عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
جز خدا را بندگی تلخ است تلخ
غیر را افکندگی تلخست تلخ
زیستن در هجر او زهرست زهر
بی وصالش زندگی تلخست تلخ
جز بعشقش نیست شیرین کام جان
روحرا افسردگی تلخست تلخ
گر نبودی مرک مشکل میشدی
دربلا پایندگی تلخست تلخ
از گناه امروز اینجا توبه کن
برملا شرمندگی تلخست تلخ
عمر جز در طاعت حق مگذران
باطلانرا بندگی تلخست تلخ
تا رسد در تو مدد کز فیض را
در رهت واماندگی تلخست تلخ
غیر را افکندگی تلخست تلخ
زیستن در هجر او زهرست زهر
بی وصالش زندگی تلخست تلخ
جز بعشقش نیست شیرین کام جان
روحرا افسردگی تلخست تلخ
گر نبودی مرک مشکل میشدی
دربلا پایندگی تلخست تلخ
از گناه امروز اینجا توبه کن
برملا شرمندگی تلخست تلخ
عمر جز در طاعت حق مگذران
باطلانرا بندگی تلخست تلخ
تا رسد در تو مدد کز فیض را
در رهت واماندگی تلخست تلخ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
مرا دردیست در دل نه چو هر درد
دوای آن نه در گرمست و نه سرد
دوای درد من دردیست سوزان
که آتش در زند در گرم و در سرد
دوای درد من درد رسائیست
که از هر درد بیرون آورد گرد
دوای درد من دردیست شافی
که روبد از دل و جان گرد هر درد
طبیبی مشفقی ربانیی کو
که دردم را تواند چارهٔ کرد
دوایی خواهم از دست طبیبی
که تا گردم سراپا جملگی درد
نمیبینم بعالم سرخ روئی
نهم تا بر در او چهرهٔ زرد
بسوی اولیای حق نشانی
بنزد کیست یا رب از زن و مرد
بسی گشتم بسی جستم ندیدم
کسی کو باشدش یکذره زین درد
همه عمرم درین سودا بسر شد
نه مقصودم بدست آمد نه هم درد
بنه دل فیض بر دردی که داری
خوشا حال کسی کو دارد این درد
طبیب حق دوا جز درد حق نیست
بدرد او شفا یابی ز هر درد
دوای آن نه در گرمست و نه سرد
دوای درد من دردیست سوزان
که آتش در زند در گرم و در سرد
دوای درد من درد رسائیست
که از هر درد بیرون آورد گرد
دوای درد من دردیست شافی
که روبد از دل و جان گرد هر درد
طبیبی مشفقی ربانیی کو
که دردم را تواند چارهٔ کرد
دوایی خواهم از دست طبیبی
که تا گردم سراپا جملگی درد
نمیبینم بعالم سرخ روئی
نهم تا بر در او چهرهٔ زرد
بسوی اولیای حق نشانی
بنزد کیست یا رب از زن و مرد
بسی گشتم بسی جستم ندیدم
کسی کو باشدش یکذره زین درد
همه عمرم درین سودا بسر شد
نه مقصودم بدست آمد نه هم درد
بنه دل فیض بر دردی که داری
خوشا حال کسی کو دارد این درد
طبیب حق دوا جز درد حق نیست
بدرد او شفا یابی ز هر درد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
عارف خدای دید در اصنام و حال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
خوشا آنکو انابت با خدا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
همه را خود نوازد و سازد
گرچه از خود بکس نپردازد
همه او او همه است خود با خود
جاودان نرد عشق میبازد
کسوت نو بهر زمان پوشد
مرکب تازه دم بدم تازد
گاه شاهد شود کرشمه کند
گاه با شاهدان نظر بازد
که نیاز آورد بدرگه خود
گاه بر خود بخویشتن نازد
گاه سوزد بقهر دلها را
گاه سازد بلطف و بنوازد
هست درمان هر دلی دردی
فیض را درد عشق میسازد
گرچه از خود بکس نپردازد
همه او او همه است خود با خود
جاودان نرد عشق میبازد
کسوت نو بهر زمان پوشد
مرکب تازه دم بدم تازد
گاه شاهد شود کرشمه کند
گاه با شاهدان نظر بازد
که نیاز آورد بدرگه خود
گاه بر خود بخویشتن نازد
گاه سوزد بقهر دلها را
گاه سازد بلطف و بنوازد
هست درمان هر دلی دردی
فیض را درد عشق میسازد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
کم عطا یا اعطیت من عطا یاک فزد
کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد
کم خطایای غفرت کم مساوی سترت
کم لسؤای صبرت من عطا یاک فزد
جرمها بخشیدهٔ و عیبها پوشیدهٔ
در وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزد
عفوها فرمودهٔ لطفها بنمودهٔ
در کرم افزودهٔ من عطا یاک فزد
طعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔ
داد احسان دادهٔ من عطا یاک فزد
آفریدی به کرم پروریدی به نعم
مگذارم در غم من عطا یاک فزد
فیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔ
عشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد
کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد
کم خطایای غفرت کم مساوی سترت
کم لسؤای صبرت من عطا یاک فزد
جرمها بخشیدهٔ و عیبها پوشیدهٔ
در وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزد
عفوها فرمودهٔ لطفها بنمودهٔ
در کرم افزودهٔ من عطا یاک فزد
طعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔ
داد احسان دادهٔ من عطا یاک فزد
