عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی با تو بودن که جان جهانی
بود خوشتر از یک جهان زندگانی
بکن جلوه ای شاهد عالم آرا
که چون شمع دارم سر سرفشانی
ز طور تو هیهات اگر پا بگیرم
نیندیشم از پاسخ «لن ترانی»
چه پروانه پروا ندارم ز آتش
بود نیستی هستی جاودانی
تو ای خضر رهبر دلیل رهم شو
که زین وادی هولناکم رهانی
بسی دورم از شاهراه طریقت
ز کوی حقیقت ندیدم نشانی
چه باشد که افتاده ای را به همت
بسر حد اقلیم عزت رسانی
خرابم کن از بادۀ عشق چندان
که آسوده گردم ز دنیای فانی
دل مفتقر در هوای تو خون شد
بیا تا که باقی بود نیمه جانی
بود خوشتر از یک جهان زندگانی
بکن جلوه ای شاهد عالم آرا
که چون شمع دارم سر سرفشانی
ز طور تو هیهات اگر پا بگیرم
نیندیشم از پاسخ «لن ترانی»
چه پروانه پروا ندارم ز آتش
بود نیستی هستی جاودانی
تو ای خضر رهبر دلیل رهم شو
که زین وادی هولناکم رهانی
بسی دورم از شاهراه طریقت
ز کوی حقیقت ندیدم نشانی
چه باشد که افتاده ای را به همت
بسر حد اقلیم عزت رسانی
خرابم کن از بادۀ عشق چندان
که آسوده گردم ز دنیای فانی
دل مفتقر در هوای تو خون شد
بیا تا که باقی بود نیمه جانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
که دهد مرا نشانی ز تو ای نگار جانی
که نشان هر نشانی است نشان بی نشانی
نه ز صورت تو رسمی نه ز معنی تو اسمی
که برون ز هر خیالی و فزون ز هر گمانی
بتو ای یگانه دلبر که شود دلیل و رهبر
نه ترا به حسن مانند و نه در کمال ثانی
مگر آنکه شعلۀ روی تو سوز دل نشاند
بتجلی تو بینند جمال «لن ترانی»
بکدام سعی و کوشش به تو می توان رسیدن
مگر آنکه چهره بگشائی و سوی خود کشانی
نه به جد و جهد مردی به مراد خود رسیدم
نه ز احتمال هجران به وصال خود رسانی
نه مرا مجال درگاه تو تا بسر بیایم
نه تو آمدی که تا سر فکنم بمژدگانی
من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن
چه در از غمت نیاسود چه سود زندگانی
من و آتش فراقت من و سوز اشتیاقت
که توان ز جان گذشتن نتوان ز یار جانی
چه خوش است صبر بلبل به امید صحبت گل
من و بعد از این تحمل، تو و هرچه می توانی
دل مفتقر ز خونابۀ غصۀ تو سر خوش
ز تو درد، عین درمان، و غم تو شادمانی
که نشان هر نشانی است نشان بی نشانی
نه ز صورت تو رسمی نه ز معنی تو اسمی
که برون ز هر خیالی و فزون ز هر گمانی
بتو ای یگانه دلبر که شود دلیل و رهبر
نه ترا به حسن مانند و نه در کمال ثانی
مگر آنکه شعلۀ روی تو سوز دل نشاند
بتجلی تو بینند جمال «لن ترانی»
بکدام سعی و کوشش به تو می توان رسیدن
مگر آنکه چهره بگشائی و سوی خود کشانی
نه به جد و جهد مردی به مراد خود رسیدم
نه ز احتمال هجران به وصال خود رسانی
نه مرا مجال درگاه تو تا بسر بیایم
نه تو آمدی که تا سر فکنم بمژدگانی
من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن
چه در از غمت نیاسود چه سود زندگانی
من و آتش فراقت من و سوز اشتیاقت
که توان ز جان گذشتن نتوان ز یار جانی
چه خوش است صبر بلبل به امید صحبت گل
من و بعد از این تحمل، تو و هرچه می توانی
دل مفتقر ز خونابۀ غصۀ تو سر خوش
ز تو درد، عین درمان، و غم تو شادمانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صنما بجان نثاران ز چه رو نظر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیست در عالم ز من مسکین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چکنم چون نبود دادگری، دادرسی
در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست
به حقیقت نبود داد رسی جز تو کسی
بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی
بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی
دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن
جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی
حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک
که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟
بخت آشفته نخفتست که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل
پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی
مفتقر طوطی شکر شکن یاری تو
تا بکی هم نفس زاغ و زغن در قفسی
چکنم چون نبود دادگری، دادرسی
در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست
به حقیقت نبود داد رسی جز تو کسی
بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی
بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی
دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن
جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی
حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک
که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟
بخت آشفته نخفتست که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل
پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی
مفتقر طوطی شکر شکن یاری تو
تا بکی هم نفس زاغ و زغن در قفسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
صفحات دفتر کن فکان ز کتاب حسن تو آیتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی
طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی
نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی
نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی
نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی
نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی
نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی
نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی
نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی
تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی
طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی
نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی
نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی
نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی
نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی
نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی
نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی
نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی
تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی
غروی اصفهانی : دیوان کمپانی
مسمط مربع
ز شوق آن روی با طراوت
نهاده بر کف سر ارادت
اگر برانی زهی شقاوت
وگر بخوانی زهی سعادت
به درد عشق تو دردمندم
ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشی ای سرو سر بلندم
مریض خود را کنی عیادت
من آنچه از غم نصیب دارم
از آن رخ دلفریب دارم
نه تاب صبر و شکیب دارم
نه دیگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمی خروشم
که عشوۀ گل ربوده هوشم
از این پس ار در سخن نکوشم
زهی خرافت زهی بلادت
من و سماع رباب مطرب
من و سؤال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب
وز او افاضت وز او افادت
مرا کن ای شهریار نامی
غلام آن آستان سامی
اگر نیم لایق غلامی
ولی مرا می سزد سیادت
بر آستانت بسر نیازم
بر آستانت که سر فرازم
همین بود روزه و نمازم
زهی حضور و زهی عبادت
گذشت عمری به تشنه کامی
زخم وحدت نخورده جامی
نه بیم ننگ و نه فکر نامی
زهی ریاضت زهی زهادت
نظاره ای ای نگار جانی
مگر مرا سوی خود کشانی
ز خودپرستی مرا رهانی
اگرچه سخت است ترک عادت
دلی ندانم منزه از عیب
ز ظلمت شک و شبهه و ریب
مگر کند شمع محفل غیب
تجلی از عرصۀ شهادت
به یک تجلای عالم افروز
شب سیه را کند به از روز
به طالع سعد و بخت فیروز
بیابی ای مفتقر مرادت
نهاده بر کف سر ارادت
اگر برانی زهی شقاوت
وگر بخوانی زهی سعادت
به درد عشق تو دردمندم
ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشی ای سرو سر بلندم
مریض خود را کنی عیادت
من آنچه از غم نصیب دارم
از آن رخ دلفریب دارم
نه تاب صبر و شکیب دارم
نه دیگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمی خروشم
که عشوۀ گل ربوده هوشم
از این پس ار در سخن نکوشم
زهی خرافت زهی بلادت
من و سماع رباب مطرب
من و سؤال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب
وز او افاضت وز او افادت
مرا کن ای شهریار نامی
غلام آن آستان سامی
اگر نیم لایق غلامی
ولی مرا می سزد سیادت
بر آستانت بسر نیازم
بر آستانت که سر فرازم
همین بود روزه و نمازم
زهی حضور و زهی عبادت
گذشت عمری به تشنه کامی
زخم وحدت نخورده جامی
نه بیم ننگ و نه فکر نامی
زهی ریاضت زهی زهادت
نظاره ای ای نگار جانی
مگر مرا سوی خود کشانی
ز خودپرستی مرا رهانی
اگرچه سخت است ترک عادت
دلی ندانم منزه از عیب
ز ظلمت شک و شبهه و ریب
مگر کند شمع محفل غیب
تجلی از عرصۀ شهادت
به یک تجلای عالم افروز
شب سیه را کند به از روز
به طالع سعد و بخت فیروز
بیابی ای مفتقر مرادت
غروی اصفهانی : دیوان کمپانی
مثنوی
بیا ای بلبل خوش لهجۀ من
بیا ای روح بخش مهجۀ من
سخن گوی از گل و از عشوۀ گل
نوائی زن به یاد بوی سنبل
حدیث حسن لیلای قدم گوی
ز مجنون وز صحرای عدم گوی
به خوبی از لب شیرین سخن کن
نوائی هم ز شور کوهکن کن
سرودی زن چه مرغان شب آویز
به یاد گلرخان شورش انگیز
بگو از داستان محفل قدس
بگو از دوستان مجلس اُنس
بیا ای مطرب بزم حقیقت
بزن سازی به آئین طریقت
ولی زنهار زنهار از رقیبان
ز خودخواهان و از مردم فریبان
بزن در پرده این ساز و نوا را
مکن رسوا تو مشتی بینوا را
که هر گوشی نباشد محرم راز
مگر صاحبدلی با عشق دمساز
سماع مجلس روحانیان را
نمی شاید مگر سودائیان را
که هر کس را به سر سودای یار است
به دنیا و به عقبی بختیار است
سر پر شور از سودای شیرین
نمی غلطد مگر در پای شیرین
نه هر دل را گدازد عشق لیلی
