرد بجرعه یی
گو آبروی خویش پی آب جو مده
گر آرزوی باده بود بی لب توام
گو جام بخت هرگزم این آرزو مده
مخمور عشق را لب میگون دوا کند
اهلی خموش و درد سر از گفتگو مده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
روی نیاز بر ره آنسرو ناز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۹
نیست از همت خود با دو جهانم کاری
همتی دارم اگر هیچ ندارم باری
قیمت عمر ندانست و نداند هرگز
هرکرا نیست بیوسف صفتی بازاری
نیست غم گر دلم از شوق تو بسیار نماند
پیش رندان تو هم جان نبود بسیاری
مشکل عشق تو از مدرسه نگشود مرا
مگرم از در میخانه گشاید کاری
تو که در میکده با پیر مغانی اهلی
کعبه بگذار چه حاصل ز در و دیواری
همتی دارم اگر هیچ ندارم باری
قیمت عمر ندانست و نداند هرگز
هرکرا نیست بیوسف صفتی بازاری
نیست غم گر دلم از شوق تو بسیار نماند
پیش رندان تو هم جان نبود بسیاری
مشکل عشق تو از مدرسه نگشود مرا
مگرم از در میخانه گشاید کاری
تو که در میکده با پیر مغانی اهلی
کعبه بگذار چه حاصل ز در و دیواری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۲
تا کی ای رشگ پری عالمی از غم بکشی
در غم آن من دل خسته بماتم بکشی
مردم از دست تو تا چند ترا جور بود
نه که خوبی بتو دادند که آدم بکشی
گر بعیسی نفسی جان بدهد باز لبت
جان من خلق جهان را بتو یکدم بکشی
چونهمه عالم از انفاس تو جان یافته اند
نیست کس را سخنی گر همه عالم بکشی
اهلی سوخته چونشمع چه کردست که تو
هم بسوزی ز غم خویشتن هم بکشی
در غم آن من دل خسته بماتم بکشی
مردم از دست تو تا چند ترا جور بود
نه که خوبی بتو دادند که آدم بکشی
گر بعیسی نفسی جان بدهد باز لبت
جان من خلق جهان را بتو یکدم بکشی
چونهمه عالم از انفاس تو جان یافته اند
نیست کس را سخنی گر همه عالم بکشی
اهلی سوخته چونشمع چه کردست که تو
هم بسوزی ز غم خویشتن هم بکشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
تا دست بر اسباب سلامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
به نظاره جوانان که کسی نیافت سیری
من پیر بس حریصم چه بلاست حرص و پیری
چکنم که چون تو یوسف نتوان خرید وصلت
نه بنقد سربلندی نه بمایه فقیری
چو سر وفا نداری مفکن بدام خویشم
چه کنی شکار مرغی که ز خاک بر نگیری
نروی بدام زلفش بهوای خویش ایدل
که هزار بار خواهی که بمیری و نمیری
چمن جمال خوبان دو سه روز دلپذیرست
تو بهشت عاشقانی همه عمر دلپذیری
من از آهوی دو چشمت شده ام زبون ولیکن
بخدا که پیش شیران ننهم سر اسیری
ز جفای تیغ خشمت سر خود گرفت هر کس
گذر از تو من ندارم چکنم که ناگزیری
بسگان یار اهلی نتوان برابری کرد
بشناس قدر خود را مکن اینچنین دلیری
من پیر بس حریصم چه بلاست حرص و پیری
چکنم که چون تو یوسف نتوان خرید وصلت
نه بنقد سربلندی نه بمایه فقیری
چو سر وفا نداری مفکن بدام خویشم
چه کنی شکار مرغی که ز خاک بر نگیری
نروی بدام زلفش بهوای خویش ایدل
که هزار بار خواهی که بمیری و نمیری
چمن جمال خوبان دو سه روز دلپذیرست
تو بهشت عاشقانی همه عمر دلپذیری
من از آهوی دو چشمت شده ام زبون ولیکن
بخدا که پیش شیران ننهم سر اسیری
ز جفای تیغ خشمت سر خود گرفت هر کس
گذر از تو من ندارم چکنم که ناگزیری
بسگان یار اهلی نتوان برابری کرد
بشناس قدر خود را مکن اینچنین دلیری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
چند سازم که شوم خاک و تو بر من گذری
سوختم تا بمن سوخته خرمن گذری
دست افتاده نخواهی که بدامن رسدت
نیست از شوخی اگر برزده دامن گذری
چون خیال تو کنم خون دل از دیده چکد
که بصد نشتر مژگان بدل من گذری
پای بوست چه بود آرزوی مردم چشم
چشم داریم که بر دیده روشن گذری
تا نسوزی همه تن شمع صفت اهلی را
از سر او عجبست ارتو بکشتن گذری
سوختم تا بمن سوخته خرمن گذری
دست افتاده نخواهی که بدامن رسدت
نیست از شوخی اگر برزده دامن گذری
چون خیال تو کنم خون دل از دیده چکد
که بصد نشتر مژگان بدل من گذری
پای بوست چه بود آرزوی مردم چشم
چشم داریم که بر دیده روشن گذری
تا نسوزی همه تن شمع صفت اهلی را
از سر او عجبست ارتو بکشتن گذری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
ای اشک جگر سوز که در چشم پر آیی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
گلی است عارض ساقی بنازکی کز وی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۳
دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی
صد هزارم آرزو در دل شکست اینهم یکی
یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش
گرچه رندیم و گدا داریم همت اندکی
زاهدا اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده
هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی
گرچه طفلست آنپسر حسنش ز مهر و مه گذشت
برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی
زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود
کارفم گر به ازین تاجی بود بر تارکی
صد هزارم آرزو در دل شکست اینهم یکی
یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش
گرچه رندیم و گدا داریم همت اندکی
زاهدا اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده
هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی
گرچه طفلست آنپسر حسنش ز مهر و مه گذشت
برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی
زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود
کارفم گر به ازین تاجی بود بر تارکی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
مارا کشی و زنده جاوید میکنی
عیسی نکرد آنچه تو خورشید میکنی
امید هرکه هست ز تیغ تو حاصلست
مارا گناه چیست که نومید میکنی
جامی ببخش و همت رندان مست بین
تا کی سخن ز حشمت جمشید میکنی
ساقی شدست مطرب دل خیز ایحریف
گر رقص بر ترانه ناهید میکنی
اهلی ز شاخ بخت چه جویی بر مراد
بیهوده میوه یی طلب از بید میکنی
تو ایسوار چرا سایه همعنان سازی
مگر که بر سر عاشق دو اسبه می تازی
خوش آندمیکه دل از غصه با تو پردازم
تو هم دمی بمن دردمند پردازی
بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسیکه یافت چو پروانه ذوق جانبازی
من ایهمای شرف کی رسم بطالع تو
مگر که هم تو مرا سایه بر سر اندازی
بسوز سینه اهلی اگر رسی شاید
که ناز حسن گذاری بعشق او نازی
عیسی نکرد آنچه تو خورشید میکنی
امید هرکه هست ز تیغ تو حاصلست
مارا گناه چیست که نومید میکنی
جامی ببخش و همت رندان مست بین
تا کی سخن ز حشمت جمشید میکنی
ساقی شدست مطرب دل خیز ایحریف
گر رقص بر ترانه ناهید میکنی
اهلی ز شاخ بخت چه جویی بر مراد
بیهوده میوه یی طلب از بید میکنی
تو ایسوار چرا سایه همعنان سازی
مگر که بر سر عاشق دو اسبه می تازی
خوش آندمیکه دل از غصه با تو پردازم
تو هم دمی بمن دردمند پردازی
بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ
کسیکه یافت چو پروانه ذوق جانبازی
من ایهمای شرف کی رسم بطالع تو
مگر که هم تو مرا سایه بر سر اندازی
بسوز سینه اهلی اگر رسی شاید
که ناز حسن گذاری بعشق او نازی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۵
من لایق آن نیستم تا یار همرازم کنی
ای من سگت خواهم دمی پیش خود آوازم کنی
گاهم کنی خندان نظر گویم شدی یارم دگر
چشمی بگردانی دگر بیگانه تر بازم کنی
تو میروی با دیگران خندان لب و بازیکنان
من منتظر تا ناگهان چشمی بصد نازم کنی
شبها تو در خواب ایپسر من منتظر بر خاک در
باشد برون آیی سحر بر رو دری بازم کنی
اهلی از آنشمع چگل دل را بسوزی متصل
پروانه وار از داغ دل بی بال و پروازم کنی
ای من سگت خواهم دمی پیش خود آوازم کنی
گاهم کنی خندان نظر گویم شدی یارم دگر
چشمی بگردانی دگر بیگانه تر بازم کنی
تو میروی با دیگران خندان لب و بازیکنان
من منتظر تا ناگهان چشمی بصد نازم کنی
شبها تو در خواب ایپسر من منتظر بر خاک در
باشد برون آیی سحر بر رو دری بازم کنی
اهلی از آنشمع چگل دل را بسوزی متصل
پروانه وار از داغ دل بی بال و پروازم کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۶
میان خلق میخواهم که توسن بر سرم تازی
تن فرسوده ام در چشم مردم توتیا سازی
حدیث آتش انگیزت چنان سرگرم خویشم کرد
که گویی گر سخن با غیر آتش در من اندازی
طبیب دردمندانی ولی مغروری حسنت
چنان دارد که با بیمار خود هرگز نپردازی
ازین آهسته تر میرو که میتازی سمند آخر
ترا با گو بود بازی حریفانرا بسر بازی
دعای عاشقان تعویذ معشوق است از آن اهلی
بعشق خویش مینازد تو گر بر حسن میتازی
تن فرسوده ام در چشم مردم توتیا سازی
حدیث آتش انگیزت چنان سرگرم خویشم کرد
که گویی گر سخن با غیر آتش در من اندازی
طبیب دردمندانی ولی مغروری حسنت
چنان دارد که با بیمار خود هرگز نپردازی
ازین آهسته تر میرو که میتازی سمند آخر
ترا با گو بود بازی حریفانرا بسر بازی
دعای عاشقان تعویذ معشوق است از آن اهلی
بعشق خویش مینازد تو گر بر حسن میتازی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
گیرم دل من از غم دیوانه زیست باری
در عالم از غم دل وارسته کیست باری
ایشمع از آن پریرو و دیوانه گر نگشتی
این گریه از چه داری و آن خنده چیست باری
هرچند مهر گردون رحمی بکس ندارد
بر من بچشم رحمت گردون گریست باری
ای من غلام رویت گر میکنی قبولم
پیش من این غلامی آزادگی است باری
یاران بکامرانی مرد غمت نبودند
اهلی بنامرادی مردانه زیست باری
در عالم از غم دل وارسته کیست باری
ایشمع از آن پریرو و دیوانه گر نگشتی
این گریه از چه داری و آن خنده چیست باری
هرچند مهر گردون رحمی بکس ندارد
بر من بچشم رحمت گردون گریست باری
ای من غلام رویت گر میکنی قبولم
پیش من این غلامی آزادگی است باری
یاران بکامرانی مرد غمت نبودند
اهلی بنامرادی مردانه زیست باری