عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
هر آن خصمی که با من آسمان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون یافت در تن نیست جانی
بهای بوسه ی او نقد جان کرد
مآلی خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همین بیمهری گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهی کند سوزان شراری
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فانی در ره عشق
مبدل با حیات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ی دهر ایمن آن گشت
که جا بر درگه پیر مغان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون یافت در تن نیست جانی
بهای بوسه ی او نقد جان کرد
مآلی خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همین بیمهری گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهی کند سوزان شراری
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فانی در ره عشق
مبدل با حیات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ی دهر ایمن آن گشت
که جا بر درگه پیر مغان کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیند طالب می عاشقان که خوردستند
زجام عشق شرابی که تا ابد مستند
به روی مدعی آن در که سالها بستم
به حرف مدعی آخر به روی ما بستند
به فیض عشق در آغاز عاشقی دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل میسر شود که میل بتان
بود به سیم و زر و عاشقان تهیدستند
به پیش اهل خرد صعب تر بگویم چیست
ز نیستی کسان اینکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بیرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه اندیشم
که کرده اند به ما آنچه می توانستند
زجام عشق شرابی که تا ابد مستند
به روی مدعی آن در که سالها بستم
به حرف مدعی آخر به روی ما بستند
به فیض عشق در آغاز عاشقی دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل میسر شود که میل بتان
بود به سیم و زر و عاشقان تهیدستند
به پیش اهل خرد صعب تر بگویم چیست
ز نیستی کسان اینکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بیرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه اندیشم
که کرده اند به ما آنچه می توانستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ما و رقیب را دل نا شاد و شاد داد
گردون به هر کس آنچه ببایست داد، داد
آنکس که کرد قسمت رنج جهان مرا
چندان که بود حوصله کم غم زیاد داد
زخمت نشد نصیب دل نا مراد من
تا اختر خجسته کرا این مراد داد
هر کس نبود معتقد عفو ایزدی
گوشی به پند زاهد سست اعتقاد داد
الفت دل ترا نتوان داد با وفا
اضداد را بهم نتوان اتحاد داد
نه داد من نداد همین پادشاه من
شاهی به ملک حسن نیاید که داد، داد
آگه نیم که بی تو چه بگذشت بر سرم
خاکی غم فراق تو دانم به باد داد
کوتاه کردی از در میخانه پای من
آی آسمان ز دست جفای تو، داد، داد
آن روز راحت دو جهانم زیاد برد
گردون که مهر روی بتانم به یاد داد
یک دم گدائی در دیر مغان (سحاب)
کی میتوان به مملکت کیقباد داد
گردون به هر کس آنچه ببایست داد، داد
آنکس که کرد قسمت رنج جهان مرا
چندان که بود حوصله کم غم زیاد داد
زخمت نشد نصیب دل نا مراد من
تا اختر خجسته کرا این مراد داد
هر کس نبود معتقد عفو ایزدی
گوشی به پند زاهد سست اعتقاد داد
الفت دل ترا نتوان داد با وفا
اضداد را بهم نتوان اتحاد داد
نه داد من نداد همین پادشاه من
شاهی به ملک حسن نیاید که داد، داد
آگه نیم که بی تو چه بگذشت بر سرم
خاکی غم فراق تو دانم به باد داد
کوتاه کردی از در میخانه پای من
آی آسمان ز دست جفای تو، داد، داد
آن روز راحت دو جهانم زیاد برد
گردون که مهر روی بتانم به یاد داد
یک دم گدائی در دیر مغان (سحاب)
کی میتوان به مملکت کیقباد داد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دانی چه بود عمر گران مایه دمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ
از کوی خرابات برون نه قدمی چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمی چند
خون خواهی خویش از که کند روز قیامت
این دل که بود زخمی تیغ ستمی چند
گه صفر دهان تو و گه موی میانت
نگذاشت بقایی ز وجود و عدمی چند
باید ز غم عشق کند چاره ی هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمی چند
این عیش و نشاطش به حقیقت المی چند
ای آن که تو را نیست یقین قصه دوزخ
از کوی خرابات برون نه قدمی چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمی چند
خون خواهی خویش از که کند روز قیامت
این دل که بود زخمی تیغ ستمی چند
گه صفر دهان تو و گه موی میانت
نگذاشت بقایی ز وجود و عدمی چند
