عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
تا عشق توام بدرقه راه حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
وای که از حال من دلبرم آگاه نیست
آه که از دست او زهره یک آه نیست
بر در او میکشم جان ز پی تحفه لیک
هدیه این بینوا لایق درگاه نیست
طالب هر دو جهان ره نبرد سوی او
راه گداپیشگان در حرم شاه نیست
چند بود خاک پاک بسته این تیره خاک
یوسف مصری ما در خور این چاه نیست
شمع شبستان ما روی دلارای او است
مجلس عشاق را روشنی از ماه نیست
شاه مرا بندگان هست به از من بسی
لیک مرا غیر آن هیچ شهنشاه نیست
حلقه زدم بر درش گفت برو ای حسین
تا تو بخود بسته ای پیش منت راه نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
ایکه جز حسن رخت پیرایه آفاق نیست
جز جمالت آرزوی خاطر مشتاق نیست
گر کشی تیغ و کشی عشاق را در هیچ باب
از سر کوی تو رفتن مذهب عشاق نیست
زخم کز پیش تو آید نوش جان افزای ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از تریاق نیست
ما به میثاق الست از تو بلا در خواستیم
از بلا بگریزد آن کو بر سر میثاق نیست
در نوشتم دفتر هستی و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نیست
موج عشقت تخته هستی ما را در ربود
کار ما اکنون در این دریا جز استغراق نیست
میوه معراج چیند اهل دل از نخل عشق
کین شجر عرشی است لیکن تکیه اش بر ساق نیست
قید هستی را بهل گر وصل میجوئی حسین
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمایه روح و راحت
ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کیش و بجان منقاد است
ز آتش عشق بسوز ای دل و خاک ره شو
زانکه جز شیوه عشق آنچه شنیدی باد است
عمر باقی طلب از عشق که این چند نفس
که بر آنست حیات همه بی بنیاد است
قدر خود را بشناس ای دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ایجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شیرین مرا شیفته چون فرهاد است
رسم جانبازی عشاق بیاموز حسین
که در این شیوه ترا حسن رخش استاد است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
منم و شورش و غوغا ز غمت تا بقیامت
چو سلام تو شنیدم چه برم راه سلامت
دل من مست بقا کن ز تجلیت فنا کن
چو دلم می نشکیبد چو کلیمی بکلامت
چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته یارم نه هراسم ز ملامت
ز غم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحی درد بنوشم ببر ایماه تمامت
تو مرا واله خود کن ز میم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت
بده ای دوست صبوحی که توام راحت روحی
همه احسان و فتوحی همه فضلی و کرامت
ببر از خویش چنانم که دگر هیچ ندانم
که مرا بند ره آمد خرد و علم و شهامت
بکشم درد و بلایت طلبم جور و جفایت
که کسی راز دل و جان نبود هیچ سلامت
دل خود کرد حسین از همه اغیار مصفا
که در او جز تو کسی را نبود جای اقامت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
جانم به لب رسید چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منیر و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار به ماه و به مهرم نظر بود
زین پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عیش من
از دیده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود امیدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
یعقوب وار دیده ام از گریه تیره گشت
کز پیش دیده یوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوی و چو چوگان خمیده زانک
گوی مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهی چو بلبل و گریم گهی چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بنای وجود ضعیف من
سیلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزی بود حسین که باز آید از جفا
آن بی‌وفا که از سر پیمان من برفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
تا چند ز دیدار تو مهجور توان زیست
تو جان عزیزی ز تو چون دور توان زیست