آفریدی به کرم پروریدی به نعم
مگذارم در غم من عطا یاک فزد
فیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔ
عشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
محنت این سرا بکش ریح نجات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او
صد مددش بجان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد
بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش
بهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسد
مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد
حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی
در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد
عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر
کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد
در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض
عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او
صد مددش بجان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد
بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش
بهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسد
مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد
حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی
در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد
عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر
کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد
در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض
عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
بوی رحمان از یمن آمد دل و جان تازه شد
دل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شد
آن شراب کهنه چون بر سر دوید از لطف آن
هم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شد
نفخهٔ بگذشت زان بو بر زمین و آسمان
هم زمین و هم زمان هم چرخ گردان تازه شد
زان نسیمی در چمن شد سرو از رفتار ماند
گل تجلی کرد و بانگ عندلیبان تازه شد
نفخهٔ زان رفت تا عقبی قیامت زان طپید
عالمی از نو بنا شد جان بجانان تازه شد
نفخهٔ زان در نعیمستان جنت اوفتاد
هم بهشت و هم حور و غلمان تازه شد
چون نقاب زلف از روی چو مه یکسو فکند
ظلمت کفر از میان برخواست ایمان تازه شد
فیض در طور حقیقت شعرهای تازه گفت
شاعرانرا هم ز نظمش طرز دیوان تازه شد
دل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شد
آن شراب کهنه چون بر سر دوید از لطف آن
هم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شد
نفخهٔ بگذشت زان بو بر زمین و آسمان
هم زمین و هم زمان هم چرخ گردان تازه شد
زان نسیمی در چمن شد سرو از رفتار ماند
گل تجلی کرد و بانگ عندلیبان تازه شد
نفخهٔ زان رفت تا عقبی قیامت زان طپید
عالمی از نو بنا شد جان بجانان تازه شد
نفخهٔ زان در نعیمستان جنت اوفتاد
هم بهشت و هم حور و غلمان تازه شد
چون نقاب زلف از روی چو مه یکسو فکند
ظلمت کفر از میان برخواست ایمان تازه شد
فیض در طور حقیقت شعرهای تازه گفت
شاعرانرا هم ز نظمش طرز دیوان تازه شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
بوئی از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سینه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهای عاشقان بزدود
رنگ بر روی عاشقان آمد
بوی رحمانی از یمن بوزید
مصطفی را ز حق نشان آمد
خار غم در دل زمانه شکست
گل صحرای لا مکان آمد
رستخیز از زمین دل برخواست
اهل دل را بهار جان آمد
کشتگان فراق زنده شدند
موسم حشر کشتگان آمد
تن افسرده گرم و خرم شد
دی تن را تموز جان آمد
مهر جانرا بهار تازه رسید
دشمن جان مهر جان آمد
آب در نهر دهر جاری شد
رنگ بر روی آسمان آمد
در دل دوستان گل و گلزار
بر سر دشمنان سنان آمد
تیغ شد دست بولهب ببرید
بهر حماله ریسمان آمد
بهر فرعون گشت اژدرها
چوب تعلیمی شبان آمد
آب شد بهر سبطیان بیغش
خون شد از بهر قبطیان آمد
منکرانرا جحیم و آتش و دود
دل ما را نعیم جان آمد
وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
فیض را آب در دهان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سینه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهای عاشقان بزدود
رنگ بر روی عاشقان آمد
بوی رحمانی از یمن بوزید
مصطفی را ز حق نشان آمد
خار غم در دل زمانه شکست
گل صحرای لا مکان آمد
رستخیز از زمین دل برخواست
اهل دل را بهار جان آمد
کشتگان فراق زنده شدند
موسم حشر کشتگان آمد
تن افسرده گرم و خرم شد
دی تن را تموز جان آمد