باید ز غم عشق کند چاره ی هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمی چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خسروا صحن فلک ساحت میدان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
گردش گوی خور از لطمه ی چوگان تو باد
نرسد پای وجودت چو بر اقلیم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حریم حرم عیش و طرب مهر و سپهر
دایم این مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پی کسب ضیا
همچو شمع فلک از شمسه ی ایوان تو باد
آب سرچشمه ی حیوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ی سرچشمه ی حیوان تو باد
نه فلک در صدف آید به محیط کرمت
هر یکی پر گهر از قطره ی احسان تو باد
گلشن عیش بود بزم می و روی نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
روزی که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
اسباب زندگی همه آماده خواستند
چون دل کسی به نقش و نگار جهان نیست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پیچ و تاب به گیسوی دلبران
دامی برای مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذویر بافتند
در قید دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوی دوست که بیش از دو گام نیست
هر سو به اختلاف بسی جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر میان تیغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صید شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلی شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ذوقی مبادش از غم صیاد در قفس
مرغی کز آشیانه کند یاد در قفس
صد ناله از غرور گلم بود در چمن
گر آهی از تغافل صیاد در قفس
مرغ حیاتم از قفس تن پرد ز شوق
چون بنگرد که طایری افتاد در قفس
شکرانه ی فراغت کنج قفس گهی
نالم به حال طایر آزاد در قفس
این است اگر وفای گل و رحم باغبان
هر طایری به موسم گل باد در قفس
اندیشه ای زبیم رهایی اگر بود
هرگز نداشتم دل ناشاد در قفس
از رشک زاغ و غیرت گلچین مرا (سحاب)
یک عقده ای نبود که نگشاد در قفس
مرغی کز آشیانه کند یاد در قفس
صد ناله از غرور گلم بود در چمن
گر آهی از تغافل صیاد در قفس
مرغ حیاتم از قفس تن پرد ز شوق
چون بنگرد که طایری افتاد در قفس
شکرانه ی فراغت کنج قفس گهی
نالم به حال طایر آزاد در قفس
این است اگر وفای گل و رحم باغبان
هر طایری به موسم گل باد در قفس
اندیشه ای زبیم رهایی اگر بود
هرگز نداشتم دل ناشاد در قفس
از رشک زاغ و غیرت گلچین مرا (سحاب)
یک عقده ای نبود که نگشاد در قفس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
یاری از یار من و چرخ ستمکار مخواه
یاری از چرخ اگر خواستی از یار مخواه
دل ز چشم تو اگر چشم عنایت دارد
گو پرستاری بیمار ز بیمار مخواه
زین طبیبان که توانند علاجی بکنند
چاره ی درد دل خویش به ناچار مخواه
هر که را زیب دکان جنس وفا و هنر است
به جوی گو برسان نرخ و خریدار مخواه
خواهی از سنگ جفایش اگر ایمن باشی
هرگز آسایش از آن سایه ی دیوار مخواه
یاری ای که رقیبش نباشد مطلب
در گلستان جهان یک گل بیخار مخواه
هر که در غمکده ی دهر گرفتار غمی است
گو بده جان چو (سحاب) از غم و غمخوار مخواه
یاری از چرخ اگر خواستی از یار مخواه
دل ز چشم تو اگر چشم عنایت دارد
گو پرستاری بیمار ز بیمار مخواه
زین طبیبان که توانند علاجی بکنند
چاره ی درد دل خویش به ناچار مخواه
هر که را زیب دکان جنس وفا و هنر است
به جوی گو برسان نرخ و خریدار مخواه
خواهی از سنگ جفایش اگر ایمن باشی
هرگز آسایش از آن سایه ی دیوار مخواه
یاری ای که رقیبش نباشد مطلب
در گلستان جهان یک گل بیخار مخواه
هر که در غمکده ی دهر گرفتار غمی است
گو بده جان چو (سحاب) از غم و غمخوار مخواه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
جاودان داریم در ساغر شراب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
در نیاید تا فرو رفت آفتاب زندگی
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ این خواب را یا آنکه خواب زندگی
مدعی از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بیم وصل او در اضطراب زندگی
لذت آسایش مردن کسی یابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگی
سر نخواهد زد گلی از باغ امیدم (سحاب)
گر رسد زین سان بر آن فیض سحاب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
در نیاید تا فرو رفت آفتاب زندگی
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ این خواب را یا آنکه خواب زندگی
مدعی از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بیم وصل او در اضطراب زندگی