به مجنون می برازد عشق لیلی
نگارا تا به چند این خودپرستی
بفرما مطلقم از قید هستی
چه سرو آزادم از هر خار و خس کن
چه بلبل فارغم از این قفس کن
به گلزار معارف بلبلم کن
مرا دستان آن شاخ گلم کن
بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم
بنوشان از کرم آب حیاتم
مرا با خضر رهبر همرهم کن
ز اسرار حقیقت آگهم کن
تجلی کن در این طور دل من
که تا فانی شود آب و گل من
قیامت کن به پا زان قد و قامت
دری بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانۀ آن شمع قد کن
رها از ننگ و نام و نیک و بد کن
بده بر باد زلف مشکسا را
به باد فتنه ده بنیاد ما را
ببر از بوی آن مشکین شمامه
ز سر هوشم الی یوم القیامه
به روی خویشتن کن دیده بازم
به پا بوسی خود کن سر فرازم
زهی منت ز یمن کوکب من
نهی گر غنچۀ لب بر لب من
بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش
کنم دنیا و عقبی را فراموش
بکوش ای مفتقر در تشنه کامی
که تا گیری ز دست دوست جامی
بیا ای روح بخش مهجۀ من
سخن گوی از گل و از عشوۀ گل
نوائی زن به یاد بوی سنبل
حدیث حسن لیلای قدم گوی
ز مجنون وز صحرای عدم گوی
به خوبی از لب شیرین سخن کن
نوائی هم ز شور کوهکن کن
سرودی زن چه مرغان شب آویز
به یاد گلرخان شورش انگیز
بگو از داستان محفل قدس
بگو از دوستان مجلس اُنس
بیا ای مطرب بزم حقیقت
بزن سازی به آئین طریقت
ولی زنهار زنهار از رقیبان
ز خودخواهان و از مردم فریبان
بزن در پرده این ساز و نوا را
مکن رسوا تو مشتی بینوا را
که هر گوشی نباشد محرم راز
مگر صاحبدلی با عشق دمساز
سماع مجلس روحانیان را
نمی شاید مگر سودائیان را
که هر کس را به سر سودای یار است
به دنیا و به عقبی بختیار است
سر پر شور از سودای شیرین
نمی غلطد مگر در پای شیرین
نه هر دل را گدازد عشق لیلی
به مجنون می برازد عشق لیلی
نگارا تا به چند این خودپرستی
بفرما مطلقم از قید هستی
چه سرو آزادم از هر خار و خس کن
چه بلبل فارغم از این قفس کن
به گلزار معارف بلبلم کن
مرا دستان آن شاخ گلم کن
بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم
بنوشان از کرم آب حیاتم
مرا با خضر رهبر همرهم کن
ز اسرار حقیقت آگهم کن
تجلی کن در این طور دل من
که تا فانی شود آب و گل من
قیامت کن به پا زان قد و قامت
دری بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانۀ آن شمع قد کن
رها از ننگ و نام و نیک و بد کن
بده بر باد زلف مشکسا را
به باد فتنه ده بنیاد ما را
ببر از بوی آن مشکین شمامه
ز سر هوشم الی یوم القیامه
به روی خویشتن کن دیده بازم
به پا بوسی خود کن سر فرازم
زهی منت ز یمن کوکب من
نهی گر غنچۀ لب بر لب من
بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش
کنم دنیا و عقبی را فراموش
بکوش ای مفتقر در تشنه کامی
که تا گیری ز دست دوست جامی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
گشت مسلم ز عشق ملک معانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب
هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
ای که بهنگام درد راحت جانی مرا
از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی
کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا
از کرم دیگران رنج روانم رسید
با همه فقر و الم گنج روانی مرا
خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی
ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا
نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان
ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا
آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی
نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا
از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین
آه که آمد بشب روز جوانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب
هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
ای که بهنگام درد راحت جانی مرا
از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی
کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا
از کرم دیگران رنج روانم رسید
با همه فقر و الم گنج روانی مرا
خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی
ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا
نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان
ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا
آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی
نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا
از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین
آه که آمد بشب روز جوانی مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
چون تو جان منی ای جان چه کنم جان و جهان را
چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
به دو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم
چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را
چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم
چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا
چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را
هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق
چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را
دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خداجو
تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را
دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی
چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را
چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
به دو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم
چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را
چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم
چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا
چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را
هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق
چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را
دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خداجو
تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را
دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی
چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
زندگانی بی رخ دلبر نمی باید مرا
دوست می باید کسی دیگر نمی باید مرا
چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این
تابش ماه و شعاع خور نمی باید مرا
خلق می خواهند حور و روضه ی رضوان ولی
جز وصال آن پری پیکر نمی باید مرا
گر ببینم قد او هرگز به طوبی ننگرم
ور بیابم لعل او کوثر نمیباید مرا
چون معطر شد مشامم از نسیم موی او
بوی مشک و نکهت عنبر نمیباید مرا
چون منور گشت رویم از فروغ روی او
پرتو مهر و مه انور نمی باید مرا
یارب آن دولت دهد دستم که گوید آن صنم
جز حسین خسته ابتر نمی باید مرا
دوست می باید کسی دیگر نمی باید مرا
چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این
تابش ماه و شعاع خور نمی باید مرا
خلق می خواهند حور و روضه ی رضوان ولی
جز وصال آن پری پیکر نمی باید مرا
گر ببینم قد او هرگز به طوبی ننگرم
ور بیابم لعل او کوثر نمیباید مرا
چون معطر شد مشامم از نسیم موی او
بوی مشک و نکهت عنبر نمیباید مرا
چون منور گشت رویم از فروغ روی او
پرتو مهر و مه انور نمی باید مرا
یارب آن دولت دهد دستم که گوید آن صنم
جز حسین خسته ابتر نمی باید مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴
دوای درد دل خسته ام بکن یارا
بیا که نیست مرا بی تو زیستن یارا
ز جستجوی تو یارا روان همی سازم
ز چشمه های دو دیده هزار دریا را
جماعتی که به کوی تو راه می یابند
کجا کنند تمنا بهشت اعلا را
برد خیال تو از ره هزار زاهد را
کند جمال تو شیدا هزار دانا را
چنان ز هوش برفتم ز عشق بالایت
که باز می نشناسم نشیب و بالا را
همان زمان که به روی تو دیده بگشادم
به روی غیر تو بستم در سویدا را
کمال حسن تو را زان نمی رسد نقصان
که ساعتی بنوازی حسین شیدا را
بیا که نیست مرا بی تو زیستن یارا
ز جستجوی تو یارا روان همی سازم
ز چشمه های دو دیده هزار دریا را
جماعتی که به کوی تو راه می یابند
کجا کنند تمنا بهشت اعلا را
برد خیال تو از ره هزار زاهد را
کند جمال تو شیدا هزار دانا را
چنان ز هوش برفتم ز عشق بالایت
که باز می نشناسم نشیب و بالا را
همان زمان که به روی تو دیده بگشادم
به روی غیر تو بستم در سویدا را
کمال حسن تو را زان نمی رسد نقصان
که ساعتی بنوازی حسین شیدا را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
هر دم بناز میکشد آن نازنین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای روی دلارایت آتش زده در جان ها
درد غم سودایت سرمایه ی دوران ها
چون از غم عشق تو صد جامه ی جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گریبان ها
صد طایر جان هردم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعی به شبستان ها
گل چاک زده جامه بر بوی تو در گلشن
از بهر خریداری از پرده به دامان ها
در میکده ی وحدت چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو آمیخته با جان ها
کوی تو و روی تو چون کعبه و عید آمد
جان های نکوکیشان در پیش تو قربان ها
عقلم همه فن ها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از یاد برفت آنها
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد
هر بیت از او شاید سر دفتر دیوان ها
درد غم سودایت سرمایه ی دوران ها
چون از غم عشق تو صد جامه ی جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گریبان ها