آنکس که نظر بر چو تو منظور بینداخت
گوید که جدا گشته ز منظور توان زیست
دریاب مرا چون رمقی هست کز این بیش
سودای محال است که مهجور توان زیست
بر بوی یکی پرسشت ای عیسی جانها
عمری چو من آشفته و رنجور توان زیست
بر آرزوی آب زلالی ز وصالت
در آتش هجران تو محرور توان زیست
در کوی تو بر بوی تو ای حور پریوش
فارغ شده از روضه و بی حور توان زیست
گر چشم حسین از غم تو اشک ببارد
ناگشته بسودای تو مشهور توان زیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵
چهره ات شمع شب افروزی خوش است
غمزه ات تیر جگردوزی خوش است
طره مشگین رخسارت بهم
لیلة القدری و نوروزی خوش است
از خیال روی و فکر موی تو
سال و مه ما را شب و روزی خوش است
همچو شمع از آتش سودای تو
عاشقان را گریه و سوزی خوش است
من وصالت آرزو دارم ولیک
یارئی از بخت فیروزی خوش است
لطف تو آموخت گستاخی مرا
راستی لطفت بدآموزی خوش است
نازنینا در ره عشقت حسین
پر نیازی محنت اندوزی خوش است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
عید در موسم نوروز بسی روح افزاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای لعل دلپذیر تو سرمایه حیات
ای روی بی نظیر تو خورشید کائنات
رفتی ز پیش دیده و مردم ز هجر تو
آری فراق روح بود موجب ممات
چندان گرفت آتش عشقت دلم که شد
با دل بلای عشق تو بس خوشتر از نجات
از عشق تست درد خوش آینده چون دوا
وز دست تست زهر گوارنده چون نبات
در آرزوی دیدن رویت همی شود
هر دم ز چشمه های دو چشمم روان فرات
چشم مودت از تو ندارم از آنکه تو
چون دهر بیوفائی و چون عمر بی ثبات
بوی وفا رسد بمشام وصال من
گر بگذری بتربت من از پس وفات
تا چند از فراق تو سوزد دل حسین
ای سرو ماه پیکر و حور ملک صفات
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹
نور جمال روی تو در آفتاب نیست
بوی شکنج زلف تو در مشک ناب نیست
گل را بروی خوب تو نسبت نمیکنم
زان رو که گل چو روی تو سنبل نقاب نیست
گشتم خراب از غم عشق تو ای صنم
خود کیست آنکه از غم عشقت خراب نیست
هر شب مصاحبان ترا تا سحر دمی
از ناله های زار من امکان خواب نیست
ما مست و بیخود از لب میگون دلبریم
مستی اهل دل زنبیذ و شراب نیست
گویند هست دعوة مظلوم مستجاب
چونست اینکه دعوت من مستجاب نیست
ترک خطائی تو حسین از چه بیوفاست
ترک غمش بگیر که ترکش صواب نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
ما را نماند میل شکر با دهان دوست
وقت سخن چو گشت شکرخا دهان دوست
سودائیان عارض خود را به یک نفس
از روی لطف کرد مدارا دهان دوست
گوئی مفرح از در و یاقوت ساخته است
از بهر دفع علت سودا دهان دوست
پاشد گه تکلم و پوشد گه سکوت
در ثمین و عقد گهر را دهان دوست
چون لاله داغ بر دل یاقوت می نهد
با لعل پر ز لؤلؤ لالا دهان دوست
عمر دوباره کس به تمنا ندید و ما
هر لحظه می کنیم تمنا دهان دوست
آن کو ز اهل ذوق سلیم است کی کند
وصف نبات و ذکر شکر با دهان دوست
گفتیم شعر نازک و شیرین و آبدار
چون شد ردیف شعر تر ما دهان دوست
شکر شود ز شرم حدیث حسین آب
گر شکر لعل یار کند یا دهان دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
روئی است روی دوست که هیچش نظیر نیست
زان رو به هیچ رویم از آن رو گزیر نیست
در عشق آن پری چه ملامت کنی مرا
دیوانه چون ز عقل نصیحت پذیر نیست
آن کس که داد دست ارادت به پیر عشق
هیچش خبر ز طعنه ی برنا و پیر نیست
دارم نظر به عارض خورشید منظری
کز ماه رو به جمله جهانش نظیر نیست
آزاد بنده که شود پای بند او
برگشته طالعی که در این دام اسیر نیست
دارم ضمیر روشن و رای منیر از آنک
جز مهر روی دوست مرا در ضمیر نیست
با تاب آفتاب رخش روز و شب مرا
حاجت به مهر انور و بدر منیر نیست
تا تا با دزد به طره عنبر فشان او
ما را هوای نکهت مشک و عبیر نیست
ای دوست دستگیر حسین شکسته را
کو را به جز تو هیچ کسی دستگیر نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
دوش از حضور تو دل ما خوش سرور داشت
وز منظر تو چشم نظر باز نور داشت