لذت آسایش مردن کسی یابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگی
سر نخواهد زد گلی از باغ امیدم (سحاب)
گر رسد زین سان بر آن فیض سحاب زندگی
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - زهره ی زهرا
این چه بزم است که آرایش دنیا آمد
محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد
فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر
ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پی رامش و آرایش این بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد
از سما سوی ثری عقد ثریا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر
لازم عیش مهناست، مهیا آمد
محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد
خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید
آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد
هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان
بر بط باربدونای نکیسا آمد
هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم
لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد
زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل
هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت
که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد
از پی شعبده هر سو کف آتش بازی
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا
وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد
آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد
پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید
پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن
آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد
آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت
که برون هر شرری از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرری
چون گل سوری، از عنبر سارا آمد
یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود
که پدید از شکن طره ی لیلا آمد
شد پس شعری پروین ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد
هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت
وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد
به هوا گشت یکی پیک شرربار روان
که به نیروی رسن مرحله پیما آمد
ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری
که پدید از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق این باشجر آنست همانا که به بار
از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد
این زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر
این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد
ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد
که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد
گفت هنگام زفاف متعالی گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد
فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد
آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد
آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید
فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد
بر سر رایت جاهش که هما سایه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود
اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد
بهره یکسان به اعادی و احبا آمد
تابش مهر یکی مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد
میل انداز لقایش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بینا آمد
اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گویا آمد
از نهیب سخط و از مدد تقویتش
کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهی و موهم گردید
رایش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از میمنت بخت مهیا آمد
خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی
که به نسبت خلف سید بطحا آمد
هم گواه حسبش طینت اجداد گرام
هم قرین گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مریم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد
داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل
یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:
«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گردید
تا تجرد صفت خالق یکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادی و احبا آمد
محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد
فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر
ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پی رامش و آرایش این بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد
از سما سوی ثری عقد ثریا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر
لازم عیش مهناست، مهیا آمد
محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد
خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید
آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد
هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان
بر بط باربدونای نکیسا آمد
هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم
لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد
زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل
هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت
که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد
از پی شعبده هر سو کف آتش بازی
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا
وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد
آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد
پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید
پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن
آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد
آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت
که برون هر شرری از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرری
چون گل سوری، از عنبر سارا آمد
یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود
که پدید از شکن طره ی لیلا آمد
شد پس شعری پروین ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد
هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت
وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد
به هوا گشت یکی پیک شرربار روان
که به نیروی رسن مرحله پیما آمد
ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری
که پدید از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق این باشجر آنست همانا که به بار
از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد
این زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر
این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد
ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد
که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد
گفت هنگام زفاف متعالی گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد
فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد
آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد
آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید
فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد
بر سر رایت جاهش که هما سایه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود
اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد
بهره یکسان به اعادی و احبا آمد
تابش مهر یکی مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد
میل انداز لقایش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بینا آمد
اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گویا آمد
از نهیب سخط و از مدد تقویتش
کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهی و موهم گردید
رایش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از میمنت بخت مهیا آمد
خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی
که به نسبت خلف سید بطحا آمد
هم گواه حسبش طینت اجداد گرام
هم قرین گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مریم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد
داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل
یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:
«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گردید
تا تجرد صفت خالق یکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادی و احبا آمد
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
هست روز واپسینم حسرت این
کافتدم بر وی نگاه واپسین
باشدم تا دامنش ناید به دست
بر گریبان دست و بر چشم آستین
گر نباشد مانع آب دیده ام
عالمی سوزد به آه آتشین
آفریده است ایزدش از جان پاک
کآفرین بر جانش از جان آفرین
عارفان را زلف او شد دام دل
زاهدان را چشم او زد راه دین
هست با شهد لب آن نوش لب
همچو حنظل تلخ طعم انگبین
قصد قتلم دارد و زین غافل است
کآرزوی من بود از وی همین
باید آنکو پا نهد در راه عشق