صد طایر جان هردم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعی به شبستان ها
گل چاک زده جامه بر بوی تو در گلشن
از بهر خریداری از پرده به دامان ها
در میکده ی وحدت چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو آمیخته با جان ها
کوی تو و روی تو چون کعبه و عید آمد
جان های نکوکیشان در پیش تو قربان ها
عقلم همه فن ها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از یاد برفت آنها
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد
هر بیت از او شاید سر دفتر دیوان ها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
زهره ام ساقی و مه جام مدام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است این دم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
می کنم جامه ی ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا به سحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ی آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غم دیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
می دهد دشمنم از غصه به ناکامی جان
که من دل شده را دوست به کام است امشب
تا سحر در هوس پسته ی شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ی ما دار سلام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است این دم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
می کنم جامه ی ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا به سحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ی آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غم دیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
می دهد دشمنم از غصه به ناکامی جان
که من دل شده را دوست به کام است امشب
تا سحر در هوس پسته ی شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ی ما دار سلام است امشب
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
خلق عالم بجمالت نگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
الا ای کعبه دولت مرا خاک سر کویت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرویت
اگر در روی مهروئی بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهی که هست آیینه رویت
ز عشق روی گل بلبل نکردی ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل ندیدی نکهت رویت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا یابد از او هر دم گذر بر چین ابرویت
صبا دکان عطاری گشادن کی توانستی
که او را نیستی هر دم گذر بر سنبل مویت
بصورت گه گه ار روئی بسوی غیرت آوردم
ز غیرت رخ متاب از من که دارم روی دل سویت
ز مژگان زن حسین خویش را از گوشه تیری
که میدانم نخواهد بد کمان او ببازویت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرویت
اگر در روی مهروئی بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهی که هست آیینه رویت
ز عشق روی گل بلبل نکردی ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل ندیدی نکهت رویت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا یابد از او هر دم گذر بر چین ابرویت
صبا دکان عطاری گشادن کی توانستی
که او را نیستی هر دم گذر بر سنبل مویت
بصورت گه گه ار روئی بسوی غیرت آوردم
ز غیرت رخ متاب از من که دارم روی دل سویت
ز مژگان زن حسین خویش را از گوشه تیری
که میدانم نخواهد بد کمان او ببازویت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
خسته هجر گشته ام با تو وصالم آرزوست
تیره شده است چشم من نور جمالم آرزوست
از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگی
از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست
بی تو حرام شد مرا با دگری نفس زدن
از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست
بی تو خیال شد تنم و ز هوس خیال تو
نیست خیال خواب و خور آب خیالم آرزوست
دام خطت بمرغ دل گفت اسیر چون شدی
گفت از آنکه دمبدم دانه خالم آرزوست
در دل بحر اشک خود غوطه همیخورم از آنک
دیدن آن دو رشته عقد لئالم آرزوست
گر چه وصال او حسین آرزوئی است بس محال
آرزو را چو عیب نیست چونکه وصالم آرزوست
تیره شده است چشم من نور جمالم آرزوست
از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگی
از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست
بی تو حرام شد مرا با دگری نفس زدن
از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست
بی تو خیال شد تنم و ز هوس خیال تو
نیست خیال خواب و خور آب خیالم آرزوست
دام خطت بمرغ دل گفت اسیر چون شدی
گفت از آنکه دمبدم دانه خالم آرزوست
در دل بحر اشک خود غوطه همیخورم از آنک
دیدن آن دو رشته عقد لئالم آرزوست
گر چه وصال او حسین آرزوئی است بس محال
آرزو را چو عیب نیست چونکه وصالم آرزوست