عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل اول - قوای چهارگانه و تبعیت سایر قوا از آنها
در سبب انحراف اخلاق از جاده پسندیده و حصول اخلاق ذمیمه و بیان قوای نفس انسانی و در آن چند فصل است:
فصل اول - قوای چهارگانه و تبعیت سایر قوا از آنها.
بدان که همچنان که گذشت تن، مملکتی است که خداوند عالم آن را به اقطاع روح مجرد مقرر فرموده، و از برای روح در این مملکت، از اعضاء و جوارح و حواس و قوای ظاهریه و باطنیه، لشکر و خدم بسیار قرار داده، که بعد از این شمه ای از آنها مذکور خواهد شد، و «ما یعلم جنود ربک إلا هو» و هر یک را خدمتی معین و شغلی مقرر تعیین داده، و از میان ایشان قوای اربع که «عقل»، «شهوت»، «غضب» و «وهم» باشد، حکم کارفرمایان و سران لشکر و عمال مملکت را دارند، و سایر قوا، زیردستان و فرمان برانند و شأن «عقل»، ادراک حقایق امور، و تمیز میان خیرات و شرور، و امر به افعال جمیله و نهی از صفات ذمیمه است و فایده ایجاد «قوه شهویه» بقای بدن است، که آلت تحصیل کمال نفس است، زیرا که زیست بدن چند روزی در این دنیا، موقوف است به تناول غذا، شراب، تناکح و تناسل و احتیاج آنها به قوه شهویه روشن و ظاهر است و ثمره «قوه وهمیه» فهمیدن امور جزئیه است، و دانستن دقایق اموری که به وسیله آنها به مقاصد صحیحه می رسند و شغل «قوه غضبیه» آن است که دفع مضرتهای خارجیه را از بدن نموده، و نیز اگر قوه شهویه یا وهمیه اراده سرکشی و خودسری کرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بیرون نهند، ایشان را مقهور نموده، و به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل باز دارد.
و بدان که هیچ یک از قوای ظاهریه و باطنیه را به غیر از این چهار قهرمان، در هیچ وقتی خیال فرمانروایی و اندیشه سروری نیست، بلکه هر یک محکوم حکم حاکم خطه بدناند.
اما این چهار سرهنگ: یکی از آنها که عقل است، وزیر پادشاه است که روح باشد، و هماره در تدبیر آن است که روح از مقتضای صوا بدید او تجاوز ننموده، و انقیاد او امر و نواهی آن را نماید، تا به حسن کفایت و تدبیر آن، امر مملکت را منسق و مضبوط کند و پادشاه را تهیه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم که شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دورغ زن، فضول و تخلیط گر است، و هر چه وزیر که عقل است گوید، شهوت، هوای مخالف آن کند، و همیشه طالب آن است که راه روح را زده و او را محکوم حکم خود نماید و مانند بهایم و چهارپایان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نماید از مشتهیات «اکل»، «شرب»، «جماع»، «مرکب»، «لباس»، «مسکن» و امثال آن، روح بدون آنکه در ارتکاب آن با وزیر مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهمیده باشد، متابعت نماید.
و سوم که غضب است، به شحنگی آن شهر منصوب است، و تند و تیز و بی باک و شریر است، همه کشتن و بستن و زدن و شکستن و ظلم و ایذاء و عداوت و بغض را طالب است و در صدد آن است که پادشاه را که روح است فریب دهد، تا به آنچه او اشاره نماید، عمل کند، و فرمان عقل را اطاعت ننماید، و او را چون سباع درنده، همه شغل، دریدن و ایذاء بوده باشد.
و چهارم که وهم است، شغل آن مکر، خدعه، تلبیس، خیانت و فتنه است، و می خواهد که سلطان مملکت بدن، مطیع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد از فریفتن و شیطنت و افساد و مکر، اطاعت نموده تجاوز نکند.
و به سبب اختلاف هواهای این قوای اربع، و تفاوت آرای این چهار سرهنگ است که پیوسته مملکت بدن میدان محاربه آنها و معرکه تنازع ایشان است گاهی در آنجا آثار فرشتگان و اعمال قدسیان ظاهر می شود، و زمانی که افعال بهایم و چهارپایان از آن هویدا می گردد، و ساعتی مشغول سباع و درندگان است، و لحظه ای مظهر آثار شیطان می شود و همیشه چنین است تا اینکه غلبه کلیه از برای یکی از این قوا حاصل شود، و دیگران مقهور حکم او گردند در این هنگام پیوسته آثار آن یک از نفس سر می زند و صاحب آن داخل در عالم آن می شود.
پس اگر سلطنت از برای قهرمان عقل باشد، در مملکت نفس آثار ملائکه ظاهر می گردد، و احوال مملکت انتظام به هم می رساند، و صاحب آن داخل در صنف فرشتگان می شود، و همیشه چنین است و اگر غلبه از برای دیگران باشد، آثار آنها در آنجا پیدا می شود و مملکت خراب و ویران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هم می رساند، و صاحب آن داخل در حزب بهایم یا سباع یا شیاطین می شود، «نعوذ بالله من ذلک».
و مخفی نماند که منشأ نزاع و سبب جدال در مملکت نفس، قوه عاقله است، زیرا که آن، مانع سایر قوا می شود از اینکه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمی گذارد که نفس را مطیع و منقاد خود سازند، چون که اعمال و افعال آنها خلاف صوابدید عقل و مخالف متقضای آن است.
اما آن سه قوه دیگر را با یکدیگر نزاعی نیست، از این جهت که هیچ یک به خودی خود منکر فعل دیگری نیستند، و ممانعت از اعمال دیگری نمی نمایند مگر به اشاره عقل تواند شد که بالذات یا به جهت بعضی عوارض خارجیه، بعضی از این قوا را ضعفی، و بعضی را غلبه و قوتی باشد، و لیکن این نه به جهت معاندتی است که فیما بین ایشان باشد، بلکه به این سبب است که در نفوس سایر حیوانات که از قوه عاقله خالیاند منازعه نیست، اگر چه مختلفاند در قوه ای که در آنها غلبه و تسلط دارد همچنان که غلبه در جند شیاطین از برای قوه واهمه است، و در خیل سباع از برای قوه غضبیه است، و در حزب بهایم از برای شهویه و همچنین در نفوس ملائکه نیز منازعه نیست و مجادله راه ندارد، زیرا که قوه ایشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه دیگر خالی هستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نیست.
و از اینجا روشن می شود که جامع همه عوالم و محل جمیع آثار، انسان است که از میان جمیع مخلوقات، مخصوص شده است به قوای متخالفه و صفات متقابله، و از این جهت است که مظهریت اسماء متقابله الهیه به او اختصاص دارد و مرتبه قابلیت «خلاف ربانیه» به او تعلق گرفته، و عمارت عالم صورت و معنی در خور اوست و خلعت سلطنت اقلیم غیب و شهود برازنده قامت او و طایفه ملائکه اگر چه مخصوص اند به رتبه روحانیت و مبتهج و مسرورند به لذات عقلیه و انوار علمیه، و لیکن در عالم جسمانیت که یکی از عوالم پروردگار است ایشان را تسلطی نیست و اجسام فلکیه اگر چه بنابر قواعد حکماء صاحب نفوس مجرده هستند، اما آنها را از اوصاف متضاده و طبایع مختلفه خبری نیست، منازل هولناک و راههای خطرناکی طی نکرده اند، و سنگلاخهای نزاع و جدال قوا را از پیش برنداشته اند، و بار گران تقلب در اطوار نقص و کمال را بر دوش نکشیده اند، و زهر جانگزای انقلاب صفات و احوال را نچشیده اند، و بر خلاف انسان اند که چون به مرتبه کمال رسد احاطه به جمیع مراتب نموده، و سیر در طورهای مختلفه، کرده و عالم جماد و نبات و حیوان و ملائکه را درنوردیده، و مرتبه مشاهده وحدت برسد.
پس انسان نسخه ای است جامع ملک و ملکوت، و معجونی است مرکب از عالم امر و خلق.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام می فرماید که «حق سبحانه و تعالی مخصوص گردانید ملائکه را به عقل، و ایشان را بهره ای از شهوت و غضب نداد و مخصوص ساخت حیوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بی نصیب کرد و مشرف گردانید انسان را به همه این ها، پس اگر شهوت و غضب را مطیع و منقاد عقل گرداند افضل از ملائکه خواهد بود، زیرا که خود را به این مرتبه رسانیده و با وجود منازع، و ملائکه را منازع و مزاحمی نیست» و از این معلوم می شود که اگر مطیع شهوت و غضب شود پست تر از حیوانات خواهد بود، زیرا که اطاعت آنها را نموده با وجود معین و یاوری مثل عقل، و سایر حیوانات را معینی نیست.
فصل اول - قوای چهارگانه و تبعیت سایر قوا از آنها.
بدان که همچنان که گذشت تن، مملکتی است که خداوند عالم آن را به اقطاع روح مجرد مقرر فرموده، و از برای روح در این مملکت، از اعضاء و جوارح و حواس و قوای ظاهریه و باطنیه، لشکر و خدم بسیار قرار داده، که بعد از این شمه ای از آنها مذکور خواهد شد، و «ما یعلم جنود ربک إلا هو» و هر یک را خدمتی معین و شغلی مقرر تعیین داده، و از میان ایشان قوای اربع که «عقل»، «شهوت»، «غضب» و «وهم» باشد، حکم کارفرمایان و سران لشکر و عمال مملکت را دارند، و سایر قوا، زیردستان و فرمان برانند و شأن «عقل»، ادراک حقایق امور، و تمیز میان خیرات و شرور، و امر به افعال جمیله و نهی از صفات ذمیمه است و فایده ایجاد «قوه شهویه» بقای بدن است، که آلت تحصیل کمال نفس است، زیرا که زیست بدن چند روزی در این دنیا، موقوف است به تناول غذا، شراب، تناکح و تناسل و احتیاج آنها به قوه شهویه روشن و ظاهر است و ثمره «قوه وهمیه» فهمیدن امور جزئیه است، و دانستن دقایق اموری که به وسیله آنها به مقاصد صحیحه می رسند و شغل «قوه غضبیه» آن است که دفع مضرتهای خارجیه را از بدن نموده، و نیز اگر قوه شهویه یا وهمیه اراده سرکشی و خودسری کرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بیرون نهند، ایشان را مقهور نموده، و به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل باز دارد.
و بدان که هیچ یک از قوای ظاهریه و باطنیه را به غیر از این چهار قهرمان، در هیچ وقتی خیال فرمانروایی و اندیشه سروری نیست، بلکه هر یک محکوم حکم حاکم خطه بدناند.
اما این چهار سرهنگ: یکی از آنها که عقل است، وزیر پادشاه است که روح باشد، و هماره در تدبیر آن است که روح از مقتضای صوا بدید او تجاوز ننموده، و انقیاد او امر و نواهی آن را نماید، تا به حسن کفایت و تدبیر آن، امر مملکت را منسق و مضبوط کند و پادشاه را تهیه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم که شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دورغ زن، فضول و تخلیط گر است، و هر چه وزیر که عقل است گوید، شهوت، هوای مخالف آن کند، و همیشه طالب آن است که راه روح را زده و او را محکوم حکم خود نماید و مانند بهایم و چهارپایان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نماید از مشتهیات «اکل»، «شرب»، «جماع»، «مرکب»، «لباس»، «مسکن» و امثال آن، روح بدون آنکه در ارتکاب آن با وزیر مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهمیده باشد، متابعت نماید.
و سوم که غضب است، به شحنگی آن شهر منصوب است، و تند و تیز و بی باک و شریر است، همه کشتن و بستن و زدن و شکستن و ظلم و ایذاء و عداوت و بغض را طالب است و در صدد آن است که پادشاه را که روح است فریب دهد، تا به آنچه او اشاره نماید، عمل کند، و فرمان عقل را اطاعت ننماید، و او را چون سباع درنده، همه شغل، دریدن و ایذاء بوده باشد.
و چهارم که وهم است، شغل آن مکر، خدعه، تلبیس، خیانت و فتنه است، و می خواهد که سلطان مملکت بدن، مطیع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد از فریفتن و شیطنت و افساد و مکر، اطاعت نموده تجاوز نکند.
و به سبب اختلاف هواهای این قوای اربع، و تفاوت آرای این چهار سرهنگ است که پیوسته مملکت بدن میدان محاربه آنها و معرکه تنازع ایشان است گاهی در آنجا آثار فرشتگان و اعمال قدسیان ظاهر می شود، و زمانی که افعال بهایم و چهارپایان از آن هویدا می گردد، و ساعتی مشغول سباع و درندگان است، و لحظه ای مظهر آثار شیطان می شود و همیشه چنین است تا اینکه غلبه کلیه از برای یکی از این قوا حاصل شود، و دیگران مقهور حکم او گردند در این هنگام پیوسته آثار آن یک از نفس سر می زند و صاحب آن داخل در عالم آن می شود.
پس اگر سلطنت از برای قهرمان عقل باشد، در مملکت نفس آثار ملائکه ظاهر می گردد، و احوال مملکت انتظام به هم می رساند، و صاحب آن داخل در صنف فرشتگان می شود، و همیشه چنین است و اگر غلبه از برای دیگران باشد، آثار آنها در آنجا پیدا می شود و مملکت خراب و ویران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هم می رساند، و صاحب آن داخل در حزب بهایم یا سباع یا شیاطین می شود، «نعوذ بالله من ذلک».
و مخفی نماند که منشأ نزاع و سبب جدال در مملکت نفس، قوه عاقله است، زیرا که آن، مانع سایر قوا می شود از اینکه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمی گذارد که نفس را مطیع و منقاد خود سازند، چون که اعمال و افعال آنها خلاف صوابدید عقل و مخالف متقضای آن است.
اما آن سه قوه دیگر را با یکدیگر نزاعی نیست، از این جهت که هیچ یک به خودی خود منکر فعل دیگری نیستند، و ممانعت از اعمال دیگری نمی نمایند مگر به اشاره عقل تواند شد که بالذات یا به جهت بعضی عوارض خارجیه، بعضی از این قوا را ضعفی، و بعضی را غلبه و قوتی باشد، و لیکن این نه به جهت معاندتی است که فیما بین ایشان باشد، بلکه به این سبب است که در نفوس سایر حیوانات که از قوه عاقله خالیاند منازعه نیست، اگر چه مختلفاند در قوه ای که در آنها غلبه و تسلط دارد همچنان که غلبه در جند شیاطین از برای قوه واهمه است، و در خیل سباع از برای قوه غضبیه است، و در حزب بهایم از برای شهویه و همچنین در نفوس ملائکه نیز منازعه نیست و مجادله راه ندارد، زیرا که قوه ایشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه دیگر خالی هستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نیست.
و از اینجا روشن می شود که جامع همه عوالم و محل جمیع آثار، انسان است که از میان جمیع مخلوقات، مخصوص شده است به قوای متخالفه و صفات متقابله، و از این جهت است که مظهریت اسماء متقابله الهیه به او اختصاص دارد و مرتبه قابلیت «خلاف ربانیه» به او تعلق گرفته، و عمارت عالم صورت و معنی در خور اوست و خلعت سلطنت اقلیم غیب و شهود برازنده قامت او و طایفه ملائکه اگر چه مخصوص اند به رتبه روحانیت و مبتهج و مسرورند به لذات عقلیه و انوار علمیه، و لیکن در عالم جسمانیت که یکی از عوالم پروردگار است ایشان را تسلطی نیست و اجسام فلکیه اگر چه بنابر قواعد حکماء صاحب نفوس مجرده هستند، اما آنها را از اوصاف متضاده و طبایع مختلفه خبری نیست، منازل هولناک و راههای خطرناکی طی نکرده اند، و سنگلاخهای نزاع و جدال قوا را از پیش برنداشته اند، و بار گران تقلب در اطوار نقص و کمال را بر دوش نکشیده اند، و زهر جانگزای انقلاب صفات و احوال را نچشیده اند، و بر خلاف انسان اند که چون به مرتبه کمال رسد احاطه به جمیع مراتب نموده، و سیر در طورهای مختلفه، کرده و عالم جماد و نبات و حیوان و ملائکه را درنوردیده، و مرتبه مشاهده وحدت برسد.
پس انسان نسخه ای است جامع ملک و ملکوت، و معجونی است مرکب از عالم امر و خلق.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام می فرماید که «حق سبحانه و تعالی مخصوص گردانید ملائکه را به عقل، و ایشان را بهره ای از شهوت و غضب نداد و مخصوص ساخت حیوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بی نصیب کرد و مشرف گردانید انسان را به همه این ها، پس اگر شهوت و غضب را مطیع و منقاد عقل گرداند افضل از ملائکه خواهد بود، زیرا که خود را به این مرتبه رسانیده و با وجود منازع، و ملائکه را منازع و مزاحمی نیست» و از این معلوم می شود که اگر مطیع شهوت و غضب شود پست تر از حیوانات خواهد بود، زیرا که اطاعت آنها را نموده با وجود معین و یاوری مثل عقل، و سایر حیوانات را معینی نیست.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل دوم - لذات و ألم قوای چهارگانه
چون شناختی که آدمی را چهار قوه است که حکم سرهنگان دارند نظریه عقلیه، وهمیه خیالیه، سبعیه غضبیه، و بهیمیه شهویه.
بدان که به إزای هر یک از این ها لذتی است و المی، و لذت هر یک در چیزی است که مقتضای طبیعت و مناسب جبلت آن است که به جهت آن خلق شده اند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضای عقل و سبب ایجاد آن، معرفت حقایق اشیاء است، لذت آن در علم و معرفت، و الم آن در جهل و حیرت است.
و مقتضای غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش در مغلوبیت.
و شهوت، چون مخلوق است از برای تحصیل غذا و سایر آنچه قوام بدن به آن است، لذتش در رسیدن به آنها و المش در حرمان و ممنوعیت از آنها است و همچنین است در وهمیه.
پس همچنان که قوا در آدمی چهارند، همچنین هر یک از لذت و الم نیز بر چهار قسم اند:
عقلیه، خیالیه، غضبیه و شهویه و بالاترین لذتها، لذت عقلیه است که به اختلاف «احوال»، مختلف نمی شود و سایر لذات در جنب آنها قدر و مقداری ندارد و ابتدای امر آدمی میل او به سایر لذات است، و هر چند جنبه حیوانیت قوت می گیرد این لذات نیز قوی تر می گردد و چندان که ضعف در قوه حیوانیت حاصل گردد این لذات نیز ضعیف تر می گردند و در بدو امر لذات عقلیه از برای آدمی نیست، زیرا که آنها حاصل نمی شوند مگر از برای نفوس مطهره از رذایل، و متحلیه به فضایل و بعد از آنکه آدمی به مرتبه درک لذات عقلیه رسید، هر چند قوه عقلیه زیاد می شود و تسلط عقل بر سایر قوا زیاد می گردد، لذات آن هم اتم می شود، و همه روزه در قوت و شدت است، و نقص و زوالی از برای آن نیست.
بدان که به إزای هر یک از این ها لذتی است و المی، و لذت هر یک در چیزی است که مقتضای طبیعت و مناسب جبلت آن است که به جهت آن خلق شده اند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضای عقل و سبب ایجاد آن، معرفت حقایق اشیاء است، لذت آن در علم و معرفت، و الم آن در جهل و حیرت است.
و مقتضای غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش در مغلوبیت.
و شهوت، چون مخلوق است از برای تحصیل غذا و سایر آنچه قوام بدن به آن است، لذتش در رسیدن به آنها و المش در حرمان و ممنوعیت از آنها است و همچنین است در وهمیه.
پس همچنان که قوا در آدمی چهارند، همچنین هر یک از لذت و الم نیز بر چهار قسم اند:
عقلیه، خیالیه، غضبیه و شهویه و بالاترین لذتها، لذت عقلیه است که به اختلاف «احوال»، مختلف نمی شود و سایر لذات در جنب آنها قدر و مقداری ندارد و ابتدای امر آدمی میل او به سایر لذات است، و هر چند جنبه حیوانیت قوت می گیرد این لذات نیز قوی تر می گردد و چندان که ضعف در قوه حیوانیت حاصل گردد این لذات نیز ضعیف تر می گردند و در بدو امر لذات عقلیه از برای آدمی نیست، زیرا که آنها حاصل نمی شوند مگر از برای نفوس مطهره از رذایل، و متحلیه به فضایل و بعد از آنکه آدمی به مرتبه درک لذات عقلیه رسید، هر چند قوه عقلیه زیاد می شود و تسلط عقل بر سایر قوا زیاد می گردد، لذات آن هم اتم می شود، و همه روزه در قوت و شدت است، و نقص و زوالی از برای آن نیست.
ملا احمد نراقی : باب دوم
منحصر نبودن لذات در لذات جسم
و عجب از کسانی که چنان پندارند که لذات منحصر است در لذات جسمیه، و غایت کمال انسان را در رسیدن به لذات «اکل» و «شرب» و «نکاح» و «جماع» و امثال این ها می دانند، و نهایت سعادت آن را در التذاذ به این لذات گمان می کنند.
اینان لذات نشئه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» گران و «سرابیل قطران» و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از این ها را آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است، و امثال این کسان، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافل از اینکه امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصود از روزه اش طعامهای الوان، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای تعالی می توان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد؟ آری نیست این ها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصر دانستن لذت و ألم در جسمیه گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء علیه السلام می فرماید: «الهی ما عبدتک خوفا من نارک، و لاطمعا فی جنتک، و لکن وجدتک أهلا للعباده فعبدتک» یعنی «خداوندا من عبادت تو را نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا از طمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن تو را سزاوار پرستش یافته، پس بندگی تو را می کنم» و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست، در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکند، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آن طایفه ای که لذات را منحصر در اکل، شرب، و جماع، مسکن، لباس، حشم، مرکب، و جاه و منصب می دانند، و کسانی را که از این ها بی نصیب اند محروم می شمارند، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند، و می گویند که اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد پس اگر این ها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعی در پوشیدن آنها می کند؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر در حالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند.
پس آنچه را در وقت «اکل»، لذت می دانی نیست مگر دفع الم «گرسنگی» و آنچه را در وقت «مجامعت»، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن «منی» و از این جهت است که سیر را لذتی از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصی از ألم، غیر از مرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستی که در لذات جسمیه کمالی نیست، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قوای غضبیه، شهویه، بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقت خود آن می شود، و داخل در آن حزب می گردد.
پس، ای جان برادر چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای و بدان که اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه، و یا خواستن زنهای جمیله است، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه، و برتری بر عبادالله می بینی، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذیت انام هستی، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان، و خود را از زمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است، خود را شیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم.
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه، و کسب ملکات ملکیه باشی، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد، خود را انسان حقیقی می دان، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است.
اینان لذات نشئه آخرت و منتهای مرتبه انسانیت را نمی دانند، مگر در رسیدن به وصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب و المها و عقابهای آن عالم را منحصر می کنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» گران و «سرابیل قطران» و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیداری شبها نمی طلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از این ها را آیا اینان نمی دانند که چنین عباداتی عبادت مزدوران و بندگان است، و امثال این کسان، ترک کرده اند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آن برسند، و گذارده اند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافل از اینکه امثال این چیزها چگونه کمال حقیقی انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسی که گریه اش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصود از روزه اش طعامهای الوان، و از نمازش امید لقای حور و غلمان باشد، چگونه او را از اهل بساط قرب خدای تعالی می توان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیر دارد؟ آری نیست این ها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصر دانستن لذت و ألم در جسمیه گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء علیه السلام می فرماید: «الهی ما عبدتک خوفا من نارک، و لاطمعا فی جنتک، و لکن وجدتک أهلا للعباده فعبدتک» یعنی «خداوندا من عبادت تو را نمی کنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا از طمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن تو را سزاوار پرستش یافته، پس بندگی تو را می کنم» و بالجمله لذتهای جسمانیه را اعتباری، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقداری نیست، در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکند، و چه کمال است در آنچه انسان در آن مشارکت حیوانات عجم باشد، و در استیفای آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آن طایفه ای که لذات را منحصر در اکل، شرب، و جماع، مسکن، لباس، حشم، مرکب، و جاه و منصب می دانند، و کسانی را که از این ها بی نصیب اند محروم می شمارند، و بر آنها افتخار می کنند و بزرگی به آنها می فروشند، هرگاه به کسی برخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایت تواضع و فروتنی و مذلت و شکستگی می نمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیا می دانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگی دامن کبریای خالق عالم را از لوث این لذات پاک می کنند، و می گویند که اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد پس اگر این ها کمال بودی بایستی که از برای مبدا کل نیز ثابت باشد و اگر نه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعی در پوشیدن آنها می کند؟ و چرا اگر کسی را پرخواره و شکم پرست خوانند تغییر در حالش به هم می رسد و حال اینکه هر کسی طالب نشر در کمال خود است بلکه فی الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامی چندند که از برای بدن حاصل می شوند.
پس آنچه را در وقت «اکل»، لذت می دانی نیست مگر دفع الم «گرسنگی» و آنچه را در وقت «مجامعت»، لذت می شماری نیست مگر ازاله کردن «منی» و از این جهت است که سیر را لذتی از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصی از ألم، غیر از مرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستی که در لذات جسمیه کمالی نیست، و شناختی که انسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قوای غضبیه، شهویه، بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم می شود که هر یکی از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن می شود، شریک می شود با طایفه ای که این قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقت خود آن می شود، و داخل در آن حزب می گردد.
پس، ای جان برادر چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجا داشته و مرتبه خود را به کجا رسانیده ای و بدان که اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو و بیشتر فکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستن طعامهای لذیذه، و یا خواستن زنهای جمیله است، خود را یکی از بهایم بدان و نام انسان بر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از برای قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب و جاه، و برتری بر عبادالله می بینی، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنام و اذیت انام هستی، خویش را سگی گزنده و یا گرگی درنده می دان، و خود را از زمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از برای قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر و خدعه و بستن راههای مخفیه از برای رسیدن به مقتضای غضب و شهوت است، خود را شیطانی دان مجسم و خارج از حزب بنی آدم.
و اگر تسلط و استیلا از برای عقل باشد، و پیوسته در صدد تحصیل معرفت الهیه، و کسب ملکات ملکیه باشی، و فکر تو مقصور بر عبادت پروردگار، و اطاعت رسول مختار، و طلب راه سعادت و وصول به مرتبه قرب حضرت آفریدگار باشد، خود را انسان حقیقی می دان، که عالم آن از عالم ملائکه مقدسه بالاتر، و رتبه اش از رتبه ایشان والاتر است.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل سوم - قوای چهارگانه سر منشأ نیکیها و بدیها
از آنچه گذشت روشن شد که از برای انسان اگر چه قوی و جوارح بسیار است، و لیکن همه آنها به غیر از چهار قهرمان، مطیع و فرمانبردارند، و ایشان را مدخلیتی در تغییر و تبدیل احوال مملکت نفس نیست، و آنچه منشأ اثر و باعث نیک و بد صفات، و خیر و شر ملکات هستند از این چهار قوه اند پس همه اخلاق نیک و بد از این چهار پدید آید، و منشأ صفات خیر و شر اینها هستند.
و لیکن، خیرات و نیکیهای قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بدیها و شرور آن در حالت زبونی و عجز آن در تحت سایر قوا، و آن سه قوه دیگر بر عکس ایناند، زیرا که آثار خیر و نیکوئیهای آنها در حالت ذلت و انکسار و عجز ایشان در نزد عقل است، و شرور و آفات ایشان در وقت غلبه و استیلای آنها است بر عقل.
و لیکن، خیرات و نیکیهای قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بدیها و شرور آن در حالت زبونی و عجز آن در تحت سایر قوا، و آن سه قوه دیگر بر عکس ایناند، زیرا که آثار خیر و نیکوئیهای آنها در حالت ذلت و انکسار و عجز ایشان در نزد عقل است، و شرور و آفات ایشان در وقت غلبه و استیلای آنها است بر عقل.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل چهارم - در بیان اینکه نیروی عقل ادراک کلیات می کند و قوه وهم ادراک جزئیات
بدان که شأن قوه عقلیه و وهمیه، ادراک امور است و لیکن اولی ادراک کلیات را کند و دومی تصور جزئیات را و چون هر فعلی که از بدن صادر می شود، افعال جزئیه است، پس مبدأ تحریک بدن در جزئیات افعال به تفکر و رویه قوه وهمیه است، و از این جهت آن را «عقل عملی» و «قوه عامله» می نامند، و اولی را «عقل نظری» و «قوه عاقله».
و شأن قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدأ تحریکاند اما غضبیه، مبدأ حرکت بدن است به سوی دفع امور غیر ملائمه از بدن، و شهویه، مبدأ حرکت آن است به سوی تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشأه انسانیت حاصل خواهد گردید و از برای هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگی به هم خواهد رسید و هر یکی را فضیلتی که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگی قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل می شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «دالت» ظاهر می گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هم می رسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا می شود و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنی: از این چهار صفت ناشی می شوند، و این چهار صفت مصدر هستند همچنان که «حکمت»، مصدر «فطنت»، «فراست»، حسن تدبیر و توحید و امثال آن می شود، و «شجاعت»، منشأ صبر، علو همت،حلم، وقار و نحو این ها می گردد، و «عفت»، سبب سخاوت، حیا، امانت، گشاده رویی و مانند این ها می شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقی که هستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظری»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و «حکمت عملی»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالی که از ما صادر می شود.
دوم «عفت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از برای قوه عاقله، و سرکشی نکردن از امر و نهی عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و از بندگی و عبودیت هوا و هوس خلاصی یابد سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبرداری قوه غضبیه از برای عاقله، تا آنکه آدمی نیفکند خود را در مهالکی که عقل حکم به احتراز از آنها کند، و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها می کند.
چهارم «عدالت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از برای قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتی که در مملکت بدن می کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع
و بعضی عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبرداری عاقله، و امتثال اوامر و نواهی آن به نحوی که هیچ گونه مخالفتی از ایشان سر نزند و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات»، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که «تفسیر ثانی و سایر تفاسیر دیگر، که بعضی از علمای علم اخلاق از برای عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن.
و شأن قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدأ تحریکاند اما غضبیه، مبدأ حرکت بدن است به سوی دفع امور غیر ملائمه از بدن، و شهویه، مبدأ حرکت آن است به سوی تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البته تصرف افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکت نفس و نشأه انسانیت حاصل خواهد گردید و از برای هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگی به هم خواهد رسید و هر یکی را فضیلتی که مخصوص به آن است حاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگی قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل می شود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «دالت» ظاهر می گردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هم می رسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا می شود و این چهار صفت، اجناس اخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنی: از این چهار صفت ناشی می شوند، و این چهار صفت مصدر هستند همچنان که «حکمت»، مصدر «فطنت»، «فراست»، حسن تدبیر و توحید و امثال آن می شود، و «شجاعت»، منشأ صبر، علو همت،حلم، وقار و نحو این ها می گردد، و «عفت»، سبب سخاوت، حیا، امانت، گشاده رویی و مانند این ها می شود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از شناختن حقایق موجودات به طریقی که هستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظری»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست و «حکمت عملی»، و آن علم به حقایق موجوداتی است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالی که از ما صادر می شود.
دوم «عفت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از برای قوه عاقله، و سرکشی نکردن از امر و نهی عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و از بندگی و عبودیت هوا و هوس خلاصی یابد سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبرداری قوه غضبیه از برای عاقله، تا آنکه آدمی نیفکند خود را در مهالکی که عقل حکم به احتراز از آنها کند، و مضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها می کند.
چهارم «عدالت»: و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از برای قوه عاقله، و متابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتی که در مملکت بدن می کند، یا در خصوص بازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع
و بعضی عدالت را تفسیر نموده اند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبرداری عاقله، و امتثال اوامر و نواهی آن به نحوی که هیچ گونه مخالفتی از ایشان سر نزند و والد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات»، تفسیر اول را اختیار کرده و فرموده اند که «تفسیر ثانی و سایر تفاسیر دیگر، که بعضی از علمای علم اخلاق از برای عدالت کرده اند، از لوازم آن است نه عین آن.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل پنجم - کارفرمائی قوای چهارگانه
چون دانستی که جنس همه فضایل چهار فضیلت مذکوره است، که هر یک از تهذیب و پاکی یکی از قوای اربع حاصل می شود، و سایر فضایل و اخلاق حسنه مندرجاند در تحت این فضایل، بدان که بسیار از علمای اخلاق از برای هر یک از این چهار فضیلت انواعی ذکر کرده اند که مندرجاند در تحت آنها.
و لیکن والد ماجد حقیر قدس سره در «جامع السعادات» فرموده اند که این خلاف مقتضای نظر است، زیرا که بعد از آنکه معلوم شد که عدالت، انقیاد قوه عامله است از برای قوه عاقله در کار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبیه و شهویه، ظاهر می شود که جمیع صفات فضایل و اخلاق حسنه به سبب کارفرمائی قوه عامله می شود آن سه قوای دیگر را پس حقیقت هر صفت نیکی از یکی از این سه قوه و منسوب به آن است، که حصول آن فضیلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط و کارفرمائی آن باشد و لیکن، مجرد این، باعث نمی شود که آن فضیلت را نسبت به قوه عامله دهند، با وجود اینکه حقیقت مصدر آن، قوهای دیگر است همچنان که هر گاه قوه عامله مطیع عاقله نشده باشد رذایل سایر قوا را نسبت به آن نمی دهند پس امری از برای قوه عامله باقی نمی ماند مگر محض اطاعت و انقیاد از برای عاقله و ظاهر است که این خود اگر چه فضیلتی است در غایت کمال، و عدم آن رذیله است موجب نکال، بلکه همه فضایل و رذایل از لوازم این دو است، و لیکن موجب فضیلتی دیگر شود و عدمش باعث رذیلتی دیگر گردد، که تعلق به یکی از این سه قوه دیگر نداشته باشد نمی شود، بلکه هر صفتی از فضایل یا رذایل متعلق است به قوه عاقله و غضبیه یا شهویه به توسط قوه عامله و از برای عامله بنفسها فضیلت و رذیلتی دیگر نمی شود مگر محض کارفرمائی، و اگر این موجب استناد هر فضیلتی که به آن سبب حاصل می شود به قوه عامله بودی، بایستی جمیع فضایل مستند به قوه عامله باشد، و همه مندرج در تحت عدالت بوده باشند و شمردن بعضی از فضایل را از انواع عدالت: بدون بعضی دیگر، صحیح نخواهد بود.
پس مقتضای نظر صحیح آن است که گفته شود همه فضایل مندرجاند در تحت آن سه فضیلت دیگر، که «حکمت»، «شجاعت» و «عفت» بوده باشد، و اضداد آنها متعلقاند به قوای ثلاث «عاقله»، «غضبیه» و «شهویه».
و از این، ظاهر می شد که جمیع اخلاق حسنه و صفات ذمیمه، انواعی هستند مندرجه در تحت سه صفت مذکوره، و اضداد آنها متعلقاند به یکی از قوای عاقله، غضبیه و شهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه از آنها، که به کارفرمایی قوه عالمه باشد.
مثال آنکه متعلق به یکی از آنها است مثل «علم و جهل»، که متعلقاند به قوه عاقله، و «حلم و غضب»، که متعلقاند به قوه غضبیه، و «حرص و قناعت»، که متعلقاند به قوه شهویه و آنکه متعلق به دو قوه یا سه قوه است به این نحو است که از برای آن، اصنافی چندند که بعضی متعلق به قوهای و بعضی متعلق به قوهای دیگر است، مثل «حب جاه»، که اگر مقصود از آن برتری بر مردم و تسلط بر خلق باشد از متقضیات قوه غضبیه است و اگر مطلوب از آن جمع مال و تنقیح امر اکل و جماع باشد از متعقات قوه شهویه است و همچنین «حسد»، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبیه است، و اگر سبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهویه است.
یا به این نحو است که از برای آن، دو یا سه بالاشتراک مدخلیتی است در نوع آن صفت فضیلت یا رذیلت، یا در صنفی از اصناف آن، مانند: حسدی که منشأ آن، عداوت، یا توقع وصول آن نعمت به حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد و مثل غرور، چنان که آدمی بالطبع مایل به چیزی باشد که خیر او نباشد و از راه جهل آن را خیر پندارد.
پس اگر آن چیز از متقضیات قوه شهویه است، این صفت رذیله خواهد بود و متعلق به قوه عاقله و شهویه، و اگر مقتضای قوه غضبیه باشد این صفت رذیله متعلق خواهد بود به قوه عاقله و غضبیه، و اگر از مقتضیات غضبیه و شهویه باشد، این صفت رذیله متعلق خواهد بود به سه قوه عاقله، غضبیه و شهویه.
و مراد از تعلق صفتی به قوای متعدده و بودن از رذائل یا فضائل آنها، این است که از برای هر یک از آن قوا اثری در حدوث و حصول آن صفت بوده باشد، به این معنی که از جمله علل فاعلیه آن باشد پس، اگر مدخلیت قوه در صفتی مجرد باعثیت باشد، به این معنی که آن قوه باعث شده باشد که آن قوه دیگر آن صفت را ایجاد کند که موجد صفت آن قوه ثانیه باشد که اولی باعث باشد، آن صفت از جمله متعلقات قوه ثانیه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبی که حاصل شود از تلف گردیدن یکی از ملایمات قوه شهویه، که در حقیقت متعلق به قوه غضبیه است، اگر باعث ایجاد قوه غضبیه این غضب را، قوه شهویه شده باشد.
و چون دانستی که جمیع فضایل و رذائل متعلقاند به یکی از قوه عاقله یا غضبیه یا شهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه، بدان که ما در این کتاب چنان که والد ماجد در «جامع السعادت» ذکر کردهاند، اول اوصاف حسنه و صفات رذیله را که متعلقاند به قوه عاقله بیان می کنیم، و سپس آنچه را که متعلق است به قوه غضبیه ذکر می نمائیم و پس از آن اوصافی را که منسوب است به قوه شهویه شرح می دهیم، بعد از آن صفاتی را که متعلقاند به دو یا سه قوه از این قوا، بیان می نمائیم.
و لیکن والد ماجد حقیر قدس سره در «جامع السعادات» فرموده اند که این خلاف مقتضای نظر است، زیرا که بعد از آنکه معلوم شد که عدالت، انقیاد قوه عامله است از برای قوه عاقله در کار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبیه و شهویه، ظاهر می شود که جمیع صفات فضایل و اخلاق حسنه به سبب کارفرمائی قوه عامله می شود آن سه قوای دیگر را پس حقیقت هر صفت نیکی از یکی از این سه قوه و منسوب به آن است، که حصول آن فضیلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط و کارفرمائی آن باشد و لیکن، مجرد این، باعث نمی شود که آن فضیلت را نسبت به قوه عامله دهند، با وجود اینکه حقیقت مصدر آن، قوهای دیگر است همچنان که هر گاه قوه عامله مطیع عاقله نشده باشد رذایل سایر قوا را نسبت به آن نمی دهند پس امری از برای قوه عامله باقی نمی ماند مگر محض اطاعت و انقیاد از برای عاقله و ظاهر است که این خود اگر چه فضیلتی است در غایت کمال، و عدم آن رذیله است موجب نکال، بلکه همه فضایل و رذایل از لوازم این دو است، و لیکن موجب فضیلتی دیگر شود و عدمش باعث رذیلتی دیگر گردد، که تعلق به یکی از این سه قوه دیگر نداشته باشد نمی شود، بلکه هر صفتی از فضایل یا رذایل متعلق است به قوه عاقله و غضبیه یا شهویه به توسط قوه عامله و از برای عامله بنفسها فضیلت و رذیلتی دیگر نمی شود مگر محض کارفرمائی، و اگر این موجب استناد هر فضیلتی که به آن سبب حاصل می شود به قوه عامله بودی، بایستی جمیع فضایل مستند به قوه عامله باشد، و همه مندرج در تحت عدالت بوده باشند و شمردن بعضی از فضایل را از انواع عدالت: بدون بعضی دیگر، صحیح نخواهد بود.
پس مقتضای نظر صحیح آن است که گفته شود همه فضایل مندرجاند در تحت آن سه فضیلت دیگر، که «حکمت»، «شجاعت» و «عفت» بوده باشد، و اضداد آنها متعلقاند به قوای ثلاث «عاقله»، «غضبیه» و «شهویه».
و از این، ظاهر می شد که جمیع اخلاق حسنه و صفات ذمیمه، انواعی هستند مندرجه در تحت سه صفت مذکوره، و اضداد آنها متعلقاند به یکی از قوای عاقله، غضبیه و شهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه از آنها، که به کارفرمایی قوه عالمه باشد.
مثال آنکه متعلق به یکی از آنها است مثل «علم و جهل»، که متعلقاند به قوه عاقله، و «حلم و غضب»، که متعلقاند به قوه غضبیه، و «حرص و قناعت»، که متعلقاند به قوه شهویه و آنکه متعلق به دو قوه یا سه قوه است به این نحو است که از برای آن، اصنافی چندند که بعضی متعلق به قوهای و بعضی متعلق به قوهای دیگر است، مثل «حب جاه»، که اگر مقصود از آن برتری بر مردم و تسلط بر خلق باشد از متقضیات قوه غضبیه است و اگر مطلوب از آن جمع مال و تنقیح امر اکل و جماع باشد از متعقات قوه شهویه است و همچنین «حسد»، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبیه است، و اگر سبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهویه است.
یا به این نحو است که از برای آن، دو یا سه بالاشتراک مدخلیتی است در نوع آن صفت فضیلت یا رذیلت، یا در صنفی از اصناف آن، مانند: حسدی که منشأ آن، عداوت، یا توقع وصول آن نعمت به حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد و مثل غرور، چنان که آدمی بالطبع مایل به چیزی باشد که خیر او نباشد و از راه جهل آن را خیر پندارد.
پس اگر آن چیز از متقضیات قوه شهویه است، این صفت رذیله خواهد بود و متعلق به قوه عاقله و شهویه، و اگر مقتضای قوه غضبیه باشد این صفت رذیله متعلق خواهد بود به قوه عاقله و غضبیه، و اگر از مقتضیات غضبیه و شهویه باشد، این صفت رذیله متعلق خواهد بود به سه قوه عاقله، غضبیه و شهویه.
و مراد از تعلق صفتی به قوای متعدده و بودن از رذائل یا فضائل آنها، این است که از برای هر یک از آن قوا اثری در حدوث و حصول آن صفت بوده باشد، به این معنی که از جمله علل فاعلیه آن باشد پس، اگر مدخلیت قوه در صفتی مجرد باعثیت باشد، به این معنی که آن قوه باعث شده باشد که آن قوه دیگر آن صفت را ایجاد کند که موجد صفت آن قوه ثانیه باشد که اولی باعث باشد، آن صفت از جمله متعلقات قوه ثانیه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبی که حاصل شود از تلف گردیدن یکی از ملایمات قوه شهویه، که در حقیقت متعلق به قوه غضبیه است، اگر باعث ایجاد قوه غضبیه این غضب را، قوه شهویه شده باشد.
و چون دانستی که جمیع فضایل و رذائل متعلقاند به یکی از قوه عاقله یا غضبیه یا شهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه، بدان که ما در این کتاب چنان که والد ماجد در «جامع السعادت» ذکر کردهاند، اول اوصاف حسنه و صفات رذیله را که متعلقاند به قوه عاقله بیان می کنیم، و سپس آنچه را که متعلق است به قوه غضبیه ذکر می نمائیم و پس از آن اوصافی را که منسوب است به قوه شهویه شرح می دهیم، بعد از آن صفاتی را که متعلقاند به دو یا سه قوه از این قوا، بیان می نمائیم.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل ششم - اجناس صفات نکوهیده
شکی نیست که در مقابل هر صفت نیکی خلق بدی است که ضد آن است و چون دانستی که اجناس همه فضایل چهارند، پس معلوم می شود که اجناس صفات رذایل نیز چهارند:
اول: جهل، که ضد حکمت است دوم: جبن، که ضد شجاعت است سوم: شره، که ضد عفت است چهارم: جور، که ضد عدالت است.
و لیکن این به حسب مودای نظر است، اما تحقیق مطلب آن است که از برای هر فضیلتی حدی است مضبوط و معین، که به منزله وسط است، و تجاوز از آن خواه به جانب افراط و خواه به طرف تفریط مودی است به رذیله.
پس هر صفت فضیلتی که وسط است به جای مرکز دایره است، اوصاف رذایل به منزله سایر نقطه هایی است که در میان مرکز یا محیط فرض شود و شکی نیست که مرکز، نقطه ای است معین و سایر نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غیرمتناهیهاند.
پس بنابراین، در مقابل هر صفت فضیلتی، اوصاف رذیله غیر متناهیه خواهد بود، و مجرد انحراف از صفت فضیلتی از هر طرفی موجب افتادن در رذیله خواهد بود و استقامت در سلوک طریقه اوصاف حمیده به منزله حرکت در خط مستقیم، و ارتکاب رذایل به جای انحراف از آن است و چون خط مستقیم در میان دو نقطه نیست مگر یکی، و خطوط منحنیه میان آنها لامحاله غیر متناهیه است، پس استقامت بر صفات نیک نیست مگر بر یک نهج، و از برای انحراف از آن مناهج بی شماری است.
و این است سبب در اینکه اسباب بدی و شر بیشتر است از اسباب و بواعث خیر و نیکی و از آنجا که پیدا کردن یک چیز معین در میان امور غیر متناهیه مشکل، و وسط را یافتن فیما بین اطراف متکثره مشکلتر است، پس استقامت بر آن و ثبات در آن اصعب از هر دو است، و لهذا جستن وسط از میان اخلاق، که آن حد اعتدال است و استقامت بر آن، در غایت صعوبت است و از این جهت است که بعد از آنکه سوره «هود» به برگزیده معبود نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد که «فاستقم کما امرت» یعنی «بایست و ثابت باش همچنانکه تو را امر فرموده ایم» فرمود: «شیبتنی سوره هود» یعنی «پیر کرد مرا سوره هود» و مخفی نماند که وسط بر دو قسم است: حقیقی و اضافی حقیقی آن است که نسبت به آن، طرفین حقیقتا مساوی بوده باشد مثل نسبت چهار به دو و شش و وسط اضافی آن است که نزدیک به حقیقی باشد عرفا و بعضی تفسیر نمودهاند به اینکه نزدیکتر چیزی است به وسط حقیقی که ممکن است از برای نوع یا شخص و وسطی که در علم اخلاق معتبر است و امر به استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافی است، زیرا که یافتن وسط حقیقی و رسیدن به آن متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غیر میسر است و چون معتبر، وسط اضافی است و اختلاف آن ممکن است، به این جهت است که اوصاف حمیده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات مختلف می شود پس بسا باشد مرتبهای از مراتب وسط اضافی فضیلت باشد به نظر شخصی یا حالی و وقتی، و رذیله باشد نسبت به غیر آن.
اول: جهل، که ضد حکمت است دوم: جبن، که ضد شجاعت است سوم: شره، که ضد عفت است چهارم: جور، که ضد عدالت است.
و لیکن این به حسب مودای نظر است، اما تحقیق مطلب آن است که از برای هر فضیلتی حدی است مضبوط و معین، که به منزله وسط است، و تجاوز از آن خواه به جانب افراط و خواه به طرف تفریط مودی است به رذیله.
پس هر صفت فضیلتی که وسط است به جای مرکز دایره است، اوصاف رذایل به منزله سایر نقطه هایی است که در میان مرکز یا محیط فرض شود و شکی نیست که مرکز، نقطه ای است معین و سایر نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غیرمتناهیهاند.
پس بنابراین، در مقابل هر صفت فضیلتی، اوصاف رذیله غیر متناهیه خواهد بود، و مجرد انحراف از صفت فضیلتی از هر طرفی موجب افتادن در رذیله خواهد بود و استقامت در سلوک طریقه اوصاف حمیده به منزله حرکت در خط مستقیم، و ارتکاب رذایل به جای انحراف از آن است و چون خط مستقیم در میان دو نقطه نیست مگر یکی، و خطوط منحنیه میان آنها لامحاله غیر متناهیه است، پس استقامت بر صفات نیک نیست مگر بر یک نهج، و از برای انحراف از آن مناهج بی شماری است.
و این است سبب در اینکه اسباب بدی و شر بیشتر است از اسباب و بواعث خیر و نیکی و از آنجا که پیدا کردن یک چیز معین در میان امور غیر متناهیه مشکل، و وسط را یافتن فیما بین اطراف متکثره مشکلتر است، پس استقامت بر آن و ثبات در آن اصعب از هر دو است، و لهذا جستن وسط از میان اخلاق، که آن حد اعتدال است و استقامت بر آن، در غایت صعوبت است و از این جهت است که بعد از آنکه سوره «هود» به برگزیده معبود نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد که «فاستقم کما امرت» یعنی «بایست و ثابت باش همچنانکه تو را امر فرموده ایم» فرمود: «شیبتنی سوره هود» یعنی «پیر کرد مرا سوره هود» و مخفی نماند که وسط بر دو قسم است: حقیقی و اضافی حقیقی آن است که نسبت به آن، طرفین حقیقتا مساوی بوده باشد مثل نسبت چهار به دو و شش و وسط اضافی آن است که نزدیک به حقیقی باشد عرفا و بعضی تفسیر نمودهاند به اینکه نزدیکتر چیزی است به وسط حقیقی که ممکن است از برای نوع یا شخص و وسطی که در علم اخلاق معتبر است و امر به استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافی است، زیرا که یافتن وسط حقیقی و رسیدن به آن متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غیر میسر است و چون معتبر، وسط اضافی است و اختلاف آن ممکن است، به این جهت است که اوصاف حمیده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات مختلف می شود پس بسا باشد مرتبهای از مراتب وسط اضافی فضیلت باشد به نظر شخصی یا حالی و وقتی، و رذیله باشد نسبت به غیر آن.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل هفتم - تقابل صفات فاضله و اوصاف نکوهیده
از آنچه گفتیم معلوم شد که در برابر هر صفت نیکی، اخلاق رذیله غیر متناهیهای از دو طرف افراط و تفریط است و لیکن هر یک را اسم معین و نام علیحدهای نیست، بلکه شمردن جمیع ممکن نیست، و شمارش تعداد جمیع در شأن علم اخلاق نیست، بلکه وظیفه آن بیان قاعده کلیه آن است که جمیع در تحت آن مندرج باشند.
و قاعده کلیه، آن است که دانستی که اوصاف حمیده، حکم وسط را دارند، و انحراف از آنها به طرف افراط یا تفریط هر یک که باشد مذموم است، و از اخلاق رذیله است.
پس در مقابل هر جنسی از صفات فاضله، دو جنس از اوصاف رذیله متحقق خواهد بود و چون دانستی که اجناس و سر فضایل چهارند، پس اجناس رذایل هشت خواهند بود و رذیله ضد حکمت است.
یکی «جربزه» که کار فرمودن فکر است در زاید از آنچه سزاوار است، و عدم ثبات فکر در موضعی معین، و این در طرف افراط است .
و دیگری «بلاهت»، و آن معطل بودن قوه فکریه و کار نفرمودن آن در قدر ضرورت یا کمتر از آن است و این در طرف تفریط است و گاهی از اول به فطانت و از دوم به جهل بسیط تعبیر می شود.
و دو تا در مقابل شجاعتاند: یکی «تهور»، که آن رو آوردن به اموری است که عقل حکم به احتراز از آنها می نماید، و این در طرف افراط است، و دیگری «جبن»، و آن رو گردانیدن از چیزهایی است که نباید از آنها روگردانید و آن در جانب تفریط است.
و دو تا در برابر عفتاند: یکی «شره»، که عبارت از غرق شدن در لذات جسمیه است بدون ملاحظه حسن آن در شریعت مقدسه یا به حکم عقل، و این افراط است، و دیگری «خمود»، و آن میرانیدن قوه شهویه است به قدری که ترک کند آنچه را که از برای حفظ بدن یا بقاء نسل ضروری است، و این تفریط است.
و دو تا در إزای عدالتاند: یکی «ظلم»، که تصرف کردن در حقوق مردم و اموال آنهاست بدون حقی، و این افراط است، و دیگری «تمکین ظالم را از ظلم بر خود آن شخص بر سبیل خواری و مذلت با وجود قدرت بر دفع آن».
و لیکن این در عدالت به معنی مصطلح در میان اکثر مردم است و اما بنا به تفسیری که گذشت که عدالت عبارت است از: اطاعت قوه عملیه از برای قوه عاقله و ضبط عقل عملی جمیع قوی را در تحت فرمان عقل نظری، این از برای عدالت یک طرف خواهد بود که ظلم و جور باشد، و جمیع صفات رذیله ذمیمه داخل در آن خواهد بود، و مخصوص نخواهد بود به تصرف در اموال و حقوق مردم بدون جهت شرعیه، زیرا که عدالت به این معنی جامع جمیع صفات کمالیه است پس ظلمی که مقابل و ضد آن است شامل جمیع اوصاف نقص خواهد بود.
و مخفی نماند که آنچه که مذکور شد از اخلاق ذمیمه، اجناس دو طرف افراط و تفریط فضایل اربعاند، و همچنانکه از برای فضایل مذکوره انواعی بسیار است که مندرج در تحت آنها هستند، همچنین از برای هر یک از رذایل نیز انواعی بی شماری است که مندرج در آن و ناشی از آن است همچنانکه از جربزه حاصل می شود: مکر و حیله و از بلاهت: حمق و جهل مرکب و از تهور می رسد: تکبر و لاف و گردن کشی و عجب.
و از جبن سوءظن و جزع و دنائت و از شره متولد می شود: حرص و بی شرمی و بخل و اسراف و ریا و حسد و از خمود ناشی می شود قطع نسل و امثال آن و علمای اخلاق، بسیاری از آنها را شرح داده و بیان نمودهاند، و ما نیزآنها را در این کتاب بیان می کنیم.
و دانستی که بعضی از آنها متعلق است به قوه عاقله، و برخی به غضبیه، و طایفه ای به شهویه، و بعضی به دو یا به سه قوه پس ما آنها را در چهار مقام بیان می کنیم و بدان که والد ماجد حقیر طاب ثراه ابتدا بر سبیل اجمال، جمیع اخلاق را از فضایل و رذائل بیان فرموده اند، و بعد از آن در مقامات اربع، تفصیل آنها و معانی و معالجات و سایر متعلقات آنها را بیان کردهاند، و چون فایدهای چندان بر ذکر اجمال مترتب نیست، ما در این کتاب متعرض آن نشدیم.
و قاعده کلیه، آن است که دانستی که اوصاف حمیده، حکم وسط را دارند، و انحراف از آنها به طرف افراط یا تفریط هر یک که باشد مذموم است، و از اخلاق رذیله است.
پس در مقابل هر جنسی از صفات فاضله، دو جنس از اوصاف رذیله متحقق خواهد بود و چون دانستی که اجناس و سر فضایل چهارند، پس اجناس رذایل هشت خواهند بود و رذیله ضد حکمت است.
یکی «جربزه» که کار فرمودن فکر است در زاید از آنچه سزاوار است، و عدم ثبات فکر در موضعی معین، و این در طرف افراط است .
و دیگری «بلاهت»، و آن معطل بودن قوه فکریه و کار نفرمودن آن در قدر ضرورت یا کمتر از آن است و این در طرف تفریط است و گاهی از اول به فطانت و از دوم به جهل بسیط تعبیر می شود.
و دو تا در مقابل شجاعتاند: یکی «تهور»، که آن رو آوردن به اموری است که عقل حکم به احتراز از آنها می نماید، و این در طرف افراط است، و دیگری «جبن»، و آن رو گردانیدن از چیزهایی است که نباید از آنها روگردانید و آن در جانب تفریط است.
و دو تا در برابر عفتاند: یکی «شره»، که عبارت از غرق شدن در لذات جسمیه است بدون ملاحظه حسن آن در شریعت مقدسه یا به حکم عقل، و این افراط است، و دیگری «خمود»، و آن میرانیدن قوه شهویه است به قدری که ترک کند آنچه را که از برای حفظ بدن یا بقاء نسل ضروری است، و این تفریط است.
و دو تا در إزای عدالتاند: یکی «ظلم»، که تصرف کردن در حقوق مردم و اموال آنهاست بدون حقی، و این افراط است، و دیگری «تمکین ظالم را از ظلم بر خود آن شخص بر سبیل خواری و مذلت با وجود قدرت بر دفع آن».
و لیکن این در عدالت به معنی مصطلح در میان اکثر مردم است و اما بنا به تفسیری که گذشت که عدالت عبارت است از: اطاعت قوه عملیه از برای قوه عاقله و ضبط عقل عملی جمیع قوی را در تحت فرمان عقل نظری، این از برای عدالت یک طرف خواهد بود که ظلم و جور باشد، و جمیع صفات رذیله ذمیمه داخل در آن خواهد بود، و مخصوص نخواهد بود به تصرف در اموال و حقوق مردم بدون جهت شرعیه، زیرا که عدالت به این معنی جامع جمیع صفات کمالیه است پس ظلمی که مقابل و ضد آن است شامل جمیع اوصاف نقص خواهد بود.
و مخفی نماند که آنچه که مذکور شد از اخلاق ذمیمه، اجناس دو طرف افراط و تفریط فضایل اربعاند، و همچنانکه از برای فضایل مذکوره انواعی بسیار است که مندرج در تحت آنها هستند، همچنین از برای هر یک از رذایل نیز انواعی بی شماری است که مندرج در آن و ناشی از آن است همچنانکه از جربزه حاصل می شود: مکر و حیله و از بلاهت: حمق و جهل مرکب و از تهور می رسد: تکبر و لاف و گردن کشی و عجب.
و از جبن سوءظن و جزع و دنائت و از شره متولد می شود: حرص و بی شرمی و بخل و اسراف و ریا و حسد و از خمود ناشی می شود قطع نسل و امثال آن و علمای اخلاق، بسیاری از آنها را شرح داده و بیان نمودهاند، و ما نیزآنها را در این کتاب بیان می کنیم.
و دانستی که بعضی از آنها متعلق است به قوه عاقله، و برخی به غضبیه، و طایفه ای به شهویه، و بعضی به دو یا به سه قوه پس ما آنها را در چهار مقام بیان می کنیم و بدان که والد ماجد حقیر طاب ثراه ابتدا بر سبیل اجمال، جمیع اخلاق را از فضایل و رذائل بیان فرموده اند، و بعد از آن در مقامات اربع، تفصیل آنها و معانی و معالجات و سایر متعلقات آنها را بیان کردهاند، و چون فایدهای چندان بر ذکر اجمال مترتب نیست، ما در این کتاب متعرض آن نشدیم.
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل هشتم - مشتبه شدن صفات رذیله به صفات حسنه
از اموری که دانستن آن قبل از شروع در تفصیل اخلاق و معالجات آنها لازم است، آن است که بدانی که بسیار اتفاق می افتد که از بعضی مردمان صفات و افعالی چند به ظهور می آید که در ظاهر نیک است و صاحب آنها از ارباب اخلاق حسنه متصور می شود و حال آنکه چنین نیست.
پس باید فرق میان فضایل صفات و آنچه شبیه به آنهاست و حقیقتا از فضایل نیست دانسته شود، تا بر غافل مشتبه نشود و بر گمراهی نیفتد و هر کسی عیوب نفس خود را بشناسد تا طالب فریب نخورد، و خود را صاحب اخلاق جمیله نشمرد، و از تحصیل معالی اخلاق باز نماند.
پس می گوئیم که دانستی که صفت «حکمت» عبارت است از علم به حقایق موجودات به نحوی که هستند، و لازم این، از مسائل به عنوان تقلید و بیان تقریر آنها بر وجه لایق، بدون وثوق و اطمینان نفس، حکمت نیست، و صاحب آن را حکیم نمی نامند، زیرا که حقیقت حکمت، منفک نمی شود از اعتقاد جازم و تصدیق قطعی و یقین چنین شخصی مانند طفلی است که خود را شبیه به مردان کند، و سخنان ایشان را گوید یا مثل حیوانی است که بعضی سخنان آدمی را آموخته باشد و حکایت کند، یا بعضی افعال انسان را تعلیم گرفته باشد و به جا آورد.
و اما «عفت»: شناختی که آن عبارت است از اینکه قوه شهویه در فرمان و اطاعت عقل، و همه تصرفات آن موافق و مطابق امر و نهی قوه عاقله بود باشد، و آنچه متضمن مصلحت معاش و معاد باشد بر آن اقدام نماید، و هر چه موجب مفسده باشد از آن دوری کند و کناره جوید، و هرگز مقتضای صوابدید عقل را مخالفت نکند و باعث بر این، فرمانبرداری و اطاعت هم نباشد، مگر کمال نفس و بزرگی ذات او، یا تحصیل سعادت دنیا و آخرت و غرض او فریب مردم یا محافظت آبروی خود نباشد، و ترس «شحنه» و سلطان او را بر این نداشته باشد.
و بسیاری از کساناند که ترک دنیا را هم به جهت دنیا نمودهاند، و ترک بعضی لذات دنیویه را نمودهاند و مطلب ایشان رسیدن به لذات بالاتر است پس چنین اشخاص، صاحب فضیلت عفت نیستند و همچنیناند آن کسانی که از راه اضطرار و الجاء، یا به سبب بی آلتی، و بی قوتی، یا به جهت اینکه از بسیاری از آنها متنفر شده اند، یا به جهت تشویش حدوث بعضی مرضها و ناخوشیها، یا از بیم اطلاع مردمان و خوف ملامت ایشان ترک لذت می کنند پس چنین کسان را نیز عفیف نتوان گفت و بسیاری از اشخاص هستند که بعضی لذات را ترک آنها می کنند و پیروی بعضی لذات را نمی کنند به جهت آنکه آنها را نفهمیدهاند، و به لذات آنها نرسیدهاند همچنان که در میان بسیاری از بادیه نشینان و اهالی کوهستان مشاهده می شود، و این نیز صفت عفت نیست بلکه صاحب عفت کسی است که با وجود صحت قوی و قوت آنها، و دانستن کیفیات لذات و مهیا بودن اسباب و آلات، و عدم تشویش از آفات و مرض، و بی آنکه مانعی از خارج بوده باشد، در استیفای لذات دنیویه پا از جاده اطاعت شرع و عقل بیرون نگذارند.
و اما صفت «شجاعت»: دانستی که عبارت است از اینکه قوه غضبیه، منقاد و مطیع عقل بوده باشد، تا آنچه را که عقل امر به اقدام آن نماید اقدام کند، و آنچه را نهی کند از آن حذر نماید و باید داعی و باعثی در این امر، غیر از تحصیل کمال و سعادت نداشته باشد پس کسی که خود را در امور هولناک اندازد، و بی باک و تنها بر لشکر سهمناک تازد، و پرواز از زدن و خوردن و کشته شدن و بیدست و پا گشتن نکند به جهت تحصیل جاه و مال، یا به شوق وصال معشوقه صاحب جمال، یا از خوف امیر و سردار و بیم پادشاه ذوالاقتدار، یا به جهت مفاخرت بر امثال و اقران، یا مشهور شدن در میان مردمان، چنین شخصی را شجاع نتوان گفت، و او را از ملکه شجاعت نصیبی نباشد، بلکه منشأ صدور این امور از او، یا شهوت است یا جبن.
پس هر که بیشتر خود را به جهت یکی از این امور به مهالک می اندازد او جبانتر و حریصتر، و از فضیلت شجاعت دورتر است و همچنیناند کسانی که از راه تعصب طایفه و خویشان و قبیله و نزدیکان، داخل در امور مهلکه می شوند.
و بسا باشد که کسی بسیار در مهالک داخل شده، و در آن غلبه کرده تا اینکه بیم و ترس او زایل شده، و بنابر عادت احتراز نمی کند و همیشه خود را غالب می داند، چنین شخصی نیز شجاع نیست، بلکه طبیعت او به جهت عادت بجز غلبه را در نظر ندارد، و تصور مغلوبیت را نمی نماید و از این قبیل است: حمله حیوانات درنده و روآوردن ایشان به یکدیگر یا به غیر جنس خود از انسان یا حیوان بدون عجز و بیم، و خود ظاهر است که ایشان را قوه عاقله نیست تا غضب در فرمانشان باشد، و حملات ایشان از ملکه شجاعت بوده باشد، بلکه طبیعت ایشان بر این مجبول است.
و بالجمله شجاع واقعی کسی است که افعال او به مقتضای عقل باشد و به اشاره عقل صادر شود، و باعث دنیوی در آن نباشد و بسا باشد که عقل در بعضی مواضع حکم به حذر می کند، پس فرار از آن، منافاتی با شجاعت ندارد، و از این جهت است که گفتهاند: نترسیدن از صاعقه های قویه و زلزله های شدیده نشانه جنون است نه شجاعت، و بی سبب روآوردن به جانوران درنده یا سباع گزنده، نیست مگر از حماقت.
و بباید دانست که در نزد شجاع حقیقی محافظت ننگ و نام، بالاتر از زندگی چند روزه ایام است، و چنین کسی مرگ و هلاکت را بر خود پسندد و رسوائی و عار را بر خود روا ندارد.
آری مردان، ساغر بلا و مصیبت را لاأبالی وار می نوشند، و جامع عار و بدنامی را نمی پوشند، فضیحت اهل و حرم را دیدن، و از شرف و بزرگی نیندیشیدن به جهت دو روزه حیات، از مردانگی نیست، بلکه در پاس زندگانی بی ثبات از سر ناموس و آبرو گذشتن دیوانگی است شجاعان نامدار مردن با نام نیک را مردانگی می دانند، و ابطال روزگار ذکر جمیل را حیات ابد می شمارند و از این جهت بود که شیر مردان میدان دین و حفظ شریعت، روی از خنجر تیز و شمشیر خونریز نگردانیدند، و به این سبب بود که یکه تازان معرکه مذهب و آئین در حمایت ملت و گرز گران و تیغ بران را بر فرق خود پسندیدند.
بلی، کسی که بقای نام نیک را در صفحه روزگار، و پاداش اعمال را در دار قرار، و سر آمدن عمر ناپایدار دانست، البته باقی را بر فانی اختیار می کند، پس در حمایت دین و شریعت سینه خود را سپر می کند، و از تیغ ملامت ابنای روزگار حذر نمی کند، و می داند که به آئین مردان شیر دل در راه دین در خون تپیدن، و به سعادت ابد رسیدن، از دو روزی ذلیل و خوار در دنیا ماندن و عاقبت مردن، و از مرتبه شهادت دور ماندن، بسی بهتر و بالاتر است و از این جهت شیر بیشه شجاعت، و شاه ولایت، به اصحاب خود فرمودند که «ایها الناس انکم ان لم تقتلوا تموتوا و الذی نفس ابن ابی طالب بیده لالف ضربه بالسیف علی الرأس أهون من میته علی الفراش» یعنی «ای مردمان به درستی که شما اگر کشته نشوید خواهید مرد، قسم به خدائی که جان پسر ابوطالب در دست اوست، که هزار ضربت شمشیر بر سر، آسانتر و گواراتر است از اینکه آدمی در بسترش بمیرد».
باری، هر عملی که از صاحب مرتبه شجاعت سر می زند، در هر وقتی که بوده باشد موافق طریقه عقل و مناسب وقت است، نه او را از کشیدن بار مصائب و فتن، کلالی و ضعفی، و نه از چشیدن زهر نوائب و محن، المی و ملالی است نه در دلش از حوادث زمان اضطرابی و حیرتی، و نه در خاطرش از آفات جهان تشویش و دهشتی است و آنچه بر دیگران گران است، در پیش او سهل و آسان است، و آنچه بر مردمان سخت و دشوار است، و در نزد او نرم و هموار است، اگر غضب کند از فرمان عقل بیرون نمی رود، و اگر انتقام کشد پا از جاه شرع بیرون نمی نهد.
و اما ملکه «عدالت» معلوم شد که عبارت است از انقیاد و اطاعت قوه عملیه از برای قوه عاقله، به نوعی که هیچ عملی از آدمی سر نزند مگر به فرموده عقل و این در وقتی حاصل می شود که ملکه در نفس آدمی به هم رسد که جمیع افعال بر نهج اعتدال از او صادر شود، بی آنکه او را درآن غرضی یا مطلب دنیوی باشد.
پس کسی که عدالت را بر خود ببندد، و به مشقت خود را عادل وانمود نماید، و از راه ریا اعمال خود را شبیه به اعمال عدول کند، و مطلب او تسخیر دلهای مردمان، یا تحصیل مال ایشان، یا رسیدن به منصب و جاه، و یا تقرب به وزیر و شاه باشد، عادل نباشد.
و همچنین است حال در جمیع صفات فاضله، که در تحت این چهار صفت مندرجاند به تفصیلی که مذکور خواهد شد مثلا «سخاوت»، عبارت است از ملکه بخشش و عطای اموال بر مستحقین بدون قصد و غرضی، پس بذل مال به جهت تحصیل مالی بیشتر از آن، یا به سبب دفع ضرری از خود یا به قصد حصول مناصب دنیه، یا وصول به لذات حیوانیه، یا به جهت شهرت و نام و مفاخرت بر انام، سخاوت نیست و همچنین بخشش به غیر اهل استحقاق، و اسراف در انفاق را سخاوت نگویند و کسی که مسرف باشد جاهل است به رتبه مال، و نمی داند که به وسیله مال، محافظت اهل و عیال، و تحصیل مرتبه کمال میسر می شود، و ثروت را دخل بسیار است در ترویج احکام شریعت، و نشر فضایل و حکمت و از این جهت است که در صحیفه سلیمانیه وارد است که «ان الحکمه مع الثروه یقظان و مع الفقر نائم» یعنی: «علم و حکمت با مال و ثروت حکم کسی را دارد که بیدار باشد، و با فقر و تهیدستی در خواب است».
و بسا باشد که سبب و منشأ اسراف، جهل به اشکال تحصیل مال حلال است و اغلب کسانی که بدون زحمت تحصیل، به مالی رسیده اند، از میراث یا مثل آن چنین اند، زیرا که زحمت تحصیل حلال را ندیده اند، و ندانسته اند که راه مداخل حلال و مشاغل طیبه بسیار کم است، و بزرگان را از ارتکاب هر شغلی مشکل است و از این جهت است که نصیب آزادگان از دنیا در نهایت قلت است و ایشان همیشه از بخت خود در شکایت اند، به خلاف دیگران که چون در تحصیل مال بی پروایند، نه در فکر حلال و حرام اند و نه تشویشی از عذاب و وبال دارند، از هر جا که رسد بگیرند و به هر جا که رسد صرف کنند بعضی از حکما گفته اند که «تحصیل مال مثل این است که سنگ را به قله کوه بالابری، و خرج آن مثل این است که از آنجا رها کنی».
پس باید فرق میان فضایل صفات و آنچه شبیه به آنهاست و حقیقتا از فضایل نیست دانسته شود، تا بر غافل مشتبه نشود و بر گمراهی نیفتد و هر کسی عیوب نفس خود را بشناسد تا طالب فریب نخورد، و خود را صاحب اخلاق جمیله نشمرد، و از تحصیل معالی اخلاق باز نماند.
پس می گوئیم که دانستی که صفت «حکمت» عبارت است از علم به حقایق موجودات به نحوی که هستند، و لازم این، از مسائل به عنوان تقلید و بیان تقریر آنها بر وجه لایق، بدون وثوق و اطمینان نفس، حکمت نیست، و صاحب آن را حکیم نمی نامند، زیرا که حقیقت حکمت، منفک نمی شود از اعتقاد جازم و تصدیق قطعی و یقین چنین شخصی مانند طفلی است که خود را شبیه به مردان کند، و سخنان ایشان را گوید یا مثل حیوانی است که بعضی سخنان آدمی را آموخته باشد و حکایت کند، یا بعضی افعال انسان را تعلیم گرفته باشد و به جا آورد.
و اما «عفت»: شناختی که آن عبارت است از اینکه قوه شهویه در فرمان و اطاعت عقل، و همه تصرفات آن موافق و مطابق امر و نهی قوه عاقله بود باشد، و آنچه متضمن مصلحت معاش و معاد باشد بر آن اقدام نماید، و هر چه موجب مفسده باشد از آن دوری کند و کناره جوید، و هرگز مقتضای صوابدید عقل را مخالفت نکند و باعث بر این، فرمانبرداری و اطاعت هم نباشد، مگر کمال نفس و بزرگی ذات او، یا تحصیل سعادت دنیا و آخرت و غرض او فریب مردم یا محافظت آبروی خود نباشد، و ترس «شحنه» و سلطان او را بر این نداشته باشد.
و بسیاری از کساناند که ترک دنیا را هم به جهت دنیا نمودهاند، و ترک بعضی لذات دنیویه را نمودهاند و مطلب ایشان رسیدن به لذات بالاتر است پس چنین اشخاص، صاحب فضیلت عفت نیستند و همچنیناند آن کسانی که از راه اضطرار و الجاء، یا به سبب بی آلتی، و بی قوتی، یا به جهت اینکه از بسیاری از آنها متنفر شده اند، یا به جهت تشویش حدوث بعضی مرضها و ناخوشیها، یا از بیم اطلاع مردمان و خوف ملامت ایشان ترک لذت می کنند پس چنین کسان را نیز عفیف نتوان گفت و بسیاری از اشخاص هستند که بعضی لذات را ترک آنها می کنند و پیروی بعضی لذات را نمی کنند به جهت آنکه آنها را نفهمیدهاند، و به لذات آنها نرسیدهاند همچنان که در میان بسیاری از بادیه نشینان و اهالی کوهستان مشاهده می شود، و این نیز صفت عفت نیست بلکه صاحب عفت کسی است که با وجود صحت قوی و قوت آنها، و دانستن کیفیات لذات و مهیا بودن اسباب و آلات، و عدم تشویش از آفات و مرض، و بی آنکه مانعی از خارج بوده باشد، در استیفای لذات دنیویه پا از جاده اطاعت شرع و عقل بیرون نگذارند.
و اما صفت «شجاعت»: دانستی که عبارت است از اینکه قوه غضبیه، منقاد و مطیع عقل بوده باشد، تا آنچه را که عقل امر به اقدام آن نماید اقدام کند، و آنچه را نهی کند از آن حذر نماید و باید داعی و باعثی در این امر، غیر از تحصیل کمال و سعادت نداشته باشد پس کسی که خود را در امور هولناک اندازد، و بی باک و تنها بر لشکر سهمناک تازد، و پرواز از زدن و خوردن و کشته شدن و بیدست و پا گشتن نکند به جهت تحصیل جاه و مال، یا به شوق وصال معشوقه صاحب جمال، یا از خوف امیر و سردار و بیم پادشاه ذوالاقتدار، یا به جهت مفاخرت بر امثال و اقران، یا مشهور شدن در میان مردمان، چنین شخصی را شجاع نتوان گفت، و او را از ملکه شجاعت نصیبی نباشد، بلکه منشأ صدور این امور از او، یا شهوت است یا جبن.
پس هر که بیشتر خود را به جهت یکی از این امور به مهالک می اندازد او جبانتر و حریصتر، و از فضیلت شجاعت دورتر است و همچنیناند کسانی که از راه تعصب طایفه و خویشان و قبیله و نزدیکان، داخل در امور مهلکه می شوند.
و بسا باشد که کسی بسیار در مهالک داخل شده، و در آن غلبه کرده تا اینکه بیم و ترس او زایل شده، و بنابر عادت احتراز نمی کند و همیشه خود را غالب می داند، چنین شخصی نیز شجاع نیست، بلکه طبیعت او به جهت عادت بجز غلبه را در نظر ندارد، و تصور مغلوبیت را نمی نماید و از این قبیل است: حمله حیوانات درنده و روآوردن ایشان به یکدیگر یا به غیر جنس خود از انسان یا حیوان بدون عجز و بیم، و خود ظاهر است که ایشان را قوه عاقله نیست تا غضب در فرمانشان باشد، و حملات ایشان از ملکه شجاعت بوده باشد، بلکه طبیعت ایشان بر این مجبول است.
و بالجمله شجاع واقعی کسی است که افعال او به مقتضای عقل باشد و به اشاره عقل صادر شود، و باعث دنیوی در آن نباشد و بسا باشد که عقل در بعضی مواضع حکم به حذر می کند، پس فرار از آن، منافاتی با شجاعت ندارد، و از این جهت است که گفتهاند: نترسیدن از صاعقه های قویه و زلزله های شدیده نشانه جنون است نه شجاعت، و بی سبب روآوردن به جانوران درنده یا سباع گزنده، نیست مگر از حماقت.
و بباید دانست که در نزد شجاع حقیقی محافظت ننگ و نام، بالاتر از زندگی چند روزه ایام است، و چنین کسی مرگ و هلاکت را بر خود پسندد و رسوائی و عار را بر خود روا ندارد.
آری مردان، ساغر بلا و مصیبت را لاأبالی وار می نوشند، و جامع عار و بدنامی را نمی پوشند، فضیحت اهل و حرم را دیدن، و از شرف و بزرگی نیندیشیدن به جهت دو روزه حیات، از مردانگی نیست، بلکه در پاس زندگانی بی ثبات از سر ناموس و آبرو گذشتن دیوانگی است شجاعان نامدار مردن با نام نیک را مردانگی می دانند، و ابطال روزگار ذکر جمیل را حیات ابد می شمارند و از این جهت بود که شیر مردان میدان دین و حفظ شریعت، روی از خنجر تیز و شمشیر خونریز نگردانیدند، و به این سبب بود که یکه تازان معرکه مذهب و آئین در حمایت ملت و گرز گران و تیغ بران را بر فرق خود پسندیدند.
بلی، کسی که بقای نام نیک را در صفحه روزگار، و پاداش اعمال را در دار قرار، و سر آمدن عمر ناپایدار دانست، البته باقی را بر فانی اختیار می کند، پس در حمایت دین و شریعت سینه خود را سپر می کند، و از تیغ ملامت ابنای روزگار حذر نمی کند، و می داند که به آئین مردان شیر دل در راه دین در خون تپیدن، و به سعادت ابد رسیدن، از دو روزی ذلیل و خوار در دنیا ماندن و عاقبت مردن، و از مرتبه شهادت دور ماندن، بسی بهتر و بالاتر است و از این جهت شیر بیشه شجاعت، و شاه ولایت، به اصحاب خود فرمودند که «ایها الناس انکم ان لم تقتلوا تموتوا و الذی نفس ابن ابی طالب بیده لالف ضربه بالسیف علی الرأس أهون من میته علی الفراش» یعنی «ای مردمان به درستی که شما اگر کشته نشوید خواهید مرد، قسم به خدائی که جان پسر ابوطالب در دست اوست، که هزار ضربت شمشیر بر سر، آسانتر و گواراتر است از اینکه آدمی در بسترش بمیرد».
باری، هر عملی که از صاحب مرتبه شجاعت سر می زند، در هر وقتی که بوده باشد موافق طریقه عقل و مناسب وقت است، نه او را از کشیدن بار مصائب و فتن، کلالی و ضعفی، و نه از چشیدن زهر نوائب و محن، المی و ملالی است نه در دلش از حوادث زمان اضطرابی و حیرتی، و نه در خاطرش از آفات جهان تشویش و دهشتی است و آنچه بر دیگران گران است، در پیش او سهل و آسان است، و آنچه بر مردمان سخت و دشوار است، و در نزد او نرم و هموار است، اگر غضب کند از فرمان عقل بیرون نمی رود، و اگر انتقام کشد پا از جاه شرع بیرون نمی نهد.
و اما ملکه «عدالت» معلوم شد که عبارت است از انقیاد و اطاعت قوه عملیه از برای قوه عاقله، به نوعی که هیچ عملی از آدمی سر نزند مگر به فرموده عقل و این در وقتی حاصل می شود که ملکه در نفس آدمی به هم رسد که جمیع افعال بر نهج اعتدال از او صادر شود، بی آنکه او را درآن غرضی یا مطلب دنیوی باشد.
پس کسی که عدالت را بر خود ببندد، و به مشقت خود را عادل وانمود نماید، و از راه ریا اعمال خود را شبیه به اعمال عدول کند، و مطلب او تسخیر دلهای مردمان، یا تحصیل مال ایشان، یا رسیدن به منصب و جاه، و یا تقرب به وزیر و شاه باشد، عادل نباشد.
و همچنین است حال در جمیع صفات فاضله، که در تحت این چهار صفت مندرجاند به تفصیلی که مذکور خواهد شد مثلا «سخاوت»، عبارت است از ملکه بخشش و عطای اموال بر مستحقین بدون قصد و غرضی، پس بذل مال به جهت تحصیل مالی بیشتر از آن، یا به سبب دفع ضرری از خود یا به قصد حصول مناصب دنیه، یا وصول به لذات حیوانیه، یا به جهت شهرت و نام و مفاخرت بر انام، سخاوت نیست و همچنین بخشش به غیر اهل استحقاق، و اسراف در انفاق را سخاوت نگویند و کسی که مسرف باشد جاهل است به رتبه مال، و نمی داند که به وسیله مال، محافظت اهل و عیال، و تحصیل مرتبه کمال میسر می شود، و ثروت را دخل بسیار است در ترویج احکام شریعت، و نشر فضایل و حکمت و از این جهت است که در صحیفه سلیمانیه وارد است که «ان الحکمه مع الثروه یقظان و مع الفقر نائم» یعنی: «علم و حکمت با مال و ثروت حکم کسی را دارد که بیدار باشد، و با فقر و تهیدستی در خواب است».
و بسا باشد که سبب و منشأ اسراف، جهل به اشکال تحصیل مال حلال است و اغلب کسانی که بدون زحمت تحصیل، به مالی رسیده اند، از میراث یا مثل آن چنین اند، زیرا که زحمت تحصیل حلال را ندیده اند، و ندانسته اند که راه مداخل حلال و مشاغل طیبه بسیار کم است، و بزرگان را از ارتکاب هر شغلی مشکل است و از این جهت است که نصیب آزادگان از دنیا در نهایت قلت است و ایشان همیشه از بخت خود در شکایت اند، به خلاف دیگران که چون در تحصیل مال بی پروایند، نه در فکر حلال و حرام اند و نه تشویشی از عذاب و وبال دارند، از هر جا که رسد بگیرند و به هر جا که رسد صرف کنند بعضی از حکما گفته اند که «تحصیل مال مثل این است که سنگ را به قله کوه بالابری، و خرج آن مثل این است که از آنجا رها کنی».
ملا احمد نراقی : باب سوم
فصل اول - محافظت از اخلاق حمیده
از بیرون رفتن از حد اعتدال، و معالجات کلیه در ازاله ذمائم اخلاق و احوال، از آنچه تخصیص ندارد به بعضی صفات و اعمال، و آنچه متعلق است به این منوال و در آن چند فصل است:
فصل اول: محافظت از اخلاق حمیده
بدان که از برای کسب فضائل صفات، و محاسن ملکات، ترتیبی است لایق که تجاوز از آن نباید نمود و توضیح این کلام آن است که شکی نیست که هر چه از مرتبه ای به مرتبه دیگر منتقل می شود، حرکت می کند از مرتبه اولی به ثانیه و حرکات و افعالی که هر چیزی را از مرتبه نقص به کمال می رساند، یا از قدرت و اختیار ما بیرون است و آن را حرکات طبیعیه گویند مانند نطفه که از زمانی که در رحم قرار می گیرد حرکت می کند در اطوار مختلفه تا آنکه به مرتبه حیوانیت می رسد و یا تحت قدرت و اختیار ما است و آن حرکت را حرکت صناعیه گویند، مانند چوب خشک که به توسط آلات نجار حرکت می کند در صورتهای متفاونه، تا سریر سلاطین ذوالاقتدار می گردد و چون حرکات طبیعیه مستند است به مبادی عالیه و مصادر متعالیه، معلوم است که موافق مصلحت و مطابق حکمت است، و ترتیب آن اتم و احسن است پس بر آدمی لازم است که در تحریکات صناعیه اقتدا کند به تحریکات طبیعیه، و صاحب صناعت متابعت طبیعت را نماید.
و چون این معلوم شد، می گوییم که چون تهذیب اخلاق، و تحصیل فضایل صفات از امور صناعیه است، که ما به آن مأموریم، پس لازم است که در ترتیب آن پیروی اطفال طبیعت را کنیم و شکی نیست که اول چیزی که از برای طفل به تحریک طبیعت حاصل می شود، قوه طلب قوت و غذاست، زیرا در رحم مادر از راه ناف غذا را به خود می کشد و قوت خود را می طلبد، و چون از این مرتبه حرکت کرد و قوه طلب در آن زیاد شد، در وقت غذا خواستن، صدا به گریه بلند می کند و پستان مادر را می جوید این ها همه از متعلقات قوه شهویه است پس اولین قوه ای که طبیعت آن را حاصل می کند، این قوه است، و چون این قوه در آن قوت گرفت و به کمال رسید، آثار قوه غضبیه در او پیدا می شود، که از خود، موذیات را دفع کند، و خود را از هلاکت و تلف شدن محافظت نماید، اگر چه به استعانت از پدر و مادر یا غیر ایشان باشد چنان که مشاهده می شود که المی که به طفل می رسد به گریه می آید، تا دیگران مطلع شده دفع الم نمایند و این قوه، قوت می گیرد تا در آن میل برتری بر امثال و اقران، و سروری بر دیگران حاصل می شود و این دومین قوه ای است که طبیعت در آدمی می پرورد، و بعد از آنکه آثار قوه تمیز و ادراک در او ظاهر می گردد، و روز به روز زیاد می شود، تا قابل تعلیم علوم و صناعات می گردد، در این وقت عمل طبیعت در تدبیر قوی به مرتبه کمال می رسد، و ابتدای تکمیل صناعی است، یعنی وقتی است که آدمی نفس خود را تکمیل نموده، تدبیر قوائی را که طبیعت پرورش داده بنماید، و آنها را به کمال رساند پس اگر کوتاهی کند و خود به تکمیل صناعی نپردازد به همین حال باقی خواهد بود، و به کمال حقیقی، که انسان به جهت آن خلق شده نخواهد رسید، زیرا که همه کس متصف به جمیع صفات جمیله، و صاحب نفس قدسیه ایجاد نشده که در استعداد مردم اختلافی باشد.
و چون دانستی که طبیعت، اول قوه شهویه را به ظهور آورد، و بعد از آن غضبیه، و بعد از آن قوه عقل و تمیز را، پس در صناعت باید به این ترتیب تدبیر و تکمیل نمود:
ابتدا در تهذیب قوه شهویه سعی نموده و صفت عفت را که از فضایل این قوه است اکتساب نمود، و بعد از آن به قوه غضبیه پرداخت و ملکه شجاعت را که از کمالات این قوه است تحصیل کرد، و سپس در تکمیل قوه عاقله اجتهاد نمود، و فضیلت حکمت را به دست آورد چنانچه به این ترتیب آدمی در تحصیل اخلاق حسنه کوشد، به سهولت و آسانی جام سعادت نوشد.
و ثمر این ترتیب، تسهیل تهذیب اخلاق و آسانی آن است، زیرا شکی نیست که قوه شهویه به انقیاد و اطاعت از قوه غضبیه نزدیکتر، و گذشتن از قدر زائد از ضروریات غذا و شهوت، از ترک جاه و برتری و ریاست و سروری و نیکی در مقابل بدی و اغماض از انتقام دشمنان قوی بسی آسانتر است.
پس، تسخیر قوه شهویه در ابتدا سهل است، و بعد از تسخیر آن فی الجمله قوتی از برای عاقله حاصل می شود، و ملکه تسخیر از برای او هم می رسد و اسباب قوه غضبیه اندکی کمتر می گردد، و تسخیر آن نیز به سهولت میسر می شود، و بعد از تسخیر این دو قوه، تحصیل ملکه حکمت، که از آن دو صعب تر است، به آسانی ممکن می گردد و کسی که این ترتیب را از دست بدهد اینطور نیست که تکمیل خود و تهذیب اخلاق از برای او ممکن نباشد، و لیکن به دشواری و صعوبت حاصل می شود.
پس طالب سعادت ابد، باید در هیچ حالی دست از طلب ندارد، و از رحمت خداوند متعال نومید نشود، و کمر طلب در میان بندد، و دامن همت بر کمر زند، و طلب تأیید و توفیق از پروردگار شفیق مجید نماید.
شباهت علم اخلاق به علم طب
و بدان که همچنان که کسی فاقد صفات کمالی است، سعی در تحصیل آن و ازاله ضدش بر او لازم است، همچنین صفت کمالی که از برای آدمی حاصل است، جهد در محافظت و ابقاء آن واجب است، مانند صحت بدن، چون اگر کسی را مرضی باشد سعی در دفع آن و تحصیل صحت باید کند، و اگر صحیح و سالم باشد مراعات حفظ صحت را می بای نماید و از این جهت است که فن طب را منقسم به دو قسم کرده اند: یک قسم، در حفظ صحت، و دیگری در دفع مرض و چون علم اخلاق نیز شبیه به علم طب است، بلکه طب حقیقی آن است، پس علم اخلاق نیز شبیه به علم طلب است، بلکه طب حقیقی آن است، پس علم اخلاق نیز منقسم به دو قسمت می شود: یکی در کسب فضایل، و دیگری در دفع رذایل و به جهت مشابهت این دو علم، این علم را «طب روحانی» گویند، همچنان که طب متعارف را «طب جسمانی» نامند و از این راه بود که جالینوس طبیب در نامه ای که به خدمت حضرت عیسی علیه السلام فرستاد نوشت که «من طبیب الا بدان الی طبیب النفوس» یعنی «این نامه ای است از طبیب بدنها به سوی طبیب روحها».
فصل اول: محافظت از اخلاق حمیده
بدان که از برای کسب فضائل صفات، و محاسن ملکات، ترتیبی است لایق که تجاوز از آن نباید نمود و توضیح این کلام آن است که شکی نیست که هر چه از مرتبه ای به مرتبه دیگر منتقل می شود، حرکت می کند از مرتبه اولی به ثانیه و حرکات و افعالی که هر چیزی را از مرتبه نقص به کمال می رساند، یا از قدرت و اختیار ما بیرون است و آن را حرکات طبیعیه گویند مانند نطفه که از زمانی که در رحم قرار می گیرد حرکت می کند در اطوار مختلفه تا آنکه به مرتبه حیوانیت می رسد و یا تحت قدرت و اختیار ما است و آن حرکت را حرکت صناعیه گویند، مانند چوب خشک که به توسط آلات نجار حرکت می کند در صورتهای متفاونه، تا سریر سلاطین ذوالاقتدار می گردد و چون حرکات طبیعیه مستند است به مبادی عالیه و مصادر متعالیه، معلوم است که موافق مصلحت و مطابق حکمت است، و ترتیب آن اتم و احسن است پس بر آدمی لازم است که در تحریکات صناعیه اقتدا کند به تحریکات طبیعیه، و صاحب صناعت متابعت طبیعت را نماید.
و چون این معلوم شد، می گوییم که چون تهذیب اخلاق، و تحصیل فضایل صفات از امور صناعیه است، که ما به آن مأموریم، پس لازم است که در ترتیب آن پیروی اطفال طبیعت را کنیم و شکی نیست که اول چیزی که از برای طفل به تحریک طبیعت حاصل می شود، قوه طلب قوت و غذاست، زیرا در رحم مادر از راه ناف غذا را به خود می کشد و قوت خود را می طلبد، و چون از این مرتبه حرکت کرد و قوه طلب در آن زیاد شد، در وقت غذا خواستن، صدا به گریه بلند می کند و پستان مادر را می جوید این ها همه از متعلقات قوه شهویه است پس اولین قوه ای که طبیعت آن را حاصل می کند، این قوه است، و چون این قوه در آن قوت گرفت و به کمال رسید، آثار قوه غضبیه در او پیدا می شود، که از خود، موذیات را دفع کند، و خود را از هلاکت و تلف شدن محافظت نماید، اگر چه به استعانت از پدر و مادر یا غیر ایشان باشد چنان که مشاهده می شود که المی که به طفل می رسد به گریه می آید، تا دیگران مطلع شده دفع الم نمایند و این قوه، قوت می گیرد تا در آن میل برتری بر امثال و اقران، و سروری بر دیگران حاصل می شود و این دومین قوه ای است که طبیعت در آدمی می پرورد، و بعد از آنکه آثار قوه تمیز و ادراک در او ظاهر می گردد، و روز به روز زیاد می شود، تا قابل تعلیم علوم و صناعات می گردد، در این وقت عمل طبیعت در تدبیر قوی به مرتبه کمال می رسد، و ابتدای تکمیل صناعی است، یعنی وقتی است که آدمی نفس خود را تکمیل نموده، تدبیر قوائی را که طبیعت پرورش داده بنماید، و آنها را به کمال رساند پس اگر کوتاهی کند و خود به تکمیل صناعی نپردازد به همین حال باقی خواهد بود، و به کمال حقیقی، که انسان به جهت آن خلق شده نخواهد رسید، زیرا که همه کس متصف به جمیع صفات جمیله، و صاحب نفس قدسیه ایجاد نشده که در استعداد مردم اختلافی باشد.
و چون دانستی که طبیعت، اول قوه شهویه را به ظهور آورد، و بعد از آن غضبیه، و بعد از آن قوه عقل و تمیز را، پس در صناعت باید به این ترتیب تدبیر و تکمیل نمود:
ابتدا در تهذیب قوه شهویه سعی نموده و صفت عفت را که از فضایل این قوه است اکتساب نمود، و بعد از آن به قوه غضبیه پرداخت و ملکه شجاعت را که از کمالات این قوه است تحصیل کرد، و سپس در تکمیل قوه عاقله اجتهاد نمود، و فضیلت حکمت را به دست آورد چنانچه به این ترتیب آدمی در تحصیل اخلاق حسنه کوشد، به سهولت و آسانی جام سعادت نوشد.
و ثمر این ترتیب، تسهیل تهذیب اخلاق و آسانی آن است، زیرا شکی نیست که قوه شهویه به انقیاد و اطاعت از قوه غضبیه نزدیکتر، و گذشتن از قدر زائد از ضروریات غذا و شهوت، از ترک جاه و برتری و ریاست و سروری و نیکی در مقابل بدی و اغماض از انتقام دشمنان قوی بسی آسانتر است.
پس، تسخیر قوه شهویه در ابتدا سهل است، و بعد از تسخیر آن فی الجمله قوتی از برای عاقله حاصل می شود، و ملکه تسخیر از برای او هم می رسد و اسباب قوه غضبیه اندکی کمتر می گردد، و تسخیر آن نیز به سهولت میسر می شود، و بعد از تسخیر این دو قوه، تحصیل ملکه حکمت، که از آن دو صعب تر است، به آسانی ممکن می گردد و کسی که این ترتیب را از دست بدهد اینطور نیست که تکمیل خود و تهذیب اخلاق از برای او ممکن نباشد، و لیکن به دشواری و صعوبت حاصل می شود.
پس طالب سعادت ابد، باید در هیچ حالی دست از طلب ندارد، و از رحمت خداوند متعال نومید نشود، و کمر طلب در میان بندد، و دامن همت بر کمر زند، و طلب تأیید و توفیق از پروردگار شفیق مجید نماید.
شباهت علم اخلاق به علم طب
و بدان که همچنان که کسی فاقد صفات کمالی است، سعی در تحصیل آن و ازاله ضدش بر او لازم است، همچنین صفت کمالی که از برای آدمی حاصل است، جهد در محافظت و ابقاء آن واجب است، مانند صحت بدن، چون اگر کسی را مرضی باشد سعی در دفع آن و تحصیل صحت باید کند، و اگر صحیح و سالم باشد مراعات حفظ صحت را می بای نماید و از این جهت است که فن طب را منقسم به دو قسم کرده اند: یک قسم، در حفظ صحت، و دیگری در دفع مرض و چون علم اخلاق نیز شبیه به علم طب است، بلکه طب حقیقی آن است، پس علم اخلاق نیز شبیه به علم طلب است، بلکه طب حقیقی آن است، پس علم اخلاق نیز منقسم به دو قسمت می شود: یکی در کسب فضایل، و دیگری در دفع رذایل و به جهت مشابهت این دو علم، این علم را «طب روحانی» گویند، همچنان که طب متعارف را «طب جسمانی» نامند و از این راه بود که جالینوس طبیب در نامه ای که به خدمت حضرت عیسی علیه السلام فرستاد نوشت که «من طبیب الا بدان الی طبیب النفوس» یعنی «این نامه ای است از طبیب بدنها به سوی طبیب روحها».
ملا احمد نراقی : باب سوم
فصل سوم - تشخیص امراض نفسانی
مذکور شد که علم اخلاق که طب روحانی است مشابه است با طب جسمانی، و قانون کلی در معالجه امراض جسمیه آن است که ابتدا تشخیص مرض داده شود و جنس آن شناخته شود، و بعد از آن تفحص از سبب حدوث آن مرض شود، سپس در صدد معالجه آن برآید و معالجاتی که می شود یا معالجات کلیه است، که تخصیص به مرضی دون مرضی ندارد، بلکه شامل جمیع امراض است، یا جزئیه که مخصوص به مرضی معین است لهذا، باید طبیب ارواح و کسی که در مقام معالجه نفوس، یا در صدد دفع مرض نفس خود است، این قانون را ملاحظه نماید.
پس، به جهت تشخیص امراض نفسانیه و تعیین صفات ردیه می گوییم: دانستی که رذایل صفات که امراض روح هستند، نیست مگر انحراف و تعدی اخلاق از حد اعتدال، و دانستی که قوای انسانیه که اخلاق و صفات متعلق به آنها است، سه نوع است: اول: قوه تمیز و ادراک
دوم: قوه غضب که آن قوه دفع نیز گویند سوم: شهویه که آن را قوه جذب نامند و انحراف هر یک از آنها یا در کمیت است، که از آنچه باید و شاید تجاوز کند، یا در کیفیت که اصل کیفیت آن نابود ورد می شود اما از حد تجاوز نکند و انحراف در کمیت بر دو قسم است:
الف: به طرف افراط است که زیاده از حد اعتدال است ب: به طرف تفریط است که از حد اعتدال ناقص می باشد
و مثال این در مرض جسمانی همچنان که مزاج شخصی در حالت صحت قدر معینی اشتهای غذا دارد ولی یکبار از حد تجاوز می کند به طرف زیاده، و ناخوشی جوع حاصل می شود، و زیاده از قدر اعتدال غذا می طلبد، بلکه آنچه می خورد سیر نمی شود.
و یک دفعه دیگر به طرف نقص تجاوز می کند، و سد اشتهای او می شود و طبع او میل به غذا نمی کند، و این دو انحراف در کمیت است و یکبار دیگر اشتهای او به حد اعتدال است، و لیکن طبع او مایل به چیزهایی است که مزاج صحیح آن را نمی طلبد، مثل ذغال و گل و خاک و گوشت سوخته و امثال آن پس، امراض این سه قوه نفسانیه بر سه قسم می شود: یا به سبب افراط است، یا تفریط، یا پستی و ردائت کیفیت.
اما افراط در قوه و ادراک: مثل صفت جربزه و تجاوز نظر و فکر از حد اعتدال، و توقف نمودن در مسائل به سبب شبهات واهیه، و فکر کردن در اموری که فهمیدن آنها حد او نیست، و حکم کردن در مجردات به مجرد وهم و تصورات و تفریط در آن: مانند صفت بلاهت و نادانی، و قصور نظر و فکر از فهمیدن ضروریات، و اجرای احکام مادیات بر «مجردات» و نابودی و ردائت آن مثل میل به علومی که در آنها کمالی از برای نفس حاصل نمی شود، مانند کهانت و شعبده و تعلیم بازیها و امثال آن و از این قبیل است: طرق جدل، و مناظره زیاده از قدر ضرورت.
و افراط در قوه غضبیه: مانند شدت غیظ به حدی که صاحب آن شبیه به سباع درنده شود و در انتقام از حد جایز تجاوز نماید و تفریط در آن: مثل اینکه اصلا در آن غیرت و حمیت نباشد، و از هر کسی ذلت و اهانت را متحمل شود و از این قبیل است که خود را در اعمال و افعال شبیه به طفلان و زنان کند و ردائت آن: مثل اینکه غضب بر جمادات و حیوانات کند، و کاسه و کوزه خود را بشکند، و پا بر خود زند و جامه خود را پاره کند.
و افراط در قوه شهویه مثل اینکه زیاده از حد ضرورت مباشرت کند، و با وجود مظنه حدوث چندین مرض، خود را از جماع نگاه ندارد، و بدون رغبت طعام خورد و تفریط در آن: مانند اینکه در تحصیل قوه ضروری کوتاهی کند، و اهل و عیال را ضایع گذارد، یا ترک مزاوجت نموده، نسل خود را منقطع سازد و ردائت در آن مثل اینکه به مقاربت پسران نماید و از لقمه های حرام و شبه ناک احتراز نکند.
پس، به جهت تشخیص امراض نفسانیه و تعیین صفات ردیه می گوییم: دانستی که رذایل صفات که امراض روح هستند، نیست مگر انحراف و تعدی اخلاق از حد اعتدال، و دانستی که قوای انسانیه که اخلاق و صفات متعلق به آنها است، سه نوع است: اول: قوه تمیز و ادراک
دوم: قوه غضب که آن قوه دفع نیز گویند سوم: شهویه که آن را قوه جذب نامند و انحراف هر یک از آنها یا در کمیت است، که از آنچه باید و شاید تجاوز کند، یا در کیفیت که اصل کیفیت آن نابود ورد می شود اما از حد تجاوز نکند و انحراف در کمیت بر دو قسم است:
الف: به طرف افراط است که زیاده از حد اعتدال است ب: به طرف تفریط است که از حد اعتدال ناقص می باشد
و مثال این در مرض جسمانی همچنان که مزاج شخصی در حالت صحت قدر معینی اشتهای غذا دارد ولی یکبار از حد تجاوز می کند به طرف زیاده، و ناخوشی جوع حاصل می شود، و زیاده از قدر اعتدال غذا می طلبد، بلکه آنچه می خورد سیر نمی شود.
و یک دفعه دیگر به طرف نقص تجاوز می کند، و سد اشتهای او می شود و طبع او میل به غذا نمی کند، و این دو انحراف در کمیت است و یکبار دیگر اشتهای او به حد اعتدال است، و لیکن طبع او مایل به چیزهایی است که مزاج صحیح آن را نمی طلبد، مثل ذغال و گل و خاک و گوشت سوخته و امثال آن پس، امراض این سه قوه نفسانیه بر سه قسم می شود: یا به سبب افراط است، یا تفریط، یا پستی و ردائت کیفیت.
اما افراط در قوه و ادراک: مثل صفت جربزه و تجاوز نظر و فکر از حد اعتدال، و توقف نمودن در مسائل به سبب شبهات واهیه، و فکر کردن در اموری که فهمیدن آنها حد او نیست، و حکم کردن در مجردات به مجرد وهم و تصورات و تفریط در آن: مانند صفت بلاهت و نادانی، و قصور نظر و فکر از فهمیدن ضروریات، و اجرای احکام مادیات بر «مجردات» و نابودی و ردائت آن مثل میل به علومی که در آنها کمالی از برای نفس حاصل نمی شود، مانند کهانت و شعبده و تعلیم بازیها و امثال آن و از این قبیل است: طرق جدل، و مناظره زیاده از قدر ضرورت.
و افراط در قوه غضبیه: مانند شدت غیظ به حدی که صاحب آن شبیه به سباع درنده شود و در انتقام از حد جایز تجاوز نماید و تفریط در آن: مثل اینکه اصلا در آن غیرت و حمیت نباشد، و از هر کسی ذلت و اهانت را متحمل شود و از این قبیل است که خود را در اعمال و افعال شبیه به طفلان و زنان کند و ردائت آن: مثل اینکه غضب بر جمادات و حیوانات کند، و کاسه و کوزه خود را بشکند، و پا بر خود زند و جامه خود را پاره کند.
و افراط در قوه شهویه مثل اینکه زیاده از حد ضرورت مباشرت کند، و با وجود مظنه حدوث چندین مرض، خود را از جماع نگاه ندارد، و بدون رغبت طعام خورد و تفریط در آن: مانند اینکه در تحصیل قوه ضروری کوتاهی کند، و اهل و عیال را ضایع گذارد، یا ترک مزاوجت نموده، نسل خود را منقطع سازد و ردائت در آن مثل اینکه به مقاربت پسران نماید و از لقمه های حرام و شبه ناک احتراز نکند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
باب چهارم
و پیش از این دانستی که قوه انسانیه که مدخلیت در صفات و اخلاق دارند چهارند: قوه عاقله، عامله، غضبیه و شهویه و دانستی که کمال قوه عامله، انقیاد و اطاعت اوست از برای عاقله در استعمال سایر قوا در اعمال حسنه و عدالت عبارت از آن است، و نقص آن در عدم انقیاد است.
پس هرگاه سایر قوا به مرتبه کمال باشند عدالت حاصل خواهد بود، و هرگاه ناقص باشند عدالت منتفی خواهد بود و تحقق و انتفاء عدالت تابع کمال و نقص سایر قوا است.
و عدالت، امری است جامع جمیع صفات کمالیه پس از برای کسب عدالت به خصوص کیفیتی خاص، و از برای ازاله ضدش که جور است، معالجه ای مخصوص نیست، و از برای قوه عامله صفات کمالیه مخصوصی که تعلق به سایر قوا نداشته باشد نیست، بلکه جمیع صفات مخصوصه از فضایل و رذایل متعلق است یا به قوه عاقله یا غضبیه یا شهویه، یا به دو قوه از این قوا یا سه قوه، و تفصیل آنها را در چهارم مقام ذکر می کنیم.
و از برای عدالت اگرچه طریقه خاصه در اکتساب آن، و معالجه مخصوصه از برای ازاله ضد آن نیست، و به اکتساب سایر فضایل، عدالت حاصل، و ازاله بقیه رذایل ضد آن زایل می شود، و لیکن خود عدالت چون مستلزم جمیع ملکات فاضله، بلکه جامع جمیع است، و اشرف فضایل و کمالات است، ابتدا، شرف و فضیلت آن را هم در یک مقام علی حده بیان می کنیم پس، این باب مشتمل است بر پنج مقام به این ترتیب:
مقام اول: در بیان آنچه متعلق به قوه عامله است که عبارت است از عدالت
مقام دوم: در ذکر اخلاق و صفاتی که متعلق است به قوه عاقله
مقام سوم: در بیان اخلاق متعلق به قوه غضبیه
مقام چهارم: در شرح ملکات متعلقه به قوه شهویه
مقام پنجم: در تفصیل و تبیین اوصاف متعلقه به دو قوه یا سه قوه از قوای ثلاث
و در هر مقامی از سه مقام آخر صفات رذیله که متعلق به آن مقام است عنوان می کنیم، و در رذایل آن عنوان، علامات و اقسام و اسباب و مضرت و علاج آن صفت را، و ضد آن از صفات حسنه، و علامات و منفعت و تدبیر تحصیل آن را در فصول چند بیان می کنیم.
پس هرگاه سایر قوا به مرتبه کمال باشند عدالت حاصل خواهد بود، و هرگاه ناقص باشند عدالت منتفی خواهد بود و تحقق و انتفاء عدالت تابع کمال و نقص سایر قوا است.
و عدالت، امری است جامع جمیع صفات کمالیه پس از برای کسب عدالت به خصوص کیفیتی خاص، و از برای ازاله ضدش که جور است، معالجه ای مخصوص نیست، و از برای قوه عامله صفات کمالیه مخصوصی که تعلق به سایر قوا نداشته باشد نیست، بلکه جمیع صفات مخصوصه از فضایل و رذایل متعلق است یا به قوه عاقله یا غضبیه یا شهویه، یا به دو قوه از این قوا یا سه قوه، و تفصیل آنها را در چهارم مقام ذکر می کنیم.
و از برای عدالت اگرچه طریقه خاصه در اکتساب آن، و معالجه مخصوصه از برای ازاله ضد آن نیست، و به اکتساب سایر فضایل، عدالت حاصل، و ازاله بقیه رذایل ضد آن زایل می شود، و لیکن خود عدالت چون مستلزم جمیع ملکات فاضله، بلکه جامع جمیع است، و اشرف فضایل و کمالات است، ابتدا، شرف و فضیلت آن را هم در یک مقام علی حده بیان می کنیم پس، این باب مشتمل است بر پنج مقام به این ترتیب:
مقام اول: در بیان آنچه متعلق به قوه عامله است که عبارت است از عدالت
مقام دوم: در ذکر اخلاق و صفاتی که متعلق است به قوه عاقله
مقام سوم: در بیان اخلاق متعلق به قوه غضبیه
مقام چهارم: در شرح ملکات متعلقه به قوه شهویه
مقام پنجم: در تفصیل و تبیین اوصاف متعلقه به دو قوه یا سه قوه از قوای ثلاث
و در هر مقامی از سه مقام آخر صفات رذیله که متعلق به آن مقام است عنوان می کنیم، و در رذایل آن عنوان، علامات و اقسام و اسباب و مضرت و علاج آن صفت را، و ضد آن از صفات حسنه، و علامات و منفعت و تدبیر تحصیل آن را در فصول چند بیان می کنیم.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مقام اول -
بدان که عدالت، افضل فضایل و اشرف کمالات است، زیرا که دانستی که آن مستلزم جمیع صفات کمالیه است، بلکه عین آنهاست همچنان که جور که ضد آن است، مستلزم جمیع رذایل، بلکه خود آنهاست و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شناختی که عدالت ملکه ای است حاصل در نفس انسان که به سبب آن قادر می شود بر تعدیل جمیع صفات و افعال، و نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فیما بین قوای مخالفه انسانیه، به نحوی که اتحاد و مناسبت و یگانگی و الفت میان همه حاصل شود .
پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت می شوند و به این سبب، افلاطون الهی گفته است که چون از برای انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانی می شود، به واسطه آن جمیع اجزای نفس او، و هر جزوی از دیگری کسب ضیاء و تلالو می کند، و دیده های نفس گشوده می شود، و متوجه می شود به جای آوردن آن از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدأ کل جل شأنه می شود، و غایت تقرب در نزد «ملک المکوک» از برای او حاصل می شود.
و از خواص صفت عدالت و فضیلت آن، آن است که شأن او الفت میان امور متباینه و تسویه فیما بین اشیاء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را می نشاند، و گرد بیگانگی و مخالفت را از چهره کارفرمایان مملکت نفس می افشاند، و برمی گرداند همه چیزها را از طرف افراط و تفریط به حد وسط، که امری است واحد، و در آن تعدی نیست، به خلاف اطراف که امور متخالفه متکاثره هستند، بلکه از کثرت به حدی هستند که نهایت از برای آنها نیست، و شکی نیست که وحدت، اشرف از کثرت، و هر چه به آن نزدیکتر، افضل و اکمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچه مشاهده می شود از تأثیر اشعار موزونه، و نغمه های متناسبه به جهت تناسبی است که میان اجزای آنها واقع، و نوع اتحادی که فیما بین آنها حاصل است، و جذب قلوبی که در صور جمیله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلایم اجزای آنهاست
پس اشرف موجودات واحد حقیقی است که دامن جلالش از گرد کثرت منزه، و ساحت کبریائیش از غبار ترکیب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودی به قدر قابلیتش را ادا نموده، همچنان که پرتو وجود هر صاحب وجودی از اوست پس هر گونه وحدتی که در عالم امکان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادی که در امور متباینه حاصل، از اثر یکتائی اوست.
ای هر دو جهان محو خودآرایی تو
کس را نبود ملک به زیبائی تو
یکتائی تو باعث جمیعت ما
جمعیت ما شاهد یکتائی تو
و هر چه از ترکیب و کثرت دورتر و به وحدت نزدیک تر، افضل و اشرف است، بلکه چنانچه اعتدال و وحدت عرضیه ما، که پرتو وحدت حقیقه است نبودی دایره وجود تمام نشدی چون اگر نوع اتحاد بین «عناصر اربعه»، که امهاتند هم نرسیدی، «موالید ثلاث» از ایشان متولد نگردیدی، و اگر از برای بدن انسانی اعتدال مزاجی حاصل نشدی، «روح ربانی و نفس قدسی» به آن تعلق نگرفتی، و از این جهت است که چون مزاج را اعتدال لایق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه می نماید، بلکه نظر تحقیق می بیند که در هر چه حسن و شرافتی است به واسطه اعتدال و وحدت است، و آن امری است که مختلف می شود به اختلاف محل پس در اجزای عنصریه ممتزجه آن را اعتدال مزاجی گویند، و در اعضای انسانیه حسن و جمال، و در حرکات، «غنج» و «دلال»، در نگاه، «عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است، و در ملکات نفسانیه عدالت، و در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعی نامی، و در هر مظهری که ظهور کند مطلوب، و به هر صورتی که خود را جلوه دهد محبوب است، و به هر لباسی که خود را بیاراید نفس به آن عاشق است، و از هر روزنی که سر برآورد روح به آن گرفتار است.
فانی احب الحسن حیث وجدته
و للحسن فی وجه الملاح مواقع
آری وحدت اگر چه عرضیه باشد، اما بادی است که بوی پیراهن آشنائی با اوست، خاکی که نقش کف پای در اوست از کلام والد ماجد حقیر است در این مقام که فرموده اند: «فی هذا المقام تفوح نفحات القدسیه تهتز بها نفوس اهل الجذبه و الشوق، و یتعطر منها مشام اصحاب التألیه و الذوق، فتعرض لها ان کنت اهلا لذلک» یعنی «در این مقام نفحات قدسیه می وزد، که نفوس اهل شوق را به حرکت و اهتزاز می آورد، و مشام اصحاب ذوق را معطر می سازد، پس دریاب آن را اگر تو را قابلیت آن هست و استعداد آن داری».
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستی، و یافتی که کار آن تسویه کردن در امور مختلفه است، و شغل آن برگردانیدن از طرف افراط و تفریط است به حد وسط و میانه روی، بدان که عدالت یا در اخلاق و افعال است، یا در عطاها و قسمت اموال، یا در معاملات میان مردمان، یا در حکمرانی و سیاست ایشان و در هر یک از این ها عادل کسی است که میل به یک طرف روا ندارد، و افراط و تفریط نکند بلکه سعی در مساوات نماید و هر امری را در حد وسط قرار دهد و شکی نیست که این موقوف است بر شناختن وسط در این امور، و دانستن طرف افراط و تفریط و علم به آن در همه امور در نهایت اشکال است، و کار هر کسی نیست بلکه موقوف است به میزانی عدل که به واسطه آن زیاده و نقصان شناخته شود همچنان که شناختن مقدار هر وزنی بی زیاده و نقصان محتاج به ترازوئی است که به آن وزن نمایند، و میزان عدل در دانستن وسط هر امری نیست مگر شریعت حقه الهیه، و «طریقه سنیه» نبویه که از سرچشمه «وحدت حقیقیه» صادر شده
پس آن میزان عدل است در جمیع چیزها، و متکفل بیان جمیع مراتب حکمت عملیه است پس عادل واقعی واجب است که حکیمی باشد دانا به قواعد شریعت الهیه و عالم به «نوامیس» نبویه.
پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت می شوند و به این سبب، افلاطون الهی گفته است که چون از برای انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانی می شود، به واسطه آن جمیع اجزای نفس او، و هر جزوی از دیگری کسب ضیاء و تلالو می کند، و دیده های نفس گشوده می شود، و متوجه می شود به جای آوردن آن از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدأ کل جل شأنه می شود، و غایت تقرب در نزد «ملک المکوک» از برای او حاصل می شود.
و از خواص صفت عدالت و فضیلت آن، آن است که شأن او الفت میان امور متباینه و تسویه فیما بین اشیاء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را می نشاند، و گرد بیگانگی و مخالفت را از چهره کارفرمایان مملکت نفس می افشاند، و برمی گرداند همه چیزها را از طرف افراط و تفریط به حد وسط، که امری است واحد، و در آن تعدی نیست، به خلاف اطراف که امور متخالفه متکاثره هستند، بلکه از کثرت به حدی هستند که نهایت از برای آنها نیست، و شکی نیست که وحدت، اشرف از کثرت، و هر چه به آن نزدیکتر، افضل و اکمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچه مشاهده می شود از تأثیر اشعار موزونه، و نغمه های متناسبه به جهت تناسبی است که میان اجزای آنها واقع، و نوع اتحادی که فیما بین آنها حاصل است، و جذب قلوبی که در صور جمیله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلایم اجزای آنهاست
پس اشرف موجودات واحد حقیقی است که دامن جلالش از گرد کثرت منزه، و ساحت کبریائیش از غبار ترکیب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودی به قدر قابلیتش را ادا نموده، همچنان که پرتو وجود هر صاحب وجودی از اوست پس هر گونه وحدتی که در عالم امکان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادی که در امور متباینه حاصل، از اثر یکتائی اوست.
ای هر دو جهان محو خودآرایی تو
کس را نبود ملک به زیبائی تو
یکتائی تو باعث جمیعت ما
جمعیت ما شاهد یکتائی تو
و هر چه از ترکیب و کثرت دورتر و به وحدت نزدیک تر، افضل و اشرف است، بلکه چنانچه اعتدال و وحدت عرضیه ما، که پرتو وحدت حقیقه است نبودی دایره وجود تمام نشدی چون اگر نوع اتحاد بین «عناصر اربعه»، که امهاتند هم نرسیدی، «موالید ثلاث» از ایشان متولد نگردیدی، و اگر از برای بدن انسانی اعتدال مزاجی حاصل نشدی، «روح ربانی و نفس قدسی» به آن تعلق نگرفتی، و از این جهت است که چون مزاج را اعتدال لایق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه می نماید، بلکه نظر تحقیق می بیند که در هر چه حسن و شرافتی است به واسطه اعتدال و وحدت است، و آن امری است که مختلف می شود به اختلاف محل پس در اجزای عنصریه ممتزجه آن را اعتدال مزاجی گویند، و در اعضای انسانیه حسن و جمال، و در حرکات، «غنج» و «دلال»، در نگاه، «عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است، و در ملکات نفسانیه عدالت، و در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعی نامی، و در هر مظهری که ظهور کند مطلوب، و به هر صورتی که خود را جلوه دهد محبوب است، و به هر لباسی که خود را بیاراید نفس به آن عاشق است، و از هر روزنی که سر برآورد روح به آن گرفتار است.
فانی احب الحسن حیث وجدته
و للحسن فی وجه الملاح مواقع
آری وحدت اگر چه عرضیه باشد، اما بادی است که بوی پیراهن آشنائی با اوست، خاکی که نقش کف پای در اوست از کلام والد ماجد حقیر است در این مقام که فرموده اند: «فی هذا المقام تفوح نفحات القدسیه تهتز بها نفوس اهل الجذبه و الشوق، و یتعطر منها مشام اصحاب التألیه و الذوق، فتعرض لها ان کنت اهلا لذلک» یعنی «در این مقام نفحات قدسیه می وزد، که نفوس اهل شوق را به حرکت و اهتزاز می آورد، و مشام اصحاب ذوق را معطر می سازد، پس دریاب آن را اگر تو را قابلیت آن هست و استعداد آن داری».
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستی، و یافتی که کار آن تسویه کردن در امور مختلفه است، و شغل آن برگردانیدن از طرف افراط و تفریط است به حد وسط و میانه روی، بدان که عدالت یا در اخلاق و افعال است، یا در عطاها و قسمت اموال، یا در معاملات میان مردمان، یا در حکمرانی و سیاست ایشان و در هر یک از این ها عادل کسی است که میل به یک طرف روا ندارد، و افراط و تفریط نکند بلکه سعی در مساوات نماید و هر امری را در حد وسط قرار دهد و شکی نیست که این موقوف است بر شناختن وسط در این امور، و دانستن طرف افراط و تفریط و علم به آن در همه امور در نهایت اشکال است، و کار هر کسی نیست بلکه موقوف است به میزانی عدل که به واسطه آن زیاده و نقصان شناخته شود همچنان که شناختن مقدار هر وزنی بی زیاده و نقصان محتاج به ترازوئی است که به آن وزن نمایند، و میزان عدل در دانستن وسط هر امری نیست مگر شریعت حقه الهیه، و «طریقه سنیه» نبویه که از سرچشمه «وحدت حقیقیه» صادر شده
پس آن میزان عدل است در جمیع چیزها، و متکفل بیان جمیع مراتب حکمت عملیه است پس عادل واقعی واجب است که حکیمی باشد دانا به قواعد شریعت الهیه و عالم به «نوامیس» نبویه.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اقسام عدالت و درجات عدول
و بدان که علمای اخلاق عدول را سه قسم گفته اند: اول: عادل اکبر، و آن شریعت الهیه است که از جانب حق سبحانه و تعالی صادر شده، که محافظت مساوات میان بندگان را نماید.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد، و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را می نماید و در کتاب الهی اشاره به این سه عادل شده می فرماید: «و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» یعنی «ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت، و ترازوی عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود تجاوز نکنند، و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از برای مردمان» پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار، و میزان اشاره به درهم و دینار، و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وابدارد و از جور و تعدی در جمیع امور محافظت نماید.
و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن کسی است که از حکم شریعت بیرون رود، و از حکم صاحب شرع سرباز زند، و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصی است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد، و آن را یاغی و طاغی خوانند
سوم: جابر اصغر، و آن کسی است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او است بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را دزد خائن گویند.
بدان که عدالت بر سه قسم است: اول آنکه میان بندگان و خالق ایشان است، و بیان آن این است که دانستی عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستی که حق سبحانه و تعالی بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج، از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزی از برای هر کسی نهاده، آنچه از نعمتهای بیکران او هر ساعتی می رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهای بی پایانش هر لحظه حاصل می شود، از حد و حصر و بیان متجاوز است، و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیرمتناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمی مثل آن دیده و نه گوشی شنیده، و نه به خاطری خطور کرده
پس، البته حقی واجب از برای خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازای آن عدالت فی الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضی و نعمتی به دیگری رسد، و او در مقابل نوع مکافاتی به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و لیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف می شود و مکافات احسان پادشاه دعای بقای دولت، و نشر محامد و شکر نعمت اوست، و مکافات مخدوم اطاعت و سعی در خدمت او، و دیگر مکافات، به دادن مال و قضای حاجت اوست، و ساحت کبریائی حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعی ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است و لیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او، و سعی در بجا آوردن فرمان، و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق این ها نیز از جمله نعمتهای اوست.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید و لیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتی و اختیاری دارد از وظایف طاعات و دوری از معاصی و سیئات به جا آورد، از «جور مطلق»، خارج می شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.
دوم: عدالتی که در میان مردم است، و از بعضی نسبت به بعضی دیگر حاصل می شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظیم بزرگان، و احترام پیران، و فریادرسی مظلومان و دستگیری ضعیفان.
و مقتضای این قسم از عدالت، آن است که آدمی به حق خود راضی بوده و ظلم به احدی را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینی خود را به جا آورد، و هر کسی را از ابنای نوع خود به مرتبه ای که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسی را از جانب پروردگار حقی لازم است، و به ادای آن بشتابد و در حدیث «نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها، و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند، یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد.
دوم: اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید
سوم: چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند
چهارم: اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند
پنجم: اگر عذر خواهی نماید عذر او را بپذیرد
ششم: اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید
هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد
هشتم: دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد
دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند
یازدهم: به جنازه او حاضر شود
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند
سیزدهم: اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند
چهاردهم: اگر با او نیکی کند مکافات کند
پانزدهم: اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد
شانزدهم: یاری او را نماید
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند
هیجدهم: حاجت او را برآورد
نوزدهم: آنچه از او سوال نماید رد ننماید
بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید
بیست و یکم: گمشده او را راه نمائی کند
بیست و دوم: سلام او را جواب گوید
بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید
بیست و چهارم: نعمتهای او را نیکو شمارد
بیست و پنجم: قسمهای او را تصدیق کند
بیست و ششم: با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند
بیست و هفتم: او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.
بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بیست و نهم: از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکیها.
سی ام: و از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدیها
سیم: از اقسام عدالت، عدالتی است که میان زندگان و ذوی الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند، و وصیتهای ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد، و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را می نماید و در کتاب الهی اشاره به این سه عادل شده می فرماید: «و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» یعنی «ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت، و ترازوی عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود تجاوز نکنند، و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از برای مردمان» پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار، و میزان اشاره به درهم و دینار، و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وابدارد و از جور و تعدی در جمیع امور محافظت نماید.
و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن کسی است که از حکم شریعت بیرون رود، و از حکم صاحب شرع سرباز زند، و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصی است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد، و آن را یاغی و طاغی خوانند
سوم: جابر اصغر، و آن کسی است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او است بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را دزد خائن گویند.
بدان که عدالت بر سه قسم است: اول آنکه میان بندگان و خالق ایشان است، و بیان آن این است که دانستی عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستی که حق سبحانه و تعالی بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج، از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزی از برای هر کسی نهاده، آنچه از نعمتهای بیکران او هر ساعتی می رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهای بی پایانش هر لحظه حاصل می شود، از حد و حصر و بیان متجاوز است، و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیرمتناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمی مثل آن دیده و نه گوشی شنیده، و نه به خاطری خطور کرده
پس، البته حقی واجب از برای خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازای آن عدالت فی الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضی و نعمتی به دیگری رسد، و او در مقابل نوع مکافاتی به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و لیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف می شود و مکافات احسان پادشاه دعای بقای دولت، و نشر محامد و شکر نعمت اوست، و مکافات مخدوم اطاعت و سعی در خدمت او، و دیگر مکافات، به دادن مال و قضای حاجت اوست، و ساحت کبریائی حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعی ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است و لیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او، و سعی در بجا آوردن فرمان، و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق این ها نیز از جمله نعمتهای اوست.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید و لیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتی و اختیاری دارد از وظایف طاعات و دوری از معاصی و سیئات به جا آورد، از «جور مطلق»، خارج می شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.
دوم: عدالتی که در میان مردم است، و از بعضی نسبت به بعضی دیگر حاصل می شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظیم بزرگان، و احترام پیران، و فریادرسی مظلومان و دستگیری ضعیفان.
و مقتضای این قسم از عدالت، آن است که آدمی به حق خود راضی بوده و ظلم به احدی را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینی خود را به جا آورد، و هر کسی را از ابنای نوع خود به مرتبه ای که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسی را از جانب پروردگار حقی لازم است، و به ادای آن بشتابد و در حدیث «نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها، و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند، یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد.
دوم: اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید
سوم: چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند
چهارم: اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند
پنجم: اگر عذر خواهی نماید عذر او را بپذیرد
ششم: اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید
هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد
هشتم: دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد
دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند
یازدهم: به جنازه او حاضر شود
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند
سیزدهم: اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند
چهاردهم: اگر با او نیکی کند مکافات کند
پانزدهم: اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد
شانزدهم: یاری او را نماید
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند
هیجدهم: حاجت او را برآورد
نوزدهم: آنچه از او سوال نماید رد ننماید
بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید
بیست و یکم: گمشده او را راه نمائی کند
بیست و دوم: سلام او را جواب گوید
بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید
بیست و چهارم: نعمتهای او را نیکو شمارد
بیست و پنجم: قسمهای او را تصدیق کند
بیست و ششم: با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند
بیست و هفتم: او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.
بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بیست و نهم: از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکیها.
سی ام: و از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدیها
سیم: از اقسام عدالت، عدالتی است که میان زندگان و ذوی الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند، و وصیتهای ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل سوم - عدالت سر منشا کمال و سعادت
از آنچه مذکور شد معلوم شد که نهایت کمال و غایت سعادت، از برای هر شخصی اتصاف اوست به صفت عدالت، و میانه روی در جمیع صفات و افعال ظاهره و باطنه، خواه از اموری باشد که مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد، یا امری باشد که میان او و دیگری بوده باشد و نجات در دنیا و آخرت حاصل نمی شود، مگر به استقامت بر وسط و ثبات بر مرکز.
پس ای جان برادر اگر طالب سعادتی، سعی کن تا جمیع کمالات را جامع باشی، و در جمیع امور مختلفه وسط و میانه روی را شعار خود کن اول سعی کن که متوسط باشی میان علم و عمل، و جامع این هر دو مرتبه باشی، به قدر استطاعت و امکان، و اکتفا به یکی از این دو مکن، که هر که اکتفا به یکی نماید از شکنندگان پشت پیغمبر خواهد بود، همچنان که در حدیث سابق گذشت.
و بدان که علم بی عمل، وبال و موجب خسران و نکال است از جاهل هفتاد لغزش را چشم می پوشند، پیش از آنکه از عالم یکی را درگذرند و عمل بی علم زحمت بی فایده است زیرا که علم آن است که از روی علم و معرفت صادر شود و باید در عمل متوسط باشی میان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اینکه ظاهر خود را پاکیزه نمائی و آن را به عبادات و طاعات بیارائی، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد مانند عجوزه کریه منظر زشت لقای دیو سیرت که خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش»، و مزین به زینت «مهوشان دلکش» نماید، و به انواع «تدلیسات»، خود را بیاراید، نه اینکه سعی در نیکی ذات و پاکی باطن خود کنی، و لیکن بالمره از ظاهر غافل شوی، و مطلقا ملاحظه آن را نکنی، و به هیچ نوع از ملامت مردم اندیشه ننمائی، و از کثافات ظاهریه خود را محافظت ننمائی، مانند دری شاهوار که آن را به انواع قاذورات و نجاسات ملوث سازند بلکه، باید ظاهرت آئینه باطنت باشد، و باطنت از جمیع خباثات و کثافات پاک باشد و باید در جمیع صفات باطنیه و افعال ظاهریه متوسط میان افراط و تفریط باشی، به تفصیلی که در این کتاب گوش زد تو خواهد شد
و همچنین در تحصیل علوم باید میانه روی را اختیار کنی، و وسط میان علوم باطنیه عقلیه و علوم ظاهریه شرعیه را بگیری، نه از آن کسان باشی که اقتصار می کنند بر ظواهر آیات و اخبار، و جمود می نمایند بر ترجمه احادیث و آثار، و از حقایق قرآن و سنت بی خبر، و از دقایق حکم کناب و روایت قطع نظر کرده اند زبان ایشان به مجرد تقلید به مذمت علمای حقیقت دراز، و با یکدیگر در طعن و لعن ایشان هم آواز، و گاهی ایشان را ملحد و کافر می نامند، و زمانی آنها را زندیق و تارک شریعت می خوانند، بدون اینکه کلام ایشان را غور کنند و مطلب ایشان را بفهمند، و از طریقه ایشان آگاه شوند و از عقاید ایشان فحص نمایند و تفتیش کنند و نه از اشخاصی باشی که عمر خود را صرف علوم عقلیه نموده به فضول یونانیان خود را راضی می کنند، و عقول قاصره خود را در هر چیزی دلیل و رهبر می دانند، و هر چه عقل ناقص ایشان آن را نفهمند طرح یا تأویل می کنند، و آیات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف می کنند و احکام شریعت نبویه در نزد ایشان مهجور، و از تتبع آیات و اخبار دورند علمای شریعت را مذمت و بدگویی می کنند، و به ایشان نسبت بیفهمی و نادانی می دهند، ورثه انبیاء را جاهل و نادان می شمارند، و از برای خود که هنوز عقل را از وهم تمیز نداده اند، زیرکی و فطانت ثابت می کنند و از این غافل که عقل بی رهنمایی شرع قدم برنمی تواند داشت، و گامی در راه نمی تواند گذاشت و چون خواهی که جامع میان عقلیات و نقلیات باشی، باید در هر دو وسط و میانه روی را اختیار کنی.
پس در عقلیات به محض تعصب و تقلید بر یک طریقه خاصی اقتصار نکنی، نه «متکلم» صرف باشی که به غیر از بحث و جدل چیزی نشناسد، و نه «مشائی» محض، که دین را ضایع و شریعت را مهمل گذارد و نه صوفی باشی که به دعوای بی گواه مشاهده و کشف خود را به استراحت اندازد، و دست از جمیع علوم بردارد، بلکه باید جمیع مراتب را جمع نموده وسط همه را اختیار کنی.
پس لازم است بر طالب علم که ابتدا از صاحب شرع و دین، چراغ و رهبر جوید، و عقل خود را از اثر او روانه سازد، و عصای استدلال را به دست گیرد و نفس خود را به عبادت و طاعت، و مجاهده و ریاضت نموده، قابل قبول صور علمیه نماید پس آنچه این ها او را به آن کشانند و دلالت کنند اختیار کند، خواه موافق طریقه «حکماء» بوده باشد یا «متکلمین»، و خواه مطابق قاعده «مشائیین» بوده باشد یا «اشراقیین»، و خواه متحد به اقوال «عرفا باشد یا «متوصفه»، و در علوم شرعیات به مجرد تبعیت، یک طریقه را اختیار نکند، نه از آن «اخباریین» باشد که قواعد اصولیه عقلیه و نقلیه و اجماعات قطعیه را التفات نمی کنند، و نه از آن اصولیین باشد که در استنباط احکام شریعت قواعد اهل سنت را به کار می برند، و آراء و ظنون خود را حجت قاطع می شمارند، و هر ظنی را در ترجیح احکام اعتبار می کنند و به «قیاسات» عامه متمسک می شوند بلکه جمع میان جمیع طرق نموده، آنچه عقل صریح و نقل صحیح وی را به، آن کشاند، اختیار کند و همچنین در جمیع امور باطنیه و ظاهریه توسط را اختیار کند، تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادات ابد را دریابد.
پس ای جان برادر اگر طالب سعادتی، سعی کن تا جمیع کمالات را جامع باشی، و در جمیع امور مختلفه وسط و میانه روی را شعار خود کن اول سعی کن که متوسط باشی میان علم و عمل، و جامع این هر دو مرتبه باشی، به قدر استطاعت و امکان، و اکتفا به یکی از این دو مکن، که هر که اکتفا به یکی نماید از شکنندگان پشت پیغمبر خواهد بود، همچنان که در حدیث سابق گذشت.
و بدان که علم بی عمل، وبال و موجب خسران و نکال است از جاهل هفتاد لغزش را چشم می پوشند، پیش از آنکه از عالم یکی را درگذرند و عمل بی علم زحمت بی فایده است زیرا که علم آن است که از روی علم و معرفت صادر شود و باید در عمل متوسط باشی میان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اینکه ظاهر خود را پاکیزه نمائی و آن را به عبادات و طاعات بیارائی، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد مانند عجوزه کریه منظر زشت لقای دیو سیرت که خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش»، و مزین به زینت «مهوشان دلکش» نماید، و به انواع «تدلیسات»، خود را بیاراید، نه اینکه سعی در نیکی ذات و پاکی باطن خود کنی، و لیکن بالمره از ظاهر غافل شوی، و مطلقا ملاحظه آن را نکنی، و به هیچ نوع از ملامت مردم اندیشه ننمائی، و از کثافات ظاهریه خود را محافظت ننمائی، مانند دری شاهوار که آن را به انواع قاذورات و نجاسات ملوث سازند بلکه، باید ظاهرت آئینه باطنت باشد، و باطنت از جمیع خباثات و کثافات پاک باشد و باید در جمیع صفات باطنیه و افعال ظاهریه متوسط میان افراط و تفریط باشی، به تفصیلی که در این کتاب گوش زد تو خواهد شد
و همچنین در تحصیل علوم باید میانه روی را اختیار کنی، و وسط میان علوم باطنیه عقلیه و علوم ظاهریه شرعیه را بگیری، نه از آن کسان باشی که اقتصار می کنند بر ظواهر آیات و اخبار، و جمود می نمایند بر ترجمه احادیث و آثار، و از حقایق قرآن و سنت بی خبر، و از دقایق حکم کناب و روایت قطع نظر کرده اند زبان ایشان به مجرد تقلید به مذمت علمای حقیقت دراز، و با یکدیگر در طعن و لعن ایشان هم آواز، و گاهی ایشان را ملحد و کافر می نامند، و زمانی آنها را زندیق و تارک شریعت می خوانند، بدون اینکه کلام ایشان را غور کنند و مطلب ایشان را بفهمند، و از طریقه ایشان آگاه شوند و از عقاید ایشان فحص نمایند و تفتیش کنند و نه از اشخاصی باشی که عمر خود را صرف علوم عقلیه نموده به فضول یونانیان خود را راضی می کنند، و عقول قاصره خود را در هر چیزی دلیل و رهبر می دانند، و هر چه عقل ناقص ایشان آن را نفهمند طرح یا تأویل می کنند، و آیات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف می کنند و احکام شریعت نبویه در نزد ایشان مهجور، و از تتبع آیات و اخبار دورند علمای شریعت را مذمت و بدگویی می کنند، و به ایشان نسبت بیفهمی و نادانی می دهند، ورثه انبیاء را جاهل و نادان می شمارند، و از برای خود که هنوز عقل را از وهم تمیز نداده اند، زیرکی و فطانت ثابت می کنند و از این غافل که عقل بی رهنمایی شرع قدم برنمی تواند داشت، و گامی در راه نمی تواند گذاشت و چون خواهی که جامع میان عقلیات و نقلیات باشی، باید در هر دو وسط و میانه روی را اختیار کنی.
پس در عقلیات به محض تعصب و تقلید بر یک طریقه خاصی اقتصار نکنی، نه «متکلم» صرف باشی که به غیر از بحث و جدل چیزی نشناسد، و نه «مشائی» محض، که دین را ضایع و شریعت را مهمل گذارد و نه صوفی باشی که به دعوای بی گواه مشاهده و کشف خود را به استراحت اندازد، و دست از جمیع علوم بردارد، بلکه باید جمیع مراتب را جمع نموده وسط همه را اختیار کنی.
پس لازم است بر طالب علم که ابتدا از صاحب شرع و دین، چراغ و رهبر جوید، و عقل خود را از اثر او روانه سازد، و عصای استدلال را به دست گیرد و نفس خود را به عبادت و طاعت، و مجاهده و ریاضت نموده، قابل قبول صور علمیه نماید پس آنچه این ها او را به آن کشانند و دلالت کنند اختیار کند، خواه موافق طریقه «حکماء» بوده باشد یا «متکلمین»، و خواه مطابق قاعده «مشائیین» بوده باشد یا «اشراقیین»، و خواه متحد به اقوال «عرفا باشد یا «متوصفه»، و در علوم شرعیات به مجرد تبعیت، یک طریقه را اختیار نکند، نه از آن «اخباریین» باشد که قواعد اصولیه عقلیه و نقلیه و اجماعات قطعیه را التفات نمی کنند، و نه از آن اصولیین باشد که در استنباط احکام شریعت قواعد اهل سنت را به کار می برند، و آراء و ظنون خود را حجت قاطع می شمارند، و هر ظنی را در ترجیح احکام اعتبار می کنند و به «قیاسات» عامه متمسک می شوند بلکه جمع میان جمیع طرق نموده، آنچه عقل صریح و نقل صحیح وی را به، آن کشاند، اختیار کند و همچنین در جمیع امور باطنیه و ظاهریه توسط را اختیار کند، تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادات ابد را دریابد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل چهارم - اتصاف مصلح به عدالت
دانستی که حقیقت عدالت یا لازم آن این است که عقل که خلیفه خداست غالب شود بر جمیع قوا، تا هر یکی را به کاری که باید و شاید بدارد، و نظام مملکت انسانی فاسد نشود پس، بر هر انسانی واجب است که سعی و مجاهده کند، که عقل که حکم حاکم عادل و خلیفه از جانب خداست، بر قوای او غالب شود، و اختلاف قوا را برطرف کند، و خواهشهای و هواهای آنها را برکنار گذارد، و همه را به راه راست مستقیم بدارد.
و بدان که کسی که قوه و صفات خود را اصلاح نکرده باشد، و در مملکت بدن خود عدالت را ظاهر ننموده باشد، قابلیت اصلاح دیگران و اجرای حکم عدالت در میان سایر مردمان را ندارد، نه قابلیت تدبیر منزل خود را دارد، و نه شایستگی سیاست مردم را، نه لایق ریاست شهر است و نه سزاوار سروری مملکت.
آری کسی که از اصلاح نفس خود عاجز باشد، چگونه دیگری را اصلاح می نماید، و چراغی که حوالی خود را روشن نگرداند، چگونه روشنائی به دورتر می بخشد؟
طبیبی که باشد ورا زرد روی
از او داروی سرخ روئی مجوی
پس هر که قوا و صفات خود را به اصلاح آورد، و تعدیل در شهر بند نفس خود نمود، و از طرف افراط و تفریط دوری کرد، و متابعت هوی و هوس نفس خود را ننمود، و بر جاده وسط ایستاد، چنین شخصی قابلیت اصلاح دیگران را دارد، و سزاوار سروری مردمان است، و خلیفه خدا و سایه پروردگار است در روی زمین و چون چنین شخصی در میان مردم حاکم و فرمانروا شد، و زمام امور ایشان در قبضه اقتدار او درآمد، جمیع مفاسد به اصلاح می آید، و همه بلاد روشن و نورانی می شود، و عالم آباد و معمور می گردد، و چشمه ها و نهرها پرآب می گردد، و زرع و محصول فراوان، و نسل بنی آدم زیاد می شود، و برکات آسمان، زمین را فرو می گیرد، و بارانهای نافعه نازل می شود.
و از این جهت است که بالاترین اقسام عدالت، و اشرف و افضل انواع سیاست، عدالت پادشاه است، بلکه هر عدالتی بسته به عدالت اوست، و هر خیر و نیکی منوط به خیریت او و اگر، عدالت سلطان نباشد، احدی متمکن از اجرای احکام عدالت نخواهد بود چگونه چنین نباشد، و حال اینکه تهذیب و تحصیل معارف و کسب علوم و تهذیب اخلاق و تدبیر امر منزل و خانه و تربیت عیال و اولاد، موقوف است به «فراغ بال»، و اطمینان خاطر، و انتظام احوال، و با جور سلطان و ظلم پادشاه، احوال مردم مختل، و اوضاع ایشان پریشان می گردد و از هر طرفی فتنه برمی خیزد و از هر جانبی محنتی رو می آورد و دلها مرده و خاطرها افسرده می شود و از هر گوشه «عایقی» سربرمی آورد و در هر کناری مانعی پیدا می شود طالبین سعادت و کمال در بیابانها و صحراها حیران و سرگردان می مانند و ارباب علوم و دانش در زوایای خفا و گمنامی منزوی می شوند نه ایشان را به سر منزل کمال راهی، و نه از برای شاه، راه هدایت راهنمائی و آگاهی آثار عرصات علم و عمل مندرس و کهنه می شود، و در و دیوار منازل دانش و بینش تیره و تار می گردد پس، آنچه لابد است در تحصیل سعادت از جمیعت خاطر، و انتظام امر معاش که ضروری زندگانی انسان است، به هم نمی رسد.
بالجمله مناط کلی در تحصیل کمالات، و وصول به مراتب سعادات، و کسب معارف و علوم و نشر احکام، عدالت سلطان است، و التفات او به اعلای کلمه دین، و سعی او در ترویج شریعت سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم.
و از این جهت در اخبار وارد است که «پادشاه عادل شریک است در ثواب هر عبادتی که از هر رعیتی از او صادر شود، و سلطان ظالم شریک است در گناه هر معصیتی که از ایشان سر زند».
از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «مقرب ترین مردم در روز قیامت در نزد خدا پادشاه عادل است، و دورترین ایشان از رحمت خدا پادشاه ظالم است» و باز از آن بزرگوار مروی است که «عدل ساعه خیر من عباده سبعین سنه» یعنی «عدالت کردن در یک ساعت بهتر از عبادت هفتاد سال است».
و سر آن این است که اثر عدل یک ساعت بسا باشد که به جمیع بلاد مملکت برسد و در ازمنه بسیار باقی ماند و بعضی از بزرگان دین گفته اند که «اگر بدانم یک دعای من مستجاب می گردد آن را در حق سلطان میکنم، که خدا او را به اصلاح آورد، تا نفع دعای من عام باشد و فایده آن به همه کس برسد» و رسیده که «بدن سلطان عادل در قبر از هم نمی ریزد»
و مخفی نماند که آنچه در اینجا مذکور شد، عدالت به معنی اعم است، و اما عدالت به معنی اخص که مقابل ظلم است، و اغلب که در مورد سلاطین و حکام مذکور می شود مراد آن است، که بعد از این در مقام چهارم مذکور خواهد شد.
و بدان که کسی که قوه و صفات خود را اصلاح نکرده باشد، و در مملکت بدن خود عدالت را ظاهر ننموده باشد، قابلیت اصلاح دیگران و اجرای حکم عدالت در میان سایر مردمان را ندارد، نه قابلیت تدبیر منزل خود را دارد، و نه شایستگی سیاست مردم را، نه لایق ریاست شهر است و نه سزاوار سروری مملکت.
آری کسی که از اصلاح نفس خود عاجز باشد، چگونه دیگری را اصلاح می نماید، و چراغی که حوالی خود را روشن نگرداند، چگونه روشنائی به دورتر می بخشد؟
طبیبی که باشد ورا زرد روی
از او داروی سرخ روئی مجوی
پس هر که قوا و صفات خود را به اصلاح آورد، و تعدیل در شهر بند نفس خود نمود، و از طرف افراط و تفریط دوری کرد، و متابعت هوی و هوس نفس خود را ننمود، و بر جاده وسط ایستاد، چنین شخصی قابلیت اصلاح دیگران را دارد، و سزاوار سروری مردمان است، و خلیفه خدا و سایه پروردگار است در روی زمین و چون چنین شخصی در میان مردم حاکم و فرمانروا شد، و زمام امور ایشان در قبضه اقتدار او درآمد، جمیع مفاسد به اصلاح می آید، و همه بلاد روشن و نورانی می شود، و عالم آباد و معمور می گردد، و چشمه ها و نهرها پرآب می گردد، و زرع و محصول فراوان، و نسل بنی آدم زیاد می شود، و برکات آسمان، زمین را فرو می گیرد، و بارانهای نافعه نازل می شود.
و از این جهت است که بالاترین اقسام عدالت، و اشرف و افضل انواع سیاست، عدالت پادشاه است، بلکه هر عدالتی بسته به عدالت اوست، و هر خیر و نیکی منوط به خیریت او و اگر، عدالت سلطان نباشد، احدی متمکن از اجرای احکام عدالت نخواهد بود چگونه چنین نباشد، و حال اینکه تهذیب و تحصیل معارف و کسب علوم و تهذیب اخلاق و تدبیر امر منزل و خانه و تربیت عیال و اولاد، موقوف است به «فراغ بال»، و اطمینان خاطر، و انتظام احوال، و با جور سلطان و ظلم پادشاه، احوال مردم مختل، و اوضاع ایشان پریشان می گردد و از هر طرفی فتنه برمی خیزد و از هر جانبی محنتی رو می آورد و دلها مرده و خاطرها افسرده می شود و از هر گوشه «عایقی» سربرمی آورد و در هر کناری مانعی پیدا می شود طالبین سعادت و کمال در بیابانها و صحراها حیران و سرگردان می مانند و ارباب علوم و دانش در زوایای خفا و گمنامی منزوی می شوند نه ایشان را به سر منزل کمال راهی، و نه از برای شاه، راه هدایت راهنمائی و آگاهی آثار عرصات علم و عمل مندرس و کهنه می شود، و در و دیوار منازل دانش و بینش تیره و تار می گردد پس، آنچه لابد است در تحصیل سعادت از جمیعت خاطر، و انتظام امر معاش که ضروری زندگانی انسان است، به هم نمی رسد.
بالجمله مناط کلی در تحصیل کمالات، و وصول به مراتب سعادات، و کسب معارف و علوم و نشر احکام، عدالت سلطان است، و التفات او به اعلای کلمه دین، و سعی او در ترویج شریعت سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم.
و از این جهت در اخبار وارد است که «پادشاه عادل شریک است در ثواب هر عبادتی که از هر رعیتی از او صادر شود، و سلطان ظالم شریک است در گناه هر معصیتی که از ایشان سر زند».
از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «مقرب ترین مردم در روز قیامت در نزد خدا پادشاه عادل است، و دورترین ایشان از رحمت خدا پادشاه ظالم است» و باز از آن بزرگوار مروی است که «عدل ساعه خیر من عباده سبعین سنه» یعنی «عدالت کردن در یک ساعت بهتر از عبادت هفتاد سال است».
و سر آن این است که اثر عدل یک ساعت بسا باشد که به جمیع بلاد مملکت برسد و در ازمنه بسیار باقی ماند و بعضی از بزرگان دین گفته اند که «اگر بدانم یک دعای من مستجاب می گردد آن را در حق سلطان میکنم، که خدا او را به اصلاح آورد، تا نفع دعای من عام باشد و فایده آن به همه کس برسد» و رسیده که «بدن سلطان عادل در قبر از هم نمی ریزد»
و مخفی نماند که آنچه در اینجا مذکور شد، عدالت به معنی اعم است، و اما عدالت به معنی اخص که مقابل ظلم است، و اغلب که در مورد سلاطین و حکام مذکور می شود مراد آن است، که بعد از این در مقام چهارم مذکور خواهد شد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مقام دوم
دانستی که اجناس رذایل متعلقه به آن قوه، دو تا است: یکی، در طرف افراط، و دیگری، در طرف تفریط و در تحت آنها انواعی چند است، و ما اول دو جنس را با ضد آنها که حد وسط است بیان می کنیم، و بعد از آن شرح انواع را می نمائیم، و همچنین در سایر مقدمات آینده پس، در این مقام دو مطلب است: معالجه جربزه و جهل و تحصیل ضد آنها.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مطلب اول - در بیان دو جنس رذیله و ضد آنها
اما دو جنس رذیله، پس اول «جربزه» است، که باعث خروج از حد اعتدال است و در فکر، و موجب آن است که ذهن به جائی نایستد، بلکه پیوسته در ابداع شبهات و استخراج امور دقیقه، غیر مطابق واقع باشد، و از حد لایق تجاوز کند و بر حق قرار نگیرد و بسا باشد که در مباحث عقلیه و علوم الهیه منجر به الحاد و کفر و فساد عقیده شود بلکه می رسد به جائی که صاحب آن، انکار همه اشیاء و نفی حقایق جمیع چیزها را می نماید، همچنان که طایفه «سوفسطائیه»، در علوم شرعیه و مسایل عملیه منجر به وسواس می گردند.
و علاج این رذیله، بعد از آنکه آدمی قبح آن را برخورد، و دانست که این موجب بازماندن از مراتب علم و عمل و محرومی از فیض معارف و نیل سعادات است، و آدمی را به درجه هلاکت می رساند، آن است که رجوع کند به استدلالات و معتقدات علمای مشهور به استقامت سلیقه، و معروف به افهام مستقیمه، و خواهی نخواهی خود را بر متقضای ادله معتبره در نزد آنها بدارد، و تجاوز از اعتقادات و اعمال و افعال آنها نکند و بداند که بعد از آنکه جمعی کثیر و جمی «غفیر از علمای اعلام و صاحبان افهام مستقیمه بر این طریق هستند، و او به تنهائی در آن طریقه تشکیک نماید، لامحاله از «اعوجاج سلیقه یا اعتیاد ذهن اوست به شبهه، پس نفس خود را به تکلیف بر طریقه آنها بدارد تا عادت کند به ثبات و اطمینان و در تعلم علوم تعلیمیه، مانند: حساب و هندسه و هیئت، مدخلیه تمام است در حصول استقامت ذهن، و بسیار نادر اتفاق می افتد که کسی در این علوم «صاحب ید» باشد و «مزاول آنها باشد، ولی سلیقه او مستقیم و ذهن او «قویم نباشد.
دوم: جهل بسیط است، و آن از طرف تفریط است و عبارت است از: خالی بودن نفس از علم، و اتصاف آن به جهل، بدون اینکه هم چنین داند که می داند، یعنی بر او مشتبه نشده باشد، و اعتقاد دانستن را نداشته باشد و در ابتدای امر، این صفت مذموم نیست بلکه ممدوح است، زیرا که آدمی تا به جهل خود برنخورد و نداند که نمی داند در صدد تحصیل علم برنمیآید بلی باقی بودن بر این مقام و ماندن بر جهل و ثبات بر آن، از رذائل عظیمه است، که دفع آن لازم و بقای آن از جمله مهلکات است و کسی که متصف به این صفت باشد باید سعی در ازاله آن کند، و تأمل کند در قبح جهل و حکم عقل به اینکه جاهل، فی الحقیقه انسان نیست، و اگر آن را انسان گویند به جهت مشابهت صورت است که با انسان دارد، زیرا که انسان در سایر چیزها که بجز علم و دانش است، از جسمیت و غضب و شهوت و بصر و سمع و صوت و غیر اینها، با سایر حیوانات شریک است، و فضیلت انسان بر سایرین، به علم و معرفت است پس، اگر آن را نیز نداشته باشد حیوانی خواهد بود مستقیم القامه و از این جهت است که اگر شخصی عامی در مجلس مباحثه علماء و محاورات ایشان بنشیند و از اقوال ایشان چیزی نفهمد، نسبت به ایشان با چهارپایان فرقی ندارد و چون این را فهمید تأمل کند که چه هلاکتی از این بالاتر، و چه صفتی از این بدتر که او را از حدود انسانیت خارج و در زمره بهایم داخل نماید و بعد از آن تتبع نماید در آیات و اخباری که در مذمت جهل و نادانی رسیده.
و در بعضی از احادیث آن را موجب دخول نار فرمودهاند از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که شش طایفه به جهت شش چیز، پیش از محاسبه داخل آتش خواهند بود: یکی از آنها صحرانشینان و سکنه قرا و مواضعی که از اهل علم خالی است به سبب جهل و نادانی که دارند» و بعد از این ها متذکر شرافت علم شود و ملاحظه آنچه در فضیلت آن رسیده بنماید همچنان که بعضی از آن مذکور خواهد شد، پس از خواب غفلت بیدار و سعی و اجتهاد در دفع جهل خود نماید و جد و جهد در تحصیل علوم ضروریه از اهل آن کند.
و علاج این رذیله، بعد از آنکه آدمی قبح آن را برخورد، و دانست که این موجب بازماندن از مراتب علم و عمل و محرومی از فیض معارف و نیل سعادات است، و آدمی را به درجه هلاکت می رساند، آن است که رجوع کند به استدلالات و معتقدات علمای مشهور به استقامت سلیقه، و معروف به افهام مستقیمه، و خواهی نخواهی خود را بر متقضای ادله معتبره در نزد آنها بدارد، و تجاوز از اعتقادات و اعمال و افعال آنها نکند و بداند که بعد از آنکه جمعی کثیر و جمی «غفیر از علمای اعلام و صاحبان افهام مستقیمه بر این طریق هستند، و او به تنهائی در آن طریقه تشکیک نماید، لامحاله از «اعوجاج سلیقه یا اعتیاد ذهن اوست به شبهه، پس نفس خود را به تکلیف بر طریقه آنها بدارد تا عادت کند به ثبات و اطمینان و در تعلم علوم تعلیمیه، مانند: حساب و هندسه و هیئت، مدخلیه تمام است در حصول استقامت ذهن، و بسیار نادر اتفاق می افتد که کسی در این علوم «صاحب ید» باشد و «مزاول آنها باشد، ولی سلیقه او مستقیم و ذهن او «قویم نباشد.
دوم: جهل بسیط است، و آن از طرف تفریط است و عبارت است از: خالی بودن نفس از علم، و اتصاف آن به جهل، بدون اینکه هم چنین داند که می داند، یعنی بر او مشتبه نشده باشد، و اعتقاد دانستن را نداشته باشد و در ابتدای امر، این صفت مذموم نیست بلکه ممدوح است، زیرا که آدمی تا به جهل خود برنخورد و نداند که نمی داند در صدد تحصیل علم برنمیآید بلی باقی بودن بر این مقام و ماندن بر جهل و ثبات بر آن، از رذائل عظیمه است، که دفع آن لازم و بقای آن از جمله مهلکات است و کسی که متصف به این صفت باشد باید سعی در ازاله آن کند، و تأمل کند در قبح جهل و حکم عقل به اینکه جاهل، فی الحقیقه انسان نیست، و اگر آن را انسان گویند به جهت مشابهت صورت است که با انسان دارد، زیرا که انسان در سایر چیزها که بجز علم و دانش است، از جسمیت و غضب و شهوت و بصر و سمع و صوت و غیر اینها، با سایر حیوانات شریک است، و فضیلت انسان بر سایرین، به علم و معرفت است پس، اگر آن را نیز نداشته باشد حیوانی خواهد بود مستقیم القامه و از این جهت است که اگر شخصی عامی در مجلس مباحثه علماء و محاورات ایشان بنشیند و از اقوال ایشان چیزی نفهمد، نسبت به ایشان با چهارپایان فرقی ندارد و چون این را فهمید تأمل کند که چه هلاکتی از این بالاتر، و چه صفتی از این بدتر که او را از حدود انسانیت خارج و در زمره بهایم داخل نماید و بعد از آن تتبع نماید در آیات و اخباری که در مذمت جهل و نادانی رسیده.
و در بعضی از احادیث آن را موجب دخول نار فرمودهاند از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که شش طایفه به جهت شش چیز، پیش از محاسبه داخل آتش خواهند بود: یکی از آنها صحرانشینان و سکنه قرا و مواضعی که از اهل علم خالی است به سبب جهل و نادانی که دارند» و بعد از این ها متذکر شرافت علم شود و ملاحظه آنچه در فضیلت آن رسیده بنماید همچنان که بعضی از آن مذکور خواهد شد، پس از خواب غفلت بیدار و سعی و اجتهاد در دفع جهل خود نماید و جد و جهد در تحصیل علوم ضروریه از اهل آن کند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل پنجم - حکمت علم به حقایق اشیاست
اما ضد این دو جنس که حد اعتدال آنها بوده باشد: پس دانستی که آن حکمت است، که عبارت است از علم به حقایق اشیاء و شکی نیست که صفت علم، افضل اوصاف کمال، و اشرف نعوت جمال از برای نفس انسانی است، بلکه بالاترین صفات ربوبیت است و به واسطه علم، انسان به شرف جوار رب العالمین می رسد، و به سبب آن داخل عالم ملائکه مقربین می شود، حیات ابدی از برای انسان از آن است و سعادت سرمدی از برای این نوع، به توسط آن عقلیه و نقلیه متطابق، و جمیع اهل ملل و ادیان متفقاند بر اینکه بدون معرفت و علم محرم حرم انس پروردگار نتوان شد، و قدم بر بساط قرب حضرت آفریدگار نتوان نهاد و در حکمت حقه ثابت و مبین است که علم و تجرد را دست در گردن یکدیگر است هر قدر که نفس را صفت علم زیاد می شود تجرد آن نیز زیاد می گردد و شبهای نیست که مرتبه تجرد بالاترین مرتبه ای است که از برای انسان متصور است، زیرا که به واسطه تجرد، شباهت اهل «عالم ملکوت»، و موافقت به سکان قدس «عالم جبروت» به هم می رساند.
و از جمله علوم معرفت خداوند سبحانه و تعالی است، که سبب ایجاد عالم «علوی» و «سفلی» است همچنان که در «حدیث قدسی» وارد است که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف» یعنی «گنجی بودم پنهان، خواستم که شناخته شوم، پس مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند».
علاوه بر اینکه علم، خود فی نفسه لذیذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذت و ابتهاجی که از برای اهل معرفت حاصل است هرگز از برای ایشان میسر نیست، و سرور و انبساطی که از فهمیدن مسألهای از مسائل علمیه هم می رسد از هیچ یک از لذات جسمیه حاصل نمی شود.
و از جمله فوائد علم در دنیا، عزت و اعتبار در نزد اخیار و اشرار، و شرف و احترام در نزد جمیع طوایف انام است حکم علما در نزد پادشاهان ذوی الاقتدار، مطاع، و اقوال ایشان در پیش سلاطین کامکار لازم الاتباع و حکیم مطلق جل شأنه به حکمت کامله خود «طباع جمیع خاص و عام را «مجبول» فرموده است بر تعظیم اهل علم و احترام ایشان و اطاعت و انقیادشان، بلکه سایر حیوانات از بهایم و سباع که مطیع انسان و مسخر در تحت قدرت ایشاناند نیست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوه ادراک و تمیز و اگر به دیده تحقیق نظر کنی و از احوال افراد مردم تفحص نمائی می بینی که هر که بر دیگری تفوق و زیادتی دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مال و دولت یا غیر این ها، سبب اختصاص او به زیادتی ادراک و تمیزی است که در اوست اگر چه از بابت مکر و حیله و شیطنت و خدعه باشد.
و از جمله علوم معرفت خداوند سبحانه و تعالی است، که سبب ایجاد عالم «علوی» و «سفلی» است همچنان که در «حدیث قدسی» وارد است که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف» یعنی «گنجی بودم پنهان، خواستم که شناخته شوم، پس مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند».
علاوه بر اینکه علم، خود فی نفسه لذیذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذت و ابتهاجی که از برای اهل معرفت حاصل است هرگز از برای ایشان میسر نیست، و سرور و انبساطی که از فهمیدن مسألهای از مسائل علمیه هم می رسد از هیچ یک از لذات جسمیه حاصل نمی شود.
و از جمله فوائد علم در دنیا، عزت و اعتبار در نزد اخیار و اشرار، و شرف و احترام در نزد جمیع طوایف انام است حکم علما در نزد پادشاهان ذوی الاقتدار، مطاع، و اقوال ایشان در پیش سلاطین کامکار لازم الاتباع و حکیم مطلق جل شأنه به حکمت کامله خود «طباع جمیع خاص و عام را «مجبول» فرموده است بر تعظیم اهل علم و احترام ایشان و اطاعت و انقیادشان، بلکه سایر حیوانات از بهایم و سباع که مطیع انسان و مسخر در تحت قدرت ایشاناند نیست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوه ادراک و تمیز و اگر به دیده تحقیق نظر کنی و از احوال افراد مردم تفحص نمائی می بینی که هر که بر دیگری تفوق و زیادتی دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مال و دولت یا غیر این ها، سبب اختصاص او به زیادتی ادراک و تمیزی است که در اوست اگر چه از بابت مکر و حیله و شیطنت و خدعه باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فایده دوم - درجات علم از نظر شرافت و وجوب تحصیل
بدان که جمیع علوم اگر چه روح را کمال اند و نفس را جمال، لیکن متفاوتند در شرافت و تکمیل و وجوب تحصیل، زیرا که علوم بر دو قسم اند:
اول: علم دنیا، و آن علومی است که معظم فایده آن برای دنیاست، مثل طب، هندسه، «نجوم»، عروض، موسیقی، هیئت و حساب و از این علوم چندان بهجت و سعادتی در عالم عقبی حاصل نمی شود و از این جهت تحصیل آنها واجب نیست، بلی نادرا می شود که در تحصیل بعضی مسائل بعضی از این علوم، واجب کفائی باشد.
دوم: علم آخرت، که ثمره اصلی آن تحصیل سعادت اخرویه است، و آن سه علم است که آنها را علم دین گویند یکی علم الهی، که به وسیله آن، اصول و عقاید دین و احوال مبدأ و معاد شناخته می شود، و آن اشرف علوم و افضل آنها است و دیگری علم اخلاق، که به وسیله آن، راه تحصیل سعادت، و آنچه به واسطه آن نفس نجات می یابد یا به هلاکت می رسد دانسته می شود، و بعد از علم الهی علمی از آن اشرف نیست.
سیم: علم فقه، که به وسیله آن کیفیت عبادات و معاملات و حلال و حرام و آداب و احکام فهمیده می شود و تحصیل این سه علم، واجب و لازم است و همچنین علومی که مقدمات تحصیل این علوم اند مانند: علم لغت عرب و حدیث و تفسیر، و لیکن وجوب تحصیل آنها از باب مقدمه است.
اول: علم دنیا، و آن علومی است که معظم فایده آن برای دنیاست، مثل طب، هندسه، «نجوم»، عروض، موسیقی، هیئت و حساب و از این علوم چندان بهجت و سعادتی در عالم عقبی حاصل نمی شود و از این جهت تحصیل آنها واجب نیست، بلی نادرا می شود که در تحصیل بعضی مسائل بعضی از این علوم، واجب کفائی باشد.
دوم: علم آخرت، که ثمره اصلی آن تحصیل سعادت اخرویه است، و آن سه علم است که آنها را علم دین گویند یکی علم الهی، که به وسیله آن، اصول و عقاید دین و احوال مبدأ و معاد شناخته می شود، و آن اشرف علوم و افضل آنها است و دیگری علم اخلاق، که به وسیله آن، راه تحصیل سعادت، و آنچه به واسطه آن نفس نجات می یابد یا به هلاکت می رسد دانسته می شود، و بعد از علم الهی علمی از آن اشرف نیست.
سیم: علم فقه، که به وسیله آن کیفیت عبادات و معاملات و حلال و حرام و آداب و احکام فهمیده می شود و تحصیل این سه علم، واجب و لازم است و همچنین علومی که مقدمات تحصیل این علوم اند مانند: علم لغت عرب و حدیث و تفسیر، و لیکن وجوب تحصیل آنها از باب مقدمه است.