بگذرد از جان به گام اولین
حاجتی نبو به تیغ آنکو که هست
ساعد سیمین و بازوی سمین
عاقبت جان گیرد از من یا ز نار
یا بهای بوسه یار نازنین
دور از او شد درفشان مژگان من
همچو نوک خامه ی فخر زمین
زینت دوران و زیب روزگار
میرزای دهر زین العابدین
اختر برج سعادت آنکه هست
منفعل خورشیدش از رای رزین
شوق نیل حضرتش دارد نیال
تکیه بر خاک درش خواهد تکین
بر زمین مهر فلک هر شامگاه
از پی تعظیم او ساید جبین
حزم او اشرار را سدی سدید
حفظ او احرار را حصنی حصین
می برد رشک آسمانش ز آستان
چون بر آید دست جودش ز آستین
میهمانش از صریر در نیافت
جز ندای فاد خلوها خالدین
آنکه باعث خلقت ذات وی است
ز امتزاج خاک و باد و ماء و طین
ای زبانت مظهر سر خرد
وی بیانت مظهر سحر مبین
باشدت دل مخزنی کآمد در آن
در معنی، گوهر دانش دفین
گشته از کلکت عطارد بهره یاب
نیست آری خرمنی بی خوشه چین
با سحاب آن فرق دارد خامه ات
کآن فشاند قطره این در ثمین
چون زمین جای تو شد نبود عجب
بر سپهر از فخر نازد گر زمین
دشمنان را قهر تو نار سقر
دوستان را مهر تو ماء معین
مور اگر عون از تو خواهد کی شود
هم نبرد از عار با شیر عرین
تا نبندد دل به شوق خدمتت
در رحم صورت کجا بندد جنین
داغ فرمان تو را از ماه نو
کرده خنگ آسمان زیب سرین
صاحبا امید گاها ای که باد
توسن گردون ترا در زیر زین
چند ار دولت به کام غیر شد
زین نباشد خاطرت اندوهگین
گه بود عزت گهی ذلت که هست
رسم گیتی گه چنان گاهی چنین
دور گردون گر نگین جم نهاد
چند روزی در کف دیو لعین
مدتی نگذشت از آن چندان که باز
جم گرفت از دست اهریمن نگین
خواستم در چند بیتی ذم کنم
دشمنان را از کهین و از مهین
پیر عقلم گفت کز این داستان
خامشی اولی است خاموشی گزین
کآنچه گوئی بیش از آنند این گروه
لعنت الله علیهم اجمعین
قبله گاها بسکه دور از خدمتت
جان بود اندوهناک و دل حزین
خویش را بندم به قید مشق خط
تا ز بند غم رهد جان غمین
لیک دارم جر و قر طاسی که هست
زین یسارم در شکایت ز آن یمین
کاغذی بفرست با قدری مداد
تا رهی را منتت دارد رهین
در سفیدی همچو قلب دوست آن
در سیاهی همچو روی دشمن این
در صفا چون روی ترکان ختا
در صفت چون طره ی خوبان چین
این چو مرآت سکندر صاف و آن
همچو آب خضر با ظلمت قرین
این چو داغ لاله مشک آگین و آن
در نزاکت همچو برگ یا سیمین
این چو رای جاهلان بی خرد
آن چو عقل کاملان خرده بین
مظلم این چون خاطر ارباب شرک
روشن آن چون باطن اهل یقین
گر شود لطفت معینم ز آن دو چیز
باد بختت ناصر و طالع معین
بر فلک گرد زمین دارد مدار
مهر و مه تا در شهور و در سنین
دوستت را پای بر فوق فلک
دشمنت را جای در زیر زمین
کافتدم بر وی نگاه واپسین
باشدم تا دامنش ناید به دست
بر گریبان دست و بر چشم آستین
گر نباشد مانع آب دیده ام
عالمی سوزد به آه آتشین
آفریده است ایزدش از جان پاک
کآفرین بر جانش از جان آفرین
عارفان را زلف او شد دام دل
زاهدان را چشم او زد راه دین
هست با شهد لب آن نوش لب
همچو حنظل تلخ طعم انگبین
قصد قتلم دارد و زین غافل است
کآرزوی من بود از وی همین
باید آنکو پا نهد در راه عشق
بگذرد از جان به گام اولین
حاجتی نبو به تیغ آنکو که هست
ساعد سیمین و بازوی سمین
عاقبت جان گیرد از من یا ز نار
یا بهای بوسه یار نازنین
دور از او شد درفشان مژگان من
همچو نوک خامه ی فخر زمین
زینت دوران و زیب روزگار
میرزای دهر زین العابدین
اختر برج سعادت آنکه هست
منفعل خورشیدش از رای رزین
شوق نیل حضرتش دارد نیال
تکیه بر خاک درش خواهد تکین
بر زمین مهر فلک هر شامگاه
از پی تعظیم او ساید جبین
حزم او اشرار را سدی سدید
حفظ او احرار را حصنی حصین
می برد رشک آسمانش ز آستان
چون بر آید دست جودش ز آستین
میهمانش از صریر در نیافت
جز ندای فاد خلوها خالدین
آنکه باعث خلقت ذات وی است
ز امتزاج خاک و باد و ماء و طین
ای زبانت مظهر سر خرد
وی بیانت مظهر سحر مبین
باشدت دل مخزنی کآمد در آن
در معنی، گوهر دانش دفین
گشته از کلکت عطارد بهره یاب
نیست آری خرمنی بی خوشه چین
با سحاب آن فرق دارد خامه ات
کآن فشاند قطره این در ثمین
چون زمین جای تو شد نبود عجب
بر سپهر از فخر نازد گر زمین
دشمنان را قهر تو نار سقر
دوستان را مهر تو ماء معین
مور اگر عون از تو خواهد کی شود
هم نبرد از عار با شیر عرین
تا نبندد دل به شوق خدمتت
در رحم صورت کجا بندد جنین
داغ فرمان تو را از ماه نو
کرده خنگ آسمان زیب سرین
صاحبا امید گاها ای که باد
توسن گردون ترا در زیر زین
چند ار دولت به کام غیر شد
زین نباشد خاطرت اندوهگین
گه بود عزت گهی ذلت که هست
رسم گیتی گه چنان گاهی چنین
دور گردون گر نگین جم نهاد
چند روزی در کف دیو لعین
مدتی نگذشت از آن چندان که باز
جم گرفت از دست اهریمن نگین
خواستم در چند بیتی ذم کنم
دشمنان را از کهین و از مهین
پیر عقلم گفت کز این داستان
خامشی اولی است خاموشی گزین
کآنچه گوئی بیش از آنند این گروه
لعنت الله علیهم اجمعین
قبله گاها بسکه دور از خدمتت
جان بود اندوهناک و دل حزین
خویش را بندم به قید مشق خط
تا ز بند غم رهد جان غمین
لیک دارم جر و قر طاسی که هست
زین یسارم در شکایت ز آن یمین
کاغذی بفرست با قدری مداد
تا رهی را منتت دارد رهین
در سفیدی همچو قلب دوست آن
در سیاهی همچو روی دشمن این
در صفا چون روی ترکان ختا
در صفت چون طره ی خوبان چین
این چو مرآت سکندر صاف و آن
همچو آب خضر با ظلمت قرین
این چو داغ لاله مشک آگین و آن
در نزاکت همچو برگ یا سیمین
این چو رای جاهلان بی خرد
آن چو عقل کاملان خرده بین
مظلم این چون خاطر ارباب شرک
روشن آن چون باطن اهل یقین
گر شود لطفت معینم ز آن دو چیز
باد بختت ناصر و طالع معین
بر فلک گرد زمین دارد مدار
مهر و مه تا در شهور و در سنین
دوستت را پای بر فوق فلک
دشمنت را جای در زیر زمین
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - شعر شاعر
کس را جمال نقش به جز حسن حال نیست
وان را که حسن حال نباشد کمال نیست
شعراست هیچ و شاعری از هیچ هیچ تر
در حیرتم که بر سر هیچ این جدال چیست؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل و قال چیست؟
از بهر مصرعی دو که مضمون دیگری است
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست؟
شعر اصلش از خیال بود حسنش از محال
تا از خیال اینهمه فکر محال چیست؟
از چند لفظ یاوه نزد لاف برتری
هر کس که یافت شرم چه و انفعال چیست؟
صد نوع ازین کمال بر اهل رای و هوش
با حسن ذات عامی نیکو خصال چیست؟
گیرم که نظم بحر در و کان گوهر است
با نثر کلک داورد دریا نوال چیست؟
وان را که حسن حال نباشد کمال نیست
شعراست هیچ و شاعری از هیچ هیچ تر
در حیرتم که بر سر هیچ این جدال چیست؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل و قال چیست؟
از بهر مصرعی دو که مضمون دیگری است
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست؟
شعر اصلش از خیال بود حسنش از محال
تا از خیال اینهمه فکر محال چیست؟
از چند لفظ یاوه نزد لاف برتری
هر کس که یافت شرم چه و انفعال چیست؟
صد نوع ازین کمال بر اهل رای و هوش
با حسن ذات عامی نیکو خصال چیست؟
گیرم که نظم بحر در و کان گوهر است
با نثر کلک داورد دریا نوال چیست؟
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای فلک جاه ملک رتبه که در زیور و زیب
گوش چرخت زنعال سم ابرش باشد
طلعتت غیرت این بزم منور آمد
رفعتت برتر از این سقف منقش باشد
جان احباب زلطف تو فرح یاب بود
دل حساد زبیم تو مشوش باشد
بد گمانی زمن از بیهده حرفی و مرا
دل از این مرحله چون نعل در آتش باشد
خود بگو در حق من از سخن مدعیان
ظن ناخوش ز تو صاحب خردی خوش باشد؟
بشنو این بیت خوش از حافظ شیرین سخن، آن
که کلامش همه جان پرورو دلکش باشد
«خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد»
گوش چرخت زنعال سم ابرش باشد
طلعتت غیرت این بزم منور آمد
رفعتت برتر از این سقف منقش باشد
جان احباب زلطف تو فرح یاب بود
دل حساد زبیم تو مشوش باشد
بد گمانی زمن از بیهده حرفی و مرا
دل از این مرحله چون نعل در آتش باشد
خود بگو در حق من از سخن مدعیان
ظن ناخوش ز تو صاحب خردی خوش باشد؟
بشنو این بیت خوش از حافظ شیرین سخن، آن
که کلامش همه جان پرورو دلکش باشد
«خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
شاها بقای عهد شباب از شراب خواه
بهر درنگ عمر ز ساقی شتاب خواه
خواهی اگر مفرح روح و غذای جان
از جام گوهرین می چون لعل ناب خواه
بزم تو چون سپهر و سپهریست باسکون
خورشید آن زساغر چون آفتاب خواه
این قصه را که باده کند طی حساب عقل
افسانه چون عقوبت روز حساب خواه
سرچشمه ی حیات بجز لعل یار نیست
بی منت سکندر را زین چشمه آب خواه
هر در که بست دست قضا بر جهانیان
مفتاح رمح تست از او فتح باب خواه
کان گر شد از نوال تو خالی ززر ناب
از جرم اختران فلک سیم ناب خواه
بهر درنگ عمر ز ساقی شتاب خواه
خواهی اگر مفرح روح و غذای جان
از جام گوهرین می چون لعل ناب خواه
بزم تو چون سپهر و سپهریست باسکون
خورشید آن زساغر چون آفتاب خواه
این قصه را که باده کند طی حساب عقل
افسانه چون عقوبت روز حساب خواه
سرچشمه ی حیات بجز لعل یار نیست
بی منت سکندر را زین چشمه آب خواه
هر در که بست دست قضا بر جهانیان
مفتاح رمح تست از او فتح باب خواه
کان گر شد از نوال تو خالی ززر ناب
از جرم اختران فلک سیم ناب خواه
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