عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۶ - قطعه
آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در شکایت احوال
نیستم اندرین سرای مجاز
طاقت بار و قوف پرواز
نه غم این طرف توانم خورد
نه بدان شهر ره توانم برد
پس همان به که گوشه‌ای گیرم
تن زنم گر زیم و گر میرم
به حوادث رضا دهم شاید
چه کنم آنچنانکه پیش آید
بروم باهنر همی سازم
وزهنر بر فلک سرافرازم
به خدایی‌که پاک و بی عیب است
واهب العقل و عالم الغیب است
که مرا اندربن سرای هوس
جز هنر نیست یار و مونس‌کس
هنرم هست لیک دولت نیست
در هنر هیچ بوی راحت نیست
باهنر کاش دولتم بودی
تا غم و غصه‌ام نفرسودی
هست معلوم عالم و جاهل
که در این روزگار بی حاصل،
منصب آل را بویه شورانگیخت
نان‌کسی خورد‌که آب رو‌ی بریخت
من نه آنم که شورانگیزم
آبرو را برای نان ریزم
همّتم هست گرچه نانم نیست
سخن فحش بر زبانم نیست
تا ابد بینوا بخواهم ماند
فحش و بد بر زبان نخواهم راند
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مراهمّت بلند افتاد
نه خطا گفتم و غلط کردم
‌حشو بود این‌گهرکه من سفتم
من در این غصه جان همی‌کاهم
منصب این جهان نمی‌خواهم
عزت آن جهان همی باید
گر ذلیلم در این جهان شاید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی تخلص الممدوح و تلخیص الروح‌
بود روزی مبارک و فرخ
کاین سعادت نمود ما را رخ
در این گنجنامه بگشادم
وین سخن را اساس بنهادم
نقش این کارنامه می‌بستم
تیر بوسید خامه و دستم
گفتم این نظم را طرازش چیست‌؟
زیور این عروس‌، مدحت کیست‌؟
بر که افشانم این نثار بگوی‌؟
کیست لایق در این دیار بگوی‌؟
گفت این بحر پر معانی را
چشمهٔ آب زندگانی را ،
عیسی آثار سروری باید
خضر سیرت سکندری باید،
که طراز سخن ثناش بود
ورد جان و خرد دعاش بود
نه غلط گفتم این خطا باشد
که طراز سخن ثنا باشد
زین نمط هر سخن‌که آن من است
به حقیقت طراز هر سخن است
گرچه بی برگ و بی نوایم من
بلبل نغز خوش سرایم من
زان در افواه خلق مذکور است
سخن من‌، که از طمع دور است
خرد از گوشه‌ای در آمد چست
گفت این نقد راکه سکهٔ‌توست‌،
سخن سرسری نمی‌بینم
زان کسش مشتری نمی‌بینم
گرچه هست این سخن تمام عیار
بس کساد است اندر این بازار
سکه این نقد راز معرفت است
معرفت را نشان این صفت است
که در این کار نامه کردی درج
نکنش تا توانی اینجا خرج
زآنکه صاحبدلی نمی‌بینم
حال را مقبلی نمی‌بینم
که درو ذکر او توانی کرد
یا زجودش بری توانی خورد
کو قدم تا بدین طریق رود
یا کجا گوش کاین سخن شنود
همه محبوس شهوت و حسدند
طالب قوت و قوت جسدند
میل اینها به ترهات بود
فعلشان نیز بر صفات بود
نز طریقت کسی اثر دارد
نز حقیقت دلی خبر دارد
چون ترا این سخن فتوح آمد
عاشقان را غذای روح آمد
نزد آن کاو محبتی دارد
این سخن قدر و عزتی دارد،
که زشرحش زبان بود قاصر
نرسد در نهایتش خاطر
عارفان کاین سخن فروخوانند
هر چه جز حق بود برافشانند
قیمت این سخن کسی داند
که همه نقش معرفت خواند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لا تدرکه الابصار وهو یدرک الابصار، طلب الهدایة والتوفیق بالعمل الصالح
ای به خود راه خویش کم کرده
این بود راه مرد پژمرده
ای همه لاف ترک دنیا گو
لاف و دعویت هست‌، معنی کو؟
چند از این شیوه‌های رنگ‌آمیز؟
چند از این گفته‌های بادانگیز؟
تاکی ای مست‌، لاف هوشیاری
چند لنگی بری به رهواری
موسیت همره و توچون خامان
رفته و گشته همدم هامان‌!
از خلیل خدا ابا کرده
رفته نمرود را خدا کرده‌!
کم آدم گرفته از تلبیس
دوستی کرده با که‌؟ با ابلیس‌؟‌!