مهر جانرا بهار تازه رسید
دشمن جان مهر جان آمد
آب در نهر دهر جاری شد
رنگ بر روی آسمان آمد
در دل دوستان گل و گلزار
بر سر دشمنان سنان آمد
تیغ شد دست بولهب ببرید
بهر حماله ریسمان آمد
بهر فرعون گشت اژدرها
چوب تعلیمی شبان آمد
آب شد بهر سبطیان بیغش
خون شد از بهر قبطیان آمد
منکرانرا جحیم و آتش و دود
دل ما را نعیم جان آمد
وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
فیض را آب در دهان آمد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
عارفان از چمن قدس چو بوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
هر طرف دست بیازند که موی تو کشند
عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب
تشنه آب حیاتی که ز جوی تو کشند
هرچه بینند جمال تو در آن میبینند
صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند
سرو را در نظر آرند بیاد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند
هر ثنا هر که کند در حق هر کس همه را
به له الملک وله الحمد بسوی تو کشند
روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند
شب زمانی که در آن طرهٔ موی تو کشند
سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود
همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند
لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست
مزهٔ نیشکر از تلخی خوی تو کشند
زاهدان درد کش جام هوا و هوساند
عاشقان بادهٔ صافی ز سبوی تو کشند
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد
آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
کمر بندگیت بسته سراپای جهان
همه الوان نعم از سر کوی تو کشند
کبریای تو بسی سر بسجود اندازد
صوفیان چونکه بجان نعرهٔ هوی تو کشند
فیض فریادکنان بر اثر بانک رود
هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
هر طرف دست بیازند که موی تو کشند
عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب
تشنه آب حیاتی که ز جوی تو کشند
هرچه بینند جمال تو در آن میبینند
صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند
سرو را در نظر آرند بیاد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند
هر ثنا هر که کند در حق هر کس همه را
به له الملک وله الحمد بسوی تو کشند
روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند
شب زمانی که در آن طرهٔ موی تو کشند
سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود
همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند
لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست
مزهٔ نیشکر از تلخی خوی تو کشند
زاهدان درد کش جام هوا و هوساند
عاشقان بادهٔ صافی ز سبوی تو کشند
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد
آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
کمر بندگیت بسته سراپای جهان
همه الوان نعم از سر کوی تو کشند
کبریای تو بسی سر بسجود اندازد
صوفیان چونکه بجان نعرهٔ هوی تو کشند
فیض فریادکنان بر اثر بانک رود
هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست
کو هر چه میکند همه از بهر حق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت
در ورطه کشاکش دنیا عرق کند
افلاک و انجمند اسیر امیر عشق
گه روشنایی آرد و گاهی غسق کند
گاهی طلوع و گاه زوال و گهی غروب
گاهی سحر گهی فلق و گه شفق کند
آنکس که چار عنصر تن را بعشق سوخت
سلطان جانش حکم بر این نه طبق کند
از حکم آنکه ماه تواند شکافتن
گردن اگر کشد سر خورشید شق کند
علم از خدا چه کرد پی مکتب و کتاب
گه شرح ماسیاتی و گه ما سبق کند
در دفتر سیه نبود نور عشق فیض
با مولوی بگوی که ترک ورق کند
در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست
کو هر چه میکند همه از بهر حق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت
در ورطه کشاکش دنیا عرق کند
افلاک و انجمند اسیر امیر عشق
گه روشنایی آرد و گاهی غسق کند
گاهی طلوع و گاه زوال و گهی غروب
گاهی سحر گهی فلق و گه شفق کند
آنکس که چار عنصر تن را بعشق سوخت
سلطان جانش حکم بر این نه طبق کند
از حکم آنکه ماه تواند شکافتن
گردن اگر کشد سر خورشید شق کند
علم از خدا چه کرد پی مکتب و کتاب
گه شرح ماسیاتی و گه ما سبق کند
در دفتر سیه نبود نور عشق فیض
با مولوی بگوی که ترک ورق کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
آنکه باشد مست زهد او عیب مستان چون کند
خود بت خود گشته منع بتپرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
خود بت خود گشته منع بتپرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند
با کمال عجز اظهار زبردستی کند
چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستیبخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند
آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند
جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پایی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند
با کمال عجز اظهار زبردستی کند
چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستیبخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند
آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند
جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پایی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
در کار دینم مرد مرد عقل این تقاضا میکند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا میکند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا میکند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
تن مر کبستم در سفر عقل این تقاضا میکند
حرفی نخواهم زد جز آه اسرار میدارم نگاه
دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا میکند
صد گون مدارا میکنم تا در دلی جا میکنم
دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا میکند
احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم
بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا میکند
با اهل علمم گتفگوست و ز سرکارم جستجوست
با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا میکند
چون غایت هرره خداست هرره که میپویمرواست
لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا میکند
من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی
فرمانبری بیکاهلی عقل این تقاضا میکند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا میکند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا میکند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
تن مر کبستم در سفر عقل این تقاضا میکند
حرفی نخواهم زد جز آه اسرار میدارم نگاه
دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا میکند
صد گون مدارا میکنم تا در دلی جا میکنم
دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا میکند
احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم
بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا میکند
با اهل علمم گتفگوست و ز سرکارم جستجوست
با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا میکند
چون غایت هرره خداست هرره که میپویمرواست
لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا میکند
من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی
فرمانبری بیکاهلی عقل این تقاضا میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
افلاک را جلالت تو پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیدهاش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیدهاش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
این دل سرگشته خود را جستجو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را به جز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفتوگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را به جز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفتوگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند
تا وعدههای وفا را وفا کنند
آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند
در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
آندم که دوست پرسش بیمار خود کند
دردش یکان یکان همه کار دوا کنند
سر گر بپای دوست فشانند عاشقان
هر دم برای دادن جان جان فدا کنند
عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو
بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند
گر فیض محو دوست شود حالت نماز
کروبیان قدس باو اقتدا کنند
تا وعدههای وفا را وفا کنند
آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند
در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
آندم که دوست پرسش بیمار خود کند
دردش یکان یکان همه کار دوا کنند
سر گر بپای دوست فشانند عاشقان
هر دم برای دادن جان جان فدا کنند
عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو
بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند
گر فیض محو دوست شود حالت نماز
کروبیان قدس باو اقتدا کنند