عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایه‌های کهن
زمان تا زمان خامهٔ نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازه روئی بس است از قیاس
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
من آن توسنم کز ریاضت گری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پیری رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کایینه روشن کنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشی سراینده یارگیر است
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
سراینده‌ای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
چو طوفان اندیشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبی از دل تنگ تاریک‌تر
رهی از سر موی باریکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درین ره چگونه توان دید چاه
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافه‌ها ریخته
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانه‌ای داشت پروای نور
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن گاهی انداختن
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همی بافتم حلهٔ هفت رنگ
مسیحا صفت زین خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول این پرورش کاربود
ولینعمتی در دهش یار بود
عماد خوئی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مهر بردارد انگشتری
بود مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
من از دولت شه کمندی به دست
گرفته بسی آهوی شیر مست
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
گوهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خر پشتهٔ کوه برزد طناب
من شب نیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
بساطی کشیدم به ترتیب نو
براو کردم اندیشه را پیش رو
می‌و نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخاهم نشستی گرفت
در آمد به غریدن ابر بلند
فرو ریخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خری داشتم
دگر باره برکان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
دگر باره این نظم چینی طراز
ببین تا کجا می‌کند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
بسی سالها شد که گوهر پرست
نیاورد از اینگونه گوهر به دست
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
چه فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او می‌خورد انجمن
سخن زین نمط هر چه دارد نوی
بدین شیوهٔ نو کند پیروی
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برش بر نیاید ز شمشیر کند
سخن گفتن آسان بر آن کس برد
که نظم تهیش از سخن بس بود
کسی کو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواری آرد سخن را به چنگ
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمی سرم را پر از دود کرد
ز خشگی تنم را نمک سود کرد
به ترتیب این بکر شوهر فریب
مرا صابری باد و شه را شکیب
سخن بین کجا بارگه می‌زند
چه می‌گویم او خود چه ره می‌زند
ندانم که این جادوئیهای چست
چگونه درین بابلی چاه رست
که آموخت این زهره را زیر زند
که سازد نواهای هاروت بند
بدین سحر کو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دریا برد
خرد آرد و زین بصرهٔ خرما برد
من آن ابرم این طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گیا جرعه خواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سایه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آمیزش خویش دور
ز من گر چه شوریده شد خوابشان
هم از فیض جوی منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند
من ادرار این فیض از آن یافتم
که روی از دگر چشمه‌ها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ
چو من کردم آیینه را تابناک
پذیرندهٔ پاک شد جای پاک
نخواندی که از صقل چینی حصار
چگونه ستد رومیان را نگار
چو خواهی که بر گنج یابی کلید
نباید عنان از ریاضت کشید
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چیز کو دردل آرد هراس
سرانجام از آن کرد باید سپاس
جهان پر شد از دعوی انگیختن
برین نطع ترسم ز خون ریختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نماید ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآید خریف
هوا دور باشد ز باد لطیف
وبا خیزد از تری آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه سطبر
بباید یکی آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه
خدای از پی بندگیم آفرید
بجز بندگی ناید از من پدید
به نیک و به بد مرد آموزگار
نپیچد سر از گردش روزگار
بهرچش رسد سازگاری کند
فلک برستیزنده خواری کند
ندارد جهان خوی سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابریشمی بسته بیند بساز
کند دست خود بر بریدن دراز
دو کرم است کان در بریشم کشی
کند دعوی آبی و آتشی
یکی کارگاه بریشم تند
یکی کاروان بریشم زند
دو باشد مگس انگبین خانه را
فریبنده چون شمع پروانه را
کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت
به دزدی خورد دیگری در نهفت
یکی زان مگس که انگبین گر بود
به از صد مگس که انگبین خور بود
از آن پیش کارد شبیخون شتاب
چو دراج در ده صلای کباب
ز حرصی چه باید طلب کرد کام
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوش‌گیری بسوزی ز درد
و گر بر نجوشی شوی خام و سرد
سپهر اژدهائیست با هفت سر
به زخمی کی اندازد از مه سپر
درین طشت غربالی آبگون
تو غربال خاکی فلک طشت خون
گر او با تو چون طشت شد آبریز
تو با او چو غربال شو خاک بیز
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و طشتی بود ناگزیر
فسونگر خم است این خم نیلگون
که صد گونه رنگ آید از وی برون
اگر جادوئی بر خمی شد سوار
خمی بین برو جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستی بلند و بلندیست پست
گهی زیر ماگاه بالای ماست
اگر زیر و بالاش خوانی رواست
درین پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چار دیوار تنگ
کسی را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سپاهش دهد
درین چار سو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای
سرآنگاه بر چار بالش نهیم
کزین کنده چاربالش رهیم
رباطی دو در دارد این دیر خاک
دری در گریوه دری در مغاک
نیامد کسی زان در اینجا فراز
کزین در برونش نکردند باز
فسرده کسی کو درین چاه بست
چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست
خنک برق کوجان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت
کسیرا که کشتی نباشد درست
شناور شدن واجب آید نخست
نبینی که ماهی به دریای ژرف
نیندیشد از هیچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
یرق داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ریزد گهی خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه از رق کند رنگ ما گاه زرد
درین ره کسی پرده داند نواخت
که هنجار این ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امید بردارم از عمر خویش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خیالی به خوابی به در می‌برم
به افسانه عمری به سر می‌برم
به این پر کجا بر توانم پرید
به پائی چنین در چه دانم رسید
بدین چار سوی مخالف روان
نیم رسته گر پیرم و گر جوان
اگر وقع پیران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنین تن جوانی کنم
به جان کسان زندگانی کنم
همان به که با هر کهن تازه‌ای
نمایم بقدر وی اندازه‌ای
مگر تارها کردن این بند را
نیازارم این همرهی چند را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۷ - خطاب زمین بوس
زهی آفتابی که از دور دست
به نور تو بینیم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او دید نتوان ز دور
نه آن شد کله داری پادشاه
که دارد به گنجینه در صد کلاه
کله داری آن شد که بر هر سری
نهد هر زمان از کلاه افسری
دماغی که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردی به شمشیر دور
چو عالی بود رایت و رای شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئی رایت از نصرت آراسته
تردد ز رای تو برخاسته
کیان گر گذشتند ازین بزمگاه
به سرسبزی آنک تو داری کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهی
به نفس خود از آفرینش بهی
کله‌دار عالم توئی در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
توئی بیشدادای به از پیشداد
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیش دست
برآیی برین هفت پیروزه کاخ
کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ
ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی
ستامی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست
من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفیق داد
به خواندن تو را نیز توفیق باد
چو توفیق ما هر دو همره شود
سخن را یکی پایه در ده شود
به این گل که ریحان باغ منست
در ایوان تو شب چراغ منست
برآرای مجلس برافروز جام
که جلاب پخته‌ست در خون خام
تو می‌خور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در اندیشه هوش
همه ساله می‌خوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
میفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلندیت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندی نیاید فرود
دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رام‌تر زیر تو
درفشنده تیغت عدو سوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۸ - آغار داستان
سر فیلسوفان یونان گروه
جواهر چنین آرد از کان کوه
که چون ی کره آن شاه گیتی نورد
ز گردش به گردون برآورد گرد
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور
زرامش سوی دانش آورد رای
پژوهش‌گری کرد با رهنمای
دماغ فلک را به اندیشه سفت
در بستگیها گشاد از نهفت
سخن را نشان جست بر رهبری
ز یونانی و پهلوی و دری
از آن پارسی دفتر خسروان
که بر یاد بودش چو آب روان
ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم
چه از جنس یونان چه از جنس روم
بفرمود تا فیلسوفان همه
کنند آن چه دانش بود ترجمه
زهر در بدانش دری درکشید
وز آن جمله دریائی آمد پدید
صدف چون زهر گوهری گشت پر
پدید آمد از روم دریای در
نخستین طرازی که بست از قیاس
کتابیست کان هست گیتی شناس
دگر دفتر رمز روحانیان
کزو زنده مانند یونانیان
همان سفر اسکندری کاهل روم
بدو نرم کردند آهن چو موم
خبر یافتند از ره کین و مهر
که در هفت گنبد چه دارد سپهر
کنون زان صدفهای گوهر فشان
برون ز انطیاخس نبینی نشان
چنین چند نوباوه عقل و رای
پدید آمد از شاه کشور گشای
بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر کز طریق هنر پروری
زهر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایهٔ بالا بود
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
بدانش بود مرد را پایگاه
چو دولت به دانش روان کرد مهد
مهان سوی دانش نمودند جهد
همه رخ به دانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند
ز فرهنگ آن شاه دانش پسند
شد آواز یونان به دانش بلند
کنون کان نواحی ورق در نوشت
زمان گشت و زو نام دانش نگشت
سر نوبتی گر چه بر چرخ بست
به طاعتگهش بود دایم نشست
نهانخانه‌ای داشتی از ادیم
برو هیچ بندی نه از زرو سیم
یکی خرگه از شوشهٔ سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید
دلش چون شدی سیر ازین دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه
نهادی کلاه کیانی ز سر
به خدمتگری چست بستی کمر
زدی روی بر روی آن خاک پاک
برآوردی از دل دمی دردناک
ز رفته سپاسی برآراستی
به آینده هم یاریی خواستی
هر آن فتح کاقبالش آورد پیش
ز فضل خدا دید نزجهد خویش
دعا کردنش بین چه در پرده بود
همانا که شاهی دعا کرده بود
دعا کاید از راه آلودگی
نیارد مگر مغز پالودگی
چو صافی بود مرد مقصود خواه
دعا زود یابد به مقصود راه
سکندر که آن پادشاهی گرفت
جهان را بدین نیک راهی گرفت
نه زان غافلان بود کز رود و می
بدو نیک را برنگیرند پی
به کس بر جوی جور نگذاشتی
جهان را به میزان نگه داشتی
اگر پیره زن بود و گر طفل خرد
گه داد خواهی بدو راه برد
بدین راستی بود پیمان او
که شد هفت کشور به فرمان او
به تدبیر کار آگهان دم گشاد
ز کار آگهی کار عالم گشاد
وگر نه یکی ترک رومی کلاه
به هند و به چین کی زدی بارگاه
شنیدم که هر جا که راندی چو کوه
نبودی درش خالی از شش گروه
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن
ز افسونگران چند جادوی چست
کز ایشان شدی بند هاروت سست
زبان اورانی که وقت شتاب
کلیچه ربودندی از آفتاب
حکیمان باریک بین بیش از آن
که رنجانم اندیشهٔ خویش از آن
ز پیران زاهد بسی نیک‌مرد
که در شب دعائی توانند کرد
به پیغمبران نیز بودش پناه
وزین جمله خالی نبودش سپاه
چو کاری گره پیش باز آمدی
به مشکل گشادن نیاز آمدی
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی
به اندازهٔ جهد خود هر کسی
در آن کار یاری نمودی بسی
به چندین رقیبان یاریگرش
گشاده شدی آن گره بردرش
به تدبیر پیران بسیار سال
به دستوری اختر نیک فال
چو زین گونه تدبیر ساز آمدی
دو اسبه غرض پیشباز آمدی
کجا دشمنی یافتی سخت کوش
که پیچیدی از سخت کوشیش گوش
به پیغام اول زر انداختی
به زر کار خود را چو زر ساختی
اگر دشمن زر بدی دشمنش
به آهن شدی کار چون آهنش
گر آهن نبودی بر آن در کلید
به افسونگران چاره کردی پدید
گر افسونگر از چاره سرتافتی
به مرد زبان دان فرج یافتی
چو زخم زبان هم نبودی به بند
ز رای حکیمان شدی بهره‌مند
ز چاره حکیم ار هراسان شدی
به زهد و دعا سختی آسان شدی
گر از زاهدان بودی آن کار بیش
به پیغمبران بردی آن کار پیش
و گر زین همه بیش بودی شمار
به ایزد پناهیدی انجام کار
پناهندهٔ بخت بیدار او
شدی یار او ساختی کار او
ز هر عبره کاندر شمار آمدش
نمودار عبرت به کار آمدش
ز بزم طرب تاب شغل شکار
ندیدی به بازیچه در هیچ کار
یکی روز می خوردن آغاز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد
برامش نشستند رامشگران
کشیدند بزمی کران تا کران
سراینده‌ای بود در بزم شاه
که شه را درو بیش بودی نگاه
وشی جامه‌ای داشتی هفت رنگ
چو گل تاروپودش برآورده تنگ
تماشای آن جامهٔ نغز باف
دل شاه را داده بر وی طواف
بر آن جامهٔ چون گل افروخته
ز کرباس خام آستر دوخته
خداوند آن جامهٔ نغز کار
گران جامه زو تا بسی روزگار
ز بس زخمهٔ دود و تاراج گرد
وشی پوش را جامه شد سالخورد
چو خندید بر یکدیگر تاروپود
سرآینده را آخر آمد سرود
کهن جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر برزبر
چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت
بدو گفت کی مدبر بدسرشت
چرا پرهٔ سرخ گل ریختی
بخار مغیلان در آویختی
حریرت چرا گشت برتن پلاس
چه داری شبه پیش گوهر شناس
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
بجان و سرشاه سوگند خورد
که این جامه بود آنکه بود از نخست
ز بومش دگرگونه نقشی نرست
جز آن نیست کز تو عمل کرده‌ام
درون را به بیرون بدل کرده‌ام
خلق بود بیرون نهفتم ز شاه
خلق‌تر شدم چون درون یافت راه
شه از پاسخ مرد دستان سرای
فروماند سرگشته لختی بجای
از آن پس که خلقان او تازه کرد
به خلقش کرم بیش از اندازه کرد
ز گریه بپیچید و در گریه گفت
که پوشیده به راز ما در نهفت
گر از راز ما بر گشایند بند
بگیرد جهان در جهان بوی گند
چو از نقش دیبای رومی طراز
سر عیبه زینسان گشایند باز
به ارمار درین مجمر نقره پوش
چو عود سیه برنداریم جوش
که خوبان به خاکستر عود و بید
کنند از سر خنده دندان سفید
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۰ - داستان اسکندر با شبان دانا
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندهٔ جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینه‌ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت می‌گشت بی مشغله
گهش در گیاروی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسروی بام عالی نشست
رقیبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپرده‌ای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکته‌ای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
به تاج تو عالم عمارت پذیر
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دین پروری
سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعائی دگر کرد یاد
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
ملک زاده‌ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست
عروسی ز پائین پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملک زاده چون دیدگان دلستان
به کار اجل گشت هم‌داستان
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوش لب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
در آن محنت آباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرائید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملک زاده در سنیه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله‌ای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
ملک زاده زندانی و مستمند
دل ودیده و دست هر سه به بند
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبیبی طلب کرد علت شناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
پری رخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
جوانمرد چون دیدگان خوب‌چهر
ملک زاده را جوید از بهر مهر
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاه نظر بسته را
مهی از دم اژدها رسته را
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازه‌ای بر خلاص
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسه‌ای داد و رست
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصه‌ها زو توان درنوشت
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
شناسنده گر نیست شوریده مغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
کسی کو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۱ - افسانهٔ ارشمیدس با کنیزک چینی
مغنی یکی نغمه بنواز زود
کز اندیشه در مغزم افتاد دود
چنان برکش آن نغمهٔ نغز را
که ساکن کنی در سر این نغز را
هم از فیلسوفان آن مرز و بوم
چنین گفت پیری ز پیران روم
که بود از ندیمان خسرو خرام
هنر پیشه‌ای ارشمیدس به نام
ز یونانیان محتشم زاده‌ای
ندیده چو او گیتی آزاده‌ای
خزینه بسی داشت خوبی بسی
به یونان نبد خوبتر زو کسی
خردمند و با رای و فرهنگ و هوش
به تعلیم دانا گشاینده گوش
ارسطوش فرزند خود نام کرد
به تعلیم او خانه بدرام کرد
سکندر بدو داد دیوان خاص
کزو دید غم‌خوارگان را خلاص
کنیزی که خاقان بدو داده بود
به روس آن همه رزمش افتاده بود
بدان خوبروی هنر پیشه داد
هنر پیشه را دل به اندیشه داد
چو صیاد را آهو آمد به دست
نشد سیر از آن آهوی شیر مست
بدان ترک چینی چنان دل سپرد
که هندوی غم رختش از خانه برد
ز مشغولی او بسی روزگار
نیامد به تعلیم آموزگار
سراینده استاد را روز درس
ز تعلیم او در دل افتاد ترس
که گوئی چه ره زد هنر پیشه را
چه شورید در مغزش اندیشه را
به تعلیم او بود شاگرد صد
که آموختندی ازو نیک و بد
اگر ارشمیدس نبودی بجای
نود نه بدندی بدو رهنمای
سراینده را بسته گشتی سخن
کزان سکه نو بود نقش کهن
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخن گوی را بر گشادی ضمیر
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود
هنر پیشه را پیش خواند اوستاد
که چونست کز ما نیاری تو یاد
چه مشغولی از دانشت باز داشت
به بی‌دانشی عمر نتوان گذاشت
چنین باز داد ارشمیدس جواب
که بر تشنهٔ راه زد جوی آب
مرا بیشتر زانک بنواخت شاه
به من داد چینی کنیزی چو ماه
جوانی و زانسان بتی خوب‌چهر
بدان مهربان چون نباشم به مهر
بدان صید وامانده‌ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار
چو دانست استاد کان تیز هوش
به شهوت پرستی برآورد جوش
بگفت آن پری‌روی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن
ببینم که تاراج آن ترکتاز
تو را از سر علم چون داشت باز
شد آن بت پرستندهٔ فرمان پذیر
فرستاد بت را به دانای پیر
برآمیخت دانا یکی تلخ جام
که از تن برون آورد خلط خام
نه خلطی که جان را گزایش کند
ولی آنکه خون را فزایش کند
بپرداخت از شخص او مایه را
دوتا کرد سرو سهی سایه را
فضولی کز آن مایه آمد به زیر
به طشتی در انداخت دانا دلیر
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت
بت خوب در دیده ناخوب گشت
طراوت شد از روی و رونق ز رنگ
شد از نقرهٔ زیبقی آب و سنگ
بخواند آن جوان هنرمند را
بدو داد معشوق دلبند را
که بستان دلارام خود را بناز
سرشادمانه سوی خانه باز
جوانمرد چون در صنم بنگریست
به استاد گفت این زن زشت کیست
کجا آنکه من دوستارش بدم
همه ساله در بند کارش بدم
بفرمود دانا که از جای خویش
بیارندش آن طشت پوشیده پیش
سرطشت پوشیده را برگرفت
دران داوری ماند گیتی شگفت
بدو گفت کاین بد دلارام تو!
بدین بود مشغولی کام تو!
دلیل آنکه تا پیکر این کنیز
از این بود پر بود پیشت عزیز
چو این مایه در تن نمی‌دانیش
به صورت زن زشت می‌خوانیش
چه باید ز خون خلط پرداختن
بدین خلط و خون عاشقی ساختن
مریز آب خود را در این تیره خاک
کز این آب شد آدمی تابناک
دراین قطره آب ناریخته
بسی خرمیهاست آمیخته
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد
یکی جفت تنها تو را بس بود
که بسیار کس مرد بی کس بود
از آن مختلف رنگ شد روزگار
که دارد پدر هفت و مادر چهار
چو یک رنگ خواهی که باشد پسر
چو دل باش یک مادر و یک پدر
چو دید ارشمیدس که دانای روم
چگونه کشید انگبین را ز موم
به عذری چنین پای او بوسه داد
وزان پس نظر سوی دانش نهاد
ولیکن دلش میل آن ماه داشت
که الحق فریبندهٔ دلخواه داشت
دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ
سهی سرو را گشت میدان فراخ
بنفشه دگر باره شد مشگپوش
سر نرگس آمد ز مستی به جوش
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت
دل ارشمیدس درآمد به کار
چو مرغان پرنده بر شاخسار
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش
پریوار با آن پری چهره زیست
چه ایمن کسی کو نهان چون پریست
عتاب خود استاد ازاو دور داشت
دلش را بدان عشق معذور داشت
چو بگذشت ازین داستان یک دو سال
غزاله شد از چشم چینی غزال
گل سرخ بر دامن خاک ریخت
سرایندهٔ بلبل ز بستان گریخت
فرو خورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را
فلک پیشتر زین که آزاده بود
از آن به کنیزی مرا داده بود
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت
همان کاردانی در اندیشه داشت
پیاده نهاده رخش ماه را
فرس طرح کرده بسی شاه را
خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او
چو چشم مرا چشمهٔ نور کرد
ز چشم منش چشم بد دور کرد
ربایندهٔ چرخ آنچنانش ربود
که گفتی که نابود هرگز نبود
بخشنودیی کان مرا بود از او
چگویم خدا باد خشنود از او
مرا طالعی طرفه هست از سخن
که چون نو کنم داستان کهن
در آن عید کان شکر افشان کنم
عروسی شکر خنده قربان کنم
چو حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار
دگر گوهری کردم آنجا نثار
کنون نیز چون شد عروسی بسر
به رضوان سپردم عروسی دگر
ندانم که با داغ چندین عروس
چگونه کنم قصه روم و روس
به ار نارم اندوه پیشینه پیش
بدین داستان خوش کنم وقت خویش
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۴ - انکار کردن هفتاد حکیم سخن هرمس را و هلاک شدن ایشان
مغنی بر آهنگ خود ساز گیر
یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر
که مارا سر پردهٔ تنگ نیست
بجز پی فراخی در آهنگ نیست
بهر مدتی فیلسوفان روم
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم
بر آراستندی به فرهنگ و رای
سخن‌های دل پرور جان فزای
کسی را که حجت قوی‌تر شدی
به حجت بر آن سروران سرشدی
در آن داوری هرمس تیز مغز
بحق گفت اندیشه‌ای داشت نغز
ز هر کس که او حجتی بیش داشت
سخنهای او پرورش بیش داشت
ز بس گفتن راز روحانیان
بر او رشک بردند یونانیان
بهم جمع گشتند هفتاد تن
به انکار او ساختند انجمن
که هرچ او بگوید بدو نگرویم
سخن گر چه زیبا بود نشنویم
تغییر دهیمش به انکار خویش
به انکار نتوان سخن برد پیش
چنان عهد بستند با یکدگر
که چون هرمس از کان برآرد گهر
ز دریای او آب ریزی کنند
برآن گنجدان خاک بیزی کنند
به حق گفتنش درنیارند هوش
بگیرند از انکار گوینده گوش
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی باز کرد
به هر نکته‌ای حجتی باز بست
که چون نور در دیده و دل نشست
ندید آن سخن را برایشان پسند
جز انکار کردن به بانگ بلند
دگر باره گنجینه نو گشاد
اساسی دگرگونه از نو نهاد
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان هم گروه
سوم باره از رای مشکل گشای
نمود آنچه باشد حقیقت نمای
سخن‌های زیبندهٔ دلنواز
برایشان فرو خواند فصلی دراز
ز جنباندن بانگ چندان جرس
سری در سماعش نجنباند کس
چه گوینده عاجز شد از گفت خویش
زبان گشته حیران گلو گشته ریش
خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی
چو در کس ز جنبش نشانی نیافت
بجنبید و روی از رقیبان بتافت
برایشان یکی بانگ برزد که های
مجنبید کس تا قیامت ز جای
همان لحظه بر جای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد
چو در پرده راست کج باختند
از این پرده‌شان رخت پرداختند
سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت
از آن بیشه سرو با بوی مشک
یکی سروتر مانده هفتاد خشک
بپرسید و هرمس بدو گفت راز
که همت در آسمان کرد باز
سکندر بر او آفرین سازگشت
وز آنجا به درگاه خود بازگشت
به خلوت چو بنشست با هر کسی
ازان داستان داستان زد بسی
که هرمس به طوفان هفتاد کس
به موجی همی ماند و هفتاد خس
گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش
ز پوشیدن درس آموزگار
کفن بین که پوشیدشان روزگار
بیانی که باشد به حجت قوی
ز نافرخی باشد ار نشنوی
دری را که او تاج تارک بود
زدن بر زمین نامبارک بود
هنر نیست روی از هنر تافتن
شقایق دریدن خشن بافتن
خردمند را چون مدارا کنی
هنرهای خویش آشکارا کنی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو
مغنی سماعی برانگیز گرم
سرودی برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هوای شب سرد را کرد گرم
فروماند زاغ سیه ناامید
بگفتن در آمد خروس سپید
سکندر نشست از بر تخت روم
زبانی چو آتش دماغی چو موم
همهٔ فیلسوفان صده در صده
به پائینگه تخت او صف زده
به مقدار هر دانشی بیش و کم
همی رفتشان گفتگوئی بهم
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد
یکی لاف ناموس و نیرنگ زد
تفاخر کنان هر یکی در فنی
به فرهنگ خود عالمی هر تنی
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هر یکی پایگاه
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بی نیاز
همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پیشوا
فلان علم خوب از من آمد پدید
فلان کس فلان نکته از من شنید
دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری
ز بهر دل شاه و تمکین او
زبانها موافق به تحسین او
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادی او داشت در جمله فن
چو هر دانشی کانک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند
برون رفت و روی از جهان در کشید
چو عنقا شد از بزم شه ناپدید
شب و روز از اندیشه چندان نخفت
کاغانی برون آورید از نهفت
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند
مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدین عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جای در خم گرفت
پی چرخ و دنبال انجم گرفت
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت
کدوی تهی را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائی‌تر انگیخت از رود خشک
پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست
یکی هیکل از ارغنون کرد راست
در او نغمه و نالهای درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
به زیر و بم ناله رود خیز
گهی نرم زد زخمه و گاه تیز
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر
نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر
چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پای بست
همان نسبت آدمی تا دده
بر آن رودها شد یکایک زده
چنان کادمی زاد را زان نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا
سباع و بهائم بر آن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت
چو بر نسبت ناله هر کسی
به دست آمدش راه دستان بسی
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون
چنان ساخت هر نسبتی را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش
بجائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهی
ز هر علتی یافت عقل آگهی
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازه‌ای ساختش
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندران خط نوا برکشید
دد و دام را از بیابان و کوه
دوانید بر خود گروها گروه
دویدند هر یک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او
همه یک یک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روی خاک
نه گرگ جوان کرد بر میش زور
نه شیر ژیان داشت پروای گور
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روی دشت
که دارد به باد این چنین سرگذشت
بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت باش
فلاطون چنین پرده بر ساختست
که جز وی کس آن پرده نشناختست
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود
چو بر نسبتی راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نیز
که هاروت با زهره شد همستیز
ارسطو چو بشنید کان هوشمند
برانگیخت زینگونه کاری بلند
فروماند ازان زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد میدان فراخ
به تعلیق آن درس پنهان نویس
که نقشی عجب بود و نقدی نفیس
در آن کارعلوی بسی رنج برد
بسی روز و شب را به فکرت سپرد
هم آخر پس از رنجهای دراز
سررشتهٔ راز را یافت باز
برون آورید از نظرهای تیز
که چون باشد آن نالهٔ رود خیز
چگونه رساند نوا سوی گوش
برد هوش و آرد دیگر ره به هوش
همان نسبت آورد رایش به دست
که دانای پیشینه بر پرده بست
به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بیهوشی آغاز کرد
چو از هوشمندان ستد هوش را
دیگر گونه زد رود خاموش را
در آن نسبتش بخت یاری نداد
که بیهوش را آرد از هوش باد
بکوشید تا در خروش آورد
نوائی که در خفته هوش آورد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند ای شگفت
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن
شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند
ندانم که در پردهٔ آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیار
برون شد خطی گرد خود در کشید
نوا ساخت تا نسبت آمد پدید
همه روی صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشیدند پرگار تنگ
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش
نوائی دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش
چو بیهوش بود او به یک راه نغز
دد و دام را کرد بیدار مغز
دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش
فروماند سرگشته بر جای خود
که چون بی‌خبر بود از آن دام ودد
از آن بی‌هوشی چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟
شد آگه که دانای دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشیده راز
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست
چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست
به اقرار او مغز را تازه کرد
مدارای او بیش از اندازه کرد
سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم
بر افزود پایش در آن سروری
به نزد خودش داد بالاتری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر
مغنی بدان ساز تیمار سوز
نشاط مرا یک زمان بر فروز
مگر زان نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار
ز دنیا نجستندی آسایشی
نیرزیدشان شهوت آلایشی
نکردندی الا ریاضتگری
به بسیار دانی و اندک خوری
کسی که به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی
نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید
ز گرد آمدن سر درآید به گرد
چو سر بایدت گرد آفت مگرد
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
که برخاست بنیادشان زین سرای
ز خشگی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار
زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتیی ساختند
به مردانگی خون خود ریختند
بمردند و با زن نیامیختند
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه
چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار
فرستید و خوانید سقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویای توست
زمانی به درگاه خسرو خرام
برآرای جامه برافروز جام
فریب ورا پیر دانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد
بدو گفت رو به اسکندر بگوی
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی
من آنجائیم وین سخن روشنست
گر اینجا خیالیست آن بی‌منست
مرا گر بدست آرد ایزد پرست
هم از درگه ایزد آیم بدست
جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت
شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
نیابد به دیدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه
سکندر که دارندهٔ تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود
زمانی نبودی که فرزانه‌ای
ز گوهر ندادی بدو دانه‌ای
ز هر دانشی کان ز دانندگان
رساندندی او را رسانندگان
سخنهای سقراط بیدار هوش
پسند آمدی مر زبان را به گوش
بران شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او
نمودند کان پیر خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه
سر از شغل دنیا چنان تافتست
که در گور گوئی دری یافتست
ز خویشان و یاران جدائی گرفت
به کنجی خراب آشنایی گرفت
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید
کفی پست از آنجا که غایت بود
شبان روزی او را کفایت بود
جز ایزد پرستیدنش کار نیست
به نزدیک او خلق را بار نیست
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت
به شرحی که دادند از آن دین پناه
گراینده‌تر شد بدو مهر شاه
چنین آمداست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد
کسی کو ز مردم گریزنده‌تر
بدو میل مردم ستیزنده‌تر
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
بسی خواند شاهش بر خویشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن
چو زاندازه شد خواهش شهریار
دل کاردان در نیامد به کار
ز ناز هنرمند ترکانه‌وش
رمنده نشد دولت نازکش
شه از جمله استواران خویش
یکی محرم خاص را خواند پیش
فرستاد نزدیک دانا فراز
بسی قصه‌ها گفت با او به راز
که نزدیک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها
اجابت نکردی چه بود از قیاس
نوازنده را ناشدن حق شناس
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر
بیا یا بگو حجتی دلپذیر
به معذوری خویش حجت نمای
وگر نیست حجت به حاجت به پای
فرستادهٔ پی مبارک ز راه
به سقراط شد داد پیغام شاه
جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب
چنین داد پاسخ برای صواب
که گر شه مرا خواند نزدیک خود
خرد چیزها داند از نیک و بد
نماید که رفتن بدو رای نیست
که مهر تو را در دلش جای نیست
چو درنا شدن هست چندین دلیل
به بازی نشد پیش کس جبرئیل
مرا رغبت آنگه پدید آمدی
که پیغام شه با کلید آمدی
چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد
بر او بوی خوش بر گوائی دهد
دلی را که بر دوستی رهبر است
برون از زبان حجتی دیگر است
درونی که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند
کسانی که نزدیک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند
سوی من نبینند بر آب و سنگ
ستور مرا پای ازینجاست لنگ
چنان می‌نماید که در بزمگاه
به نیکی مرا یاد ناورد شاه
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستی سوی من ننگرند
دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گیرد قیاس
اگر خاصگان را زبان هست نرم
به امید شه دل توان کرد گرم
وگر نرم ناید ز گوینده گفت
درشتی بود شاه را در نهفت
غنا ساز گنبد چو باشد درست
صدای خوش آرد به اوتار سست
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب
هر آن نیک و بد کاید از در برون
به دارای درگه بود رهنمون
تو خوانی مرا پرده داران راز
به سرهنگی از پرده دارند باز
نگر تا به طوفان ز دریای آب
در این کشمکش چون نمایم شتاب
مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف
نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟
چگونه شوم بردری نور باش
که باشد بر او این همه دور باش
بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند
ز خلق جهان بنده‌ای را چه باک
که بندد کمر پیش یزدان پاک
در این بندگی خواجه تاشم تو را
گر آیم به تو بنده باشم تو را
ببین ای سکندر به تقویم راست
که این نکته را ارتفاع از کجاست
فرستادهٔ شهریار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش
طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر
شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج
پسند آمدش کان سخنهای چست
به دعوی گه حجت آمد درست
چو دانست کوهست خلوت گرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای
شد آن گنج را دید در گوشه‌ای
ز بی توشه‌ای ساخته توشه‌ای
ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب
تماشای او در دلش کار کرد
به پایش بجنباند و بیدار کرد
بدو گفت برخیز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بی نیاز
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را به دست آوری
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد بگرد تو چون آسیا
چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گردهٔ گندمین چون خورم
بر آن راهرو نیم جوبار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست
مرا کایم از کاهبرگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه
دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داری تو ای نیکخواه
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی بر مینبار جور
من از تو به همت توانگرترم
که تو بیش خواری من اندک خورم
تو با اینکه داری جهانی چنین
نه‌ای سیر دل هم ز خوانی چنین
مرا این یکی ژندهٔ سالخورد
گرانستی ارنیستی گرم و سرد
تو با این گرانی که دربار توست
طلبکاری من کجا کار توست
دگر باره پرسید از او شهریار
که تو کیستی من کیم در شمار
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر
که فرمان دهم من تو فرمان‌پذیر
برآشفت شه زان حدیث درست
نهانی سخن را درون بازجست
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز
مرا بنده‌ای هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا
تو آنی که آن بنده را بنده‌ای
پرستار ما را پرستنده‌ای
شه از رای دانای باریک بین
ز خجلت سرافکنده شد برزمین
بدو گقت خود نور سیمای من
گواهست بر پاکی رای من
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن
نمرده زمین آزمائی مکن
دگر ره جوابیش چون سیم داد
که سیماب در گوش نتوان نهاد
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟
چرا دعوی چارپائی کنی
که هر چارپائی که آرد شتاب
به پای اندر آرد کسی را ز خواب
چو من خفته‌ای را تو بیدار مرد
نبایست از این گونه بیدار کرد
تو کز خواب ما را بر آشفته‌ای
کنی خفته بیدار و خود خفته‌ای
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ
ز شیران بیدار بردار چنگ
شکاری طلب کافتد از تیر تو
هژبری چو من نیست نخجیر تو
دل شه بدان داستانهای گرم
چو موم از پذیرندگی گشت نرم
به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار
به شیرین زبانی درآمد به کار
از آن پند گو سر بلندی دهد
بگفت آنچه او سودمندی دهد
که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو
توانی که روشن کنی سینه را
در او آری آیین آیینه را
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ
دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانیان باز کن
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را
زبانی است هر کو سیه دل بود
نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود
به سودای رنگی مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون
سیاهی کنی سوخته شو چو بید
که دندان بدو کرد زنگی سپید
مگر کاینه زنگی از آهنست
که با آن سیاهی دلش روشنست
از آنجا خبر داد کار آزمای
که نوشاب را در سیاهیست جای
برون آی چون نقره ز آلودگی
ز نقره بیاموز پالودگی
دماغی کز آلودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک
نهانخانهٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود
ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب
چراغی به دریوزه بر کرده گیر
قفائی ز باد هوا خورده گیر
عماری کش نور خورشید باش
ز ترک عماری بر امید باش
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زینهار
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه
چو دانی که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود
گرآیی براین در دلیری مکن
تمنای بالا و زیری مکن
به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص
به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشاید شدن کفش بفکن به راه
چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست
به پیرای ناخن فروشوی دست
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر
که بر تخت سلطان خرامد دلیر
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد
کسی کو درآید به درگاه تو
خورد سیلی ار گم کند راه تو
ببین تا تو را سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست
گر این درزنی کمترین بنده باش
گر این پای داری سرافکنده باش
وگر تو خود شاهی و شهریار
تو را با سگ پاسبانان چکار
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم
نگفتم تو را گفتنیهای نرم
دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسی آسمان رفته بود
کنون کامد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر
برافروخته روی چون آفتاب
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکته‌ها را نبشت
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۸ - گفتار حکیم هند با اسکندر
مغنی غنا را درآور به جوش
که در باغ بلبل نباید خموش
مگر خاطرم را به جوش آوری
من گنگ را در خروش آوری
همان فیلسوف جهاندیده گفت
که چون دانش آمد ره شاه رفت
دهن مهر کرد ز می خوشگوار
که بنیاد شادی ندید استوار
یکی روز کز صبح زرین نقاب
به نظارگان رخ نمود آفتاب
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد به اورنگ خویش
درآمد رقیبی که اینک ز راه
فرستاده هندو آمد به شاه
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم باز خواهید بار
بفرمود شه تا شتاب آورند
مغان را سوی آفتاب آورند
به فرمان شه سوی مغ تاختند
رهش باز دادند و بنواختند
درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه چو آتش برافروخته
چو تابنده خورشید را دید زود
به رسم مغانش پرستش نمود
به فرمان شاهش رقیبان دست
نشاندند جایی‌که شاید نشست
سخن می‌شد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند
به اندازهٔ هر کس هنر می‌نمود
به گفتار خود قدر خود می‌فزود
چو در هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن
بسی نکته‌های گره بسته گفت
که آن در ناسفته را کس نسفت
فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز در حلقه در گوش کرد
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه
چو گشت از ثنا پیر پرداخته
نقاب سخن شد برانداخته
که تاریک پروانه‌ای سوی باغ
روان شد به امید روشن چراغ
مگر کان چراغ آشنائی دهد
من تیره را روشنائی دهد
منم پیشوای همه هندوان
به اندیشه پیر و به قوت جوان
سخنهای سربسته دارم بسی
که نگشاید آن بسته را هر کسی
شنیدم کز این دور آموزگار
سرآمد توئی بر همه روزگار
خرد رشتهٔ در یکتای توست
درفش گره باز کن رای توست
اگر چه خداوند تاجی و تخت
بر دانشت نیز داد است بخت
اگر گفته را از تو یابم جواب
پرستش بگردانم از آفتاب
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگرباره بر خر توان رخت بست
ولیکن نخواهم که جز شهریار
رود در سخن هیچکس را شمار
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو
جواب سخن فرخ آید ز تو
جهاندار گفتا بهانه مجوی
سخن هر چه پوشیده داری بگوی
جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد
چو کرد آفرینی سزاوار شاه
بپرسیدش از کار گیتی پناه
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟
سوی آفریننده ره چون برم؟
یکی آفریننده دانم که هست
کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
نشانش پدید است و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید
وجودش که صاحب معانی شدست
زمینیست یا آسمانی شد است
در اندیشه یا در نظر جویمش
چو پرسند جایش کجا گویمش
کجا جای دارد ز بالا و زیر
به حجت شود مرد پرسنده سیر
جهاندار پاسخ چنین داد باز
که هم کوتهست این سخن هم دراز
چو از خویشتن روی بر تافتی
به ایزد چنان دان که ره یافتی
طلب کردن جای او رای نیست
که جای آفریننده را جای نیست
نه کس راز او را تواند شمرد
نه اندیشه داند بدو راه برد
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه
خدا را نشاید در اندیشه جست
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
هر اندیشه‌ای کان بود در ضمیر
خیالی بود آفرینش پذیر
هرانچ او ندارد در اندیشه جای
سوی آفریننده شد رهنمای
به غفلت نشاید شد این راه را
که ابر از تو پنهان کند ماه را
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
به ایزد شناسی همین شد قیاس
از این نگذرد مرد ایزدشناس
چو هندو جواب سکندر شنید
به شب بازی دیگر آمد پدید
که هرچ از زمین باشد و آسمان
نهایت گهی باشدش بیگمان
خبرده که بیرون از این بارگاه
به چیزی دیگر هست یا نیست راه
اگر هست چون زان کس آگاه نیست
وگر نیست بر نیستی راه نیست
جهاندار گفت از حساب کهن
به آزرم تر سکه زن بر سخن
برون زاسمان و زمین برمتاز
که نائی به سررشتهٔ خویش باز
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
حصاریست این بارگاه بلند
در او گشته اندیشها شهر بند
چو اندیشه زاین پرده درنگذرد
پس پرده راز پی چون برد
نجوید دگر پردهٔ راز را
خبرهای انجام و آغاز را
بدین داستانها زند رهنمای
که نادیده را نیست اندیشه جای
گر اندیشی آنرا که نادیده‌ای
چو نیکو ببینی خطا دیده‌ای
بسا کس که من دیده انگاشتم
خیالش در اندیشه بنگاشتم
سرانجام چون دیدمش وقت کار
نه آن بود کز وی گرفتم شمار
جهانی دگر هست پوشیده روی
به آنجا توان کردن این جستجوی
دگر باره گفتش به من گوی راست
که ملک جهان بر دو قسمت چراست
جهانی بدین خوبی آراستن
چه باید جهانی دگر خواستن
چو پیداست کاینجا توانیم زیست
به آنجا سفر کردن از بهر چیست
چو آنجا نشستنگه آمد درست
به اینجا گذشتن چه باید نخست
خردمند شه گفت: ای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد
که ایزد دو گیتی بدان آفرید
که آنجا بود گنج و اینجا کلید
در اینجا کنی کشت و کارنوی
در آنجا بر کشته را بدروی
در این گردد از حال خود هر چه هست
در آن بر یکی حال باید نشست
دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین
پلست این و بر پل بباید گذشت
به دریا بود سیل را بازگشت
چو چشمه روان گردد از کوهسار
به دریاش باید گرفتن قرار
دگر باره پرسید هندوی پیر
که جان چیست در پیکر جان پذیر
نماید مرا کاتشی تافتست
شراری از او کالبد یافتست
فرو مردن جان و آتش یکیست
در این بد بود گر کسی را شکیست
چو آتش در او گرم دل گشت شاه
به تندی در او کرد لختی نگاه
بدو گفت کاهریمنی سان توست
اگر جانی آتش بود جان توست
نخواندی که جان چون سفر ساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت
چو ز آتش بود جنبش جان نخست
به دوزخ توان جای او باز جست
دگر آنکه گفتی به وقت فراغ
فرو مردن جان بود چون چراغ
غلط گفته‌ای جان علوی گرای
نمیرد ولیکن شود باز جای
حکایت ز شخصی که او جان سپرد
چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرو مرده فرق
ز جان درگذر کان فروغیست پاک
ز نور الهی نه از آب و خاک
دگر گونه هندو سخن کرد ساز
به پرسیدن خوابش آمد نیاز
که بینندهٔ خواب را در خیال
چه نیرو برون آورد پروبال
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت
چو بیننده آنجاست این خفته کیست
و گر نقشبند آن شد این نقش چیست
به پاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز
خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست
اگر مرده گر زنده بینی به خواب
ز شمع تو می‌خیزد آن نور و تاب
نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست
نمودهٔ تمنای ادراک توست
گرت در دل آید که راز نفهت
چرا گشت پیدا برآنکس که خفت
روان چون برهنه شود در خیال
نپوشد براو صورت هیچ حال
نبینی کسی کو ریاضتگر است
به بیداری آن گنج را رهبر است
همان بیند آن مرد بیدار هوش
که دیگر کس از خواب و خواب از سروش
دگر باره هندو درآمد به گفت
گهر کرد با نوک الماس جفت
که بی چشم بد شاهیی ده مرا
ز چشم بد آگاهیی ده مرا
چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود را کند چشم زد
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده است بینندهٔ جان گزای
همه چیز را کازمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد
جز او را که هرچ او پسند آورد
سر و گردنش زیر بند آورد
به هر حرفتی در که دیدیم ژرف
درستی ندیدیم در هیچ حرف
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماج گه تیر او شد درست
بگو تا چه نیروست نیروی او
سپند از چه برد آفت از خوی او
چه دانم که من چشم بد دیده‌ام
پسندیده یا نا پسندیده‌ام
جهاندار گفتش که صاحب قیاس
چنین آرد از رای معنی شناس
که بر هر چه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر
بر آن چیز کارد همی تاختن
کند با هوا رای دم ساختن
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز باید در آن رخنه راه
هوا گر هوائی بود سودمند
در ارکان آن چیز ناید گزند
مزاج هوا چون بود زهرناک
بیندازد آن چیز را در مغاک
هوائی بد است آنکه بر چشم زد
بد آرد به همراهی چشم بد
ولیکن به نزدیک من در نهفت
جز این علتی هست کان کس نگفت
نه چشم بد است آنچنان کارگر
که نقش روند است پیش نظر
چو بیند عجب کاریی در خیال
به تأدیب چشمش دهد گوشمال
تعجب روانیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او
چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ
کسی را که چشمی رسد ناگهان
دهن دره‌اش اوفتد در دهان
رسانندهٔ چشم را جوش خون
بخاری ز پیشانی آرد برون
به این هر دو معنی شناسند و بس
که این چشم زن بود و آن چشم رس
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته
فسونگر دگرگونه گفتست راز
که چون به اسپند آتش آمد فراز
رسد بر فلک دود مشگین سپند
فلک خود زره باز دارد گزند
دگر باره هندوی رومی پرست
درآورد پولاد هندی به دست
که از نیک و بد مرد اخترسگال
خبر چون دهد چون زند نقش فال
ز نقشی که از کار ناید برون
به نیک و به بد چون شود رهنمون
چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی
که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
هر آیینه در نقش این گنبد است
اگر نیک نیکست اگر بد بداست
سگالندهٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند
نمودار طالع نماید درست
ز تخمی که خواهد دران زرع رست
خدائی که هست آفرینش پناه
چو بیند نیازی در این عرضه‌گاه
به اندازهٔ آنکه باشد نیاز
نماید به ما بودنیهای راز
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید
از آن باده هندو چنان مست شد
که یکباره شمشیرش از دست شد
دگر باره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ
چو یکسان بود رنگ‌ها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید
جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی
دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی
دو رویست خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش
به روئی کند رویها را چو ماه
به روئی دگر رویها در سیاه
چو هندوی دانا به چندین سئوال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال
به تسلیم شه بوسه بر خاک زد
شه از خرمی سر بر افلاک زد
همه زیرکان بر چنان هوش و رای
دمیدند و خواندند نام خدای
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۹ - خلوت ساختن اسکندر با هفت حکیم در آفرینش نخست
مغنی بیار آن ره باستان
مرا یاریی ده در این داستان
زدستان گیتی مگر جان برم
بر این داستان ره به پایان برم
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال
ز بس بخشش او در آن مرز و بوم
برافتاد درویشی از اهل روم
نهادند سر خسروان بردرش
به فرماندهی گشته فرمان برش
به فرخندگی شاه فیروز بخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت
سخن راند از انصاف و از دین و داد
گهی درج می‌بست و گه می‌گشاد
چو لختی سخن گفت از آن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود
از آن فیلسوفان گزین کرد هفت
که بر خاطر کس خطائی نرفت
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلیناس برنا و سقراط پیر
فلاطون و والیس و فرفوریوس
که روح القدس کردشان دست‌بوس
همان هفتمین هرمس نیک رای
که بر هفتمین آسمان کرد جای
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه
طرازنده بزمی چو تابنده هور
هم از باده خالی هم از باد دور
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد به کار
به دانندگان راز بگشاد و گفت
که تا کی بود راز ما در نهفت
بسی شب به مستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی
یک امروز بینیم در ماه و مهر
گشائیم سر بسته‌های سپهر
بدانیم کاین خرگه گاو پشت
چگونه درآمد به خاک درشت
چنین بود تا بود بالا و زیر
بدانسان که بد گفت باید دلیر
چنان واجب آمد به رای درست
که ترکیب اول چه بود از نخست
چه افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو
نخستین سبب را در این تاروپود
بجوئیم از اجرام چرخ کبود
بدین زیرکی جمعی آموزگار
نیارد به‌هم بعد از این روزگار
ندانیم کز مادر این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج
بگوئید هر یک به فرهنگ خویش
که این کار از آغاز چون بود پیش
به تقدیر و حکم جهان آفرین
نخست آسمان کرده شد با زمین
بیا تا برون آوریم از نهفت
که اول بهار جهان چون شکفت
چگونه نهادش بنا گر بنا؟
چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟
چو شاه این سخن را سرآغاز کرد
چنان گنج سربسته را باز کرد
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب
چنان رفت رخصت به رای درست
کارسطو کند پیشوائی نخست
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۰ - گفتار ارسطو
ارسطوی روشندل هوشمند
ثنا گفت بر تاجدار بلند
که دایم به دانش گراینده باش
در بستگی را گشاینده باش
به نیروی داد آفرین شاد زی
ز بندی که نگشاید آزاد زی
چو فرمان چنین آمد از شهریار
کز آغاز هستی نمایم شمار
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد
چون آن هردو جنبش به یک جا فتاد
ز هر جنبشی جنبشی نو بزاد
بجز آنکه آن جنبشی فرد بود
سه جنبش به یکجای در خورد بود
سه خط زان سه جنبش پدیدار شد
سه دوری در آن خط گرفتار شد
چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان
تنومند شد جوهری درمیان
چو آن جوهر آمد برون از نورد
خرد نام او جسم جنبنده کرد
در آن جسم جنبنده نامد قرار
همی بود جنبان بسی روزگار
از آن جسم چندانکه تابنده بود
به بالای مرکز شتابنده بود
چو گردنده گشت آنچه بالا دوید
سکونت گرفت آنچه زیر آرمید
از آن جسم گردندهٔ تابناک
روان شد سپهر درفشان پاک
زمیلی که بر مرکز خویش دید
سوی دایره میل خود پیش دید
به آن میل کاول گراینده بود
همه ساله جنبش نماینده بود
چو پرگار اول چنان بست بند
کزو سازور شد سپهر بلند
ز گشت سپهر آتش آمد پدید
که آتش ز نیروی گردش دمید
ز نیروی آتش هوائی گشاد
که مانند او گرم دارد نهاد
به تری گراینده شد گوهرش
که گردندگی دور بود از برش
چکید از هوا تریی در مغاک
پدید آمد آبی خوش و نغز و پاک
چو آسوده گشت آب و دردی نشست
از آن درد پیدا شد این خاک پست
چو هر چار جوهر به امر خدای
گرفتند بر مرکز خویش جای
مزاج همه در هم آمیختند
وز او رستنیها برانگیختند
وزآن رستنیهای پرداخته
ز هر گونه شد جانور ساخته
به اندازهٔ عقل نسبت شناس
از این بیش نتوان نمودن قیاس
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۱ - گفتار والیس
چنین راند والیس دانا سخن
که نوباد شه در جهان کهن
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد
چو فرمود سالار گردنکشان
که هر کس دهد زانچه دارد نشان
چنین گشت بر من به دانش درست
که جز آب جوهر نبود از نخست
ز جنبش نمودن به جائی رسید
کزو آتشی در تخلخل دمید
چو آتش برون راند برق از بخار
هوائی فرو ماند از او آبدار
تکاشف گرفت آب از آهستگی
زمین سازور گشت از آن بستگی
چو هر جوهر خاص جایی گرفت
جهان از طبیعت نوائی گرفت
ز لطفی که سر جوش آنجمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید
نمودار نطفه بر راستان
دلیلی است قطعی بر این داستان
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۲ - گفتار بلیناس
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست
که چندانکه هست آفرینش به جای
شها بر تو باد آفرین خدای
ز دانش مبادا دل شاه دور
که با نور به دیده با دیده نور
چو فرهنگ خسرو چنان بازجست
که پیدا کنم رازهای نخست
نخستین طلسمی که پرداختند
زمین بود و ترکیب ازو ساختند
چو نیروی جنبش در او کرد کار
به افسردگی زو برآمد بخار
از او هر چه رخشنده و پاک بود
سزاوار اجرام افلاک بود
دگر بخشهاکان بلندی نداشت
بهر مرکزی مایه‌ای می گذاشت
یکی بخش از او آتش روشن است
که بالاترین طاق این گلشن است
دوم بخش ازو باد جنبنده خوست
که تا او نجنبد ندانند کوست
سوم بخش ازو آب رونق پذیر
که هستش ز راوق گری ناگزیر
همان قسمت چارمین هست خاک
ز سرکوب گردش شده گردناک
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۳ - گفتار سقراط
چو سقراط را داد نوبت سخن
رطب ریزشد خوشه نخل بن
جهانجوی را گفت پاینده باش
به دین و به دانش گراینده باش
همه آرزوها شکار تو باد
نهفت جهان آشکار تو باد
ز پرسیدهٔ شهریار جهان
که داند که هست این پژوهش نهان
ولیکن به اندازهٔ رای خویش
کند هر کسی عرض کالای خویش
نخستین ورق کافرینش نبود
جز ایزد خداوند بینش نبود
ز هیبت برانگیخت ابری بلند
همان برق و باران او سودمند
ز باران او گشت پیدا سپهر
پدید آمد از برق او ماه و مهر
ز ماهیتی کز بخار او فتاد
زمین گشت و بر جای خویش ایستاد
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۴ - گفتار فرفوریوس
پس آنگه که خاک زمین داد بوس
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمه‌تر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبش‌پذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۵ - گفتار هرمس
چو قفل آزمائی به هرمس رسید
ز زنجیر خائی درآمد کلید
از آن پیشتر کان گره باز کرد
سخن بر دعای شه آغاز کرد
که بر هر چه شاید گشادن زبند
دل و رای شه باد فیروزمند
فلک باد گردنده بر کام او
مگر داد از این خسروی نام او
چو شه را چنین آمد است اختیار
که نقلی دهد شاخ هر میوه بار
مرا هم ز فرمان نباید گذشت
کنون سوی پرسش کنم بازگشت
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه
برآنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوریست صافی و پاک
نقابیست این دود در پیش نور
دریچه دریچه ز هم گشته دور
زهر رخته کز دود ره یافتست
به اندازه نوری برون تافتست
همان انجم از ماه تا آفتاب
فروغیست کاید برون از نقاب
وجود آفرینش بدانم درست
ندانم که چون آفرید از نخست
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۶ - گفتار افلاطون
فلاطون که بر جمله بود اوستاد
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۷ - گفتار اسکندر
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکهٔ قدر بر ماه زد
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشن دلی در جهان طاق بود
از آن روشنی بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زیرک بود شاه آموزگار
همه زیرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فیلسوفان مشکل گشای
بسی آفرین تازه کرد از خدای
پس آنگاه گفت ای هنر پروران
بسی کردم اندیشه در اختران
برآنم که اینصورت از خود نرست
نگارنده‌ای بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمی
همان کو کند من توانستمی
هر آن صورتی کاید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر
چو ما لوح خلقت ندانیم خواند
تجس در او چون توانیم راند
شما کاسمان را ورق خوانده‌اید
سخن بین که چون مختلف رانده‌اید
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقش بند
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۸ - گفتار حکیم نظامی
نظامی بر این در مجنبان کلید
که نقش ازل بسته را کس ندید
بزرگ آفریننده هر چه هست
ز هرچ آفرید است بالا و پست
نخستین خرد را پدیدار کرد
ز نور خودش دیده بیدار کرد
بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت
ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت
مگر نقش اول کز آغاز بست
کز آن پرده چشم خرد باز بست
چو شد بسته نقش نخستین طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز
هر آن گنج پوشیده کامد پدید
بدست خرد باز دادش کلید
جز اول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود
دیگر جا که پنهان نبود از خرد
خرد را چو پرسی به دوره برد
وز آن جاده کو بر خرد بست راه
حکایت مکن زو حکایت مخواه
به آنجا تواند خرد راه برد
که فرسنگ و منزل تواند شمرد
ره غیب ازان دورتر شد بسی
که اندیشه آنجا رساند کسی
خردمندی آنراست کز هر چه هست
چو نادیدنی بود ازو دیده بست
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود
سخن بین که با مرکب نیم لنگ
چگونه برون آمد از راه تنگ
همانا که آن هاتف خضر نام
که خارا شکافیست خضرا خرام
درودم رسانید و بعد از درود
به کاخ من آمد ز گنبد فرود
دماغ مرا بر سخن کرد گرم
سخن گفت با من به آواز نرم
که چندین سخنهای خلوت سگال
حوالت مکن بر زبانهای لال
تو میخاری این سرو را بیخ و بن
بر آن فیلسوفان چه بندی سخن
چرا بست باید سخنهای نغز
بر آن استخوانهای پوسیده مغز
به خوان کسان بر مخور نان خویش
شکینه بنه بر سر خوان خویش
بلی مردم دور نا مردمند
نه بر انجمن فتنه بر انجمند
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست
نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزداست و هم مهره باز
کند مهره‌ای را به کف در نهان
دگر باره آرد برون از دهان
فرو بردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد
به وقت خزان می‌خورد عود خشک
به فصل بهار آورد ناف مشک
تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون باز خواهد سپرد
تن ما که در خاکش آکندگی است
نه در نیستی در پراکندگی است
پراکنده‌ای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز
چو زر پراکنده را چاره ساز
به سیماب دیگر ره آرد فراز
گر اجزای ما را که بودش روان
دگر باره جمعی بود می‌توان
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۹ - رسیدن اسکندر به پیغمبری
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
به یادآور آن پهلوانی سرود
نشاط غنا در من آور پدید
فراغت دهم زانچه نتوان شنید
همان فیلسوف مهندس نهاد
ز تاریخ روم این چنین کرد یاد
که چون پیشوای بلند اختران
سکندر جهاندار صاحب قران
ز تعلیم دانش به جایی رسید
که دادش خرد برگشایش کلید
بسی رخنه را بستن آغاز کرد
بسی بسته‌ها را گره باز کرد
به دانستن علمهای نهان
تمامی جز او را نبود از جهان
چو برزد همه علمها را رقوم
چه با اهل یونان چه با اهل روم
گذشت از رصد بندی اختران
نبود آنچه مقصود بودش در آن
سریرش که تاج از تباهی رهاند
عمامه به تاج الهی رساند
نزد دیگر از آفرینش نفس
جهان آفرین را طلب کرد و بس
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد این هفت کحلی طراز
چنان بیند آن دیدنی را که هست
به دست آرد آنرا که ناید به دست
در این وعده می‌کرد شبها بروز
شبی طالعش گشت گیتی فروز
سروش آمد از حضرت ایزدی
خبر دادش از خود درآن بیخودی
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور
نهفته بدان گوهر تابناک
رسانید وحی از خداوند پاک
چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود
برون زانکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت
به فرمانبری چون توئی شهریار
چنینست فرمان پروردگار
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر نپیچی زراه
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر
کنی خلق را دعوت از راه بد
به دارندهٔ دولت و دین خود
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشوئی آفاق را
رهانی جهانرا ز بیداد دیو
گرایش نمائی به کیهان خدیو
سر خفتگان را براری ز خواب
ز روی خرد برگشائی نقاب
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
که تا خاکیان از تو یابند بهر
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ارملک آن عالم آری به دست
در این داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین نه آزرم خویش
به بخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور بر مبخشای هیچ
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند
سکندر بدان روی بسته سروش
چنین گفت کای هاتف تیزهوش
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم
خمار از سر خلق بیرون کنم
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان
چگویم چو کس را ندانم زبان
چه دانم که ایشان چه گویند نیز
وز اینم بتر هست بسیار چیز
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس
ز دژخیم ترسم که آید هراس
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه
گروهی فراوان‌تر از خاک و آب
چگونه کنم هریکی را عذاب
گر آن کور چشمان به من نگروند
ز کری سخنهای من نشنوند
در آن جای بیگانه از خشک و تر
چه درمان کنم خاصه با کور و کر
وگر دعوی آرم به پیغمبری
چه حجت کند خلق را رهبری
چه معجز بود در سخن یاورم
که دارند بینندگان باورم
در آموز اول به من رسم و راه
پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
بر آمودگانی چو دریا به در
سر و مغزی از خویشتن گشته پر
چگونه توان داد پا لغزشان
که آن کبر کم گردد از مغزشان
سروش سرایندهٔ کار ساز
جواب سکندر چنین داد باز
که حکم تو بر چارحد جهان
رونداست بر آشکار و نهان
به مغرب گروهی است صحرا خرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بودست هابیلشان رهنمای
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
زناسک بمنسک در آری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه
همه پیش حکمت مسخر شوند
وگر سرکشند از تو در سر شوند
ندارد کس از سر کشان پای تو
نگیرد کسی در جهان جای تو
تو آن شب چراغی به نیک اختری
شب افروز چون ماه و چون مشتری
که هر جا که تابی به اوج بلند
گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند
چنان کن که چون سر به راه آوری
به دارندهٔ خود پناه آوری
به هر جا که موکب درآری به راه
کنی داور داوران را پناه
نیارد جهان آفتی برسرت
گزندی نه برتو نه بر لشگرت
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیش رو
به هر جا گرایش کند جان تو
بود نور و ظلمت به فرمان تو
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس
تو بینی نبیند تو را هیچکس
کسی کو نباشد ز عهد تو دور
از آن روشنائی بدو بخش نور
کسی کاورد با تو در سرخمار
براو ظلمت خویش را برگمار
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرو میرد از خواری وخیرگی
دگر چون عنان سوی راه آوری
به کشور گشودن سپاه آوری
به هر طایفه کاوری روی خویش
لغت‌های بیگانت آرند پیش
به الهام یاری ده رهنمون
لغتهای هر قومی آری برون
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان
بداند نیوشنده بی ترجمان
به برهان این معجز ایزدی
تو نیکی و یابد مخالف بدی
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست
پذیرفت از آرندهٔ آن پیام
که هست او خداوند و مابنده نام
وز آنروز غافل نبود از بسیچ
جز آن شغل در دل نیاورد هیچ
ز شغل دگر دست کوتاه کرد
به عزم سفر توشه راه کرد
برون زانکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش به گوش
زهر دانشی چاره‌ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز
سگالش گریهای خاطر پسند
که از رهروان باز دارد گزند
بجز سفر اعظم که در بخردی
نشانی بد از مایهٔ ایزدی
سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر
به مشک سیه نقش زد بر حریر
ارسطو نخستین ورق در نوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست
سوم درج را کرد سقراط بند
زهر جوهری کان بود دلپسند
چو گشت این سه فهرست پرداخته
سخنهای با یکدگر ساخته
شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
به آن درجها دست کردی دراز
ز گنجینهٔ هر ورق پاره‌ای
طلب کردی آن شغل را چاره‌ای
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر
نویسد یکی نامهٔ سودمند
بتابید فرهنگ و رای بلند
مسلسل به اندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ
برون شد وزیر از بر شهریار
ز شه گفته را گشت پذرفتگار
خرد را به تدبیر شد رهنمون
بدان تازکان گوهر آرد برون
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد