عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۱۲ - قسم حقایق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آسودگی کجا دل بیتاب من کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
باور نمی کنم سخن التفات او
دیده است چشم او به غلط سوی من کجا
افسانه ای است گفت و شنید لبش به ما
راه سخن کجا ومجال سخن کجا
گر عاشقی اسیر چرا دل شکسته ای
آشفتگی کجا و هوای چمن کجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جنون نمی کند از خویشتن جدا ما را
چه احتیاج به یاران آشنا ما را
اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم
کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را
کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش
کجا شناخته آن ترک میرزا ما را
خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم
بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را
اگر شویم نهان در غبار ساختگی
سراغ می دهد از رنگ ما حیا ما را
کسی نداشت که سررشته را نگه دارد
کرایه کرد زدیوانگی وفا ما را
چنان به عربده سر می کند که پنداری
خریده است جنون برهنه پا ما را
اگر اسیر دیار فرنگ هم گردیم
نمی خرد کسی از دولت حیا ما را
چه احتیاج به یاران آشنا ما را
اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم
کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را
کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش
کجا شناخته آن ترک میرزا ما را
خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم
بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را
اگر شویم نهان در غبار ساختگی
سراغ می دهد از رنگ ما حیا ما را
کسی نداشت که سررشته را نگه دارد
کرایه کرد زدیوانگی وفا ما را
چنان به عربده سر می کند که پنداری
خریده است جنون برهنه پا ما را
اگر اسیر دیار فرنگ هم گردیم
نمی خرد کسی از دولت حیا ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر یار در دل است عبث آرزو چرا
گر دیده محو اوست دگر جستجو چرا
ساقی پراست میکده دل ز بحرها
الفت شکار شیشه و جام و سبو چرا
ما را گداخت عمری و کس را خبر نکرد
گر ریختیم خون مروت مگو چرا
خالق وکیل ماست خلایق همین بس است!
گفتیم حرف خویش دگر گفتگو چرا
دانش نکرد نوبر حرفی دلم گداخت
دیوانه می شوم که نگویی نگو چرا
در دوستی شکستن دل زینت دل است
بی درد زخم خنده گل را رفو چرا
جان اسیر بنده بیگانه طرز تو
بیهوده سرگران شدن ای تندخو چرا
گر دیده محو اوست دگر جستجو چرا
ساقی پراست میکده دل ز بحرها
الفت شکار شیشه و جام و سبو چرا
ما را گداخت عمری و کس را خبر نکرد
گر ریختیم خون مروت مگو چرا
خالق وکیل ماست خلایق همین بس است!
گفتیم حرف خویش دگر گفتگو چرا
دانش نکرد نوبر حرفی دلم گداخت
دیوانه می شوم که نگویی نگو چرا
در دوستی شکستن دل زینت دل است
بی درد زخم خنده گل را رفو چرا
جان اسیر بنده بیگانه طرز تو
بیهوده سرگران شدن ای تندخو چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زوالی نیست دست پیشتر را
زدم در پرده راه هر نظر را
اگر سرد است اگر گرم است خونم
به هر رگ بسته دست نیشتر را
برآید گرد اگر دریا و ازکان
شکستی کی رسد آب گهر را
جنون نقش نگین خویش دارد
نهان لوح طلسم خیر و شر را
پشیمانی مبارک باد تحسین
بکش این مست از خود بی خبر را
بسی در دیده دل سیرکردم
یکی دیدم سواد خیر و شر را
اسیر از موجه شوقی به ساحل
شکستم کشتی بحر خطر را
زدم در پرده راه هر نظر را
اگر سرد است اگر گرم است خونم
به هر رگ بسته دست نیشتر را
برآید گرد اگر دریا و ازکان
شکستی کی رسد آب گهر را
جنون نقش نگین خویش دارد
نهان لوح طلسم خیر و شر را
پشیمانی مبارک باد تحسین
بکش این مست از خود بی خبر را
بسی در دیده دل سیرکردم
یکی دیدم سواد خیر و شر را
اسیر از موجه شوقی به ساحل
شکستم کشتی بحر خطر را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باده چون زور آورد هشیار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را
شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز
نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است
صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند
کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است
دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را
استقامت خصمی اضداد را سازد حصار
نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را
حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود
گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز
نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است
صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند
کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است
دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را
استقامت خصمی اضداد را سازد حصار
نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را
حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود
گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
برده ای دل از میان آیینه را
گفته ای راز نهان آیینه را
رازدار بیزبان محرم تر است
کرده ای خوب امتحان آیینه را
عکس رخسار تو را حیرت نقاب
می کند آیینه دان آیینه را
پرده چشم دلم پیراهن است
چند پوشی در کتان آیینه را
بیش از این سودا ندارد حسن شوخ
داد درس گلستان آیینه را
یک تپیدن راز از دل هم بکش
کرده حیرت بیزبان آیینه را
از دل ما می چکد خون شکار
می دهی تیر و کمان آیینه را
در دیار رشک پنهان می کنند
دوستان از دوستان آیینه را
دل چه مطلب دید از بال هما
شد شکستن استخوان آیینه را؟
خودنمایی کرده پیش یاد تو
می دهد دل ترجمان آیینه را
قطره آشوب دریا کردن است
با دل ما امتحان آیینه را
داغ بود افشاگر من سوختم
ساختم در دل نهان آینه را
بلبل باغ حیا مژگان شوخ
کرده از عکس آشیان آیینه را
کرده بی سودایی مجنون تو
برق یاد دشمنان آیینه را
در بهارستان دل دارد اسیر
باغ عمر جاودان آیینه را
گفته ای راز نهان آیینه را
رازدار بیزبان محرم تر است
کرده ای خوب امتحان آیینه را
عکس رخسار تو را حیرت نقاب
می کند آیینه دان آیینه را
پرده چشم دلم پیراهن است
چند پوشی در کتان آیینه را
بیش از این سودا ندارد حسن شوخ
داد درس گلستان آیینه را
یک تپیدن راز از دل هم بکش
کرده حیرت بیزبان آیینه را
از دل ما می چکد خون شکار
می دهی تیر و کمان آیینه را
در دیار رشک پنهان می کنند
دوستان از دوستان آیینه را
دل چه مطلب دید از بال هما
شد شکستن استخوان آیینه را؟
خودنمایی کرده پیش یاد تو
می دهد دل ترجمان آیینه را
قطره آشوب دریا کردن است
با دل ما امتحان آیینه را
داغ بود افشاگر من سوختم
ساختم در دل نهان آینه را
بلبل باغ حیا مژگان شوخ
کرده از عکس آشیان آیینه را
کرده بی سودایی مجنون تو
برق یاد دشمنان آیینه را
در بهارستان دل دارد اسیر
باغ عمر جاودان آیینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نکرده شکوه بیجا زیارت لب ما
اثر ز خود رود از انتعاش یارب ما
نه از نزاع وبالی نه از جدل خللی
فروغ آینه صاف ماست کوکب ما
غبار خاطر پرواز گل نمی گردیم
قضا به شهپر عنقا نوشته مطلب ما
ریاض غفلت از این چشمه می شود سیراب
چگونه صبح نخندد به گریه شب ما
سماع ذره و بیتابی شرار یکی است
کشید سرمه وحدت به دیده مطلب ما
به بزم یار چراغان باده رنگین تر
نسب به شوخی مشرب رسانده مذهب ما
خط تو دعوی اعجاز می تواند کرد
بنفشه زار ارم رشک برده از شب ما
نوید عمر ابد می دهد اسیر تو را
درآسمان اثر انتظار یارب ما
اثر ز خود رود از انتعاش یارب ما
نه از نزاع وبالی نه از جدل خللی
فروغ آینه صاف ماست کوکب ما
غبار خاطر پرواز گل نمی گردیم
قضا به شهپر عنقا نوشته مطلب ما
ریاض غفلت از این چشمه می شود سیراب
چگونه صبح نخندد به گریه شب ما
سماع ذره و بیتابی شرار یکی است
کشید سرمه وحدت به دیده مطلب ما
به بزم یار چراغان باده رنگین تر
نسب به شوخی مشرب رسانده مذهب ما
خط تو دعوی اعجاز می تواند کرد
بنفشه زار ارم رشک برده از شب ما
نوید عمر ابد می دهد اسیر تو را
درآسمان اثر انتظار یارب ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ارغوان زار شفق یک آتش بی دود ما
نرگسستان سحر یک اشک آه آلود ما
سجده ای کز جبهه گرد آستانش می برد
می توان دیدن ز سیمای جبین فرسود ما
عکس ماه نو شود در بحر چون ماهی کباب
ابر نیسان گر شود چشم شرار آلود ما
خاطر نازک نقاب آرزوهای دل است
رنگ گل زنگ است در آیینه مقصود ما
در لباس تیره بختی مشق شهرت کرده است
عنبر سارا ز شرم آه مشک اندود ما
چشم آهو خجلت مژگان سیاهی می کشد
از نگاه گرم او در حلقه های دود ما
قرض نقد جان به جان کندن به جانان می دهند
باز می گویند همت خانه زاد جود ما
پیش بینی دارد از غیرت به دست آینه
بود ما نابود ما منظور ما مردود ما
موج بحر ساده لوحی در چه داند از صدف
شکوه را از شکر نشناسد لب خشنود ما
با وجود آنکه غفلت بود بالینش هنوز
همچو ما بیخواب می گردد شب مولود ما
بیزبانی هم به ذکری می برد نامش اسیر
دارد از حیرت عبادتخانه ای معبود ما
نرگسستان سحر یک اشک آه آلود ما
سجده ای کز جبهه گرد آستانش می برد
می توان دیدن ز سیمای جبین فرسود ما
عکس ماه نو شود در بحر چون ماهی کباب
ابر نیسان گر شود چشم شرار آلود ما
خاطر نازک نقاب آرزوهای دل است
رنگ گل زنگ است در آیینه مقصود ما
در لباس تیره بختی مشق شهرت کرده است
عنبر سارا ز شرم آه مشک اندود ما
چشم آهو خجلت مژگان سیاهی می کشد
از نگاه گرم او در حلقه های دود ما
قرض نقد جان به جان کندن به جانان می دهند
باز می گویند همت خانه زاد جود ما
پیش بینی دارد از غیرت به دست آینه
بود ما نابود ما منظور ما مردود ما
موج بحر ساده لوحی در چه داند از صدف
شکوه را از شکر نشناسد لب خشنود ما
با وجود آنکه غفلت بود بالینش هنوز
همچو ما بیخواب می گردد شب مولود ما
بیزبانی هم به ذکری می برد نامش اسیر
دارد از حیرت عبادتخانه ای معبود ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گردیده خوان نعمت وجه معاش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
زخمی افسانه ناصح نگردد گوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خار وگل را جوش یک پیمانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شیشه بر خاره به صد رنگ زدن پیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه غم دارد دل از اندیشه ما
نظر از سنگ دارد شیشه ما
چه شد گر بیستون الماس باشد
بود لخت دل ما تیشه ما
نمی دانیم رمز لن ترانی
چه می گوید تغافل پیشه ما
به صورت مور (و) در معنی چو شیریم
نیستان ناله ها دل بیشه ما
چه شد نازکدلی اما غیوری
گدازد سنگها را شیشه ما
چه شد گر صورت از معنی ندانیم
سراسر حیرت است اندیشه ما
نمی ترسم اسیر از صرصر یأس
سرشک آمیخت در خون ریشه ما
نظر از سنگ دارد شیشه ما
چه شد گر بیستون الماس باشد
بود لخت دل ما تیشه ما
نمی دانیم رمز لن ترانی
چه می گوید تغافل پیشه ما
به صورت مور (و) در معنی چو شیریم
نیستان ناله ها دل بیشه ما
چه شد نازکدلی اما غیوری
گدازد سنگها را شیشه ما
چه شد گر صورت از معنی ندانیم
سراسر حیرت است اندیشه ما
نمی ترسم اسیر از صرصر یأس
سرشک آمیخت در خون ریشه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ای گلشن از بهار خیال تو سینه ها
برگ گل از طراوت نامت سفینه ها
هر جا غمت رواج دهد گوهر شکست
بر سنگ خاره رشک برند آبگینه ها
گر از نسیم راز تو عالم چمن شود
بوی گل صفا دمد از گرد کینه ها
در جستجوی گوهر ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب به قلزم غیرت سفینه ها
بخشیده حشمتت به سلیمان ملک فقر
از نقش پای مور کلید خزینه ها
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
در خاک مانده از دل قارون دفینه ها
در جلوه گاه سنگدلان شو غبار اسیر
این است پاس خاطر آیینه سینه ها
برگ گل از طراوت نامت سفینه ها
هر جا غمت رواج دهد گوهر شکست
بر سنگ خاره رشک برند آبگینه ها
گر از نسیم راز تو عالم چمن شود
بوی گل صفا دمد از گرد کینه ها
در جستجوی گوهر ذاتت فکنده چرخ
از روز و شب به قلزم غیرت سفینه ها
بخشیده حشمتت به سلیمان ملک فقر
از نقش پای مور کلید خزینه ها
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
در خاک مانده از دل قارون دفینه ها
در جلوه گاه سنگدلان شو غبار اسیر
این است پاس خاطر آیینه سینه ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنچه از ما می کشد حیرانی ما روز و شب
کی خجالت می کشد از دست سودا روز و شب
عکس او طفلانه با آیینه بازی می کند
چون گرفت آرام در چشم و دل ما روز و شب
هرزه گرد است آسمان یکدم نمی گیرد قرار
می کند اسراف عمر از کیسه ما روز و شب
امتیاز خوب و زشتی نیست در زیر فلک
غرقه را یکسان بود در قعر دریا روز و شب
نور و ظلمت پرده دار خلوت صبحند اسیر
کی دویی دارد به چشم مرد بینا روز و شب
کی خجالت می کشد از دست سودا روز و شب
عکس او طفلانه با آیینه بازی می کند
چون گرفت آرام در چشم و دل ما روز و شب
هرزه گرد است آسمان یکدم نمی گیرد قرار
می کند اسراف عمر از کیسه ما روز و شب
امتیاز خوب و زشتی نیست در زیر فلک
غرقه را یکسان بود در قعر دریا روز و شب
نور و ظلمت پرده دار خلوت صبحند اسیر
کی دویی دارد به چشم مرد بینا روز و شب