عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
اگرچه خانه خرابی زباده ای ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
عشق آتش است و در دل دیوانه در گرفت
برق قبول شمع به پروانه در گرفت
از چشم سرخوش تو که مست است بی شراب
صحبت بیک کرشمه مستانه درگرفت
اندک مبین سرشک دل گرم عاشقان
کاتش زیک شراره بیک خانه درگرفت
گفتم خوش است سوز درون شمع بر فروخت
این حرف آشنا چه به بیگانه درگرفت
اهلی فروغ دل ز خرابات عشق یافت
دیوانه را چراغ به پروانه در گرفت
برق قبول شمع به پروانه در گرفت
از چشم سرخوش تو که مست است بی شراب
صحبت بیک کرشمه مستانه درگرفت
اندک مبین سرشک دل گرم عاشقان
کاتش زیک شراره بیک خانه درگرفت
گفتم خوش است سوز درون شمع بر فروخت
این حرف آشنا چه به بیگانه درگرفت
اهلی فروغ دل ز خرابات عشق یافت
دیوانه را چراغ به پروانه در گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
مجنون عشق را هوس تخت و تاج نیست
اورا که عقل نیست بهیچ احتیاج نیست
گیتی نما چه حاجت؟ اگر جم بصیرتی
آیینه یی به ازمی و جام زجاج نیست
هر کس که بود از هنر خود رواج یافت
کار محبت است که هیچش رواج نیست
هان ای حکیم زحمت مجنون چه میدهی
داغ ستاره سوختگی را علاج نیست
اهلی، کنون که صبر و دل و دین بباد رفت
آسوده شو که بر ده ویران خراج نیست
اورا که عقل نیست بهیچ احتیاج نیست
گیتی نما چه حاجت؟ اگر جم بصیرتی
آیینه یی به ازمی و جام زجاج نیست
هر کس که بود از هنر خود رواج یافت
کار محبت است که هیچش رواج نیست
هان ای حکیم زحمت مجنون چه میدهی
داغ ستاره سوختگی را علاج نیست
اهلی، کنون که صبر و دل و دین بباد رفت
آسوده شو که بر ده ویران خراج نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
همه دم ز درد عشقت دل زار من حزین است
همه درد روزیم شد چکنم نصیبم این است
دل و دین گر از سجودت همه شد مرا همین بس
که زخاک راهت ای بت اثریم بر جبین است
به رخ تو شهسوارا نه غبار خط برآمد
که بر آفتاب گردی زغبار مشک چین است
تو که خرمن مرادی کرم از تو زیبد اما
کرمت به سر بلندان ستمت به خوشه چین است
سر کویت ای سهی قد بود از بهشت خوشتر
به بهشت نیست عیشی که درین سرا زمین است
من اگرچه بت پرستم تو مگو نظر بپوشان
رخ خود بپوش ای دل که بلای عقل و دین است
بگشا کمند اهلی به شکار نو غزالی
که سگ رقیب او را همه وقت در کمین است
همه درد روزیم شد چکنم نصیبم این است
دل و دین گر از سجودت همه شد مرا همین بس
که زخاک راهت ای بت اثریم بر جبین است
به رخ تو شهسوارا نه غبار خط برآمد
که بر آفتاب گردی زغبار مشک چین است
تو که خرمن مرادی کرم از تو زیبد اما
کرمت به سر بلندان ستمت به خوشه چین است
سر کویت ای سهی قد بود از بهشت خوشتر
به بهشت نیست عیشی که درین سرا زمین است
من اگرچه بت پرستم تو مگو نظر بپوشان
رخ خود بپوش ای دل که بلای عقل و دین است
بگشا کمند اهلی به شکار نو غزالی
که سگ رقیب او را همه وقت در کمین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
محبوب من چه حاجت گفتن بود که کیست
چون آفتاب بر همه روشن بود که کیست
کوته نظر مشاهده برق عیش کرد
ما را نظر به سوخته خرمن بود که کیست
حاجت به قصه نیست که در دل که خانه ساخت
کو خود عیان ز چاک دل من بود که کیست
چون پوشم آن حریف که همسایه را چو شمع
روشن ز روشنایی روزن بود که کیست
دشمن به طعنه گفت که اهلی ترا که سوخت؟
ظاهر هم از حکایت دشمن بود که کیست
چون آفتاب بر همه روشن بود که کیست
کوته نظر مشاهده برق عیش کرد
ما را نظر به سوخته خرمن بود که کیست
حاجت به قصه نیست که در دل که خانه ساخت
کو خود عیان ز چاک دل من بود که کیست
چون پوشم آن حریف که همسایه را چو شمع
روشن ز روشنایی روزن بود که کیست
دشمن به طعنه گفت که اهلی ترا که سوخت؟
ظاهر هم از حکایت دشمن بود که کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل را نمک از گریه گرم است شکی نیست
بی چاشنی گریه کبابش نمکی نیست
ای گل ز غم خویش یکی با تو چگوید
درد دل عشاق هزارست یکی نیست
از قصه مجنون که بصد رنگ شنیدی
بیش است غم ما و درین قصه شکی نیست
خوبان دل پاک از دل آلوده شناسد
در قلب شناسی به ازیشان محکی نیست
اهلی سگ خوبان شد و از زهد بری گشت
باری نبود دیو رهی گر ملکی نیست
بی چاشنی گریه کبابش نمکی نیست
ای گل ز غم خویش یکی با تو چگوید
درد دل عشاق هزارست یکی نیست
از قصه مجنون که بصد رنگ شنیدی
بیش است غم ما و درین قصه شکی نیست
خوبان دل پاک از دل آلوده شناسد
در قلب شناسی به ازیشان محکی نیست
اهلی سگ خوبان شد و از زهد بری گشت
باری نبود دیو رهی گر ملکی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
هر جا که بنگری رخ او در تجلی است
مجنون اگر شوی همه آفاق لیلی است
دور از توام بصورت و در معنیم قرین
صورت تفاوتی نکند اصل معنی است
ما را که دل بطرفه غزالی گرفته انس
مجنون صفت گریختن از خلق اولی است
گر سرو با تو لاف زد آزاده اش مخوان
آزاده نیست هر که گرفتار دعوی است
پیش کسی که باده ز دست تو خورده است
زهرست آب خضر اگر از دست عیسی است
مست تو گر ز کار جهان فرد شد چه شد
بخت مجردان تو در کار عقبی است
گر پوست بر کنند ز صورت پرمست
اورا چه غم که زنده دل از مغز معنی است
اهلی حریف مغبچه و جام می کسی است
کورانه فکر دین و نه پروای دنیی است
مجنون اگر شوی همه آفاق لیلی است
دور از توام بصورت و در معنیم قرین
صورت تفاوتی نکند اصل معنی است
ما را که دل بطرفه غزالی گرفته انس
مجنون صفت گریختن از خلق اولی است
گر سرو با تو لاف زد آزاده اش مخوان
آزاده نیست هر که گرفتار دعوی است
پیش کسی که باده ز دست تو خورده است
زهرست آب خضر اگر از دست عیسی است
مست تو گر ز کار جهان فرد شد چه شد
بخت مجردان تو در کار عقبی است
گر پوست بر کنند ز صورت پرمست
اورا چه غم که زنده دل از مغز معنی است
اهلی حریف مغبچه و جام می کسی است
کورانه فکر دین و نه پروای دنیی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
کسی کش بوی آن گل در دماغ است
ز گلزار بهشت او را فراغ است
مگر آن گل به بستان شد که لاله
ز شرم عارضش در کنج باغ است
چرا روشن نباشد بزم مستان
که شمع روی یار اینجا چراغ است
ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟
که غرق خون دگر منقار زاغ است
به کشتن هم مگو رستم ز داغش
هنوزم در کفن صد گونه داغ است
گل مقصود چون در جان اهلی است
چه سرگردان صبا در باغ و راغ است
ز گلزار بهشت او را فراغ است
مگر آن گل به بستان شد که لاله
ز شرم عارضش در کنج باغ است
چرا روشن نباشد بزم مستان
که شمع روی یار اینجا چراغ است
ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟
که غرق خون دگر منقار زاغ است
به کشتن هم مگو رستم ز داغش
هنوزم در کفن صد گونه داغ است
گل مقصود چون در جان اهلی است
چه سرگردان صبا در باغ و راغ است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عمرم همه با صوت نی و چنگ بسر رفت
وز سیلی عشق آنهمه از گوش بدر رفت
من سوختم از عشق و ترا هیچ خبر نیست
وز ناله من در همه آفاق خبر رفت
این سیل سرشک آخرم از ضعف چنان کرد
کز دیده یکی قطره بصد خون جگر رفت
هش دار که بس مرغ جگر سوخته از آه
افروخت چراغ گل و بر باد سحر رفت
بر گریه اهلی چه زند خنده که مسکین
دیگ دلش از آتش شوق تو بسر رفت
وز سیلی عشق آنهمه از گوش بدر رفت
من سوختم از عشق و ترا هیچ خبر نیست
وز ناله من در همه آفاق خبر رفت
این سیل سرشک آخرم از ضعف چنان کرد
کز دیده یکی قطره بصد خون جگر رفت
هش دار که بس مرغ جگر سوخته از آه
افروخت چراغ گل و بر باد سحر رفت
بر گریه اهلی چه زند خنده که مسکین
دیگ دلش از آتش شوق تو بسر رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
عیب پری مکن که نهان از تو گشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
از عالم جان آنچه بما فیض رسان است
حسن خوش و آواز خوش خوش نفسان است
صید دل من زاهد و صوفی نتوانند
سیمرغ من آزاده ز دام مگسان است
بیدرد که از زخم محبت نشد آگه
درد دل عشاق چه داند که چه سان است
عاشق طلبش چاشنی غم بود از دوست
گر وصل هوس میکند از بوالهوسان است
در کوی خرد هیچکسان منکر عشقند
صد شکر که اهلی نه از آن هیچکسان است
حسن خوش و آواز خوش خوش نفسان است
صید دل من زاهد و صوفی نتوانند
سیمرغ من آزاده ز دام مگسان است
بیدرد که از زخم محبت نشد آگه
درد دل عشاق چه داند که چه سان است
عاشق طلبش چاشنی غم بود از دوست
گر وصل هوس میکند از بوالهوسان است
در کوی خرد هیچکسان منکر عشقند
صد شکر که اهلی نه از آن هیچکسان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گنج قارون بزمین رفت و ملامت باقی است
عشق گنجی است که تا روز قیامت باقی است
پیش تابوت من ای نخل خرامان بگذر
که هنوزم هوس این قد و قامت باقی است
هر که در پای سگت کشته نشد روز وصال
گرچه جان داد به هجر تو غرامت باقی است
گر کشندت بملامت نکنی توبه ز عشق
سخن من بشنو ورنه ملامت باقی است
من سگ کوی مغانم که درین قحط کرم
نیست جز میکده جایی که کرامت باقی است
اهلی از سر بگذر یا بکناری بنشین
گر نیی مرد بلا کنج سلامت باقی است
عشق گنجی است که تا روز قیامت باقی است
پیش تابوت من ای نخل خرامان بگذر
که هنوزم هوس این قد و قامت باقی است
هر که در پای سگت کشته نشد روز وصال
گرچه جان داد به هجر تو غرامت باقی است
گر کشندت بملامت نکنی توبه ز عشق
سخن من بشنو ورنه ملامت باقی است
من سگ کوی مغانم که درین قحط کرم
نیست جز میکده جایی که کرامت باقی است
اهلی از سر بگذر یا بکناری بنشین
گر نیی مرد بلا کنج سلامت باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ز گریه دل پر و لب همچو غنچه خندان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خوش درآ در خانه دل زانکه جان از خانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت
پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود
هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت
شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است
حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت
دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است
ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت
جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب
پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت
کم کن این نا آشنایی کز میان بیگانه رفت
خرم آن کز بهر دل جان و جوانی جمله باخت
چون زلیخا در طریق عاشقی مردانه رفت
شمع من سر تا قدم حسن است و لطف و مردمی
آتش خشمی که بودش بر سر پروانه رفت
پنج روزی مانده، از میخانه چون بیرون رود
هر که او پنجاه سالش عمر در میخانه رفت
شانه گفت: از زلف او تا بی گشادن مشکل است
حالیا حرف امیدی بر زبان شانه رفت
دانه خالت که بر رخ دلفریب افتاده است
ای بسا مرغ دلی کو بر سر این دانه رفت
جان من دریاب اهلی را درین دیر خراب
پیش از آن روزی که گویی گنج ازین ویرانه رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دیوانه یارم من و با کس نظرم نیست
مشغول خودم وز همه عالم خبرم نیست
من مست دل آشفته ام ای همدم مشفق
خارم مکش از پای پروای سرم نیست
زخمی بود از عشق بهرمو که مرا هست
با آنهمه از عشق نکویان حذرم نیست
ای قبله حاجت زدرت رو بکه آرم؟
زنهار مرانم که ازین در گذرم نیست
تا خون جگر بود فرو ریختم از چشم
رحمی بکن امروز که نم در جگرم نیست
زاهد دهدم توبه که کار تو صلاح است
پنداشت مگر خواجه که کاری دگرم نیست
اهلی ز جهان قسمت هر کس زر و سیم است
این قسمت من بس که غم سیم و زرم نیست
مشغول خودم وز همه عالم خبرم نیست
من مست دل آشفته ام ای همدم مشفق
خارم مکش از پای پروای سرم نیست
زخمی بود از عشق بهرمو که مرا هست
با آنهمه از عشق نکویان حذرم نیست
ای قبله حاجت زدرت رو بکه آرم؟
زنهار مرانم که ازین در گذرم نیست
تا خون جگر بود فرو ریختم از چشم
رحمی بکن امروز که نم در جگرم نیست
زاهد دهدم توبه که کار تو صلاح است
پنداشت مگر خواجه که کاری دگرم نیست
اهلی ز جهان قسمت هر کس زر و سیم است
این قسمت من بس که غم سیم و زرم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گیرم که دل از یاد تو خرسند توان داشت
بی جان تن فرسوده نگه چند توان داشت
خود گوی که این طوطی دلسوخته تا چند
در حسرت آن لعل شکر خند توان داشت
با اینهمه تلخی نتوان ساخت که آخر
یکبوسه زان لب چون قند توان داشت
سودا زده چون گوش کند پند خردمند
این شیوه طمع هم ز هردمند توان داشت
ناصح همه حکمت بود این پند تو لیکن
گر هوش بود گوش برین پند توان داشت
عهد تو و سوگند تو بسیار نپاید
کافر بچه را چند بسوگند توان داشت
اهلی زهوای تو کسش باز نیارد
سیمرغ نه مرغیست که در بند توان داشت
بی جان تن فرسوده نگه چند توان داشت
خود گوی که این طوطی دلسوخته تا چند
در حسرت آن لعل شکر خند توان داشت
با اینهمه تلخی نتوان ساخت که آخر
یکبوسه زان لب چون قند توان داشت
سودا زده چون گوش کند پند خردمند
این شیوه طمع هم ز هردمند توان داشت
ناصح همه حکمت بود این پند تو لیکن
گر هوش بود گوش برین پند توان داشت
عهد تو و سوگند تو بسیار نپاید
کافر بچه را چند بسوگند توان داشت
اهلی زهوای تو کسش باز نیارد
سیمرغ نه مرغیست که در بند توان داشت