در کنج این خرابه دلم با تو ای پری
نی آرزوی روضه نه سودای حور داشت
بر خدمت تو صحبت حور بهشت را
زاهد از آن گزید که عقلش قصور داشت
چون دیده دید ماه جمالت زیاده شد
مهری که با تو جان ستمکش ز دور داشت
از پرتو تجلی انوار عارضت
هم دیده روشنائی و هم دل سرور داشت
شب تا سحر ز شام خط و صبح عارضت
خاطر همان حکایت موسی و طور داشت
در حلقه های زلف پریشان دلکشت
تا بامداد حلقه دلها حضور داشت
می یافت گوش جان من از صوت دلگشت
آن لذتی که نغمه صاحب زبور داشت
امروز حاسدان تو در ماتمند از آنک
با تو حسین دلشده دوشینه سور داشت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴
ترک من بار دیگر راه جفا پیش گرفت
بی گنه ترک من خسته درویش گرفت
دلش از صحبت اصحاب که نیک اندیشید
بحکایات حسودان بداندیش گرفت
من دلسوخته ترکش نکنم گر چه کنون
بی گنه ترک من آن ترک جفا کیش گرفت
مرگ خود میطلبم روز و شب از حق بدعا
زانکه بی او دلم از زندگی خویش گرفت
آن پریچهره ندانم چه شنیده ز حسین
که نظر از من بیچاره درویش گرفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۷
این چه داغی است که از هجر تو بر جان من است
وین چه سوزیست که بر سینه ی بریان من است
حال دل از شکن طره ی خود پرس که او
مو به مو واقف احوال پریشان من است
با چنین دیده غم دل نتوانم پوشید
زانکه غماز دلم دیده ی گریان من است
همچو مجنون به جنون شهره ی شهری شده ام
تا سر زلف خوشت سلسله جنبان من است
بی توام ترک تماشای گلستان نبود
هر کجا چون تو گلی او ز گلستان من است
آسمان گو بنشان شمع شب افروز فلک
ماه رخساره تو شمع شبستان من است
از زر و سیم رخ و اشک توانگر گشتم
تا که گنج غم تو بر دل ویران من است
زان لب همچو نگین و دهن چون خاتم
ملک آفاق چو جمشید به فرمان من است
سالها لاف زدم کان فلانم لیکن
از کرم هیچ نگفتی که حسین آن من است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸
به یک لطیفه که دوشینه ذوالجلال انگیخت
میان ما و تو بنگر که چون وصال انگیخت
چه لطف بود که دور سپهر از سر مهر
میان مشتری و ماه اتصال انگیخت
هزار طایر جان را شکار کرد رخت
چو دام و دانه ی مشکین ز خط و خال انگیخت
غلام قدرت آنم که از کمال کرم
جمال روی تو در غایت جلال انگیخت
چو بر صحیفه ی دل نقش بند فکرت من
مثال پیکرت ای ماه بیمثال انگیخت
خط از بنفشه رخ از لاله قد ز سرو سهی
دهن چو شکر شیرین لب از زلال انگیخت
حسین اگر چه خیالی شود ز ضعف رواست
چو نقش حسن تو در صفحه ی خیال انگیخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
گر در هلاک من بود الحق رضای دوست
بادم هزار جان گرامی فدای دوست
آن دولت از کجا که شوم خاک درگهش
من خاک آن کسم که شود خاک پای دوست
جبریل وار یک قدم ار پیشتر نهم
جانم بسوزد از سبحات لقای دوست
کبر و ریا گذار که کس با غرور نفس
محرم نگشت در حرم کبریای دوست
بیگانگی گزیده ام از عقل خویشتن
تا گشته است جان و دلم آشنای دوست
بستم در سراچه ی دل را به روی غیر
زیرا مقام عامه نشاید سرای دوست
گر میکشد مرا به جفا هیچ باک نیست
گر بی دلی بمرد ببادا بقای دوست
در پیش هر که عاشق صادق بود خوشست
جور و جفای یار چو مهر و وفای دوست
گر میکشد حسین جفا بس غریب نیست
آری کشد غریب ستمکش جفای دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۰
کنون که کشور خوبی به نام تست ای دوست
بیا که دیده ی روشن به نام تست ای دوست
سخن بگوی از آن پسته شکر افشان شو
که قوت طوطی روحم کلام تست ای دوست
مرا چه زهره که لاف از غلامی تو زنم
منم غلام کسی کو غلام تست ای دوست
کشند اهل سلامت به کوی صد آفت
کمین کرشمه که وقت سلام تست ای دوست
درون روضه سهی پا بگل فرومانده
ز دست قامت خرم خرام تست ای دوست
کند دلم بر پیکان تیرت استقبال
به صد نیاز که پیک پیام تست ای دوست
ز دست حور ننوشد شراب کافوری
کسی که مست مدام از مدام تست ای دوست
روا مدار که دشمن به کام دل برسد
چو ملک عالم دل ها به کام تست ای دوست
حسین از در ما چون نمیرود گفتی
کجا رود که گرفتار دام تست ای دوست