تا هوا و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند،
زبن حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی
خویشتن پن همه مجرد کن
طلب دولت مؤبد کن
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ترک الدنیا والاعراض عنه
ای سنایی‌ زجسم و جان بگسل!
هر چه آن غیر اوست زان بگسل!
صنعت شعر و شاعری بگذار
دست از گفت و گوی هرزه بدار
بیش از این در ره مجاز مپوی
صفت زلف و خط و خال مگوی
خط در این علم و این صناعت‌کش
پای در دامن قناعت کش
ازپی هر خسیس مدح مگوی
وز در هر بخیل صله مجوی
دست در رشتهٔ حقایق زن
پای بر صحبت خلایق زن
گوهر عشق زبور جان کن
قصد آب حیات ایمان کن
شورش عشق در جهان افکن
فرش عزت بر آسمان افکن
چست و چابک میان خلق‌درآی
همچو پروانه گرد شمع برآی
سرگردون به زبر پای درآر
یک نفس در ره خدای برآر
صحبت عاشقان صادق جوی
همره و همدم موافق جوی
چند گردی به گرد کعبهٔ گل‌؟
یک نفس کن طواف کعبهٔ دل‌!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در تنبیه غافل و مذمّت جاهل
طلب صحبت خسان نکنی
تکیه بر عهد ناکسان نکنی
که نکردست خس‌، وفا با کس
سگ به گاه وفا به از ناکس
گر رخ ناکسان نبینی به
با خسان هر چه کم نشینی به
زانکه ناکس ز دد بتر باشد
راست خواهی زبدبتر باشد
گر تو نیکی‌، بدان کنند بدت
کم کند صحبت بدان خردت
تا توانی مجوی صحبتشان
که مه ایشان مه نام و کنیتشان
زین حریفان وفای عهد مجوی
وز درخت کبست شهد مجوی
منشین با بدان و بدکاران
باش دائم رفیق دینداران
از برون و درون مردم بد
صورت آدم است و سیرت دد
پای در کش زهمنشینان
دیده بر دوز تا نبینیشان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الوحدة خیر من جلیس السوء‌، والجلیس الصالح خیر من الوحده
دوستیت مباد با نادان
که بود دوستیش کاهش جان
این مثل زد وزیر با بهمن
دوست نادان بتر زصد دشمن
بثبنو اپن کنه راکه سخت نکوست
مار، به دشمنت که نادان دوست
تا توانی رفیق عام مباش
پختهٔ عشق بامن و خام مباش
که همه طالب جهان باشند
بستهٔ بند آب و نان باشند
همگالا بی خبر زمبدع خویش
واگهی نه که چیستشان در پیش
عاشق خورد و خواب و پوشش بس
تابع شهوت و هوا و هوس
یار خاصان نه آن نه این جویند
از پی او بقای جان جویند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین
آن شنیدی که از سر سوزی
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چه‌گلچهراست
همه معشوقه‌ایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایه‌ای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بوده‌است
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل‌!
دل منه بر جهان‌که آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال‌،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست‌ نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار می‌خندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانی‌که چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست‌؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمی‌خوری چه کنم‌؟
هیمه با خود همی بری چه‌کنم‌؟
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در اکل و شرب
ازپی لقمه‌ای چه ترش و چه شور
تاکی این گفت وگوی شیرین شور
بر در این و آن چو سگ چه دوی‌؟
گرنه‌ای سگ چنین به تک چه چه دوی‌
بیش خوردن قوی کند گردن
لیک زبرک شوی زکم خوردن
آفت علم و حکمتست شکم
هرکه را خورد بیش‌، دانش کم
مرد باید که کم خورش باشد
تا درونش به پرورش باشد
هر چه پرسی ازو نکو داند
سرهای حقیقت او داند
فرخ آن کاختیار او همه سال
عمل صالحست و اکل حلال
هست به نزد من در این ایام
بینوا زیستن زکسب حرام
چونکه جان را زعشق قوت بود
قوت از حی لایموت بود
ای عزیز این همه ذلیلی چیست‌؟
وی سبک روح، این ثقیلی چیست‌
شکم از لوت چار سو چه کنی‌؟
خویش را بندهٔ گلو چه کنی‌؟
لقمه‌ای کم خوری زکسب حلال
به بود از عبادت ده سال
مرد باید که قوت جان جوید
هر چه گوید همه زجان گوید
نظر از کام و از گلو بگسل
هر چه آن نیست حق‌، ازو بگسل
تا تو در بند آرزو باشی
پر بار خسان دوتو باشی
چون تو از آرزو بتابی روی
آرزو در پی‌ات کند تک و پوی
به حقیقت بدان که ایزد فرد
در ازل روزی‌ات مقدر کرد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ذم الظلم
در جهان هرکه بینی ازکه و مه
همه در بند آنکه فردا به
همه را بر امید بوک و مگر
عمر بگذشت و روز روز بتر
کار بر خاص و عام شد مشکل
غصه دارند این و آن حاصل
رفت کار جهانیان زنسق
گشت یکباره ملک بی رونق
کرد بنیاد ملک‌، ظلم‌، خراب
رفت خورشید عدل زبرسحاب
چرخ منسوخ کرد آیت عدل
سرنگون گشت باز رایت عدل
معدلت اندرین زمانهٔ شوم
شد چو سیمرغ وکیمیا معدوم
نیست انصاف در ولایت ما
دل ما خون شد از حکایت ما
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در فضیلت عدالت
عدل شمعی بود جهان افروز
ظلم شه آتشی ممالک سوز
رخنه در ملک شاهی آرد ظلم
در ممالک تباهی آرد ظلم
شه چو ظالم بود نپاید دیر
زود گردد برو مخالف چیر
ظلم تا در جهان نهاد قدم
عافیت شد در آرزوی عدم
عدل تا سایه از جهان برداشت
خوشدلی رخت از این مکان برداشت
مادر خرمی عقیم بماند
غصه در سینه‌ها مقیم بماند
جگر اهل دل پر از خون شد
دل ارباب فضل محزون شد
در جهانی که هست کون و فساد
در کشیدند رخ‌، صلاح و سداد
دورگردون نگرکه جون دون شد
جنبش اختران دگرگون شد
برکشید آسمان لئیمان را
تیره کرد اختر کریمان را
خاک بر تارک ضعیفان بیخت
آبروی همه شریفان ریخت
این لئیمان که سر برآوردند
عادت و رسم دیگر آوردند
همه از دانش است دعویشان
لیک بی دانشی است معنیشان
علمشان بهر فتنه انگیزی است
فضلشان از برای خونریزی است
بوی گند آید از فضایلشان
دیو بگریزد از شمایلشا ن
خویشتن ناشناس و بی‌ادبند
همه آزار خلق را سببند
آنچه بینی که مشتری نظرند
گه زکیوان نحس‌، نحس‌ترند
هم زبانشان زفحش آموده
هم درونشان به خبث آلوده
عالمی پر زدیو و دد بینی
جمله مست شراب خود بینی
هر یکی همچو دیو درنگ و پوی
همه دور از خدا و دنیا جوی
تو چه کوبی چنانکه ایشانند؟
بکن اندیشه نامسلمانند
این گروه دگر که مظلومند
اندرین روزگار محرومند
همه سرکشته و پریشانند
خسته تیغ ظلم ایشانند
آهشان سوخت سقف گردون را
اشکشان دجله ساخت‌ هامون را
عجب ارآهشان اثر نکند
درود دلشان جهان سقر نکند
هست آن را که هست نادانتر
کار او از همه به سامانتر
وآنکه داند که کار دنیا چیست
یکنفس خوش نمی‌تواند پست
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
عمر نرگس
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه ی امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پاکان نیفتد سایه ی آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان می‌کردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیان‌تر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
غنچه پژمرده
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است
شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
رشتهٔ هوس
سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید
به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید
ز تیغ بازی گردون هواپرستان را
نفس برید ولی رشته هوس نبرید
چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزاده‌ای نگشت پدید
اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را
ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید
طمع به خاک فرو می برد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید
درود بر دل من باد کز ستم کیشان
ستم کشید ولی بار منتی نکشید
ز گرد حادثه روشندلان چه غم دارند
غبارتیره چه نقصان دهد به صبح سپید؟
نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است
که تابناک تر از خود نمی تواند دید
ز چشمه گوهر غلطان کجا پدید آید؟
نه هر که ساز کند نغمهای بود ناهید
از آن شبی که رهی دید صبح روی تو را
شبی نرفت که چون صبح جامه ای ندرید
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
شکوه ناتمام
نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید
چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید
به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید
ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید
رهی معیری : چند قطعه
دشمن و دوست
دیگران از صدمه اعدا همی نالند و من
از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی
سست عهد و سرد مهرند این رفیقان همچو گل
ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کنی
دوستان را می نپاید الفت و یاری ولی
دشمنان را همچنان بر جاست کید و ریمنی
کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای
دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی
رهی معیری : چند قطعه
رازداری
خویشتن داری و خموشی را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زیان بینی از بیان بینی
ور زبون گردی از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند
رهی معیری : چند قطعه
پاس ادب
پاس ادب به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی
با کم ز خویش هر که نشیند به دوستی
با عز و حرمت خود خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه که شد همنشین خار
گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک
پامال هر نبهره شوی از فروتنی
رهی معیری : رباعیها
بی خبری
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند