عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۲
ما بریدیم به دوران تو از کام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۳
سزد که رنجه کنی یک زمان قدوم شریف
به کنج کلبه احزان ما دهی تشریف
شبی به خلوتم از تُست آرزو که بود
لب تو ساقی و رخساره شمع و غمزه حریف
شریف داشتم آن زلف را چو عمر دراز
ولی چه سود که بر باد رفت عمر شریف
بگو به یار سبک روحم ای نسیم صبا
بیا که جان گران جان همی کند تخفیف
ز جان بود همه خوفی کنون که جانم رفت
مرا چه بیم ز بیم و چه خوف از تخویف
اگر در آب دو چشمم وگر در آتش دل
خیال تو به همه حال مونس است و الیف
ز ما صلاح مجو ای صلاح جو، که به عقل
نه عاقلی ست که دیوانه را کنی تکلیف
به کوی دوست تواند مرا صبا بردن
ز بس که گشته ام از هجر ناتوان و ضعیف
مشو به سختی از امّید ناامید جلال
و انّه «لرؤفً» و بِالعباد «لطیف»
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۴
باز به بستان شکفته گشت شقایق
باز جهان گشت پر ز نور حدایق
غنچه تبسّم نمای و ابرگهربار
خنده معشوق بین و گریه عاشق
لاله حمرا بسان چهره عذرا
لیک درون دلش چو سینه وامق
بر سر لاله شکفته شد گل دو روی
زآن که در آتش بود مقام منافق
موسم عیش است و جام باده کشیدن
خاصّه کسی را که هست یار موافق
بهر تفرّج به هر کرانه نشینند
در چمن باغ جوق جوق خلایق
خلق به حیرت ز گونه گونه ریاحین
حیرت مخلوق بین و قدرت خالق
قمری تسبیح خوان و بلبل سرمست
هر دو به یک جای جمع زاهد و فاسق
دوش چو بنهفت روی خسرو انجم
در تتق خاک ازین بلند سرادق
من به چمن در شدم از کلبه احزان
کرده ز دل دور فکر لاحق و سابق
فرق دلم را ک لَه ز تَرک دو عالم
وصله ای بر دوخته ز قطع علایق
من به چنین وجد و حال به بستان
لاله و نسرین مرا ندیم و مرافق
همّت مقصدنمای و قطع منازل
خاطر مشکل گشای و کشف حقایق
از شعله سوز دل و از دوده آهم
زهره و پروین باغ غارب و شارق
داد هر آن ناله که کردم از آغاز
فاخته و بلبلم جواب مطابق
ای که به غفلت همیشه عمر گذاری
گه غم سابق خوری و گه غم لاحق
خیز و بسان جلال طرفِ چمن گیر
هر سحری زود وقت خواندن فالق
باده چون صبح ریز در افق جان
تا شود از باد صبح بخت تو صادق
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۵
مدّعی در عشق او گر طعنه زد بر من چه باک
طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک
دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست
لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک
عاشقان را هر دو عالم گرد خاطر گو مگرد
گر نگردد شمع را پروانه پیرامن چه باک
دشمنان و دوستان کردند بر من پشت، لیک
گر بود روی عنایت دوست را با من چه باک
یار در دل دارم و بر دوختم ز اغیار چشم
خانه پرنور است اگر تاریک شد روزن چه باک
چون سلامت ترک کردیم از ملامت باک نیست
هر که را در دیده پیکان است از سوزن چه باک
من که در باطن چو غنچه مهر دارم سر به مُهر
گر به ظاهر می درم بر خویش پیراهن چه باک
آنکه فردای قیامت دامنش خواهم گرفت
گر بود خون مَنش امروز در گردن چه باک
در میان ما و او پیوند جانی رفته است
جان اگر عزم جدایی می کند از تن چه باک
پاک خون دل ز راه دیده بر دامن چکید
چون دلم شد پاک اگر آلوده شد دامن چه باک
گر جلال از گنج وصلش یافت مقصودی چه شد
خوشه چینی خوشه ای گر بُرد از خرمن چه باک
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۶
ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک
شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک
در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است
چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک
ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن
کز فروغ رخ تو خیمه زند بر افلاک
دست از دامن عشق تو ندارم هرگز
ور زند دست اجل دامن عمرم را چاک
طرب و عشق نیامد ز من این هر دو برفت
که مرا بود دلی خسته و جانی غمناک
بر محک غم عشقت همه دلها قلبند
زان که یک دل چو دل خویش نمی بینم پاک
آه کاندر دل شوریده چه حسرت ماند
گر برد آرزوی روی تو با خویش به خاک
چون ز خورشید رخت چشم خرد حیران ماند
کی تواند که کند دیده ز همّت ادراک
کرد از غیر تو خالی دل پردرد جلال
بر گذرگاه تو حاشا که بماند خاشاک
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۸
اگرچه روز و شبم با تو در خیال خیال
مرا خیال وصالت بِهْ از وصال خیال
اگر خیال آن بود که فرق کنند
میان موی و میانت، زهی خیال خیال
از آن خیال تو مالند چون مرا بر روی
که دیده دست بشوید ز روی مال خیال
تن ضعیف من از هجر بر نهالی درد
کشیده از اثر ضعف چون نهال خیال
ز اشک آب گرفته است رودخانه چشم
چنان که وهم نیابد درو مجال خیال
خیال تو ز خیال جلال بود خیال
مبین خیال جلال و مگر جلال خیال
مکن حدیث کمال و خیال بازی او
ورا خیال کمال و مرا کمال خیال
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۹
ز بس که در نظر آمد مرا خیال خیال
وصال دوست گمان می برد وصال خیال
من ضعیف میانت چو در خیال آرم
بود عیان که خیالی ست در خیال خیال
در آرزوی دهانت دلم چنان تنگ است
که جای فکر در او نیست یا مجال خیال
چو روی مالِ خیالت به خون چشم تر است
به خون دیده بشویم روی مال خیال
خیال گفت بپیچ از تن چو مویت
من آن نِیَم که بپیچم سر از مثال خیال
رخ تو هست به چشمم خیال صورت جان
دهان نقطه موهوم گفت خال خیال
قدم ز شوق دو ابروت هر که دید چه گفت
زهی خیال هلال و خهی هلال خیال
خیال بین که مرا هست بر نهالی درد
که بر دهد قد سرو توام نهال خیال
ز حُسن تست خیال مرا هزاران وجه
که از خیال جمالت بود جمال خیال
چه حال شد که خیالت نمی دهد تشریف
شدم خیالی و بنگر که چیست حال خیال
به پرده رفت ز شرم آن خیال یار که گفت
ببین خیال جلال و نگر جلال خیال
همه جلال خیال است در خیال جلال
اگر خیال کمال است در کمال خیال
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۲
ای به ما نزدیک همچون جان و دور از ما چو دل
کرده ام از شوق لعلت دیده را دریا چو دل
تو دل و جان منی بی تو نشاید زیستن
یا چو جان خواهم که باشی در بر من یا چو دل
بند زلفت بر گشودی شد دلم پیدا در او
لعل لب بگشا ز هم تا جان شود پیدا چو دل
تو به نزد ما عزیز و آشنایی همچو جان
ما به نزدیک تو خواریم و غریب آسا چو دل
جان به جایی ماند و دل جایی و من جای دگر
دل چو من تنها ز جان و جان ز من تنها چو دل
سرمه کش چشم مرا از خاک پایت ورنه من
عالمی پر خون کنم از چشم خون پالا چو دل
قطره خون است لعلت من خیالش را از آن
کرده ام در اندرون سینه خود جا چو دل
ای جلال! از سر برون کن آرزوی زلف او
تا به کی باشی ازین سان بسته سودا چو دل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۵
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۶
دوش جان را در فضای کوی جانان یافتم
کوی او را از صفا جولانگه جان یافتم
بر سر آن کوی او نعره زنان چون جان خویش
جان مشتاقان جان را من فراوان یافتم
چون عروج عشق کردم در سماوات ضمیر
پای خود بر تارک گردون گردان یافتم
چون دل من در حریم کوی وصلت پا نهاد
اندر آن کو کفر و ایمان هر دو یکسان یافتم
دامن مطلوب چون بگرفت دست همّتم
هر دو عالم در یکی گوی گریبان یافتم
دوست برقع باز کرد و من بدیدم روی او
حسن او را ماورای وصف انسان یافتم
گرچه راه او سراسر خار اندر خار بود
عارض او را گلستان در گلستان یافتم
جامی از دستش بنوشیدم چنان از خود شدم
خویش را در بی خودی خویش پنهان یافتم
ای که دایم طالب داروی دردی از طبیب
ترک دارو کن که دردش عین درمان یافتم
با وجود سر ترا سامان نباشد، زانکه من
چون قدم بر سر زدم آنگاه سامان یافتم
ای جلال! از کان دل جوهر چه می جویی که من
قیمتی جوهر که جستم اندر آن کان یافتم
تو کلید گنج را در آستین خویش جوی
کآنچه من می جستم اندر زیر دامان یافتم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۷
صبحدم بر بوی جانان سوی گلزار آمدم
همچو بلبل پیش گل در ناله زار آمدم
تا ببینم نرگس و سنبل چو چشم و زلف او
این چنین سرمست و آشفته به بازار آمدم
از جفای غمزه مستش سوی گل با خروش
از درِ بُستان شدم در کوی خمّار آمدم
حُسن روی او طلب کردم به بتخانه شدم
تار زلفش دَر گرفتم پیش زنّار آمدم
جلوه زن شد حُسن جانان از همه سو بر جلال
من که بودم تا برین دولت سزاوار آمدم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۰
دوش می رفت و آه می کردم
در پی او نگاه می کردم
سرو من می چمید و من خود را
خاک ره چون گیاه می کردم
هر دم از خون دیده در پی او
قاصدی را به راه می کردم
ناوک غمزه بر دلم می زد
من دل خسته آه می کردم
شب همه شب ز دود سینه خویش
سرمه در چشم ماه می کردم
خون دل تا به روز می خوردم
ناله تا صبحگاه می کردم
در دل آوردم آن رخ و گویی
یوسفی را به چاه می کردم
گریه می کردم و به حالت خویش
خنده هم گاه گاه می کردم
آفتابم به صبح باز آمد
کانتظارش پگاه می کردم
یافتم عاقبت مهی کاو را
طلبش سال و ماه می کردم
اگر او باز پس نمی آمد
عالمی را سیاه می کردم
گرچه تقصیر ما گذشت از حد
کرمش عذر خواه می کردم
پس ازین وقت توبت است جلال
پیش ازین گر گناه می کردم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۱
در آرزوی وصالت اگرچه با غم و دردم
امیدوار چنانم که ناامید نگردم
منم چو شمع که هر شب ز سوز هجر تو تا روز
سرشک گرم فرو می رود به چهره زردم
از آن زمان که مرا بخت خفته از تو جدا کرد
نماند شربت دردی که از زمانه نخوردم
سهیل هجر برآمد، مه وصال فرو شد
ز روز تیره فزون شد درازی شب دردم
ز اشتیاق جمالت چه سیل ها که نراندم
ز روزگار وصالت چه یادها که نکردم
هزار ناله برآرم ز دست هجر تو هر روز
هزار قطره ببارم به یاد وصل تو هر دم
شب فراقت ازین سان که بوی صبح ندارد
چراغ صبح همانا بمرد از دم سردم
چنین که هجر تو گَرد از من شکسته برآورد
مگر نسیم صبا آورد به کوی تو گردم
خیال روی تو همواره همنشین جلال است
که با خیال تو جفتم گر از وصال تو فردم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۲
در ره کعبه مقصود و بیابان حرم
هر که از سر نکند پای زهی سست قدم
زندگی با الم و زخم نخواهد مجروح
گر کشی عین کرامت بود و محض کرم
نبرد خواب مرا هیچ شب از دست خیال
دوست در پیش نظر چون بنهم دیده به هم
می نوشتم صفت شوق تو بر لوح درون
آتشی خاست که نه لوح بماند و نه قلم
من که با دوست نشستم به مراد دل خویش
اگرم جمله جهان دشمن جانند چه غم
حیف باشد که کسی محرم این راز شود
نیست با درد تو دل در حرم جان محرم
صنما روی بپوشان ز نظرها ورنه
بیم آنست که مردم بپرستند صنم
من که در خاک سر کوی تو مسکن دارم
فارغ از گلشن فردوسم و گلزار ارم
هر که با درد تو خوش گشت نجوید درمان
دل که با زخم تو خو کرد نخواهد مرهم
چون ببینم دهن تنگ ترا بیم بود
که به یک آه کنم عالم موجود عدم
چشم و دل لایق آن نیست که جای تو بود
تنگنایی ست پر از آتش و جایی پُرنم
دعوی عشق هر آن کس که کند همچو جلال
مدّعی باشد اگر هیچ بنالد ز الم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۳
وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم
چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم
گر کار شمار ریختن خون دل ماست
من خود کمری از پی این کار ببندم
ای باد! غبار سر کویش به من آور
تا مرهم این سینه افگار ببندم
از پای درآورد مرا زلف تو بگذار
تا دست چنان سرکش عیّار ببندم
از دست خیال تو عجب گر به همه عمر
یک شب در این دیده بیدار ببندم
بر چین سر زلف تو گر دست بیابم
از حلقه او مشک به خروار ببندم
بگذار که حلق دل شوریده خود را
در حلقه آن زلف نگونسار ببندم
روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید
این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم
جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ
آن روز که بر عزم عدم بار ببندم
ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم
بگشایم و بر دیده خونبار ببندم
تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی
من هر نفس او را به همین تار ببندم
گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز
کو یار که من دیده ز اغیار ببندم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۴
ترا از هر دو عالم برگزیدم
به صد ناز و نیازت پروریدم
گهی بر دیده خود جات کردم
گهی جان پیش پایت گستریدم
به عشقت ترک نام و ننگ گفتم
هوایت را به جان و دل خریدم
چه سختی ها که در هجر تو دیدم
چه محنت ها که در عشقت کشیدم
چه مایه طعنه های دشمن و دوست
که گاه و بی گه از بهرت شنیدم
فراوان اشک در هجرت فشاندم
فراوان جامه بر یادت دریدم
گهت بر آستان سر می نهادم
گهی بر گرد کویت می دویدم
نه یک ساعت جدا می گشتم از تو
نه یک دم بی رخت می آرمیدم
کنون نامهربانی پیشه کردی
امید از مهر و پیمانت بریدم
اگر دیگر کسان حالم ندانند
تو می دانی که از بهرت چه دیدم
کنونم خود پرو بالی نمانده است
که وقتی در هوایت می پریدم
نخورده شربتی شیرین ز لعلت
چه تلخیها که از دوران چشیدم
رسد گفتی جلال از من به کامی
حقیقت خوش به کام دل رسیدم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۷
به جز ذکر لبت کاری ندارم
به یادت عمر شیرین می گذارم
چو چشم ناتوانت ناتوانم
چو زلف بی قرارت بی قرارم
ز دیده خون دل تا کی فشانم
ز مژگان سیل خون تا چند بارم
اگر روزی ببینی زاری من
کنی هم رحمتی بر حال زارم
اگر چه دشمن جان و دلی تو
ز جان و دل هنوزت دوست دارم
ز چشمم اختر افشانی عجب نیست
که شب تا روز اختر می شمارم
درین وادی که گرد از من برآید
مگر سوی تو باد آرد غبارم
اگر صد نوبت از پیشم برانی
به الطافت هنوز امّیدوارم
جلال خسته را دادی امیدی
کنون عمری ست تا در انتظارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۸
مرا دردی ست اندر دل، ولی گفتن نمی یارم
غم دُردانه ای دارم ولی سُفتن نمی یارم
بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی
که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمی یارم
تو وصف حسن آن روی از من حیران چه می پرسی
ببین آشوب در عالم که من گفتن نمی یارم
از آن خاری که افکنده است هجران زیر پهلویم
خیالش نیک می داند که من خفتن نمی یارم
بر من تا نمی آید صبایی از سر کویش
دلم چون غنچه پر خون است و بشکفتن نمی یارم
چو اوقات جلال آشفته می دارد سر زلفش
چه شاید کرد با زلفش برآشفتن نمی یارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۰
بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت درآیی ز درم؟
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت به سر
بعد ازین تا ز فراق تو چه آید به سرم
گفتم احوال دل خویش نگویم با کس
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
جان سپر ساخته ام ناوک مژگان ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آنست که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند امروز
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
دل خود می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نیاید به حقیقت دو جهان در نظرم
سخت هجر تو اثر کرد و از آن می ترسم
که در اندوه فراق تو نماند اثرم
به صبوری نتوان کرد مداوای جلال
بِهی ام نیست که هر روز که آید بترم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۲
تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم
یا به جای تو کسی جویم و در برگیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم